سه‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۸:۱۶
۰ نفر

کامران محمدی: در پانزده سالگی هنوز عاشق تفنگ بودم. عشقی که شاید حاصل خشونت ذاتی کودکانه، حسادت طبیعی برادرانه و خیال‌بافی بی‌حدومرز نوجوانانه بود.

هفت‌هشت سال پیش از آن، کیومرث سال‌های طلایی نوجوانی‌اش را سپری می‌کرد و بی آن که کار خاصی کرده باشد، مرکز ثقل همه‌ی رویاهای پدرم بود. پدرم آن سال‌ها یعنی در بحبوحه‌ی انقلاب و کمی بعد از آن، هنوز آن قدر زورش می‌رسید که رویاهای پسر بزرگش را یکی بعد از دیگری به واقعیت تبدیل کند: توپ چهل‌تکه، دوربین پلاروید، دوچرخه‌ی بیست قرمز و... تفنگ بادی چهارونیم.

اولین تفنگم را همان سال‌ها وقتی که برادر بزرگم سیزده و من هشت سالم بود، خریدم. اما تفنگ من کجا و تفنگ واقعی و سنگین او کجا... عیدی‌هایم را با ریاضتی طاقت‌فرسا جمع کردم و سرانجام خودم، تنهایی فاصله‌ی خانه‌مان را (که آن موقع در محله‌ای پرت و سرسبز در لاهیجان بود) تا شهر پیاده طی کردم و... وقت برگشت، زمان و مکان تغییر کرده بود.

من کلینت ایستوودی بودم با ستاره‌ای به سینه و کمربند قهوه‌ای کابوی‌ها که غلاف شش‌لول به یک‌طرفش آویزان بود. روی کمربند که کج و شُل بسته می‌شد، ردیف فشنگ نشان می‌داد چه‌قدر زیاد گلوله دارم و شش‌لولی که فروشنده برایم با دایره‌ی دوازده‌تایی فشنگ پر کرده بود در غلاف منجوق‌دوزی شده‌اش، باارزش‌ترین چیز دنیا بود. این‌جا لاهیجان نبود. شهر کوچکی بود در صحرای آریزونا و من کلانترش بودم. بی‌هیچ تردیدی. سریع‌ترین شش‌لول‌بند آن حوالی که می‌توانست هر 12 گلوله‌ی سلاحش را در یک چشم‌برهم‌زدن در شکم دشمنانش خالی کند. هرچند که همیشه دست‌کم دو-سه تا از ترقه‌ها در رطوبت دایمی شمال نم کشیده بودند و وسط کار، حالت را می‌گرفتند!...

از سال‌های نوجوانی برادر بزرگ‌ترم تا سال‌های نوجوانی من فقط پنج سال گذشت، اما در همین پنج سال همه چیز خانواده‌ی بزرگ ما به چیزهای دیگری تبدیل شد. از روزهای خوب لاهیجان به روزهای سخت رودسر کوچ کردیم، پدرم پیکان سفید یخچالی‌اش را فروخت، شغلش با بحرانی بزرگ مواجه شد، دو فرزند دیگر به چهارتای قبلی اضافه شد و... غبار تلخ‌اندیشی و استیصال بر سروروی پدرم می‌نشست و او را ساکت و ساکت‌تر می‌کرد. انگار هر روز بیش از روز قبل کمرنگ می‌شد و تلاشش برای سروسامان دادن به شش بچه‌ی قدونیم‌قد، کم‌تر نتیجه می‌داد. اما من جنگیدن را همان سال‌ها از پدرم آموختم. جنگیدن در بدترین شرایط ممکن و راه‌های تازه یافتن، حتی وقتی که بن‌بست، توصیف خوش‌بینانه‌ای از وضعیتت باشد.

سال 1365 پانزده ساله بودم. جنگ اوضاع ساخت‌وساز را دست‌کم در شهرهای شمالی به‌شدت تحت تاثیر قرار داده بود و بنّاهای آذری زیادی مثل پدرم که از سال‌های پیش از انقلاب به امید کاروبار بهتر به شمال مهاجرت کرده بودند، جز نشستن در قهوه‌خانه‌ها و سیگار دود کردن، عملا کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد. اما پدرم سرانجام کار دیگری راه انداخت؛ فروش مصالح ساختمانی محمدی. من یک چیز دیگر را هم از پدرم آموخته‌ام: دوراندیشی. او در تمام لحظات سختی که در طول 30 سال گذشته پشت سر گذاشته است، همواره چند گام جلوتر را دیده و همواره گلیم شش بچه‌اش را از آب کشیده است. همین ویژگی باعث شد از مهارتش در امر ساخت‌وساز بهره بگیرد و با دست خالی و با کمک کیومرث، در زمین متروکه‌ای در رودسر، خانه‌ای بزرگ برای‌مان بسازد که دو مغازه‌ی خالی در طبقه‌ی اولش پیش‌بینی کرده بود. این دو البته فقط چهاردیواری‌هایی با سقف بلند بودند که وقتی همه‌ی تیرهای پدرم به سنگ خورد، به کارمان آمدند. فروش مصالح ساختمانی را آغاز کردیم.

فاصله‌ی سنی کیومرث با من آن قدر بود که به جای رقابت یا حسادت یا هر چیز دیگری که رابطه‌ی برادران هم‌سن‌وسال را هدایت می‌کند، برای من نقش حامی و برای پدرم، نقش هم‌درد را بازی کند. من می‌توانستم از همه‌ی وسایل او، مخصوصا تفنگ استفاده کنم و پدرم می‌توانست گاهی با او، فقط با او درد دل کند. اما کیومرث سرانجام بزرگ‌ترین رویای پدرم را به واقعیت تبدیل کرد و به عنوان دانشجوی رشته‌ی پزشکی، خودش را از شهرستانی به کوچکی رودسر (شرقی‌ترین شهر استان گیلان) به تهران رساند. و تفنگ بادی‌اش را هم با خودش برد... دیگر پسر بزرگ خانواده، همدم روزهای سخت پدر نبود و من باید احتمالا می‌توانستم نقش او را بازی کنم.

اما من در پانزده سالگی هنوز عاشق تفنگ بودم. تفنگ‌های اسباب‌بازی با تیرهایی که سرِ پلاستیکی داشتند و هیچ وقت هم به هیچ جا نمی‌چسبیدند! آن روزها پدرم پشت میز درب‌وداغان فلزی که نمی‌دانم از کجا جور کرده بود، روی صندلی درب‌وداغان فلزی تاشو می‌نشست و در کمال شگفتی، «هوای تازه»ی شاملو را می‌خواند. تابستان بود. هوای گرم و شرجی رودسر در سکوت ظهرها چنان حوصله سر می‌برد که نشستن در مغازه‌ای که حتی هفته‌ای یک مشتری نداشت، اعصاب مار می‌خواست و سکون آفتاب‌پرست! من موظف بودم ظهرها مغازه را باز نگه دارم تا پدرم یک طبقه بالاتر چرتی بزند و دوباره به سکوت و سکون ساعت‌ها و روزها و هفته‌هایش برگردد.

مثل ماهی‌گیری که در بدترین فصل ممکن، در بدترین رودخانه‌ی ممکن، با بدترین قلاب ممکن، منتظر تکان چوب‌پنبه‌اش نشسته است. وظیفه‌ای که برای نوجوانی که عاشق تفنگ بود، سخت‌ترین کار دنیا محسوب می‌شد. بی‌تابانه و بازیگوشانه، قلاب را رها می‌کردم و می‌رفتم سراغ جوی پشت خانه‌مان تا قورباغه شکار کنم. خانه‌مان آخرین خانه‌ی خیابانی کوتاه و بن‌بست بود. ظهرها آن حوالی پرنده پر نمی‌زد و تنها آواز گاه و بی‌گاه خروس‌های بی‌محل و عبور پرصدای موتورگازی، سطح صاف سکوت را تکان می‌داد. اما چند متر آن‌طرف‌تر، در جوی کوچک و کثیفی که آغاز مزارع بی‌انتهای برنج را اعلام می‌کرد، غوغایی بود. پر از قورباغه و مار و لاک‌پشت. و باز هم کمی آن‌طرف‌تر، رقص چشم‌نواز و طلایی شالیزار با گنجشک‌ها و سنجاقک‌های بی‌شمار... من همیشه تیرهای تفنگم را ارتقا می‌دادم. سر لاستیکی را برمی‌داشتم و به‌جایش سوزن می‌گذاشتم. دور از چشم مادرم که آن موقع سرش گرم جور کردن جهیزیه برای خواهر 23 ساله و بزرگ کردن خواهر 10 ساله و برادر 7 ساله‌ام بود، ته سوزن را روی گاز داغ می‌کردم و آن وقت کاملا در تیر پلاستیکی محکم می‌شد. بی آن که حتی یک لحظه به خطرناکی سلاحم فکر کنم.

تحمل تنهایی ظهرهای تابستان با سرگرم شدن با قورباغه‌ها و سنجاقک‌ها و مارها (آن وقت‌ها مار هم می‌گرفتم!) خیلی راحت‌تر می‌شد. خشونت عجیب دوران کودکی، مهم‌ترین دارایی این تنهایی‌های گزنده بود. اما همیشه بزرگ‌ترین انتقادم از معدود رفقای آن سال‌هایم این بود که در این ساعت‌ها برای نجاتم اقدامی نمی‌کردند. تنهایی، نه شکار قورباغه‌ها لطفی داشت، نه گرفتن سنجاقک‌ها و فرو کردن سوزن در چشم‌های درشت و رنگارنگ‌شان، نه تشریح مارمولک‌ها برای بررسی حرکت مارمولکی که در شکمش شیشه‌خرده گذاشته‌ای... حوصله‌ام سرمی‌رفت. من نه مار بودم، نه آفتاب‌پرست! باید خیلی زود به مغازه برمی‌گشتم. اما پیش از آن که دوباره برگردم پشت میز، اتفاقی که همیشه منتظرش بودم افتاد. فرشته‌ای آمده بود مرا از تنهایی نجات دهد. فرشته‌ای به ریزه‌میزگی خودم، به تنهایی خودم و حتی هیجان‌طلب‌تر و شرّتر از من. فرشته‌ای به نام امید.

امید دو سال از من کوچک‌تر بود. خواهرزاده‌ی همسایه‌مان بود. برخلاف همه‌ی نوجوان‌ها، خوش‌قیافه و خوش‌اندام بود. از همه مهم‌تر: از تهران آمده بود. شب، از شادی یافتن دوست تازه‌ام خوابم نبرد. ذوق دیدن دوباره‌ی او را داشتم که نه تنها با همراهی من در مغازه مشکلی نداشت، بلکه حتی می‌گفت: «خیلی خوبه. این‌جا چه‌قدر قورباغه داره.» امید سلاحی نداشت. او دست خالی می‌جنگید. هر روز می‌آمد سراغم. چند ساعت را با شکار قورباغه‌ها و گفت‌وگو درباره‌ی تهران و شمال سپری می‌کردیم و بعد که پدرم حکم آزادی‌ام را حدود ساعت پنج صادر می‌کرد، در شهر ول می‌گشتیم و برای تفریح، دعوا راه می‌انداختیم! در حالی که من در تمام طول تابستان، نگران بودم با شروع فصل مدرسه، امید به تهران برگردد. و خیلی ناگهانی برگشت...

چند ماه بعد، شام آب‌دوغ‌خیار (یا درواقع نان و دوغ) داشتیم. همه‌مان دور سفره نشسته بودیم که زنگ زدند. من دویدم و به عادت همیشه، از پنجره‌ی بالای در آویزان شدم و امید و خاله‌اش را تشخیص دادم. این را هم تشخیص دادم که یکی از چشم‌های امید پانسمان بود. آمدند و نشستند و کار بالا گرفت. در تمام طول گفت‌وگوی خاله‌ی امید (که شوهر نداشت) و پدرم، امید اصلا به من نگاه نکرد و سرش پایین بود. می‌گفتند در آخرین روزهای تابستان، در حین شکار قورباغه، تیر تفنگ من به چشم امید خورده است و... سوزن‌های مرگبار سلاحم، کار خود را کرده بودند... برای پدرم احضاریه‌ای آمد و او سکوت پیشه کرد. چیزی به من نگفت. کتکم نزد. حتی سرزنشم نکرد. فقط در سکوت و بردبارانه سعی کرد یک بار دیگر بجنگد. بی‌سلاح. بی‌سوزن.

رفت‌وآمدهای او به شهربانی و پزشکی قانونی و تهران، سه‌چهار ماهی طول کشید و کار به فصل امتحانات رسید. من در تمام این مدت، دیگر به هیچ تفنگی دست نزدم. منی که همیشه بیرون بودم و به‌ندرت در خانه بند می‌شدم، دیگر به‌ندرت جز برای خریدهای مادرم پایم را از خانه بیرون می‌گذاشتم. سعی می‌کردم دور و بر پدرم نباشم. با همه‌ی وجود از او خجالت می‌کشیدم. انگار ناگهان از دنیای خیال‌پردازانه و خشونت‌بار نوجوانانه، به فضای آرام و دردمندانه‌ی پدرم پرتاب شده بودم. هر بار که او از کنارم می‌گذشت، شعاع رنج را در اطرافش حس می‌کردم و دلم می‌خواست دست‌کم دعوایم کند. اما او مهربانانه دستم را گرفت و مرا به شهربانی برد. متهم من بودم، نه پدرم. ولی چون به سن قانونی نرسیده بودم، تصور می‌کردیم نهایتا این پدرم است که باید مجازات شود.

در شهربانی، پدرم با لهجه‌ی غلیظ آذری‌اش حرف می‌زد، مأمور با لهجه‌ی غلیظ گیلکی و خاله‌ی امید با لهجه‌ی غلیظ تهرانی. من روی یکی از صندلی‌ها هر لحظه کوچک‌تر می‌شدم و هر لحظه سرم را بیش‌تر پایین می‌بردم. نمی‌توانستم به دست‌وپا زدن پدرم نگاه کنم که در شهر غریب تمام تلاشش را برای نجاتم به کار می‌بست و فایده‌ای هم نداشت. اما حتی همان موقع هم نمی‌دانستم اصولا چرا پدرم این همه، با همه‌ی وجود و دردمندانه التماس می‌کند. هنوز نمی‌دانستم چه چیزی در انتظارم است. اما کمی بعد، وقتی که تلاش‌های پدرم به نتیجه نرسید، موضوع برایم شکل دیگری گرفت. تصور می‌کردم (و احتمالا پدرم هم وقتی از خانه خارج می‌شدیم همین طور فکر می‌کرد) سوآل و جوابی می‌شویم و برمی‌گردیم و تا دادگاه صبر می‌کنیم و... اما برای من قرار بازداشت موقت صادر شده بود و باید همان موقع، همان طور، بی‌مقدمه و با همان لباس‌ها، در فرجه‌ی امتحان فیزیک آخر سال، می‌رفتم زندان.

پدرم طوری نگاهم می‌کرد که وقتی مرا تحویل بازداشتگاه شهربانی دادند، دست‌کم به این علت که دیگر چشم‌هایش را نمی‌بینم، خوشحال بودم. اما آن لحظه نمی‌دانستم که در حال عبور از دنیای بازی‌های کودکانه به دنیای دیگری هستم که در آن نه تفنگی هست، نه قورباغه‌ای. تیر خلاص این دنیا فردای آن روز، باز هم از چشم‌هایم پدرم شلیک شد. من دو روز در جمع زندانیان بزرگسال، با اتهام‌های جورواجور بازداشت بودم و همه می‌گفتند در تمام این دو روز پدرم پشت در بوده است. ظهر فردا که روز ملاقات بود، از پشت چند لایه سیم و در ازدحام مردانی که دوره‌ام کرده بودند، پدرم را لحظه‌ای دیدم و دوباره گم شد. قدّم نصف زندانی‌های دیگر بود و نمی‌توانستم جای مناسبی پیدا کنم. اما پدرم دوباره التماس کرده بود و اجازه داده بودند مرا از جمعیت جدا کنند، از فضای ملاقات بیرون ببرند و در اتاق کناری، حضوراً او را ببینم. چشمم که به چشم‌های پدرم افتاد، سرم را پایین انداختم. چند قدم که جلو رفتم، دستم را گرفت. نشستم. دست گذاشت روی سرم و دیگر نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. این اولین و آخرین بار بود که گریه‌ی پدرم را می‌دیدم.

بعد از آن، تنهایی‌هایم را طور دیگری پر کردم. برای همین است که هر وقت کسی می‌پرسد چه چیزی باعث شد نویسنده شوی، حقیقتاً فقط یک جواب دارم: تفنگ، تنهایی و چشم‌های پدرم.

منبع: ویژه‌نامه‌ سه‌سالگی ماهنامه‌ داستان همشهری

کد خبر 218404
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز