شنبه ۱ آذر ۱۳۹۳ - ۰۹:۰۳
۰ نفر

محمد دهقانی: من عکاسم؛ زبانم را به دوربینم قرض داده بودم تا عکس بشود کلام‌ام. قلم‌ام را به دوربینم قرض داده بودم تا عکس بشود داستانی که یک داستان‌نویس در سکوت و خلوت‌ خود با قهوه غلیظ شبانه‌ آن را روایت می‌کند اما این‌ بار مجبورم به نوشتن.

آوارگان عراقی

 اول خواستم برايتان همه‌چيز را خلاصه كنم و بگويم آمار و ارقام آوارگان چقدر است و تيتروار برايتان از مشكلات و وضعيت‌شان بگويم كه ديدم گويا نيست. بعد خواستم سفرنامه‌نويسي كنم؛ ديدم آن هم‌زمان‌بر است و سخت. دست آخر گفتم لحظاتي از سفر به سامرا را كوتاه و بي‌پرده برايتان شرح دهم؛ شرحي عريان از وقايع.

مثل كف دست، مثل خطوط كف دست، آشناست. «تلعفر» را نمي‌گويم، از نجف تا كربلا را مي‌گويم؛ از پدر تا پسر را. قطره‌هاي انساني اي‌كه باهم جاري مي‌شوند. من سخن نمي‌گويم، خاك اما، آغشته به عطر گام‌هاي آنهايي است كه گذشته‌اند. 85كيلومتر بيشتر نيست.

اگر همان 60متر، 60متر، عمود به عمود راه بيفتي، به عمود هزار و چهارصد و پنجاهم كه برسي اما مي‌بيني در مقابل تمام تاريخ ايستاده و تو در مقابل عظمتش خم مي‌شوي و توان ايستادنت نيست. اين مسير را عرب‌ها مي‌گويند «طريق ياحسين».

به جاي مقدمه

جريان آزاد روايت به زبان دوربين
عقربه به زور خودش را مي‌كشد روي صد، و چند لحظه بعد برمي‌گردد سر جايش 80، با اين جاده بالاتر از 80كيلومتر سرعت چندان معني نمي‌دهد‬. راننده يك پايش را مي‌گذارد روي صندلي يعني كه پز ماشين اتوماتش را مي‌دهد. در تكميل ژست‌اش مي‌گويد: من ايران اين«سياره» را نديده‌ام.پوزخندي مي‌زنم و سرم را تكيه مي‌دهم به صندلي. از پشت شيشه «تويوته» (تويوتا كمري) جاده‌اي را كه بارها پياده و سواره آمده و رفته‌ام را نگاه مي‌كنم. جاده اما به سرعت يك اتفاق دردناك زودگذر از مقابل چشمانم عبور مي‌كند و روايت مي‌شود؛آوارگان و پناهندگان بسياري كه تصويرشان از پشت شيشه سياره بازتاب مي‌خورد به شبكيه چشم نمناكم. سرم را برمي‌گردانم، بين حرف‌هاي راننده مي‌پرم. اينها همه آواره‌اند يا مواطن؟ جوانك سر تكان مي‌دهد كه آواره‌اند. «كل نازحين»؛ مي‌گويم: از كجا؟وين؟ دستانش زير چادر را توي هوا مي‌چرخاند، شايد نقشه شمال عراق را روي هوا مي‌كشد. مي‌گويد:‌ موصل، تلعفر، كركوك... . مي‌دانستم هرجا آواره‌اي هست داستان‌ها و حاشيه‌هاي زيادي دارد كه نمي‌شود به‌سادگي از آن گذشت. صحنه‌هاي مسير مي‌ماند ته ناخودآگاه ذهنم تا سفري ديگر.

هنوز چند هفته‌اي از سفرم به سامرا نگذشته بود كه فكر سفر دوباره به آنجا قرارم را گرفته بود. وسايل فيلمبرداري و عكاسي را سرهم كردم. ويزا را يك‌روزه گرفتم. سفرمان باعث خير هم شد و مقداري از كمك‌هاي مردمي را به همراه خود آورديم تا تحويل آوارگان دهيم.

زوار عتبات حالا به اجبار بايد هوايي وارد عراق بشوند، آن هم تنها از فرودگاه نجف. به دليل ناامني بغداد فرودگاهش كمتر رنگ هواپيماي ايراني مي‌بيند. زائران بعد از زيارت شاه‌نجف به مقصد اصلي‌شان كربلا حركت مي‌كنند. زائراني كه قبل‌تر‌ها آمده‌اند در جاده نجف به كربلا كه به آن «راه حسين» مي‌گويند با صحنه‌هايي روبه‌رو مي‌شوند كه تا پيش از اين نديده‌اند. موكب‌ها يا همان حسينيه‌هاي هميشه خالي كه هميشه ميزبان زائران اربعين است حالا پر شده‌اند از ساكناني موطلايي!‌ قيافه‌شان به عرب‌هاي آفتاب سوخته و گندمگون نجف و كربلا نمي‌خورد. رنگ موهايشان اكثرا روشن و طلايي و حنايي است. چشمانشان روشن و سبزرنگ و پوستشان سرخ و سفيد؛ گاهي شبيه به شمال غرب‌نشينان ايران مي‌شوند.

ابتداي خروجي نجف به سمت كربلا از بوابه‌النجف مي‌گذريم. موكب‌ها رديف به رديف شروع مي‌شوند. با دوربين چرخي بين اين خانواده‌ها مي‌زنم؛ تركيب نامأنوسي از تعداد زياد كودكان و زنان و 2 يا 3 مرد همراه آنها. كنار موكبي مي‌ايستيم. مردي حدودا 55ساله مي‌آيد نزديك دوربين؛ به تركي حرف مي‌زند. استاد مسعود انگشتانش را به علامت 7 نشان مي‌دهد و به عربي مي‌گويد: «يعني سبع عائله!»‌، «اينجا 7 خانواده زندگي مي‌كنند»؛ مرد كه ابتدا فكر مي‌كند ما هم تركي بلديم و تشخيص‌اش به خطا رفته به عربي مي‌گويد: «اربع و ثلاثين نفر» دكتر مسعود همراه با او تكرار مي‌كند اربع ثلاثين! نفر سخت نيست فهميدنش، 34نفر در يك خانه. نخستين ابهام در ذهنم شكل مي‌گيرد كه چرا فقط 3-2 مرد؟‌ وارد موكب مي‌شويم اول از همه مادري توجهم را جلب مي‌كند كه كودكش را شير مي‌دهد. با ورود ما بچه را از شير مي‌گيرد و مي‌خواباند روي زمين و آرام مي‌زند روي كمر كودك تا خوابش عميق‌تر شود. فيلم كه مي‌گيرم لبه‌هاي آستينش را مي‌گيرد و مي‌كشد تا مچش را كامل بگيرد. سر دوربين را مي‌چرخانم داخل موكب چند زن نشسته‌اند روي زمين و بچه‌ها كه تعدادشان هم كم نيست هركدام به سويي جست‌وخيز مي‌كنند. يكي دوتايي از مقابل دوربين فرار مي‌كنند بعضي‌ها هم مي‌ايستند به تماشاي دوربين.

بزرگ خانواده را مي‌نشانم پاي دوربين، با عربي گيرايي كه ته لهجه تركي هم در آن مشهود است صحبت مي‌كند. از ميان كلماتش فقط بعضي واژه‌ها و كلمات را مي‌فهمم. وضعيت موصل را شرح مي‌دهد. مي‌گويد سال‌هاست تحت محاصره بازماندگان رژيم صدام قرار دارند. كشته مي‌دهند و اين وضعيت پيش آمده چندان جديد نيست، تنها شدتش بيشتر شده. پسرك چندماهه با سروصداي بچه‌ها از خواب مي‌پرد و دست و پا‌زنان مي‌آيد و خودش را در دامن پدربزرگ رها مي‌كند. او هم بغل مي‌گيردش. كنترلي روي صدا و نور ندارم. همه‌‌چيز در يك جريان آزاد روايت مي‌شود. مي‌روم پرده موكب را مي‌زنم كنار تا نور بيشتر شود و محيط كم‌نور قدري جان بگيرد. بك‌گراند دوربين، بچه‌ها و زنان هستند كه مي‌روند و مي‌آيند. ناگهان با صداي كوبيده‌شدن دري از جا مي‌پرم. دختري صداي جيغش به‌هوا مي‌رود. كلافه مي‌شوم از اين به‌هم‌ريختگي. دوربين را كات مي‌دهم. مرد اشاره‌اي مي‌كند به پسرش، پسرك موبايل به‌دست مي‌آيد سمت ما مي‌نشيند و دكمه پخش ويدئو را مي‌زند. مسجدي بسيار بزرگ و تك‌مناره روي صفحه ظاهر مي‌شود. مي‌گويد يك روز غروب مثل هميشه كه نشسته بوديم توي بالكن خانه‌مان... نگاهم مي‌چرخد دوباره به سمت صفحه موبايل؛ پرنده‌ها توي آسمان چرخ مي‌زنند، ادامه مي‌دهد: اين مقام و مسجد حضرت ابالفضل‌عباس(ع) در موصل است. ناگهان مسجد منفجر مي‌شود و تكه‌هاي آجر و سيمان است كه به هوا پرتاب مي‌شود. با تأخير صداي شديد انفجار را مي‌شنويم. كبوتري سراسيمه از چند سانتي‌متري جلوي لنز دوربين چرخ مي‌زند و مقام حضرت‌عباس به تلي از خاك مبدل مي‌شود.

با بغض مي‌گويد: «وقتي از موصل فرار كرديم، حتي فرصت نكرديم چيزي برداريم. بين راه هم تعدادي از ما تلف و تعدادي كشته و ناپديد شدند. اين زن‌ها بعضي همسر، پدر يا برادر‌شان را از دست داده‌اند.» ميان صحبت‌هاي مرد دختركي توجهم را جلب مي‌كند؛ 3 سال بيشتر ندارد. با روسري قرمزي كه دستش دارد بازي مي‌كند و مدام آن را روي سرش مي‌بندد و دوباره باز مي‌كند. مي‌روم سمت‌اش و اسمش را مي‌پرسم، مي‌گويد: «روناك». چشمانش را كه به من مي‌دوزد، مي‌بينم آب زير آنها جمع شده است. اول فكر مي‌كنم گريه كرده، اما بعد‌تر مي‌بينيم چشمان سبز و زيباي رحيم كه 2 سال بيشتر ندارد هم شبيه روناك است. اين اشك نيست؛ عفونتي است كه از چشمانشان بيرون زده است. اين عفونت را به دفعات در چشم‌هاي كودكان كم‌سن و سال مي‌بينم. يكي از ده‌ها نشانه كه مي‌گويد اوضاع بهداشت عمومي در ميان آوارگان اصلا خوب نيست و به رسيدگي مبرمي نياز دارد. بياباني‌بودن فضا، وجود حشرات مختلف، محيط آلوده و كمبود امكانات پزشكي وضعيتي نامناسبي ايجاد كرده است. كمبود امكانات بهداشتي و پزشكي به اندازه‌اي است كه افراد فقط در موارد حاد مي‌توانند به هلال‌احمر مراجعه كنند.

مرد عراقي هنگام رفتن مي‌گويد: در همسايگي ما موردي هست كه حتما بايد ببينيد. دختركي از آواره‌ها به قول خودشان «لوكميا» (سرطان خون) دارد و وضعش خوب نيست. در سبز رنگي را مي‌كوبد. پسركي كه به‌نظر عقب‌افتاده مي‌آيد، در را باز مي‌كند. از او سراغ خواهرش را مي‌گيرد كه پسرك مي‌گويد حال خواهرش بد شده و او را برده‌اند بيمارستان... .

تا كنون از نجف تا كربلا قريب به 12هزار خانوار از تركمان‌‌هاي عراقي آواره شده از شمال عراق، ساكن شده‌اند؛ هر خانوار به‌طور متوسط 20تا 30نفر است. در فرصت محدودي كه داريم بين صدها خانواده و هزاران آدم، دستچين‌كردن كساني كه متفاوت باشند و قصه‌شان يك‌جور نباشد، سخت است و اين ممكن نمي‌شود مگر با كمك دكتر مسعود؛ استادي از دانشگاه موصل كه خودش هم از آواره‌هاست و برادرانه به آوارگان ديگر كمك مي‌كند. ابتدا نگران بوديم كه در همكاري با ما محتاط باشد اما دكتر مسعود مشتاقانه كمك مي‌كند و از ما شور و حرارت بيشتري دارد و از اين موكب به آن موكب مي‌كشاندمان و آدم‌هايي را سر راهمان قرار مي‌دهد كه آرزو مي‌كرديم كه اي كاش مي‌ديديم‌شان؛ موارد خاصي كه شامل خانواده‌هاي بدون سرپرست و با تعداد زيادي شهيد و موارد قتل و گروگانگيري يا مفقود شدن است. دلمان مي‌خواست داستاني نه سراسر يكدست از فقر و فلاكت كه آدم‌هايي كه سطح زندگي متفاوتي دارند را نشان‌مان بدهد و دكتر مسعود هم انصافا كم نمي‌گذارد و بهترين موارد را معرفي مي‌كند.

سهمي از آوارگي

تقريبا 80درصد خانه‌هايي كه به آنها سر زديم فرش و موكت ندارند؛ فقط تشكي را گوشه‌اي پهن كرده‌اند براي نشستن يا خوابيدن و كف سيماني يا موزاييكي موكب خودنمايي مي‌كند. خودشان كه چيزي ندارند؛ هرچه هم هست از وسايل موكب‌هاست براي پذيرايي از زوار اربعين كه حالا استفاده مي‌كنند. تروريست‌ها يك‌شبه ‌شهر تلعفر را محاصره مي‌كنند و به ساكنين فرصت مي‌دهند تا قبل از طلوع آفتاب فرار كنند. به همين دليل هم فرصتي براي جمع كردن وسايل ندارند. فرصت هم باشد، نمي‌توانند؛ صفي چند كيلومتري از هزاران آواره درست مي‌شود. پياده و سواره‌اش مهم نيست. هر ماشين حدود 20نفر را سوار مي‌كند و مي‌زند بيرون شهر؛ بدون آب بدون غذا.

با اين همه احتياج اگر ببينند تو هم محتاج چيزي هستي بلادرنگ دست‌ات را مي‌گيرند. صندل مي‌پوشم كه دائم اين موكب آن موكب مي‌شويم راحت‌تر باشم و سختي كفش از پاي درآوردن را نكشم. آفتاب داغ نجف اما چسب صندل را خراب مي‌كند و از پايم درمي‌آيد. پسرك نوجواني مي‌بيند با صندل خراب درگيرم و بعد بي‌خيال آن دارم پابرهنه راه مي‌روم به اصرار صندلش را درمي‌آورد و مي‌گويد بپوش. از او اصرار از من انكار. مي‌بينم دارم از كار عقب مي‌افتم با اكراه قبول مي‌كنم و مي‌پوشم. چه مردم كريمي هستند اينها!

سهم‌ها از آوارگي چندان به مساوي تقسيم نمي‌شود، كودكي و شور و نشاط و بازي در اينجا فراموش نمي‌شود. هرچه باشد كودكان سهم كمتري از جنگ دارند و غروب كه مي‌شود تعداد زيادي كودك مي‌آيند توي خيابان و با هر وسيله‌اي كه دستشان برسد اسبابي براي بازي درست مي‌كنند. از خاك بازي بگير تا تاب‌بازي با ريسماني و شنا در آب‌هاي راكد. سروصدايي از دور نظرم را جلب مي‌كند. گروه را رها مي‌كنم و مي‌دوم سمت صدا. چند كودك و يك نوجوان و با دست به من اشاره مي‌كنند و به عربي فرياد مي‌كشند. درون منبع آب قرمز رنگي رفته و دارند آب تني مي‌كنند. آن هم وسط ظهر داغ تابستان كه دارم شر شر عرق مي‌ريزم. حسابي حسودي‌ام مي‌شود. آب را نگاه مي‌كنم، گل‌آلود است و با وجود ساختمان‌هاي نيمه‌كاره، لابد براي ساختمان‌سازي‌ و بنايي استفاده مي‌شود. چند لحظه‌اي كه مشغول عكاسي از اين بچه‌ها مي‌شوم مفرح‌ترين لحظات سفر من است. فراموشي‌هاي گاه به گاه كودكانه مگر آدم‌ها را از رنجي كه مي‌برند خلاص كند.

ميزبان سني

صلاه ظهر رسيده و مي‌خواهيم ‌نماز بخوانيم. وارد موكبي مي‌شويم كه ميهمان و ساكن فعلي آن پزشكي است از تلعفر. هم پزشك است و هم استاد دانشگاه. جانماز برايمان پهن مي‌كند بدون مهر. دكتر مسعود مي‌گويد «مهر بياور»، تعدادي مهر مي‌آورد و ما تعجب مي‌كنيم. حين مصاحبه مي‌گويد: «همسر من سني است اما او هم همراه من آواره شده است.» حرف‌هايش عجيب است و متفاوت‌تر از ديگراني كه ديديم. مي‌گويد؛ «در بين راه مادرم مرد. اما پيشمرگ‌هاي كرد به ما اجازه ندادند مادرم را خاك كنيم. مسير سختي را تا اينجا طي كرديم. هربار كه سختي زياد و خانواده طاقتشان كم مي‌شد كاروان اسراي كربلا و صبرشان را مثال مي‌زدم و خودمان را آرام مي‌كرديم». مسير را در ميان سنگ باران روستاييان كردنشين و سني‌نشين طي مي‌كنند و هربار به بهانه‌اي كتك مي‌خورند. گاهي براي چند نفر يك بطري آب نيم‌ليتري مي‌دهند، آن هم در گرماي تابستان عراق. حرف‌هايش هر لحظه عجيب‌تر مي‌شود. مي‌گويد: «ما سال‌ها بود كه در محاصره و تحريم بوديم؛ دولت هم كاري به كارمان نداشت. چند‌ماه شهر تلعفر محاصره شديد بود و ديگر حتي چيزي براي خوردن نداشتيم. با يك تاجر صحبت كرديم تا كاميوني موادغذايي برايمان بفرستد و در عوض پول بگيرد. وقتي كاميون وارد شهر شد، صدها نفر دور آن جمع شدند تا موادغذايي بگيرند كه كاميون منفجر شد؛ حدود 300نفر كشته شدند و صدها نفر زخمي‌. ساعتي بعد بچه‌ها كه از مدرسه برگشتند با تعجب دنبال خانه‌هايي مي‌گشتند كه ديگر وجود نداشت». حالا از آن حادثه كه به «حي‌الوحده» مشهور است سال‌ها مي‌گذرد. صاحب‌خانه بعد از نماز، سفره مي‌اندازد و ناهار مي‌آورد. مقداري باقلا است؛ خيلي ريزتر از باقلاي‌هاي ايران؛ در حد و اندازه لوبيا كه با پياز و گوجه پخته‌اند كه با پوست مي‌خوريم همراه چند قرص نان و مقداري خيار خرد شده.

آب و آتش‌نشاني

وارد موكب ديگري مي‌شويم با سالني مستطيل‌شكل. در اين موكب مردي وجود ندارد و تنها چند زن و تعداد زيادي كودك و نوجوان در آن زندگي مي‌كنند. 2جوان حدودا 20ساله كه حكم بزرگ‌تر آنها را دارند تعريف مي‌كنند ؛«وقتي از تلعفر فرار كرديم تا رسيدن به اينجا، اكثر اعضاي خانواده‌مان ربوده يا كشته شدند و اطلاعي از سرنوشت‌شان نداريم. خيلي از اين بچه‌ها الان پدر و مادر ندارند».

دختركي موطلايي؛ 8ساله را نشان‌مان مي‌دهند. دختر به تركي بريده‌بريده توضيح مي‌دهد كه از كل خانواده‌شان فقط او مانده است و پدر و مادر و بستگانش همه بين راه يا دزيده شده‌اند يا ناپديد. حين توضيحاتش دكتر مسعود به گريه مي‌افتد. با چند ماشين داشتند فرار مي‌كردند، بين راه دخترك مي‌آيد توي ماشين جلويي كه با دخترعموها و پسرعموهاي كوچكش بازي كند و سرگرم باشد و ماشين پدر مادرش از پشت سر آنها مي‌آمده كه همه اعضاي خانواده‌اش ربوده مي‌شوند. وقتي از اين موكب بيرون مي‌آييم از دكتر پرسيدم: «مثل اينها باز هم هست؟» گفت: «بله، زياد؛ اما من ديگر قلبم توان ندارد كه به شما نشان بدهم». دكتر سخت تحت‌تأثير قرار گرفته و حالا هم كه در ماشين نشسته‌ايم چشمانش نمناك است. اينجا مي‌فهمم حتي سنجار كه معروف است به اينكه ايزدي‌ها در آن ساكن‌اند، شيعه هم دارد و شيعيان هم همراه ايزدي‌ها زده‌اند به كوه و بيابان، اما با اين همه تبليغاتي كه از ايزدي‌ها مي‌شود، كلمه‌اي از ساكنان شيعه آن گفته نمي‌شود. تركمن‌ها به نيكي از ايزدي‌ها يا به قول خودشان يزيدي‌ها ياد مي‌كنند. حين فرار، يزيدي‌ها حتي لقمه غذايشان را با آنها تقسيم مي‌كردند؛ اقليت بودن و آواره بودن درد مشتركي است كه انسان وراي هر مذهبي تحمل مي‌كند.

بخشي از كمك‌ها را بين راه تقسيم مي‌كنيم. به موكبي مي‌رسيم. مي‌گويند: «ببخشيد چيزي جز آب براي پذيرايي نداريم. 3-2 روز است كپسول‌هاي گازمان تمام‌شده و ما نتوانسته‌ايم غذا بپزيم.» به جز گاز، ذخيره آب‌‌شان هم در حال تمام‌شدن است كه صداي ماشين آتش‌نشاني به گوش مي‌رسد. همه بلند مي‌شوند و مي‌زنند بيرون. فكر مي‌كنم آتش‌سوزي شده است، اما مي‌بينم آب آشاميدني را با ماشين‌هاي آتش‌نشاني كه روي آنها نوشته دفاع مدني مي‌آورند و بين آواره‌ها تقسيم مي‌كنند. هرجا مي‌رويم برايمان ليوان آبي مي‌ريزند؛ با اينكه مي‌دانيم بهداشتي نيست و معلوم نيست كجا و چگونه نگهداري كرده‌اند، اما شرم‌مان مانع از رد كردن همان يك ليوان آب مي‌شود؛ مي‌دانيم كه تنها وسيله پذيرايي‌شان است و اگر رد كنيم ناراحت مي‌شوند. دستشان را رد نمي‌كنيم؛ بسم اللهي مي‌گوييم و آب را مي‌نوشيم؛ هر چه بادا باد... .

براي بار نهم، سلام بر عباس

از نجف به كربلا رسيده‌ايم؛ شب جمعه است و تمهيدات امنيتي كمي بيشتر از معمول. مي‌گفتند: هر بار كه به كربلا مشرف مي‌شويد نخستين‌بار از سمت حرم حضرت‌عباس(ع) وارد خواهيد شد چه بخواهيد و چه نخواهيد؛ من اما با شك و ترديد نگاه مي‌كردم و مي‌گذاشتم بر حسب اتفاق، 8 بار براي من اين اتفاق افتاد حتي بارها امتحان كردم از مسيري بيايم كه نمي‌شناسم و باز نخستين حرمي كه مي‌ديدم حرم حضرت‌عباس(ع) بود. اين بار نهم است. هنگام ورود به كربلا، همسفرمان به راننده مي‌گويد ما را به هتل خوبي ببر اگر مي‌شناسي. راننده مسير جسرالعباس را دور مي‌زند و از سمتي ديگر مي‌خواهد وارد منطقه امن بشود كه نمي‌گذارند. با صحبت و ريش گرو‌گذاشتن و البته كارت نشان دادن و تفتيش تمام وسايلمان، اجازه مي‌گيرم كه با ماشين او وارد منطقه امن شويم. تا مي‌خواهيم راه بيفتيم با اشاره و فرياد نمي‌گذارند برويم و مسير را مي‌بندند و ماشين ما را برمي‌گردانند. بايد پياده برويم. همراه ده‌ها نفر از سرنشينان ون‌ها و ماشين‌هاي ديگر 20دقيقه‌اي را پياده مي‌رويم به سمت حرم. از دور دود زيادي پيداست كه فضا را سياه مي‌كند. بعد از چند دقيقه گنبد حرم حضرت امام‌حسين(ع) را بار اول مي‌بينيم و سلام مي‌دهيم. دود سياه هنوز ادامه دارد و عجيب به حرم نزديك است. پيگير مي‌شوم. مي‌شنوم همان لحظه ورود ما در خيابان ميثم تمار كه مسافرها پياده شدند و مي‌خواستند و وارد قسمت امنيتي حرم بشوند انفجاري رخ داده و چند شهيد و مجروح داشته و من در تعجبم از اين حادثه‌اي كه از سر ما گذشت و تغيير مسيرمان برخلاف همه زيارت‌هاي قبلي‌ام كه باعث شد ‌جانمان نجات پيدا كند.

خط سرخ حسين در همه جاي دنيا

از سفر رسيده و نرسيده عكس‌ها را دسته‌بندي مي‌كنم و چندتايي براي چند نفر از دوستان بسيار نزديك مي‌فرستم. دوست عزيزي كه در كشور استراليا مشغول به تحصيل است عكس‌ها را مي‌بيند و اطلاعاتي از وضعيت آوارگان مي‌خواهد. قول مي‌دهم برايش چند خطي بنويسم و همراه با عكس‌هاي بيشتر ارسال كنم. به شب نرسيده، گزارشي 3صفحه‌اي برايش ارسال مي‌كنم همراه با تعدادي عكس. سفرنامه را كه مي‌خواند مي‌گويد اشكمان را در آورديد اول صبحي. من شب به‌خيري مي‌گويم كه اختلاف ساعت را يادآو ري كنم!پيشنهاد مي‌دهد از مطلب در انجمني كه دانشجويان ايراني در ملبورن دارند استفاده شود تا شايد بشود كمكي جمع كرد. عليرضا دوست ناديده‌ام، ‌در جلسه هفتگي قرآن، «كانون آل‌ياسين» مطلبم را مي‌خواند و ديگران پيشنهاد كمك را مي‌دهند. زودتر از آنكه خودش چيزي بگويد؛ مي‌افتند به تكاپو. از ميان جمع 40نفره‌شان، حدود 9ميليون تومان جمع مي‌كنند. اكثرا دانشجو هستند و مشكلات خاص خودشان را دارند. براي رسيدن پول‌ها به ايران چه سختي‌ها كشيديم، بماند. تحريم است و هزار و يك دردسر. وقتي كمك‌ها را در تهران تحويل مي‌گيرم مي‌گويم: و غرب قادر به توقف هيچ مومني نخواهد بود. حالا قلب شيعه مي‌تپد؛ قلبي در ملبورن، براي تن رنجوري درتلعفر‌، به خيالم آنها كه دورترند بايد بي‌خيال‌تر باشند اما هر چه دور‌تر و مهجور‌تر، رنجور‌تر و دل‌نگران‌تر. حالا مي‌شود خط سرخي را كه از نجف به كربلا كشيده‌اند و طريق يا‌حسين ناميده‌اند، اين بار از ملبورن كشيد تا تهران و از تهران تا كربلا. خط پررنگي رسم كرد كه باز هم اسمش بشود «طريق ياحسين» و اين راه حسين است كه نه به مكان وابسته است و نه به زمان و بي‌دليل نيست روزي كه قائم آل‌محمد ظهور مي‌كند و ندا مي‌دهد من فرزند حسينم... كه در كربلا تشنه لب شهيد شد... .

کد خبر 278672

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار غرب آسیا

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha