سه‌شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۷:۳۸
۰ نفر

علی مرادخانی: قرار ما برای مصاحبه در خانه ۳۰متری خانم‌ ناصری بود؛ خانه‌ای برای یک مادر و دختر؛ خانه مادری که داغدار بود؛ مادری که دخترک کوچکش را در اتفاقی، از دست داده بود؛

فرمان زندگی را رها نکردم

مادری که دست تقدیر برایش تومور رقم زده بود و ناراحتی حاد قلبی و دیابت و اختلال غده‌هایی که وزنش را بالا برده بود و به ۱۶۷کیلو رسانده بود؛ مادری که همسرش را بر اثر سرطان از دست داده بود؛ مادری که با وجود همه این اتفاقات، فرمان زندگی‌اش را رها نکرده است.

روي ديوار خانه قاب عكس دختربچه‌اي با نوار مشكي جلب توجه مي‌كرد. خانه خيلي كوچكتر از آن بود كه چيز خاصي در آن وجود داشته باشد. بعد از يك سلام و احوالپرسي ساده، بدون مقدمه نشستم پاي حرف‌هاي خانم ناصري؛ «متولد 49 هستم در يكي از شهرستان‌هاي شمال كشور. سال 70 ازدواج كردم. همسرم راننده بود و با ماشين‌ا‌ش كار مي‌كرد، وضعيت زندگي ما هم معمولي بود. همه‌‌چيز خوب بود، ما هم هر چند مستأجر بوديم ولي شرايط زندگي‌مان راضي‌كننده بود تا سال85. سال 85بود كه فهميديم همسرم مبتلا به سرطان خون شده است؛ زندگي‌مان وارد بحران شد، وضعيت مالي خوبي كه نداشتيم اما با آن شرايط هم همه‌‌چيزمان را فروختيم براي درمان همسرم . به آخر سال نرسيده بوديم كه همسرم از دنيا رفت. يك لحظه به‌خودم آمدم ديدم بسياري از افراد خانواده همسرم توي اين سال‌ها با بيماري سرطان فوت كرده‌اند. پدر و برادرش به‌خاطر سرطان معده و مادر و خواهرش هم به خاطر سرطان خون. سرطان ارثي بود و بلاي اين ارث دامن ما را هم گرفت. پدر و مادر خودم هم سال‌ها قبل از اين از دنيا رفته بودند...

چشم باز كردم و ديدم حالا من مانده‌ام و دخترم و دختر ديگري كه برايش حامله بودم و توي راه بود. حالا نه پدرم زنده بود كه دستم را بگيرد نه برادري داشتم، خانواده همسرم هم كه همه به درد سرطان فوت كرده بودند. هيچ‌كس... تازه داشتم معناي غربت را درك مي‌كردم.

شرايط‌مان خيلي بد شده بود. ديگر نه پولي داشتيم، نه سايه بالاسري برايم مانده بود، نه كسي بود كه دستمان را بگيرد و نه كمك‌خرجي كه براي هزينه‌هاي معمولي زندگي به دادمان برسد. خود من هم كه وضعيتم جوري نبود كه بتوانم كاري كنم و زندگي‌ام را نجات دهم تا اينكه دخترم به دنيا آمد...

وضعيتمان داشت بدتر و بدتر مي‌شد؛ ديگر كارد به استخوان‌مان رسيده بود. وضعيت خودم هم آنقدر بد بود كه رمق هيچ كاري نداشتم، با اين همه سوار پرايد مدل82‌مان شدم و شروع كردم به مسافركشي. آن روزها كه دخترم شيرخوار بود يادم هست دخترم را روي پايم مي‌نشاندم و مسافركشي مي‌كردم؛ مجبور بودم. اگر مسافركشي نمي‌كردم چيزي براي خريدن يك قرص نان هم برايمان نمي‌ماند.

ديگر پولي براي اجاره خانه هم برايمان باقي نمانده بود و شده بوديم آواره منطقه‌هاي تهران؛ يك‌روز غرب بوديم، يك روز شرق، حالا هم مركز شهريم توي اين خانه 30متري.

شرايط‌مان هر روز داشت بدتر مي‌شد. دختربزرگم به مدرسه‌رفتن رسيده بود و هيچ‌كس را نداشت كه بتواند تا مدرسه ببردش. دختر 7ساله را هم نمي‌شود توي خيابان تنها رها كرد كه برود مدرسه. تا سال90.»

  • كلكسيون بيماري

شده بودم كلكسيون بيماري. تازه فهميده بودم كه دستم كه تير مي‌كشد به‌خاطر ناراحتي قلبي‌ام است. از آن طرف هم به‌خاطر اختلالات غده‌هاي داخل بدنم هر روز چاق‌تر و چاق‌تر شدم تا الان كه شده‌ام 167كيلو و هنوز هم دارم چاق مي‌شوم... حالا با اين وضعيت جسمي ديگر هيچ كاري نمي‌توانم انجام بدهم؛ نه توان جسمي برايم مانده و نه دردها مي‌گذارند نفس راحت بكشم...»

آنقدر نگران شده بودم كه ناگاه از دستم در رفت و گفتم: «خب، با اين وضعيت كه ممكن است تا چند وقت ديگر...» حرفم را ادامه ندادم ولي او خيلي خوب حرفم را فهميد. انگار كه مدت‌هاست دارد به آن فكر مي‌كند و براي جواب‌دادنش آماده است. گفت: «بله. دقيقا همانطوري كه شما گفتيد است، تا چند وقت ديگر ممكن است خودم هم همان بلايي سرم بيايد كه شما فكرش را كرده‌ايد. ولي حقيقتش نگرانم؛ نگران همين دخترم كه الان مانده. اين دختر در تمام زندگي‌اش فقط من را دارد. اگر من نباشم توي كل اين دنيا ديگر هيچ‌كس نيست كه بخواهد برايش بماند. «فاطمه» من نمي‌تواند تنها بماند و گليمش را از آب بيرون بكشد. مگر يك دختر 13-12ساله چقدر توان دارد كه بتواند توي تهران تنها بماند...؟ گاهي براي خودم دعا مي‌كنم كه خدايا من چيزي‌ام نشود نه به‌خاطر خودم، به‌خاطر فاطمه كه اگر من نباشم فاطمه‌ام بيچاره مي‌شود...»

گريه امانش نمي‌دهد. فاطمه حالا توي اتاق بود و حرف‌هاي ما را نمي‌شنيد ولي مادرش همين چيزها را هم كه مي‌خواست برايم بگويد صدايش را آهسته‌تر كرد كه يك وقت اين حرف‌ها به گوش فاطمه نرسد. من اما فاطمه را صدا كردم كه بيايد پيش ما بنشيند. فاطمه كه آمد يكراست رفت نشست كنار پاي مادرش و چسبيد به مادر. توي دلم گفتم: چقدر غريبي تو دختر..! همان كنار مادرت بنشين كه تمام دار و ندار تو همين مادر بيمار و غصه‌دار است...

مادر فاطمه ادامه داد: «مي‌بينيد؟ اين دختر هيچ‌وقت نمي‌تواند از من فاصله بگيرد. هميشه چسبيده به من. هميشه كنارم است.» بعد با لبخند ادامه داد: «توي مدرسه هم جزو شاگرد اول‌هاست. هم درسش خوب است و هم انضباطش. هميشه توي كارهايم به من كمك مي‌كند. گاهي اوقات كه بيماري‌ام عود مي‌كند و مي‌افتم گوشه خانه، برايم غذا مي‌پزد و مي‌گويد مامان! بيا يك كم غذا بخور بهتر بشي... من كه ازش راضي هستم، خدا هم ازش راضي باشد...»

نگاه من غرق مظلوميت فاطمه بود؛ غرق دست نوازشي كه مادرش داشت مي‌كشيد روي سر دخترش و دختري كه پناه آورده بود به مادر. ادامه داد: «دخترم آنقدر تودار است كه نگذاشته هيچ‌كدام از مشكلاتمان را دوست‌هايش بفهمند. توي مدرسه-به جز مدير و معاون- هيچ‌كس نمي‌داند كه وضعيت زندگي فاطمه چطور است. حتي هيچ‌كس نمي‌داند كه پدرش سال‌هاست كه فوت كرده. همين امروز يكي از دوستانش برايش يادگاري نوشته كه اميدوارم ساليان سال در كنار پدر و مادرت زنده باشي...»

حالا هم كه دارم با شما حرف مي‌زنم ماه‌هاست كه اجاره خانه‌مان عقب افتاده و پولي ندارم كه تسويه كنم . اين ماجراي زندگي ما بود. تا حالا آدمي به دردمندي ما نديده بوديد، مگر نه...؟!»
خيلي جلوي خودم را گرفتم كه به‌خاطر اين همه رنج اين مادر، كنترل خودم را از دست ندهم ولي مي‌خواستم چند تا سوال كنم...

-‌ توي اين مدت هيچ‌كس بهتان كمك مالي نكرد؟ يعني هيچ خيري پيدا نشد؟
-‌ من اصلا نگذاشتم كسي اوضاعم را بداند. شما نخستين كساني هستيد كه داريد وضعيت زندگي‌ام را تمام و كمال مي‌دانيد. اصلا اجازه نداده‌ام كه كسي متوجه اين همه رنج و بيچارگي‌ام شود.
-‌ خب، پس الان چطور پول اجاره را مي‌دهيد؟ چطور همين نان و غذاي ساده را تهيه مي‌كنيد؟
-‌ گاهي اوقات كار بسته‌بندي سي‌دي به من مي‌دهند، گاهي هم كار گلدوزي مي‌رسد كه انجام مي‌دهم. همين‌ها اگر خوب پول بدهند شايد ماهي 300-200 هزار تومان بشود ولي هيچ‌كدام از اينها دائمي نيستند و گاهي اوقات ما حتي پول خريدن همان قندي كه جلوي شماست را هم نداريم. شما مي‌توانيد باور كنيد كه گاهي اوقات فقط يك تكه نان داريم و هيچ‌چيز ديگري نداريم؟ اصلا برايتان قابل باور است...؟
-‌ اينكه گفتيد با پرايد هم مسافركشي مي‌كنيد چطور؟ فكر كنم هر چه كه با آن درمي‌آوريد خرج تعمير خودش مي‌شود درست است؟
-‌ اين 3-2سال اخير كه بيماري‌هايم شديد‌تر شده‌اند ديگر توان رانندگي هم ندارم و روزي 3-2ساعت بيشتر نمي‌توانم. ماشينم هم خراب شده و پول تعميرش را ندارم...

  • گريه امانش را بريد

زندگي‌اش تا جايي كه برايم تعريف كرده بود آنقدر سخت و پررنج بود كه روحيه‌ام را به هم بريزد ولي به اينجاي ماجرايش كه رسيد ناگاه زد زير گريه. حالا از اينجا به بعد را داشت با بغض توي گلو و اشك روي صورت برايم تعريف مي‌كرد...

«سال 90يك روز كه داشتم دخترم را مي‌بردم مدرسه، دختر كوچكم در بالكن را باز كرد و از طبقه پنجم افتاد پايين...» هر چقدر كه سعي مي‌كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد نمي‌توانست. گريه مي‌كرد و مي‌گفت: «بچه‌ام پرپر شد... ولي وقتي رفتم بيمارستان هنوز فوت نكرده بود. به من گفتند بايد منتقلش كنيم به يك بيمارستان ديگر كه خوب شود اما هزينه انتقال بچه‌ام را نداشتم. بچه‌ام از دستم رفت، بچه‌ام فوت كرد و من پول درمانش را نداشتم... .»
حال من هم بدجور گرفته شده بود. چشم‌ام دوباره افتاد به ديوار خانه و تابلويي كه روي آن نصب بود. عكس يك دختر كوچولوي ناز كه همان دختر كوچولوي مرحوم بود. راستش خودم هم كلي غصه‌دار شدم...

«دخترم كه فوت كرد ديگر وضعيتم از هماني كه بود هم بدتر شد. آنقدر اوضاع روحي‌ام به هم ريخت كه ديگر زندگي هم نمي‌توانستم بكنم. كم‌كم حس كردم كمي توي دستم درد دارم، به هزينه يكي از همسايگان كه وضعيتم را مي‌دانست رفتم دكتر. دكتر كه مرا ديد گفت هم تومور در‌آورده‌اي، هم ديابت داري و هم قلبت ناراحتي گرفته و دور قلبت پر از آب شده و غده‌هاي داخلي بدنت به هم ريخته و به‌خاطر آن غده‌ها داري چاق مي‌شوي، آرتروز پا هم گرفته‌اي...»

  • بيشتر از يك صفحه جا ندارم

من بيشتر از يك صفحه جا ندارم كه داستان زندگي اين مادر داغديده را تعريف كنم و خيلي ديگر از دردهاي آنها مي‌ماند توي دلم...
مردم!
كسي كه دارد اين مطلب را مي‌نويسد توي عمرش آدم‌هاي رنج‌ديده كم نديده ولي اين مورد خاص آنقدر برايم تلخ و سخت بود كه هنوز كه هنوز است به‌خاطر آن دلشكسته‌ام و غمگين. اين داستان مادري بود كه حالا توي اين دنيا هيچي ندارد؛ حتي پول يك ويزيت ساده پزشك را هم ندارد؛ مادري كه به‌خاطر بي‌پولي يك دخترش را از دست داده و به‌خاطر همان بي‌پولي حالا خودش در معرض خطر جدي است...
مردم!
براي اين مادر و دختر، 5000تومان كه براي خيلي از ما اصلا به‌حساب نمي‌آيد، كلي پول حساب مي‌شود. براي اين مادر و دختر هر كمكي كه برسد ارزشمند و قابل است.
مردم!
من تا به حال هيچ‌گاه از مخاطبانم نخواسته‌ام كه به كسي كمك كنند اما حالا، به‌خاطر اين ماجراي تلخ و خاص، چند روز مانده به نوروز مي‌خواهم از هر كسي كه اينها را مي‌خواند خواهش كنم كه هر چقدر كه مي‌تواند به اين مادر و دختر بينوا كمك كند. به خدا دعاي اين آدم‌ها مي‌تواند زندگي‌مان را زير و رو كند. گاهي يك كار خير، گاهي يك دعاي مادري كه جز خدا كسي را ندارد، تقدير و سرنوشت ما و خانواده‌مان را عوض مي‌كند. فقط يك كلام، اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن.

کد خبر 288805

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha