دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۷:۳۸
۰ نفر

با گوش‌های شکسته و هیکل ورزشکاری روبه‌رویم نشست. حرف هم اگر نمی‌زد می‌شد ناگفته‌های زیادی را در چهره‌اش دید.

فرار آقاسید  از زندان صدام

همشهری کرمانشاه - رضا جمشیدی : نمی‌دانم بار چندم بود که خاطراتش را بازگو می‌کرد. می‌دانست که باید روایت کند چرا که خاطرات او خاطره مردمانی است که حاضر به پذیرش ظلم نشدند. خاطرات پرخطر او تاریخ مردمی است که هنوز هم شجاعت، استقامت و صبوری‌شان در 8سال جنگ ناگفته‌های بسیاری دارد. آنچه می‌خوانید خلاصه‌ای از خاطرات کسی است که در آخرین روز خدمت سربازی‌اش اسیر شد و به جای خانه از زندان صدام سردرآورد؛ رزمنده‌ای که با 2دوست دیگرش با فرار از زندان و خاک عراق در نخستین سال حمله صدام کاری کردند کارستان. خلاصه‌ای از داستان فرار این رزمنده را در ادامه می‌خوانید؛ داستانی که بخشی از زندگی همه ماست و او روایتگر است. روایت می‌کند اسارت و فرار خود از زندان‌های صدام را «سیدرضا موسوی».

  • از پادگان تا زندان

سید رضا قصه اسارتش را اینگونه آغاز کرد: ساعت11 صبح 19آبان58 به پادگان ابوذر سرپل‌ذهاب رسیدم. برگه تسویه حسابم را گرفتم و با ماشین غذا که «علیجان فدایی» راننده‌اش بود به «شیخ صله» رفتم.

در میانه مسیر به ازگله که رسیدیم فهمیدیم که روز قبل 2خمپاره از سوی مزدوران داخل به آنجا شلیک شده است. بالاخره به شیخ‌صله که رسیدیم تا عصر کارهای تسویه حساب را انجام دادم. شب را هم برای آخرین بار پیش هم خدمتی‌هایم خوابیدم. صبح با فدایی و استوار «دست افکن» به طرف سرپل‌ذهاب حرکت کردیم. 10دقیقه از حرکتمان نگدشته بود که به تنگه نزدیک روستای «سرمه» رسیدیم. بسیار عمیق و وحشتناک بود. کنار جاده، مرد مسنی دست تکان می‌داد. سوارش کردیم. فهمیدیم که از چریک‌های قدیمی است و می‌خواهد به درمانگاه سرپل‌ذهاب برود. جا تنگ شده بود. چون سنم کمتر از بقیه بود رفتم پشت کامیون. حرکت که کردیم، ماشین جیپ ژاندارمری را دیدم که با سرعت از روبه‌رو می‌آمد. با چراغ‌هایش علامت می‌داد، اما به‌دلیل زیادی گرد و خاک منظورش را متوجه نشدیم.

  • در دام آدم‌فروش‌ها

آخرهای سراشیبی بودیم، یکمرتبه تیراندازی به سمت ما شروع شد. فدایی سرعت را زیاد کرد و از پنجره خودرو سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «سید مواظب خودت باش». هول شدم. کف ماشین دراز کشیدم. از روزنه اتاق ماشین، بیرون را نگاه کردم. تیراندازی از ارتفاعات مشرف بر جاده بود. وقتی چند گلوله به بدنه خودرو خورد،‌ فدایی در کنار جاده توقف کرد. آنها از سمت شاگرد، خودشان را بیرون انداختند. کف خودرو مانده بودم و حرکت نمی‌کردم. اسلحه‌ام آماده بود ولی به‌دلیل شوک وارد شده هیچ کاری نمی‌کردم. حتی نمی‌دانستم چند نفر هستند.

اما اتفاقی که نباید،‌ افتاد. اسلحه‌ به کف ماشین خورد. آنها متوجه شدند و با قنداق به بدنه ماشین می‌زدند. یکی از آنها به طرفم آمد هلم داد وکاپشن و پوتینم را درآورد. 50متر از خودرو دور شده بودیم که فرمانده‌شان دستور انفجار ماشین را داد.

بعد از حدود 20دقیقه پیاده‌روی به جایی رسیدیم که گروه دیگری از مهاجمان منتظر بودند. وقتی به آنها رسیدیم متوجه «علیجان فدایی» شدم که او هم اسیر شده بود. می‌دانستم تحمل اسارت را ندارم. چندبار به بهانه دستشویی و بدحالی قصد فرار داشتم که لو رفتم و حسابی کتک خوردم.

روز بعد ما را به پاسگاه «سرتک» بردند. از فرط گرسنگی و تشنگی، نای راه رفتن نداشتیم. اینجا ما را به عراقی‌ها تحویل دادند و ماموریت مهاجمان تمام شد.

  • عراق، پادگان میدان

به دستور فرمانده عراقی پوتین‌ها دور گردن و دست بسته راه افتادیم تا به پادگان میدان رسیدیم. ما را به اصطبل بردند. افراد داخل پادگان به ما می‌خندیدند. بوی اصطبل، خستگی و گرسنگی همه را کلافه کرده بود. هر کاری کردم نتوانستم بخوابم. صبح که شد گروهبانی به نام «صباح» به سراغمان آمد و گفت: در کشور ما فقط جاسوسان و قاچاقچیان اعدام می‌شوند و شما هم چون برای جاسوسی آمده‌اید باید اعدام شوید.

آنقدر جدی صحبت کرد که بسیاری از بچه‌ها مطمئن شدند که کارمان تمام است. واقعا روحیه بچه‌ها را خراب کرد. استاد جنگ روانی بود.

  • زندان «امن و عام» بغداد

پادگان کرکوک تحویلمان نگرفت. این بار به زندان «امن و عام» بغداد منتقل شدیم. این زندان 5طبقه داشت و متعلق به اداره «استخبارات»عراق بود. بدون هیچ سؤالی هر کدام از ما را در سلولی چندنفره جا دادند. من با یک قاضی عراق هم‌بند شدم. چند روزی که هم سلولش بودم اینقدر شکنجه‌اش کردند که رمقی برایش نماند. من هم کارم شده بود تیمار این قاضی. چند روز که گذشت یک افسر عراقی آمد و خبر از معاوضه و آزادی ما داد و از ما خواست صورتمان را اصلاح کنیم و حمام برویم.

صبح، هر14نفر ما را به زور سوار وانت کردند. نه باور داشتیم که آزاد می‌شویم و نه می‌خواستیم باور کنیم! ساعت4صبح به سلیمانیه رسیدیم. ما را در یک پادگان نظامی پیاده کردند. انباری بسیار بدبو و غیربهداشتی به ما دادند و گفتند اینجا را تمیز کنید چون قرار است برای همیشه اینجا زندگی کنید.

در همین ایام، بین حزب‌های «اتحادیه میهنی» و «دمکرات کردستان» درگیری به‌وجود آمد و شهر شلوغ شد، صدای شلیک‌های پی‌درپی به گوش می‌رسید. رفت‌وآمدهای پادگان هم زیاد شد. با بچه‌ها در مورد اینکه این شلوغی‌ها ممکن است برایمان فرصت فرار ایجاد کند صحبت کردیم. 11نفر با فرار موافق بودیم.

  • نرده‌ها و سر کچل مجید

یک شب «مجید خزایی» از روی کنجکاوی خودش را به پنجره رساند و مشغول تماشای انفجارهای شهر شد. بقیه هر کدام گوشه‌ای لمیده بودیم و حرف می‌زدیم که مجید مرا صدا زد. جلوتر رفتم. دیدم سر تراشیده‌اش را از میان نرده‌ها رد کرد. فوری گفتم: «به هیچ‌کس نگو زود بیا پایین». تا شب به این اتفاق فکر کردم. بالاخره تصمیم گرفتیم که تمرکزمان را روی این پنجره بگذاریم و راهی برای فرار پیدا کنیم.

چفیه‌ای داشتم. آن را از بین میله‌ها رد کردم و دوطرف آن را به هم بستم و دور ستون فقراتم انداختم و با پا به میله مقابل ‌زدم، یعنی دوجور فشار غیرهم جهت‌آوردیم. این کار هر شب ما شد. چند روز اول خیلی سخت گذشت. دستمان تاول زد. چند نفر از کار انصراف دادند. فقط 5نفر ماندیم. اما انگیزه فرار باعث شد که روزهای آخر جدی‌تر کار کنیم. میله‌ها هم نرم‌تر شده بودند. روزی 8ساعت کار می‌کردیم. بالاخره پس از 12روز بین 2تا از میله‌ها فاصله بیشتری ایجاد کردیم. برزنتی که پشت پنجره زده بودند باعث می‌شد که کسی متوجه این کار ما نشود.

شب فرار را تعیین کردیم. یک شب قبل از اجرای نقشه، 2نفر دیگر هم منصرف شدند. فقط من ماندم و مجید خزایی و پرویز کرمی.

  • شب فرار

شبی که قرار بود فرار کنیم تا صبح نخوابیدیم. قرارمان ساعت12شب بود. اضطراب وجودمان را فرا گرفته بود. صدای انفجار و شلیک گلوله هم بیشتر به گوش می‌رسید و این برای ما خیلی خوب بود. بچه‌ها را یکی یکی بیدار کردیم و از آنها حلالیت خواستیم. هیچ وقت لحظه خداحافظی از یادم نمی‌رود. حرفی نمی‌زدیم و فقط گریه می‌کردیم.

ساعت یک ربع به12بود که دندان درد بسیار شدیدی گرفتم به‌نحوی که از فشار درد سرم را به دیوار می‌کوبیدم. پرویز و مجید هر کاری که از دستشان بر می‌آمد انجام دادند اما ساکت نشد. نفهمیدم چه وقت خوابم برد. توی خواب انگار یکی می‌خواست بیدارم کند که از خواب پریدم. دیدم مجید و پرویز هم کنارم خوابیده‌اند. یادم آمد که امشب قرار است فرار کنیم. فوری بیدارشان کردم. برای آخرین بار همدیگر را بغل کردیم و حلالیت طلبیدیم.

رفتم پشت پنجره. متوجه شدم که یکی از نگهبان‌ها به اسم «کریم خانقینی» آمد و پشت پنجره‌ای که ما می‌خواستیم از آن فرار کنیم نشست. منتظر شدیم تا جایش را عوض کند. همه استرس دنیا به سراغم آمده بود. فقط دعا می‌کردم که اتفاق بدی نیفتد. کریم با شنیدن صدای ورود خودرو به پادگان بلند شد. چند ثانیه بعد خودروی بزرگ نظامی وارد محوطه شد و چند متری آسایشگاه پارک کرد. این خودرو یکی از نقشه‌های ما برای فرار بود و به موقع رسید.

کریم رادیو را برداشت و رفت توی ماشین و روی صندلی خودش را جا داد. می‌دانستم که می‌خوابد. 15دقیقه بعد برای اطمینان چند ضربه به شیشه پنجره زدم‌ اما نه دوستان خودمان بیدار شدند و نه نگهبان. به پرویز و مجید نگاهی کردم، با تکان دادن سر اعلام آمادگی کردند. ترس از چهره‌مان پیدا بوداما تصمیم خود را گرفته بودیم.

غیر از لباس زیر، همه لباس‌ها را درآوردم و میله‌ها را از هم باز کردم و آرام سرم را رد کردم‌، بعد هم گردن و بدنم را. حال من آن طرف پنجره بودم. مجید لباس‌هایم را داد و بعد هم لباس‌های پرویز را هم گرفتم و گذاشتم کنار پنجره. آرام پریدم پایین و با احتیاط رفتم زیر ماشین. پرویز و مجید هم آمدند.

خودم را رساندم پشت دیوار. بدنم بی‌اختیار می‌لرزید. موقعیت خیلی حساسی بود باید طوری از دیوار بالا می‌رفتیم که نگهبان ما را نبیند. دیوار تقریبا 1/5متر ارتفاع داشت. خودم را بالای دیوار کشاندم. پرویز هم آمد ولی مجید هر کاری کرد دستش نمی‌رسید. قدش کوتاه بود. مجبور شدیم دستش را بگیریم. یک‌بار دستش به لبه دیوار رسید اما ناگهان رها شد و افتاد. من و پرویز خودمان را دراز کردیم. ترس عجیبی داشتیم

چند دقیقه‌ای به همان حالت ماندیم. به هر زحمتی بود مجید را بالا کشیدیم. رفتیم روی ساختمان مخابرات. یکمرتبه صدای عراقی‌ها را شنیدیم که تند تند با هم حرف می‌زدند. حدس زدیم که احتمالا صدای ما را شنیده باشند. با صدای کشیده شدن گلنگدن فهمیدیم که بو برده‌اند. دل توی دلمان نبود. بدنمان می‌لرزید. عراقی‌ها که حالا صدایشان نزدیک‌تر بود روی همان دیواری که مجید گیر کرده بود اطراف را نگاه می‌کردند و خوشبختانه متوجه ما نشدند.

  • 10 سال در گریز

10دقیقه‌ای که به اندازه 10سال گذشت به همان حالت ماندیم تا اینکه صدای عراقی‌ها هم قطع شد. غلتی زدم و پایین را نگاه کردم، دیدم یک پله چوبی دقیقا روی دیوار ساختمان مخابرات هست و زیرش هم مصالح ساختمانی بود. از پله پایین رفتم. به پله آخر نرسیده بودم که پرویز هم آمد. او وسط پله بود که دوباره سر و صدای عراقی‌ها بلند شد. خودم را پشت ماسه‌ها قایم کردم. پرویز هم توی سینه پله خودش را دراز کرد و بی‌حرکت ماند. عراقی‌ها اگر کار دفعه قبل را تکرار می‌کردند پرویز را می‌دیدند و همه‌چیز خراب می‌شد اما به گشت در محوطه بسنده کردند. وقتی رفتند پرویز هم سریع خودش را به پایین رساند و کنار من خودش را قایم کرد. حالا فقط مجید مانده بود. چند پله پایین آمد که دوباره صدای عراقی‌ها شنیده شد. این بار خیلی بیشتر از قبل شک کرده بودند. مجید از ترس اینکه مبادا دیده شود هول شد و از بالا خودش را به پایین پرت کرد و افتاد روی آجرها. طوری سقوط کرد که گفتم چند جای بدنش شکست. به همان حالتی که افتاده بود ماند. چند دقیقه‌ای گذشت که عراقی‌ها رفتند. یک لحظه نگران شدم. صدایش کردم.

مجید هم آمد. خواست خدا بود که چیزیش نشده بود.خودمان را پشت دیوار مخابرات رساندیم. سمت غربمان باغ‌های زیبایی بود اما بن بست. سمت شرق ادامه خیابان اصلی بود. از نگهبان و پلیس هم خبری نبود. شروع کردیم به دویدن. 500متری دویدیم که به یک ایست بازرسی برخوردیم. سرعتم را زیاد کردم من اول بودم، پرویز هم پشت سرم و مجید هم آخر بود. نگهبان کیوسک تا چشمش به ما افتاد از روی صندلی‌اش بلند شد تا جلوی ما را بگیرد ناگهان پایش به چراغ والوری خورد. چراغ افتاد و آتش گرفت. نگهبان تا آمد به‌خودش بجنبد و چراغ را خاموش کند من و پرویز رد شدیم. اما به مجید ایست داد. اسلحه‌اش را رو به مجید گرفته بود. مجید نزدیک که شد دستش را به نشانه تسلیم بالا گرفت. فوری فریاد زدم: نترس بیا اون حق تیراندازی نداره.

مجید مثل برق از نگهبان رد شد. نگهبان هم دنبالش دوید. مجید وقتی دید نگهبان هم دنبالش می‌دود سرعتش را زیادتر کرد 3تایی رفتیم داخل یک کوچه و زیر یک فولوکس پنهان شدیم. چند ثانیه بعد نگهبان هم رسید. کوچه در انتها دوراهی بود. فکر کرد که از یکی از کوچه‌ها رفته‌ایم. برگشت نزدیک ماشین دوباره ایستاد و ته کوچه را نگاه کرد. هر آن احتمال می‌دادم که لو برویم. اما انگار خدا داشت به ما کمک می‌کرد. نگهبان ناامیدانه کوچه را ترک کرد. چند دقیقه‌ای برای اطمینان آنجا ماندیم، بعد بیرون آمدیم و به سمت شرق فرار کردیم.

  • غریبه‌ای درشهر

از شهر خارج شدیم. بعد از چند ساعت به بالای کوهی رسیدیم. یک روستا دیدیم که پاسگاه بزرگی هم کنارش بود. دوربین بزرگی روی پاسگاه بود و 3نفر هم اطراف پاسگاه را دید می‌زدند. کنار رودخانه‌ای مشغول استراحت شدیم که صدای 2هلی‌کوپتر میخکوبمان کرد. هلی‌کوپترها تقریبا روی سر ما که رسیدند یکمرتبه صدای تیراندازی‌شان تمام منطقه را در بر گرفت. ناخن‌هایم را از ترس توی تنه درخت فشار دادم. تیراندازی‌شان مسیر خاصی نداشت و هدف کور بود. فهمیدیم که ما را ندیده‌اند. هلی‌کوپترها که رفتند ما هم مسیر رودخانه را ادامه دادیم اما مجید مریض شد و نای راه رفتن نداشت. نوبتی او را کول‌ و حرکت کردیم. اول صبح به یک روستا رسیدیم. درِ چند خانه را زدیم. اما باز نکردند. با صدای بلند گفتم: ‌ما غریبه‌ایم و الان وارد این روستا شده‌ایم، مریض هم داریم اگر ممکنه به ما جا و غذا بدین، 3روزه چیزی نخوردیم‌.

هر چی صبر کردیم کسی در را باز نکرد اما یک بقچه‌ از پنجره برایمان پایین انداختند که در آن کمی نان و کره بود. پاها نای راه رفتن نداشتند. به هر زحمتی بود مسیرمان را ادامه دادیم. به بالای یک کوه که رسیدیم یک روستا را دیدیم که پاسگاهی هم در آن بود. تصمیم گرفتیم تا مجید نمرده و خودمان هم تلف نشدیم برویم و خودمان را تسلیم کنیم. هر سه‌نفرهم قبول کردیم. آرام آرام به در پاسگاه رسیدیم. در بزرگ آهنی داشت. خبری از نگهبان نبود. در زدیم ولی کسی نبود.

  • پاسگاه آسمانی

دیگر تحمل نداشتم ضربه محکمی به در پاسگاه زدم و باز شد. آرام رفتیم داخل. هوا تاریک بود و جایی را نمی‌دیدیم. پرویز کمی جلوتر رفت و یکمرتبه با خوشحالی فریاد زد:سید اینجا مسجده.

خیلی خوشحال شدیم و خدا را از این بابت شکر کردیم. به مجید که روحیه گرفته بود گفتم: ‌کار خدا را می‌بینی ما از بالای کوه که نگاه می‌کردیم اینجا شکل پاسگاه بود اما به خانه خدا پناه آورده‌ایم، دیگه جا از این امن‌تر سراغ داری؟‌

روی سکوی مسجد 2فرش و 2گلیم کهنه بود. مجید را از کولم پایین گذاشتم و یکی از گلیم‌ها را پهن کردم و مجید را روی آن گذاشتم. گلیم را پیچیدم دورش. دست و پای مجید را با سرعت زیادی ماساژ دادیم تا خونش به جریان بیفتد و از فلج شدن عضلاتش جلوگیری کنیم. تمام بدنش داشت می‌لرزید. روی همان فرش‌ها خوابیدیم. صبح با صدای اهالی روستا که برای نماز آمده بودند بیدار شدیم.

خودمان را تاجر معرفی کردیم که سارقان به ما حمله کرده‌ و وسایلمان را به سرقت برده‌اند. مجید را کنار بخاری گذاشتند و برایمان صبحانه آوردند. هنوز ساعتی نگذشته بود که خبر آوردند یک جیپ عراقی با 5نفر مسلح به‌دنبال 3ایرانی می‌گردند. چند نفر از بزرگان و ریش سفیدهای روستا پادرمیانی کردند و با آنها صحبت کردند و عراقی‌ها هم روستا را ترک کردند. شیخ روستا گفت: عکس‌تان همه جا پخش شده اگر شما را اینجا پیدا کنند دیگر به ما هم رحم نمی‌کنند. سعی کنید امشب از روستا بروید.

تصمیم گرفتیم نرسیده به شهر «سید صادق» بزنیم به ارتفاعات. به دشت وسیعی رسیدیم که دورش را سیم خاردار کشیده بودند. خیلی با احتیاط از سیم خاردار عبور کردیم. تقریبا ساعت 9 - 8 شب بود، بقیه دشت را نگاه کردیم دیدیم پادگان نظامی است و همه جا ارتش و ادوات نظامیه و در حال مانور هستند. از بس ترسیدیم قدرت تصمیم‌گیری نداشتیم. راه بازگشت نداشتیم باید از این مسیر عبور می‌کردیم. دل را به دریا زدیم.

به‌صورت سینه خیز و پا مرغی و خیلی با احتیاط راه افتادیم. شاید یکی از حساس‌ترین تصمیم‌های این چند روزمان را گرفته بودیم. فقط از دوربین‌های مادون قرمز می‌ترسیدیم که ما را شناسایی نکنند.

  • عبوراز سیم خاردار

بالاخره از آنجا عبور کردیم. از سیم خاردار که بیرون رفتیم تازه فهمیدیم چه شاهکاری کردیم. ساعت تقریبا یک شب بود، حدود 300یا 400متر از دامنه بالاتر رفتیم. حدود 5کیلومتر دیگر راه رفتیم و خیالمان راحت شد که خطری متوجه ما نیست.

تصمیم گرفتیم استراحت کنیم. تخته سنگ صاف و مناسبی پیدا کردم و آمدم و به مجید و پرویز گفتم که دنبال من بیایند جای بهتری پیدا کردم. آنها هم گفتند تو برو ما دنبالت می‌آییم. به تخته سنگ که رسیدم دراز کشیدم و فورا خوابم برد.

چند ساعتی که خوابیدم از شدت سرما بیدار شدم، یک لحظه متوجه شدم که پرویز و مجید کنارم نیستند. همه جا را گشتم اما انگار آب شده بودند و رفته بودند توی زمین. هیچ خبری از آنها نبود. غار کوچکی پیدا کردم. آنجا نشستم تا کمی استراحت کنم.

پایین که آمدم روستایی را دیدم. کنار روستا مقداری شبدر و گندم پیدا کردم و خوردم. تا حالا شبدر نخورده بودم و نمی‌دانستم که اینقدر بدمزه است.

بیرون از روستا با یک فروشنده دوره‌گرد آشنا شدم و بخشی از وسایلش را برایش حمل کردم. گفتم ایرانی‌ام ‌و برای کار آمده‌ام‌ عراق. او هم مرا نزد کدخدا برد. کدخدا به محض اینکه فهمید ایرانی‌ام مقداری پول به من داد و گفت: با این پیرمرد می‌ری، وقتی به روستای بعدی رسیدی می‌ری پیش کسی به اسم «عبدالله»، می‌گی کدخدا منو فرستاده.

وقتی به روستای بعدی رسیدم مستقیم رفتم مسجد. آنجا را که خیلی شلخته بود تمیز کردم و نمازم را خواندم. وقتی مردم برای نماز آمدند باورشان نمی‌شد که مسجدشان اینقدر تمیز شده باشد. همین باعث شد که تحویلم بگیرند. شب را منزل پیرمرد نابینایی سر کردم و صبح زود به طرف روستای «حاج محمود» حرکت کردم.

  • بوی خوش وطن

عصر بود که رسیدم به روستای «حاج محمود». نهایت مهمان‌نوازی را به‌جا آوردند. پسر کدخدا با 2تاجر ایرانی که قرار بود روز بعد به ایران برگردند صحبت کرد و مرا تحویل آنها داد.

صبح زود با آنها راه افتادم. سر ظهر بود که به دشت بزرگی رسیدیم. یکمرتبه صدای هواپیما آمد. دستپاچه شدم و خودم را روی زمین انداختم. به آسمان که نگاه کردم دیدم 2هواپیمای عراقی هستند. بعد از 2شبانه‌روز به نزدیکی مرز رسیدیم. گفتند: اگر از این سرازیری پایین بروی به یک تپه می‌رسی که پشت آن ایران است و روستایی هم آنجاست به اسم«چم پاره». به زحمت از سرازیری پایین آمدم بعضی مواقع غلت می‌خوردم که هم زودتر پایین برسم و هم از پاهایم استفاده نکنم.

با دیدن روستا اشک شوق از چشم‌هایم سرازیر شد و خدا را هزاران مرتبه شکر کردم. لحظه خاصی بود. خستگی‌های‌ آن چند روز از تنم بیرون رفت. من در ایران بودم.

کد خبر 288705

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار دفاع-امنیت

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha