شنبه ۳ آبان ۱۳۹۳ - ۰۷:۵۶
۰ نفر

امیرحسین صالحی: ۱۴۰۰سال از جنگ احد می‌گذرد؛ جنگی که خیلی از اصحاب، پیغمبر اسلام(ص) را رها کردند و جز امیرالمومنین(ع) و چند تن دیگر کسی نماند.

دایه‌ای مهربان‌تر از مادر

 همه آنهايي كه مانده بودند مرد بودند و نسيبه بنت كعب معروف به‌ام عماره تنها زني بود كه پا به پاي مردان ايستاد و با دشمن جنگيد. بعد از اين همه سال انگار دوباره در 8 سال دفاع‌مقدس مانند اين زنان سربرآوردند و همپاي مردان در برابر ظلم و جور ايستادگي كردند و تا پاي جان رفتند. زهرا حاجي‌احمدي كه در جبهه‌ها همه او را با نام «مادر احمدي» مي‌شناختند يكي از اين زنان است كه مردانه در جبهه‌ها حضور پيدا كرد. او كه اغلب خدمات پشتيباني رزمندگان را برعهده داشت از ناحيه چشم جانباز شد و بعد در كمك‌رساني به حلبچه شيميايي شد اما هنوز سرزنده است و به فكر خدمت به خلق. با او به گفت‌وگو نشستيم و به همين بهانه اجمالا به بررسي نقش زنان در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل پرداختيم.

در حوالي گيلانغرب

قبل از اينكه جنگ شروع شود به همراه برخي از زنان كه در همسايگي و يا فاميل بودند در كار كمك به خيريه كهريزك بوديم و معمولا خانه‌هايمان از لباس و وسايل براي كمك كردن پر بود تا اينكه جنگ شروع شد و بسيج مسجد امام‌حسين(ع) ميدان انقلاب نيروي زن براي كمك‌هاي پشتيباني در جبهه‌ها مي‌خواستند كه من به همراه 12 نفر ديگر به گيلانغرب اعزام شديم. يكي از دلايل عزيمت ما به گيلانغرب حضور شيرزني مانند خانم فرنگيس حيدرپور بود كه غير مسلح مقابل دشمن مبارزه مي‌كرد و باعث شده بود كه ما حضور خود را واجب بدانيم. تازه 15 روز از حمله به آن منطقه مي‌گذشت و هنوز مردم زيادي در شهر بودند. ابتدا به همراه تعدادي از خانم‌ها به مناطق مي‌رفتيم اما خيلي سريع خود من به همراه ستون‌هاي ارتش به مناطق سركشي مي‌كردم و هر جا وسيله‌اي و يا غذايي احتياج داشتند هماهنگ مي‌كرديم كه برسد به دست رزمندگان. در گيلانغرب پشت بيمارستان شهر، خانه‌اي را در اختيار ما قرار داده بودند و در همان جا جواني آمد و گفت كه من مي‌خواهم همسرم را پيش شما بياورم و اگر اجازه دهيد گاهي به او سربزنم. تازه يك روز بود ازدواج كرده بودند ولي باز امكان اين نبود كه داخل بيايد و با همسرش ديدن كند؛ سرانجام هم در همان گيلانغرب شهيد شد.

مريوان؛ شهر جنگي

تيمسار بهرام‌پور يكي از فرماندهان ژاندارمري بود كه در اطراف مريوان خدمت مي‌كرد و سال‌هايي كه من آنجا بودم خيلي كمك كرد. يك بار اطراف مريوان مي‌خواستند به من كمين بزنند؛ من آن زمان يك تويوتا در اختيارم بود كه به همراه راننده كه نقش محافظ را هم داشت به مناطق سر مي‌زدم. قرار بود به يكي از محورها سر بزنيم كه قبل از ما وانت‌ تويوتاي ديگري رفته بود و آن را به اشتباه زدند. تيمسار بهرام‌پور همان موقع با بيسيم اعلام كرد كه اين اتفاق افتاده است و خواست كه همان‌جايي كه هستيم بمانيم و سرانجام هم مجبور شديم كه برگرديم. اواخر مريوان خيلي خلوت شده بود و با توجه به فعاليت‌هايي كه در آن مناطق داشتم خيلي بين كردها اسم من مطرح شده بود و مدام برايم نامه تهديدآميز مي‌آمد كه «اگر تو را گير بياوريم مي‌دهيم چشم‌هايت را دربياورند» كه خدا را شكر بعدها به خاطر موج انفجار يكي از چشم‌هاي من كور شد و جانباز شدم. به هر صورت تهديدهاي كردهاي كومله خيلي زياد بود و هر روز هم مي‌ديديم كه چطور رزمندگان را شهيد مي‌كنند كه واقعا صحنه‌هاي دلخراش و ناگواري بود. آن زمان من در هلال‌احمر بودم و يك روز به يكي از اعضاي آنجا گفتم كه من لباس‌هاي زنانه زياد دارم كه از تهران و ساير شهرها جمع‌آوري شده است و بهتر است آنها را به زن‌هايي كه از كردستان عراق آمده‌اند و نزديكي مريوان زندگي مي‌كنند بدهيم. آقاي چمني عضو هلال‌احمر بود كه با من آمد و بعد از اينكه لباس‌ها را پخش كرديم در محوطه‌اي ديدم كه زن‌هاي كرد كنار شير آب نشسته‌اند و لباس مي‌شويند كه اين صحنه براي من خيلي قشنگ بود و از آقاي چمني خواستم كه عكس بگيرد. بلافاصله بعد از اينكه عكس گرفت سروصدايي بلند شد و به سمت ما حمله‌ور شدند و دوربين را شكستند. من و آقاي چمني فرار كرديم و من در هلال احمر مخفي شدم اما آقاي‌ چمني از سمت راه‌هاي مالرو شروع به فرار كرد و از كوه كه به سمت پايين مي‌رفت او را با سنگ زده بودند. در ساختمان هلال‌احمر دل در دل من نمانده بود كه سرنوشت آقاي چمني چه شده است و همانجا سرم را روي تكه‌اي مقوا گذاشتم و شروع به راز‌ونياز با خدا كردم و گفتم كه تا موقعي كه خبري از اين جوان نشود من سرم را از سجده برنمي‌دارم. چند ساعتي گذشته بود كه خبر سلامتي چمني را به من دادند. ساعت يك بامداد بود كه آقاي نجار فرماندار آن زمان مريوان با بلندگو فرياد زد «مادر احمدي با خيال راحت بيا بيرون تا ببينيم چه كسي جرأت دارد تو را اذيت كند!» سرانجام هم به كمك بچه‌هاي هلال احمر رفتم پايين.

يادگاري از حلبچه

يكي از محورهايي كه ما زمان جنگ به آنجا سرزديم و آذوقه و وسايل مورد نياز را آنجا برديم حلبچه بود. در نزديكي‌‌هاي شهر بوديم كه متوجه شدم بوته‌هاي اطراف جاده تكان مي‌خورند و وقتي پياده شدم ديدم كه دختر بچه‌هاي كوچك كنار هم جمع شده‌اند و صورت و سينه‌هايشان شيميايي شده است. من هم آنها را در آغوش گرفتم و نوازش كردم و خبر از اين نداشتم كه خود من هم شيميايي مي‌شوم كه بعدها متوجه اين قضيه شدم. به هر حال ما وارد شهر شديم و واقعا صحنه‌اي كه آنجا ديدم هيچ موقع از ذهنم خارج نمي‌شود. زن و مرد، پير و جوان همه شيميايي شده بودند و شكم‌هايشان باد كرده بود؛ حتي حيوانات هم وضعيت مشابهي داشتند و مرده بودند. در يكي از خانه‌ها باز بود و من هم از روي كنجكاوي وارد شدم؛ خانم جواني بود بر اثر گازهاي شيميايي مرده بود؛ بچه‌هاي او هم كنارش بودند و اين صحنه براي من‌ خيلي دلخراش بود و واقعا نمي‌توانستم بپذيرم كه چطور ممكن است يك نفر اينقدر قساوت قلب پيدا كند كه تمام مردم يك شهر را از بين ببرد؛ آن هم شهري كه براي خود مردم عراق بود.

چادر زرد

يك روز تيمسار دادبين كه از فرماندهان ارتش بود پيش من آمد و گفت كه «مادر احمدي! چند روز ديگر سالروز شهادت امام‌حسن‌‌مجتبي(ع) است و از شما مي‌خواهيم كه براي بچه‌ها شله‌زرد درست كنيد.» من هم قبول كردم و خيلي سريع وسايل آن را تدارك ديدم؛ البته ناگفته نماند كه در ارتش جز برنج و روغن چيز ديگري نبود. براي همين ساير وسايل را از انبار سپاه تهيه كردم و به همراه آشپزهاي ارتش شروع كرديم به آماده كردن شله‌زرد. روز 28 صفر كه مصادف بود با شهادت امام‌حسن(ع) و رحلت حضرت رسول(ص) خود تيمسار دادبين شال مشكي به گردن انداخته بود و با پاي برهنه به همراه سربازها و ساير درجه‌دارها مسافت زيادي را از درياچه تا پادگان رفت و مراسم عزاداري را برپا كرد. موقع برگشتن سرتا پاي من شله‌زردي و همه چادرم زرد شده بود؛ سربازها هم با اينكه حسابي از مراسم عزاداري و پياده‌روي خسته شده بودند با ديدن من شروع كردند به خنديدن و من از ته دل خوشحال بودم كه هم توانسته‌ام شله‌زردي براي آنها بپزم و هم اينكه خنده روي لب‌هاي اين رزمندگان بياورم.

ديدار با رهبري

اعتقاد دارم كه هنوز هم مي‌توان كمك كرد و دستگيري از خلق تنها مربوط به دوران جنگ نيست كه ما فكر كنيم الان ديگر وظيفه‌اي به گردن نداريم.

اخيرا يكي از دخترهاي من فوت كرد و باعث شد كه من واقعا مريضي سختي بگيرم؛ مقداري پول در بانك داشتم كه از آن تقريبا ماهي 2ميليون تومان درآمد داشتم و آن را خرج جوان‌ها به خصوص در زمينه ازدواج مي‌كردم كه بعد از بيماري، دخترم گفت كه بهتر است تكليف اين پول را مشخص كنيم. به همين دليل بود كه از رهبر معظم انقلاب وقت ملاقات گرفتم و در حين صحبت‌ها از خاطره سنندج برايشان گفتم و اينكه آن زمان هم خدمت ايشان رسيدم. آن زمان حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رئيس‌جمهور بودند و من هم از مشكلات در جبهه‌ها برايشان گفته بودم. رهبر انقلاب هم كمي از آن زمان يادشان بود. به هر صورت پولي كه در بانك داشتم را در اختيار ايشان قرار دادم تا خرج يتيم‌ها و ازدواج جوانان شود و ايشان هم دعا كردند كه درهاي كار خير و كمك به مردم هميشه به روي من باز باشد.

زني از تبار شيران

فرنگيس حيدرپور؛ زني كه اسلحه به‌دست گرفت تا از سرزمينش دفاع كند از او به‌عنوان شيرزن ايراني نام مي‌برند. مجسمه تبر به دستش را در بوستاني در كرمانشاه نصب كرده‌اند تا از ياد مردم آن ديار نرود كه چه اسطوره‌هايي را تربيت كرده‌اند. داستان دلاوري‌هاي فرنگيس حيدرپور بازمي‌گردد به روزهاي نخستين حمله عراق به ايران. خانم حيدرپور متولد سال ۱۳۴۱ در روستاي اوازين در گيلانغرب استان كرمانشاه است. سال۵۹ در آغاز جنگ تا روستاي‌ آنها در منطقه مرزي به سرعت مورد تجاوز نيروهاي بعثي قرار مي‌گيرد. عراقي‌ها روستا را تصرف مي‌كنند و مردم شهر آواره مي‌شوند. ادامه داستان را از زبان خود او بشنويد.

من در آن سال‌ها ۱۸سال بيشتر نداشتم. عراقي‌ها به روستاي ما حمله كردند و تعداد زيادي از مردم، زن و مرد و پير و جوان را كشتند. عده كمي از مردم هم كه باقي ماندند شبانه و پنهاني به دره‌اي كه در نزديكي روستا بود پناه بردند. بر اثر اصابت گلوله توپ، تعدادي از اعضاي خانواده من از جمله برادرم، دايي، عمو، پسردايي، دختردايي، دخترعمو و چند نفر ديگر از آشنايانم شهيد شدند. فقط پدرم و برادرم و من توانستيم جان سالم به در ببريم. ما هم مثل بقيه در دره پنهان شده بوديم اما در آنجا، آب و غذا خيلي به ندرت پيدا مي‌كرديم و مردم گرسنه و تشنه بودند.

پدرم تصميم گرفت شبانه به روستا برود و آب و غذايي بياورد. اما من از ترس تنهايي و فكر اينكه او را هم مثل بقيه خانواده از دست بدهم اصرار كردم كه همراهش بروم. پدر با ديدن عجز و گريه‌هايم تسليم شد.

نزديكي‌هاي غروب با احتياط و مخفيانه راه افتاديم. نزديك روستاي ما يك رودخانه بود. هنگامي كه به آنجا رسيديم چند سرباز عراقي قبل از ما آمده بودند كه آب بر دارند؛ صداي قهقهه خنده‌هايشان باعث عصبانيت و خشم پدر و برادرم شد. بنابراين از غفلتشان استفاده كردند و ناگهان به آنها حمله‌ور شدند. متأسفانه نيروهاي عراقي توانستد پدر و برادرم را به قتل برسانند و من تنها ماندم. تنها سلاحي كه برايم مانده بود تبر پدرم بود. با وجود ترسي كه در قلبم ريشه دوانيده بود، به سمت آنها حمله ور شدم. خدا به من ياري رساند و يكي از آنها را كشتم و 4 نفر ديگر را اسير كردم. محكم آنها را با طناب بستم و تمام اسلحه‌ها و فشنگ‌هايشان را برداشتم. با زحمت زياد توانستم نيرو‌هاي خودي را پيدا كنم و اسيران را همراه با سلاح‌هايشان به آنها تحويل دهم. بعد از آن، ۱۸‌ماه آواره بوديم تا اينكه بعثي‌ها عقب‌نشيني كردند و مردم توانستند دوباره به روستاهاي خودشان برگردند.
از آن روز به بعد فرنگيس حيدرپور تبديل به يك سرباز تمام عيار شد و در نبردها دوشادوش رزمندگان ايراني در جبهه‌هاي گيلانغرب به جنگ عليه نيروهاي بعثي پرداخت و خواب را به سربازان عراقي حرام كرد. پس از جنگ تحميلي، به‌نشان تقدير از او، تنديسي از فرنگيس حيدرپور در «بوستان شيرين» كرمانشاه نصب شد. رهبر معظم انقلاب نيز در جريان سفر به كرمانشاه در مهرماه 1390با اين شيرزن ايراني ديدار ‌كردند.

ايستاده خوابيدن در جنگ

با سن و سال كمش بيكار ننشسته و از همان دوران نوجواني براي جبهه‌ها تلاش كرده است؛ براي ما از خاطراتش گفت و اينكه چقدر حضور زن‌ها در جبهه‌ها مهم بوده است.

سيده فريبا تدريسي كه رياست جامعه زنان سپاه تهران يكي از مسئوليت‌هاي او در زمينه زنان است درباره آشنايي‌اش با جنگ اينطور گفت «من سن و سال زيادي نداشتم آن زمان با توجه به اينكه مساجد بسيار فعال بودند من هم به مسجد امام‌خميني(ره) منطقه ابوذر رفتم و از آن مسجد با فرهنگ و واقعيت‌هاي جبهه آشنا شدم. پس از حضور من در بسيج مسجد، خانواده من نيز با اين فرهنگ آشنا شدند و به‌صورت خانوادگي در خدمت جنگ درآمديم و عضو ارتش 20ميليوني بسيج شديم. گاهي مواقع احساس مي‌شد كه پتو براي جبهه‌ها نياز است به سرعت به اندازه توانمان آنها را تهيه مي‌كرديم كه معمولا با همراهي همسايه‌ها و اهالي محله همراه مي‌شد. يا من به‌خاطر دارم كه پتو‌ها و لباس‌هاي رزمندگان را كه براي شست‌وشو مي‌آوردند سعي مي‌كرديم به سرعت شسته شود و اگر ايرادي در پتو‌ها و لباس‌ها بود آنها را برطرف مي‌كرديم».

زمان جنگ تقريبا خياباني نبود كه شهيد نداده باشد و در برخي از مناطق تعداد شهدا از تعداد خانه‌هاي خيابان بيشتر مي‌شد و روحيه دادن به خانواده‌اي كه گاه 14شهيد در فاميل‌شان داده بودند بسيار سخت بود. خانم تدريسي و ساير دوستانش براي دلجويي به خانواده شهدا سر مي‌زدند و از كمك‌هاي مادي و معنوي دريغ نمي‌كردند كه اين مسئله تقريبا در همه دختران هم سن و سال او بسط پيدا مي‌كرد. سيده فريبا تدريسي اگرچه نتوانست در جبهه‌ها حضور داشته باشد اما به جمعيت هلال‌احمر پيوست تا كمكي به مجروحان جنگ كند و خاطره‌اي كه از آن زمان در ذهن دارد را اينطور براي ما بازگو مي‌كند كه «وقتي در جبهه‌ها بمباران شيميايي صورت مي‌گرفت مجروحين زيادي را به تهران منتقل مي‌كردند و ما فرصت اينكه حتي استراحت كنيم را هم نداشتيم. يادم هست داشتم براي پانسمان مجروحي كمك مي‌كردم كه با صداي بلند دكتر از خواب پريدم و متوجه شدم از شدت خستگي ايستاده خوابم برده است. البته از همانجا بود كه ما يادگرفتيم چطور ايستاده، بخوابيم و در مواقع بحراني استراحت كنيم».

در سايه اما پرسايه

نگاهي كوتاه به نقش زنان در 8سال دفاع‌مقدس

نقش زنان و دختران ايراني در 8سال دفاع‌مقدس را نمي‌توان كمتر از مردان اين سرزمين دانست. زنان مسلمان ايراني با شجاعت و شهامت وصف ناشدني، در صحنه‌هاي مختلفي حتي در ميدان‌هاي رزم حضور يافتند. خواهران بسيج و سپاه خرمشهر ازجمله زناني بودند كه در منطقه عملياتي باقي ماندند و به كارهايي ازجمله حفاظت از انبار مهمات و رساندن آن به رزمندگان اسلام، كندن سنگر و تهيه و طبخ غذا براي رزمندگان و حتي جنگ مسلحانه مشغول شدند. اين گزارش كوتاه تنها به گوشه‌اي از اين فعاليت‌ها اشاره مي‌كند.

امداد و درمان | اگر زنان داوطلب به مدد و مساعدت جبهه و جنگ نمي‌آمدند، آمار شهداي جنگ فزوني مي‌يافت و اگر مجروحان به موقع مداوا نمي‌شدند، درمان بعدي آنها، هزينه‌هاي سنگيني را بر كشور تحميل مي‌كرد. خانواده‌ها و رزمنده‌ها با اطلاع از امداد و درمان مجروحان جنگي، اشتياق بيشتري براي ادامه حضور داوطلبانه در جبهه احساس مي‌‌كردند. بعد از سال‌ها، هم‌‌‌اينك نيز بيان نمونه‌ها و جلوه‌هاي زيباي ايثارگري زنان پرستار، بهيار و امدادگر، موجي از عشق و شوق براي خدمت به مردم پديد مي‌آورد.

حضور در جبهه‌ها| اولين مسئوليتي كه زنان در دفاع‌مقدس، به‌صورت خودجوش و همپاي مردان بر عهده گرفتند، جنگيدن با دشمن بعثي در جنوب و مزدوران داخلي در كردستان بود. آنها كوكتل مولوتف ساختند تا به جنگ تانك‌هاي عراقي بروند. بعدها آنها خود را به سلاح مجهز كردند تا مردانه با دشمن بجنگند؛ مثلا خانم فاطمه نواب صفوي، به همراه گروه چريكي شهيد چمران و در ناحيه سوسنگرد، اسلحه به‌دست مي‌گرفت و مي‌جنگيد.

تداركات و پشتيباني رزمندگان| خواهران بسيجي در ستادهاي پشتيباني و مجروحين نقش عمده‌اي ايفا مي‌كردند. بانوان در پتوشويي، لباسشويي رزمندگان، رفوي لباس و ملحفه و تعمير پوتين در مناطق جنگي حضور دلگرم‌كننده‌اي داشتند. بانوان در كانون‌هايي چون انجمن اسلامي، سنگرنشينان را حمايت كردند، همچنين حداقل معيشت و دارايي زينتي خويش را به رزمندگان اختصاص دادند و با برپايي جلسات روضه خواني، برگزاري دعا و نيايش از حمايت معنوي نيز دريغ نكردند. علاوه بر اين، تهيه و تدارك آذوقه از درست كردن شربت و مربا براي جبهه‌ها تا جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي و بسيج اهالي محله از ديگر خدمات زنان ايراني به جبهه‌ها بود.

نقش تربيتي و عاطفي| بانوان در غياب مردان تمامي مسئوليت‌هاي پرورشي و اقتصادي خانواده را عهده‌دار مي‌شدند و مشكلات ناشي از جنگ ازجمله خاموشي‌هاي بي‌وقفه، كم‌آبي، كمبود موادغذايي و گراني را تحمل مي‌كردند و با آگاهي از شرايط، ساده‌زيستي و قناعت را بيش از پيش به‌كار گرفتند. زنان حتي پس از شهادت همسران‌شان متحمل شرايط دشوار‌تري مي‌شدند كه پرداختن به آن در اين فرصت نمي‌گنجد. نمونه ديگر از صحنه‌هاي شكوهمند ايثار بانوان، ازدواج آنان با جانبازان جنگ بود. اين موارد نمونه ناچيزي از خلق حماسه در جبهه‌هاي جنگ و دفاع‌مقدس توسط زنان است.

کد خبر 275825

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha