همشهری‌آنلاین: مارگرت اتوود (Margaret Atwood) متولد 1939، کانادا. شاعر، رمان‌نویس و منتقد ادبی و فعال اجتماعی است. از او تا کنون 15 کتاب شعر هم منتشر شده است. با این حال شهرت او بیشتر به سبب داستان‌ها و رمان‌هایش است.

زن

در سال 1985 جایزه آرتور سی‌کلارک را برای رمان تخیلی «سرگذشت ندیمه» و در سال 2000 جایزه بوکر انگلیس را برای رمان «قاتل کور» گرفت. او یکی از تحسین‌شده‌ترین نویسندگان قرن اخیر دنیاست. از او رمان‌های «سرگذشت ندیمه»، «اوریکس و کریک» «چهره پنهان»، «عروس فریبکار» (همه توسط نشر ققنوس) به فارسی ترجمه شده است.

این توضیح نشریه «داستان» گروه مجلات همشهری درباره این نویسنده شاخص کانادایی است که سبب شده، یکی از داستان های او با عنوان «هنر آشپزی و پذیرایی» را در شماره مهر ماه خودش منتشر کند.*برشی از این اثر «اتوود» در ادامه می‌آید.

در تابستان یازده ‌سالگی‌ام اوقات زیادی را صرف بافتنی می‌کردم. با سماجت، در سکوت می‌بافتم و با حالتی بسیار ناراحت روی گوله‌های کاموا و میل‌های فلزی و بافتنی باریکی که مدام دراز و درازتر می‌شدند، قوز می‌کردم. بافتنی بافتن را خیلی زودتر از آن یاد گرفته بودم که در فوت و فن پیچیدن نخ دور انگشت سبابه‌ام مهارت پیدا کنم- انگشتم آن‌وقت‌ها خیلی کوتاه بود- در نتیجه باید میل سمت راست را توی دانه فرو می‌کردم، با دو انگشت دست چپ همان‌جا نگهش می‌داشتم و بعد کل دست راستم را بلند می‌کردم تا کاموا را دور نوک میل بپیچانم. زن‌هایی را دیده بودم که می‌توانستند همزمان بافتنی ببافند و حرف بزنند و به‌ندرت نگاهی به پایین می‌انداختند، ولی این کار از من برنمی‌آمد. روش بافتنی بافتن من مستلزم داشتن تمرکز حواس کامل بود و باعث می‌شد دست‌هایم درد بگیرد و حسابی عصبی بشوم.

داشتم سیسمونی می‌بافتم. سیسمونی، یک دست لباس نوزاد بود که بنا بود وقتی بچه را از بیمارستان می‌آوردند خانه، تنَش کنند تا سردش نشود. دست‌کم یک جفت دستکش بی‌انگشت، یک جفت کفش جورابیِ کوتاه، یک شلوار چسبان، یک ژاکت و یک کلاه منگوله‌دار لازم بود، که اگر حوصله‌اش را داشتی، می‌شد یک پتوی بافتنی هم به آن اضافه کرد و چیزی که به آن می‌گفتند نم‌گیر. این نم‌گیر شلوارکی بود با پاچه‌هایی شبیه به کدوتنبل، مثل شلوارک‌‌های عکس‌های س‍ِر فرانسیس دریک. کهنه‌ها و شورت‌های پلاستیکی نوزاد، مستعد نم پس دادن بودند؛ نم‌گیر به همین درد می‌خورد. ولی من خیال بافتن نم‌گیر را نداشتم. آن موقع هنوز هیچ تصوری نداشتم که بچه نوزاد استعداد تولید چه فواره‌ها، نهرها و رودخانه‌هایی از جیش را دارد.

پتو وسوسه‌انگیز بود- پتویی با نقش خرگوش بود که خیلی دلم می‌خواست ببافم- ولی می‌دانستم یک‌جایی باید حد را نگه دارم چون وقتم بی‌پایان نبود. اگر معطل می‌کردم، ممکن بود بچه قبل از آنکه من آمادگی داشته باشم به دنیا بیاید و ناچار لباس‌های نیمداری را تنَش کنند که با هم جور نباشند. شلوار و دستکش را اول دست گرفته بودم، چون خیلی ساده بودند؛ معمولا یک ردیف از زیر و یک ردیف از رو، با چند رج کشباف. این‌طوری برای ژاکت - که پیچیده‌تر بود - آماده می‌شدم. خیال داشتم کلاه منگوله‌دار را آخر از همه ببافم؛ این یکی بنا بود شاهکارم باشد. می‌خواستم با روبان‌های ساتن تزئینش کنم که زیر چانه بچه گره می‌خورد- آن موقع هنوز به احتمال خفگی از طریق چنین گره‌هایی توجه نمی‌شد- و گل‌های خیلی بزرگی از روبان روی گوش‌هایش بدوزم که مثل کلم‌های کوچک از دو طرف صورت بچه بیرون می‌زد. آن‌طور که از عکس‌های ژورنال بیهیو فهمیده بودم، بچه‌های نوزاد در لباس سیسمونی باید آدم را یاد قنادی می‌انداختند؛ بقچه‌های کیک‌مانند کوچک و خوشمزه،‌تر و تمیز و شیرین که با خامه رنگی تزئین شده بودند.

رنگ سفید را انتخاب کرده بودم. رنگی مرسوم بود، گو اینکه چندتا از مدل‌های بیهیو را با سبزِ کمرنگ ملیحی نشان داده بودند یا با زرد که رنگ مناسب و قابل استفاده‌ای بود ولی سفید از همه بهتر بود: بعد از آنکه معلوم می‌شد بچه پسر است یا دختر، می‌توانستم روبان‌های آبی یا صورتی را اضافه کنم. در خیال شکل و شمایل کل سیسمونی را بعد از اتمام مجسم می‌کردم؛ نو، خوش آب و رنگ، تحسین‌برانگیز و گواهی بر نیت خیر و مهربانی شخص من. آن موقع هنوز نمی‌دانستم که ممکن است به این خوبی از کار درنیاید.

این سیسمونی را به این دلیل می‌بافتم که مادرم منتظر فرزند بود. بر خلاف دیگران، از کلمه باردار استفاده نمی‌کردم؛ باردار کلمه سرراست، برجسته و آویزانی بود، فکرش هم پشت آدم را خم می‌کرد، در حالی که منظره سگی را به ذهن می‌آورد که گوش‌هایش را سیخ کرده و با چالاکی و انتظارِ توأم با شادمانی به صدای قدم‌هایی که نزدیک می‌شوند گوش می‌دهد. سن مادرم برای چنین چیزی زیاد بود؛ این را از گوش ایستادن و شنیدن حرف‌های او با دوستانش در شهر فهمیده بودم و از چین‌های دلواپسی روی پیشانی این دوستان و لب‌های به هم فشرده و تکان‌های ریزِ سرشان و لحنِ «خدای من» گفتن‌هایشان و از اینکه مادرم می‌گفت باید نهایت سعی‌اش را بکند.

فهمیده بودم که ممکن است این بچه به دلیل سن و سال مادرم عیب و ایرادی داشته باشد، ولی دقیقا چه عیب و ایرادی؟ تا آنجا که می‌توانستم گوش می‌کردم، ولی سر در نمی‌آوردم و هیچ‌کس هم نبود که از او سؤال کنم. یعنی دست نداشت یا کله‌اش زیادی کوچک بود یا کودن بود؟ کودن در مدرسه کلمه توهین‌آمیزی محسوب می‌شد. معنی‌اش را درست نمی‌فهمیدم ولی توی خیابان بچه‌هایی بودند که نباید به آنها زل می‌زدی، چون تقصیر خودشان نبود، آن‌طوری دنیا آمده بودند.

خبر حاملگی مادرم را پدرم در ماه مه به من داده بود. خیلی نگران شده بودم. یک دلیلش این بود که پدرم این را هم به من گفته بود که تا وقتی برادر یا خواهر کوچکم صحیح و سالم به دنیا نیامده، مادرم شرایط خطرناکی دارد. احتمال داشت اتفاق خیلی بدی برایش بیفتد؛ اتفاقی که ممکن بود او را حسابی ناخوش کند و اگر من شخصا درست توجه نمی‌کردم، احتمال وقوع چنین اتفاقی خیلی زیاد بود. پدرم نگفت این اتفاق چیست ولی از لحن جدی و خشکش پیدا بود که قضیه جدی است.

مادرم- این را پدرم گفت- نباید زمین را جارو می‌کشید یا چیزهای سنگینی مثل سطل آب را حمل می‌کرد یا زیاد دولا می‌شد یا وسایل خیلی بزرگ را بلند می‌کرد. پدرم گفت که همه ما باید آستین‌ها را بالا بزنیم و کارهای بیشتری انجام بدهیم. چمن زدن به عهده برادرم بود، از حالا تا ماه ژوئن که می‌رفتیم شمال (شمال چمن نداشت. در هر صورت، برادرم هم آنجا نبود؛ بنا بود به اردوی پسرانه‌ای برود و کار کردن با تبر را در جنگل یاد بگیرد). اما من می‌بایست در همه زمینه‌ها کمک می‌کردم: بیشتر از معمول. پدرم این را با لحنی اضافه کرد که بنا بود تشویق‌آمیز باشد. البته خودش هم کمک می‌کرد ولی او که نمی‌توانست تمام مدت آنجا باشد. وقتی می‌رفتیم آنجا- سایر مردم به آنجا می‌گفتند خانه ییلاقی ولی ما می‌گفتیم جزیره- کارهایی داشت که باید به آنها می‌رسید (خانه‌های ییلاقی یخچال و موتور برق و اسکی روی آب داشتند که ما هیچ‌کدام را نداشتیم). بعد گفت، متاسفانه مجبور است ما را تنها بگذارد. ولی غیبتش خیلی طول نمی‌کشید و مطمئن بود که من از عهده برمی‌آیم.

خودم زیاد مطمئن نبودم. پدرم همیشه فکر می‌کرد من بیشتر از آنچه می‌دانستم می‌دانم و از آنچه بودم بزرگ‌تر، مسن‌تر و قوی‌ترم. در واقع چیزی که با آرامش و قدرت اشتباهش می‌گرفت، ترس بود. به همین دلیل بود که در سکوت به او خیره می‌شدم و سرم را تکان می‌دادم. خطری که نگرانم می‌کرد مبهم و در نتیجه بسیار سهمگین بود. چطور می‌توانستم خودم را برای آن آماده کنم؟ بافتنی بافتن، در پس ذهنم، یک‌جور سحر و افسون بود، مثل آن بالاپوش‌های گزنه که بنا بود شاهزاده‌خانم‌های خاموشِ داستان‌های پریان برای برادرهایشان که به شکل قو درآمده بودند، بدوزند تا آنها را به هیأت انسان برگردانند. کافی بود تمام مجموعه لباس‌های نوزاد را تکمیل کنم تا بچه‌ای که قرار بود آنها را بپوشد، با معجزه‌ای به دنیا بیاید و در نتیجه از بدن مادرم خارج شود. وقتی بیرون می‌آمد و می‌توانستم ببینمش- وقتی چهره‌ای داشت- می‌شد با او رابطه برقرار کرد. در شرایط فعلی، این موجود یک تهدید بود.

در نتیجه همچنان با عزم راسخ می‌بافتم. دستکش‌ها را قبل از آنکه به شمال برویم تمام کردم؛ به استثنای درزهای عجیب سرهم‌بندی شده‌شان تقریبا عیب و ایرادی نداشتند. به جزیره که رسیدیم، به‌سرعت شلوار را بافتم. با خودم گفتم که لنگه کوتاه‌ترش را می‌شود کشید. بعد بلافاصله ژاکت را سر انداختم که بنا بود چندین نوارِ جودانه داشته باشد. کار سختی بود ولی مصمم بودم آن را انجام بدهم.

در این مدت مادرم هیچ کمکی نمی‌کرد. در آغازِ ماراتنِ بافتنی من قول داده بود که کفش‌های جورابی را ببافد. بافتنی بلد بود، قبلا بافتنی کرده بود. ژورنالی که از آن استفاده می‌کردم، زمانی مال او بود. پاشنه‌ها را خوب درمی‌آورد؛ کاری که من در آن مهارتی نداشتم. ولی با وجود توانایی‌اش، از زیر کار در می‌رفت. تا آن موقع نصف یک لنگه کفش را بیشتر نبافته بود. بافتنی‌اش افتاده بود یک گوشه و خودش روی صندلی راحتیِ ایوان لم می‌داد، پاهایش را روی کنده درختی می‌گذاشت و رمانس‌های تاریخیِ مملو از اسب‌سواری و شمشیربازی و مسموم کردن می‌خواند- این را از آنجا می‌دانستم که خودم آنها را خوانده بودم- یا اینکه فقط چرت می‌زد.

سرش شُل و ول می‌افتاد روی بالش. صورتش رنگ‌پریده و عرق‌کرده، موهایش خیس و بی‌حالت و شکمش چنان بیرون‌زده بود که با دیدنش سرم گیج می‌رفت، مثل مواقعی که یک نفر دیگر انگشتش را می‌برید. لباس حاملگی کهنه‌ای می‌پوشید که مدت‌ها پیش آن را جمع کرده و توی صندوق گذاشته بود. یادم می‌آمد که یک‌ بار در هالووین به عنوان لباس مبدل پوشیده بودمش؛ همان سالی که خودم را به هیات خانم چاقِ کیف به دستی در آورده بودم. با آن لباس شبیه فقیرها می‌شد.

از تماشای خوابیدن او در وسط روز، ترس به دلم می‌افتاد. از او بعید بود. معمولا اهل پیاده‌روی‌های سریع و جدی بود. زمستان‌ها با سرعت قابل‌ملاحظه‌ای دورِ پیست اسکیت می‌کرد. وقتی شنا می‌کرد حسابی دست و پا می‌زد و ظرف‌ها را موقع شستن - به قول خودش - تَق و توق به هم می‌کوبید. در موقعیت‌های اضطراری همیشه می‌دانست چه کار کند، منظم و گشاده‌رو بود و زمام امور را به دست می‌گرفت. حالا انگار استعفا داده بود.

وقتی بافتنی نمی‌بافتم، زمین را با جدیت جارو می‌زدم. با تلمبه دستی سطل سطل از چاه آب می‌کشیدم و این سطل‌ها را یکی یکی از سربالایی بالا می‌بردم و آبشان روی پاهای برهنه‌ام می‌پاشید. رخت‌های چرک را توی تشت رویی می‌شستم. آنها را با صابون سان‌لایت روی تخته رختشویی می‌سابیدم، بعد با چرخ‌دستی تا کنار دریاچه می‌بردم که آبشان بکشم و دوباره با زحمت در سربالایی می‌کشیدم و می‌آوردم تا روی بند رخت آویزانشان کنم. علف‌های باغچه را می‌کشیدم، هیزم می‌آوردم و در تمام این مدت شاهد بی‌تحرکی نگران‌کننده مادرم بودم.
روزی یک بار می‌رفت شنا کند، گو اینکه برخلاف سابق، خیلی جدی شنا نمی‌کرد، فقط خودش را روی آب نگه می‌داشت. من هم ‌خواهی نخواهی، می‌رفتم توی آب؛ باید مراقبت می‌کردم که غرق نشود. می‌ترسیدم یکهو در آن آب سرد که به قهوه‌ای می‌زد، فرو برود و موهایش مثل علف دریایی در آب پراکنده شود و چشم‌هایش با نگاهی سنگین به من خیره بماند. آن‌وقت باید شیرجه می‌زدم توی آب و دستم را می‌انداختم دور گردنش و او را تا ساحل می‌کشیدم، ولی چطور می‌توانستم این کار را بکنم؟ خیلی بزرگ بود. به هر حال چنین اتفاقی هنوز نیفتاده بود و او توی آب رفتن را دوست داشت؛ انگار بیدارش می‌کرد. وقتی فقط سرش بیرون بود، بیشتر شبیه خودش بود. این‌جور وقت‌ها حتی لبخند هم می‌زد و من خیال می‌کردم همه چیز دوباره مثل سابق شده است.

ولی بعد خیسِ آب می‌آمد بیرون- پشت پاهایش رگ‌های واریسی داشت و با اینکه از دیدنشان ناراحت می‌شدم، هر چه می‌کردم نمی‌توانستم نگاهشان نکنم- و آهسته و با زحمت تا کلبه‌مان می‌رفت و ناهارمان را سر هم می‌کرد. ناهار معمولا ساردین بود یا کره بادام‌زمینی با بیسکویت شور یا پنیر - اگر داشتیم - و گوجه‌فرنگی‌های باغچه و هویج‌هایی که من از زمین درآورده و شسته بودم. ظاهرا چندان علاقه‌ای به خوردن این ناهار نداشت ولی هر طور بود آن را می‌جوید و فرو می‌داد. سعی می‌کرد سرِ صحبت را باز کند- بافتنی‌ام چطور پیش می‌رفت؟- ولی من نمی‌دانستم چی به او بگویم. نمی‌فهمیدم چرا تصمیم گرفته بود چنین کاری بکند؛ چرا خودش را به صورت نسخه‌ای بی‌رمق و ورم‌کرده از خودش درآورده و در نتیجه آینده را - آینده مرا- به چیزی موهوم و نامعلوم تبدیل کرده بود. فکر می‌کردم عمد داشته. به ذهنم نمی‌رسید که شاید ‌گیر افتاده باشد.

اواسط اوت بود، گرم و خفه. زنجره‌ها لای درخت‌ها آواز می‌خواندند، سوزن‌های خشک کاج زیر پا ترق توروق می‌کردند. آرامش ترسناکی بر دریاچه حکمفرما بود، مثل وقت‌هایی که می‌خواست رعد و برق بشود. مادرم داشت چرت می‌زد. نشستم روی بارانداز، خرمگس‌ها را با دست کیش می‌کردم و نگران بودم. دلم می‌خواست گریه کنم ولی نمی‌توانستم چنین اجازه‌ای به خودم بدهم. تک و تنها بودم. اگر آن اتفاق خطرناک- هر چه بود- می‌افتاد، چه‌کار می‌کردم؟ به خیال خودم می‌دانستم چیست: بچه خیلی زودتر از موعد به دنیا می‌آمد. خُب، آن‌وقت چه؟ من که نمی‌توانستم درست همان‌طور برش گردانم سرِ جایش.

ما توی جزیره‌ای بودیم، تا آنجا که چشم کار می‌کرد هیچ آدم دیگری دیده نمی‌شد، تلفنی وجود نداشت و تا نزدیک‌ترین دهکده با قایق ده دوازده کیلومتر راه بود. باید موتور قایق قدیمیِ سنگین و یغور‌مان را روشن می‌کردم- این کار را بلد بودم، گو اینکه کشیدن طناب هندل موتور با آن شدت تقریبا از توان من بیرون بود- و آن همه راه را تا دهکده می‌رفتم که ممکن بود یک ساعت طول بکشد. آنجا می‌توانستم تلفنی کمک خبر کنم ولی اگر موتور روشن نمی‌شد چه؟ پیش آمده بود. یا اگر وسط راه خراب می‌شد؟ توی قایق جعبه ابزار داشتیم ولی من غیر از کارهای خیلی ابتدایی چیزی بلد نبودم. می‌توانستم فیوز را تعمیر کنم، می‌توانستم شیلنگ بنزین را بازدید کنم؛ اگر با اینها درست نمی‌شد، باید پارو می‌زدم یا برای ماهیگیرهایی که می‌گذشتند - اگر ماهیگیری آن اطراف بود - دست تکان می‌دادم و فریاد می‌کشیدم.

یا می‌توانستم سوار بلم شوم، سنگی در پاشنه‌اش بگذارم تا سنگینی کند و پایین برود و همان‌طور که یادم داده بودند، در سینه‌اش بنشینم و پارو بزنم ولی این روش در باد فایده‌ای نداشت، حتی در باد ملایم؛ آن‌قدر قوی نبودم که از مسیر منحرف نشوم، باد مرا با خود این طرف و آن طرف می‌برد. به عنوان آخرین چاره نقشه‌ای به فکرم رسید....

*علاقه مندان فراوان ادبیات داستانی جهان، متن کامل را در شماره مهر ماه «داستان» مطالعه کنند. نشریه «داستان» هر ماه منتشر می شود و علاوه بر داستان های کوتاه از نویسندگان مشهور ایران و جهان، آشنایی با شیوه های نوشتن ، درس هایی برای نویسندگان، شعر ، عکس ، برشی از فیلم نامه و نوشته های پراکنده خوانندگان «داستان» و نویسندگان جوان را منتشر می کند. آن را از روزنامه فروشی ها بخواهید.

کد خبر 118906
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز