دوشنبه ۲ مهر ۱۳۸۶ - ۰۹:۲۹
۰ نفر

احسان اسیوند: «مادام بواری» یکی از 10 رمان برتر تاریخ با ترجمه‌ای جدید به بازار کتاب ما آمده است.

برای نسل ما که همیشه عاشق میانبر هستیم و پله‌ها را چندتایکی طی می‌کنیم، در زمینه ادبیات هم، کلاسیک نخوانده، داریم معاصرها را زیر و رو می‌کنیم و می‌چسبیم به پست‌مدرن و مینی‌مال.

این‌جوری می‌شود که همیشه فکر می‌کنیم انگار پشت‌سرمان خالی است، لذت ادبیات را آن‌طور که گفته‌اند و می‌خواهیم نمی‌بریم، یک جای کار می‌لنگد. و نمی‌دانیم که این جای خالی، جای خالی همان کلاسیک‌های خوانده نشده است.

 حالا برای خواندن یکی از رمان‌های ماندگار بهانه خوبی پیدا شده؛ ترجمه جدیدی از «مادام بواری» فلوبر.

هدف فلوبر از زندگی، نه زیستن بلکه نوشتن است. گذشته‌هایش را هم  بکاوی می‌بینی که فلوبر از بچگی سختی در زندگی ندیده؛ مرفه بوده و تا دلتان بخواهد کتاب خوانده و احساساتی و خیال‌پرداز بار آمده؛ سپس توی خودش فرو رفته و شروع به نوشتن کرده.

اول در رمانتیسم غرق شد (به خاطر اینکه آن‌وقت‌ها این سبک مد بود) و تقریبا تمام آثارش - به جز «مادام بواری» و «وسوسه سن آنتونی» - بر اساس 25 ماجرای عاشقانه‌ای بودند که از سر گذرانده بود.

اما در «مادام بواری» فلوبر بین رمانتیسم و رئالیسم پل زد و از خود خود «زندگی» نوشت؛ پایش را از روایت بیرون کشید و همه کاراکترها را – هرچه که بودند، با هر مختصات فکری و اخلاقی‌‌ شان – بی‌قضاوت و داوری توصیف کرد تا 100 سال بعد رولان بارت و میشل فوکوی فرانسوی، نظریه‌پردازی کنند و اسم این کارش را بگذارند «مرگ مولف».

می‌بینیم که فلوبر در «مادام بواری» فقط یک مشاهده‌گر صرف است و از روایت ذهنی و درونی تا جایی که می‌تواند پرهیز می‌کند؛ چراکه دارد نسلی را واگشایی می‌کند که نه اصول نوین را باور دارد، نه سنت دیروز را و شاید به همین خاطر باشد که امروز، هنگام خواندن «مادام بواری»، آن را کمی خشک و نچسب می‌بینیم؛ چراکه وقتی مولف بمیرد، بی‌طرف باشد و خنثی ،گرمی از سطرها گرفته می‌شود و واژه‌ها بی‌خون می‌شوند.

اما با این همه سردی و رخوتی که در جای جای کتاب موج می‌زند، قهرمان‌های رمان – از ضدقهرمان تا خود قهرمان - آن‌قدر با هوشمندی طراحی شده‌اند که مخاطب به راحتی با آنها همذات‌پنداری می‌کند و وجودشان را حس می‌کند.

جرقه آغازین در سفری تفریحی به ایتالیا و در جنوا زده شد؛  فلوبر تصویری از «وسوسه سن آنتونی» دید که توجه‌اش را جلب کرد؛ طوری که وقت برگشتن به فرانسه، تابلوی دیگری با همان مضمون پیدا کرد و خرید. بعد کتابی با الهام از آن تصویر نوشت.

 کتاب که تمام شد، «ماکسیم دوکان» و «لویی بونه» که دوستان گرمابه و گلستان‌اش بودند را دعوت کرد و کتاب را در 4روز – هر نوبت 8ساعت – برای آنها خواند. نظر دوستان‌اش این بود که این کتاب فقط به درد آتش‌زدن می‌خورد، همین! و یکی از آنها پیشنهاد کرد که فلوبر سرگذشت «دلامارا» را بنویسید؛ همان بیماری که در بیمارستان «روان» همه سرگذشتش را می‌دانستند.

گوستاو فلوبر هم شروع کرد به نوشتن سرگذشت «دلامارا» که بعدها همین «مادام بواری» معروف شد؛ وقت نوشتن کتاب 30 سال داشت و زمان انتشار کتاب 35ساله بود. زمان نوشتن کتاب «مادام بواری»، برنامه روزانه فلوبر این‌طور بود که در «کرواسه» - همان ویلایی که 200 سال قدمت داشت و از پدرش به ارث برده بود - 10صبح از خواب بیدار می‌شد، اول نامه‌ها و روزنامه‌ها را مطالعه می‌کرد، 11 ناهار می‌خورد، تا ساعت یک پیاده‌روی می‌کرد و کتاب می‌خواند، و یک تا 7 بعدازظهر هم یک ضرب می‌نوشت.

بعد از شام هم دوباره قدم می‌زد، می‌خواند و می‌نوشت و این‌طور خودش را از همه چیز محروم کرده بود. اما با این همه، بیشتر از روزی چند خط نمی‌نوشت؛ تا آنجا که گفته می‌شود یک واژه را در یک صفحه، دوبار تکرار نکرده. بعد از نوشتن هم جمله‌هایش را با صدای بلند می‌خواند چون اعتقاد داشت که اگر چیدمان واژه‌ها و هم‌نشینی آنها گوش‌نواز نباشد، حتما یک جایی عیب و ایرادی هست.

«مادام بواری» پس از اتمام، بلافاصله به صورت پاورقی در نشریه‌ای چاپ می‌شود که با استقبال منتقدان و خوانندگان روبه‌رو می‌شود. اما این همه قصه نیست؛ بعد از مدت کوتاهی نویسنده و ناشر به اتهام رعایت‌نکردن چهارچوب‌های اخلاقی به دادگاه کشیده می‌شوند و کار بیخ پیدا می‌کند؛ وکیل‌مدافع فلوبر از توصیف‌های کتاب دفاع می‌کند و نتیجه اخلاقی رمان را بجا و مناسب تشریح کرده و تاکید می‌کند که «مادام بواری» به سزای عملش در آخر کتاب رسیده و جایی برای شکایت نیست.

اما داستان «مادام بواری» چه بود که این همه استقبال از آن شد و البته این همه دادگاه و تفتیش عقاید داشت. داستان «مادام بواری»، قصه قربانی شدن یک زن است؛ زنی که از زندگی یکنواخت – آن هم در شهری کوچک - دلزده شده و در یک میهمانی که برای قدردانی از همسرش ترتیب داده شده، متحول می‌شود و ماجراجویی‌هایی را آغاز می‌کند که انتهایش فقط تباهی به انتظارش نشسته و سرخوردگی؛ چراکه همسر پزشک‌اش ورشکسته شده و فرزندش بی‌سرپرست می‌ماند و خودش سم آرسنیک را مزه مزه می‌کند.

کتاب فلوبر قصه «اما بواری» است؛ داستان با ازدواج او شروع می‌شود و با مرگش به پایان می‌رسد. در این میان، ما با انبوهی از توصیف‌های مکان، موقعیت‌های گوناگون و انسان‌ها طرف هستیم؛ توصیف‌هایی که مثل یک تابلوی نقاشی توی ذهن ما جان می‌گیرند. درباره پرداخت کاراکترها هم باید به این نکته اشاره کرد که فلوبر برخلاف نویسندگان هم‌نسلش، وقت ورود شخصیت‌ها در «مادام بواری»، یک نفس و مسلسل‌وار آنها را توصیف نمی‌کند بلکه با آنها در یک فرایند خاص آشنا می‌شویم.

و این‌گونه است که فلوبر با سطرهایی پر از اطلاعات جنبی و سبکی - که بین رمانتیسم و رئالیسم در نوسان است - یک زن روستایی را با رؤیاهایی عاشقانه، محبوس در  رابطه‌ای یکنواخت، به تصویر می‌کشد و در کنار آن از حماقت‌ها و بلندپروازی‌های خرده‌بورژوایی مثل موسیو هومه هم غافل نمی‌شود تا بعدها رمانش جاودانه شده و به طرح تلخی از جامعه فرانسه که با انقلاب 1848 همه امیدهایش را از دست داده تبدیل شود؛ همان انقلابی که در غوغای به‌وقوع‌پیوستن‌اش فلوبر گفته بود: «پنجره را ببندید تا صدای وز وز مگس‌های مزاحم را نشنوم».

بعد از انتشار «مادام بواری» واژه بوآریسم در روان‌شناسی رایج شد؛ واژه‌ای که به معنای روان‌پریشی با گرایش هوسرانی به‌کار می‌رود؛ چراکه وسوسه‌های فلوبر در رمان‌اش، وسوسه‌هایی بودند به قدمت عمر بشر؛ وسوسه‌هایی که تاریخ و مکان نمی‌شناختند.

اما با همه اینها و باوجود تصویر کردن یک خانوادة ازهم‌پاشیده در سال1972، هر زن و مردی که در فرانسه ازدواج می‌کردند، از شهرداری‌ها یک جلد «مادام بواری» هدیه می‌گرفتند؛ چراکه رمان فلوبر حماقت‌های یک زندگی زناشویی را روایت می‌کرد که می‌توانست برای نسل آینده فرانسه آموزنده باشد.

بعد از فلوبر هم خیلی‌ها مثل «سارتر» در کتاب «عقل دیالکتیک» ساخت اجتماعی «مادام بواری» را تحلیل کردند و خواستند از موقعیت خانوادگی و دریچه نگاه فلوبر، به وضعیت جامعه آن روزگار فرانسه بپردازند. اما طرح رمان «مادام بواری» از یک رمان تاریخی صرف فراتر بود و فقط توصیف دگرگونی مفاهیم اخلاقی در فرانسه را دربر می‌گرفت.

بنابراین وارد تاریخ نمی‌شد اما از موقعیت‌های تاریخی به عنوان بستری برای توصیف اجتماع استفاده می‌کرد. هنگام مطالعه تاریخ فرانسه هم به این می‌رسیم که فرانسه سال‌های دهه 40 و 50 را با شکست سیاسی و اجتماعی آغاز کرده؛ شکستی که با گسست سیاسی دوره فلوبر، سال‌هایی بدون حضور ارزش‌ها را تا رسیدن به انقلاب 68 تجربه کرده است و شاید به این خاطر بوده که فلوبر در روزهای آخر عمرش، در گفت‌وگو با یک روزنامه فرانسوی به طعنه می‌گوید: «کودنی و خودپرستی از ابزارهای اصلی شادی در دنیای امروز هستند».

فلوبر صرع داشت و عاشق بود
گوستاو فلوبر در سال 1821، در Rouen فرانسه به دنیا آمد؛ جایی در شمال فرانسه، در ساحل رود «سن»؛ همان جایی که در سال 1431، ژاندارک را در کلیسا زنده زنده سوزانده بودند.

پدرش رئیس بیمارستان بود (یکی از شخصیت‌های رمان مادام بواری) و خانواده خوشبختی بودند. به خاطر همین  فلوبر در دوران بچگی‌اش سختی ندید.

فلوبر خوش‌تیپ بود، یک و هفتاد قدش بود، لاغراندام بود و چشم‌هایش به رنگ سبز مایل به آبی می‌زد؛ با مژه‌هایی بلند و موهایی روی شانه. در 15سالگی عاشق الیزا شلزینگرشد؛ زنی که 11 سال از خودش بزرگ‌تر بود. بعد به پاریس رفت تا حقوق بخواند اما خیلی زود از همه چیز خسته شد و در بحبوحه خستگی و دلزدگی عاشق اولالی فوتو شد که توصیف رابطه عاشقانه‌اش را با اولالی می‌توانیم در کتاب «نوامبر» بخوانیم.

بعد دوباره دلش هوای الیزا شلزینگر را کرد، پس به «کرواسه» ویلای پدری‌اش برگشت تا اینکه در سال 1844 اولین حمله عصبی به فلوبر دست داد و بعد از این بود که همه چیز به هم ریخت؛ تشنج می‌گرفت، بیهوش می‌شد، خسته و عصبی بود و... بعضی‌ها بیماری‌اش را صرع تشخیص دادند اما ظاهرا این حمله‌های عصبی ریشه‌ای کهنه در زندگی فلوبر داشت، چرا که در نامه‌ای به موپاسان اعتراف می‌کند که اولین بار 12ساله بوده که دچار اوهام و حمله عصبی شده.

سال1845 پدرش مرد، 2ماه بعد هم خواهرش کارولین. سال1846 دوباره عاشق شد؛ عاشق «لوئیز کله» مجسمه‌ساز که خودش داستان‌ها دارد.

سال1849 تا 1851 به مصر و فلسطین و یونان و سوریه سفر کرد، بعد هم به ایتالیا که در آنجا تصمیم گرفت «سن آنتونی» را بنویسید که البته وقت برگشتن به «کرواسه»، دوستان‌اش نوشتن مادام بواری را به او پیشنهاد کردند؛ بعد از انتشار مادام بواری به شهرت رسید اما همچنان عصبی بود و گوشه‌گیر.

کمی بعد رمان «سالامبو» را نوشت که اکثر منتقدین آن را اثر شکننده‌ای می‌دانستند. بعد «تربیت احساسات» که توصیف عشقش به الیزا شلزینگر بود را چاپ کرد که البته نسبت به «سالامبو» رمان بهتری بود. آخرین آثار فلوبر هم «وسوسه سن آنتونی» و مجموعه داستان کوتاه بودند.

وقت مرگ هم داشت روی کتاب «بوارو و پکوشه» کار می‌کرد؛ کتابی که برای نوشتن آن 1500 جلد کتاب خوانده بود اما نتوانست کامل‌اش کند یعنی وقت نکرد و فقط یک جلد از 2 جلد را نوشته بود که صبح روز 8 ماه می 1880، ساعت 11 کلفت‌اش وقت بردن ناهار، فلوبر را روی نیمکت دراز کشیده پیدا کرد و یک ساعت بعد هم تمام.

معروف‌ترین بواری‌خوان‌ها
 سارتر کتابی ناتمام دارد به نام «ابله خانواده» که زندگینامه گوستاو فلوبر است. او در این کتاب به زندگی و شرایط محیطی فلوبر می‌پردازد. سارتر برای نوشتن این کتاب 3 جلدی 15 سال به طور متناوب وقت گذاشت.

 یکی از رمان‌نویسان محبوب کافکا، گوستاو فلوبر بود.

 خیلی از منتقدان اعتقاد دارند که جیمز جویس،مارسل پروست، ارنست همینگوی و ویلیام فاکنر از فلوبر تأثیر پذیرفته‌اند.

 ایوان تورگنیف - نویسنده روس - به پاریس رفت و با گوستاو فلوبر و چند نویسنده دیگر یک محفل ادبی به راه انداخت.

 پروست درباره مادام بواری می‌نویسد: «در مورد این قهرمان هیچ شک ندارم که او قربانی تربیتی احساساتی است».

 ویرجینیا وولف و سیلویاپلات هر دو از فلوبر به عنوان مرشد یاد کرده‌اند.

 خیلی‌ها تمام موفقیت‌های گی‌دوموپاسان را به‌ آموزش او توسط گوستاوفلوبر نسبت می‌دهند.

چرا فلوبر مادام بواری را نوشت؟
وقتی از گوستاوفلوبر پرسیدند: «مادام بواری چه کسی است؟»، سبیلش را تاب داد و گفت: «خودم!» غالبا نویسندگان برای ساختن کاراکترهایشان از آدم‌های واقعی کمک می‌گیرند. شخصیت‌های داستانی معمولا معادل‌های بیرونی دارند؛ البته نویسندگان در این کار از اندکی واقعیت و خروارها تخیل استفاده می‌کنند.

آدم‌های واقعی وقتی وارد دنیای داستان‌ها می‌شوند، چنان استحاله‌ای می‌شوند که بازشناختن آنها ناممکن است؛ پس اگر از داستایفسکی بپرسند: «پرنس میشکین کیست؟» و او جواب بدهد: «خودم»، تعجب می‌کنیم ولی شاخ در نمی‌آوریم.

ولی وقتی شخصیت اصلی یک داستان یک زن (مادام بواری) است و خیلی هم زن ظریفی است و حتی باردار هم می‌شود و آن وقت نویسنده می‌گوید «این زن خودم هستم»، در این صورت، بابت شاخ در آوردن اصلا نباید سرزنش‌تان کرد چرا که جناب گوستاو فلوبر یک مرد است و خیلی هم مرد است و کچل است و سبیل کلفتی هم دارد و تا آخر عمر هم ازدواج نکرده است.

این نشان می‌دهد که نویسنده و شاعر و موسیقی‌‌دان و نقاش و فیلمساز همگی خودشان را روایت می‌کنند اما این هم هست که «بهتر آن باشد که سر دلبران/ گفته آید در حدیث دیگران».

حتی اگر روایت گوژپشت نتردام باشد و روایتگرش ویکتور هوگوی خوش قد و قامت باشد؛ حتی اگر قصه سوسکی به نام «گرگور سامسا» باشد و قصه گویش فرانتس کافکایی باشد که هیچ جایش به سوسک نمی‌ماند؛ حتی اگر داستان کلافگی زنی زیبا به اسم مادام بواری باشد و داستان‌نویس‌اش مردی مردانه باشد؛ با این همه خیلی هم نباید به این ماجرا میدان داد.

این درست که فلوبر مرد بود و سبیلو و کچل هم بود ولی تربیتی اشرافی داشت. نازپرورده بود و طبع لطیفی داشت. در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد: «زندگی من آن‌قدر خالی است که کلمات در آن بزرگ‌ترین اتفاق‌ها هستند.» جای دیگری حین نوشتن همین مادام بواری می‌نویسد:

«کل ساعات یکشنبه و دوشنبه صرف نوشتن یک جمله شد.» این البته بیش از هر چیز نشان‌دهنده وجه شاعرانه مادام بواری است؛ اینکه فلوبر سعی می‌کرد وقتی از زنبورها می‌نویسد، کلماتی را انتخاب کند که با بلند‌خواندن‌شان صدای وزوز زنبوران شنیده شود و وقتی از رودخانه می‌نویسد صدای شرشر آب از لابه‌لای کلمات به گوش برسد ولی در عین حال نشان از ظریف کاری، جزئی‌نگری، خوش‌سلیقگی و کدبانویی او نیز دارد.

کد خبر 32267

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز