چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۸
۰ نفر

همشهری دو - هلیا نصرتی: چهره‌ای شاد و خندان با کلماتی بریده‌بریده و چهره‌ای که فریاد می‌زند اهل این سرزمین نیست.

آمدم، ماندم رستگار شدم

 زادگاهش فيليپين است و زماني كه همكلاسي ايراني‌تبارش به او پيشنهاد ازدواج داد با پذيرش دين اسلام به عقد او درآمد و بعد از آن در اوج جنگ و بمباران، همراه او راهي ايران شد. آرزويش طبابت بود. از دوران كودكي اين آرزو را داشت. اصلا به همين دليل هم بود كه به دانشگاه رفت و در اين رشته تحصيل كرد. او آرزوي روزهاي كودكي‌اش را در ايران و در شهري به‌نام نهاوند در استان همدان برآورده كرد؛ آن هم با يك نام به‌خصوص «تنها زن پزشك در نهاوند». البته با گذشت سال‌ها و ورود خانم‌ها به دانشگاه، چندسال بعد اين انحصار را از دست داد. اما چيزي كه مهم است و قابل توجه، اين است كه خانم دكتر ماجراي ما كه نامش «اروينا» بود و بعد از مسلمان‌شدن نام فاطمه را از آن خود كرد، وقتي با بيماراني مواجه مي‌شود كه وضع مالي خوبي ندارد، آنها را مجاني معاينه مي‌كند.

  • تحقق آرزوي دنياي كودكي

با آن كه 31سال است پايش را در خاك ايران گذاشته، اما همين كه شروع به سخن گفتن مي‌كند، مي‌شود فهميد كه اهل اين ديار نيست. خيلي زود خودش را با اين ديار تطبيق داد. با مردمي كه حتي زبانشان را نمي‌دانستند؛ مردمي كه اسمشان را در كتاب‌ها و از زبان شوهرش شنيده بود. زماني كه اروينا وارد دانشگاه شد تا آرزوي دنياي كودكي‌اش را تحقق ببخشد و كاري كند كه هيچ بچه‌اي در هيچ جاي سرزمينش بيمار نباشد، فكرش را نمي‌كرد كه براي برآورده كردن اين آرزويش هزاران كيلومتر از شهر و ديارش دور مي‌شود. اروينا با لهجه زيبايش مي‌گويد: «هركسي در زندگي‌اش يك‌رؤيا دارد؛ يك تصوير ذهني از آنچه مي‌خواهد در آينده باشد. پزشكي هم واقعا همان چيزي بود كه من از بچگي دوست داشتم، خوشبختانه خانواده‌ام هم موافق بودند و به‌خاطر همين با تشويق آنها و علاقه خودم اين راه را انتخاب كردم».

ديپلمش را كه گرفت راهي دانشگاه شد اما دانشگاه فيليپين كمي با دانشگاه‌هاي ايران متفاوت است. در فيليپين ابتدا بايد يك رشته پيراپزشكي در مقطع ليسانس تحصيل شود و بعد از آن وارد رشته پزشكي شد. اروينا، رشته پيراپزشكي‌اي كه خواند پرستاري بود و بعد از گرفتن ليسانس، وارد دانشگاه پزشكي شد تا به آرزويش برسد، غافل از اينكه سرنوشت ديگري براي خانم دكتر در انتظار است؛ همسري ايراني كه سرنوشت، او را از ايران به آمريكا و از آنجا به فيليپين فرستاده بود تا همسرش را در اين گوشه دنيا پيدا كند.

  • سفر براي رسيدن به آرزو

دست نگه‌داريد، بهتر است اين قسمت از ماجرا را دكتر غلامرضا مسعودي توضيح دهد؛ مردي كه اروينا را به همسري برگزيد و با آنكه بيش از 30سال از زندگي مشتركشان مي‌گذرد، همچنان عاشقانه همسرش را دوست دارد. حالا سن و سالي از دكتر گذشته و او برمي‌گردد به گذشته و سال‌هاي دوري كه عاشق شد. غلامرضا مسعودي از روزهاي آشنايي با همسرش مي‌گويد؛ «از ابتدا عاشق پزشكي بودم، كنكور كه دادم، همدان رشته كشاورزي قبول شدم و در اهواز رشته پزشكي اما دور بودن از اهواز باعث شد تا قيدش را بزنم. از آنجا كه علاقه زيادي به پزشكي داشتم با كمك خانواده‌ام به آمريكا رفتم تا در آنجا ادامه تحصيل دهم. سال 54 وارد آمريكا شدم اما 2 سال بعد، با ورود كارتر به ايران، مشكلاتي بين 2كشور پديد آمد و ايراني‌ها مخصوصا دانشجويان رشته پزشكي از آمريكا اخراج شدند».

  • خط خوشي كه عشق آورد

غلامرضا مسعودي بايد از آمريكا مي‌رفت و تحصيل را در كشوري ديگر ادامه مي‌داد. او بايد كشوري را انتخاب مي‌كرد كه واحدهاي درسي كه او گذرانده بود را بپذيرد؛ «بهترين كشور فيليپين بود و من راهي آنجا شدم. من ليسانسم را در علوم آزمايشگاهي گرفتم و با گرفتن مدرك ليسانس وارد دانشگاه پزشكي شدم. اما از آنجا كه تدريس به زبان مادري‌ام نبود، به اندازه دانشجويان آنجا نمي‌توانستم تند بنويسم و به همين دليل مجبور بودم كه از ساير دانشجويان جزوه بگيرم».

جزوه‌هايي كه دكتر غلامرضا مسعودي گرفت، آغاز داستان يك زندگي بود؛ زندگي‌اي كه بيش از 30سال است دوام دارد و لحظات شاد زيادي در آن خلق شده است. مي‌گويد: «يك روز كه به قسمت زيراكسي دانشگاه رفته بودم تا جزوه كپي كنم، جزوه تميزي را ديدم كه با خط زيبايي نوشته شده بود. پرس‌و‌جو كردم؛ مشخص شد كه جزوه براي دختري به نام ارويناست؛ اروينا آلاسك، زني بود كه بهترين و زيباترين لحظات را در زندگي من به‌وجود آورد. خط خوب اروينا كم‌كم نظر مرا به‌خود جلب كرد. او به غيراز خط خوب، دانشجوي ممتاز كلاس نيز بود و سومين معياري كه باعث شد تا به او قلبا علاقه‌مند شوم؛ متانت و وقار و سنگيني او بود».

  • اروينا، فاطمه شد

علاقه دختر و پسر جوان روزبه‌روز بيشتر مي‌شد تا اينكه غلامرضا تصميم گرفت با اروينا ازدواج كند. اما براي اين ازدواج يك مشكل وجود داشت؛ مشكلي كه زن جوان خيلي راحت آن را حل كرد و زندگي آنها شكل گرفت. غلامرضا مسعودي مي‌گويد: «مشكل ما اين بود كه همسرم مسيحي كاتوليك بود و من مسلمان و او بايد مسلمان مي‌شد تا ما به عقد هم درمي‌آمديم. براي اينكه همسرم با اسلام آشنا شود چندين كتاب و قرآن كه به زبان انگليسي بود را براي او بردم. او بعد از خواندن و مطالعه كتاب‌ها و قرآن، تصميم گرفت مسلمان شود».

روي آوردن به اسلام، خالي از سختي و مشكل نبود. اروينا كه حالا نامش فاطمه شده مي‌گويد: «من مسيحي بودم، آقاي دكتر در جلسه خواستگاري نخستين چيزي كه از من خواست اين بود كه مسلمان شوم. براي من و خانواده‌ام توضيح داد كه مسلماني چيست، يك مسلمان چطور رفتار مي‌كند، چطور زندگي مي‌كند و... من تا آن موقع درباره اسلام چيز زيادي نمي‌دانستم. به‌خاطر همين آقاي دكتر با خودش چند كتاب به زبان انگليسي آورده بود تا مطالعه كنم در بين آنها يك قرآن كوچك بود كه هنوز هم دارم. اين را هم نبايد ناديده گرفت كه پدر و مادرم دلشوره داشتند و مي‌ترسيدند اما در نهايت انتخاب را به‌خودم سپردند».

خانم دكتر با همان لهجه شيرين و خاصش مي‌خندد و ادامه مي‌دهد: «در ظاهر هيچ شباهتي به هم نداشتيم؛ نه دين مشترك، نه فرهنگ و آيين، نه حتي زبان مشترك. اين انتخاب براي هر دونفر ما سخت بود چون به هرحال هركدام‌مان براي آن يكي خارجي بوديم. اما اگر از ته قلبت عاشق باشي و آرامش و امنيت را احساس كني ديگر هيچ‌چيز حتي فرسنگ‌ها فاصله دو كشور و فرهنگ‌هاي متفاوت مانع از رسيدن نمي‌شود. از طرفي از نظر من دين ما با اسلام خيلي متفاوت نيست، اصولش به‌نظرم شبيه به هم بود. فقط بعضي از موارد مانند حجاب يا جدابودن زن و مرد بود كه براي من مشكلي نبود. اسلام دين زيبايي است، من هرگز از انتخابي كه كرده‌ام پشيمان نشده‌ام و حالا آن را جزيي از زندگي‌ام مي‌دانم و بدون حجاب حس مي‌كنم كه چيزي كم دارم».

  • زندگي در كشوري با زبان متفاوت

زماني كه اروينا اسلام را پذيرفت، آنها راهي سفارت شدند تا به عقد هم دربيايند. با آنكه اروينا، ضرب‌المثل‌هاي ايراني را نمي‌دانست اما زماني كه خطبه عقد خوانده شد با خودش عهد كرد كه با لباس سفيد برود و تمام تلاشش را براي حفظ زندگي‌اش انجام دهد. غلامرضا مسعودي مي‌گويد: «آن موقع سفارت ايران در فيليپين هنوز سروسامان نگرفته بود. به همين دليل به سفارت اندونزي رفتيم و اروينا در حضور روحاني‌اي كه در آنجا حضور داشت مسلمان شد و اسم فاطمه را براي خودش انتخاب كرد. بعد هم همان روحاني خطبه عقد ما را خواند. خوشبختانه از آن سال تا امروز هيچ‌وقت با هم سر هيچ موضوعي مشكل و اختلاف‌نظر نداشته‌ايم مگر اختلافاتي در تشخيص و تجويز دارو براي بيماران كه بعضي وقت‌ها در اين زمينه با هم هم‌عقيده نيستيم».

اينطوري شد كه شناسنامه اروينا نه‌تنها مهر ازدواج داخل آن زده شد بلكه اسم و فاميلش نيز تغيير كرد و نام فاطمه مسعودي را از آن خود كرد. اما اين پايان زندگي جالب و خواندني خانم‌دكتر نبود. همين كه درسشان تمام شد و مدرك پزشكي عمومي را گرفتند راهي ايران شدند؛ كشوري كه مردمانش درگير بودند؛ درگير جنگي تحميلي.

  • سفر به ديار غريب

سال 64 در بحبوحه جنگ راهي ايران شدند، با كودكي يكساله؛ نه مادر فارسي بلد بود و نه كودك. چمدانش را به‌دست گرفت و ترس از مواجه شدن با دنياي ناشناخته، حس عجيبي به او مي‌داد.
خانم دكتر مي‌گويد: «دور شدن از خانواده و زندگي در كشوري كه تا به حال نديدي و حتي زبان مردمش را بلد نيستي سخت بود. مي‌ترسيدم. آن روز كه تصميم به آمدن گرفتم، از خدا خواستم تا كمكم كند.به خدا گفتم نمي‌دانم كاري كه دارم انجام مي‌دهم خوب مي‌شود يا بد! اما من اگر اين راه را انتخاب كردم به‌خاطر خوبي‌ها و مهرباني‌هاي دكتر است، توكل به تو. ترسم با ورود به كشور و آشنايي با خانواده دكتر كمي ريخت. آنها برخوردي صميمانه و دوستانه با من داشتند، به‌طوري كه حس مي‌كردم از اعضاي خانواده آنها هستم. به همين دليل كمي دلگرم شدم».

اما عمر اين دلگرمي براي فاطمه كم بود، خيلي كم. او زماني كه صداي نخستين بمب و موشك را شنيد تازه متوجه شد كه مردم ايران چه وضعيت بدي را سپري مي‌كنند و شدت و حدت اين ترس زماني به اوج خود رسيد كه همسرش بار سفر بست و راهي جنگ و جبهه شد تا به دفاع از كشور بپردازد. فاطمه مي‌گويد: «اوضاع زماني سخت‌تر شد كه همسرم به جبهه رفت و من تنها شدم. آن زمان شوهرم رئيس بيمارستاني در نهاوند بود و من هم دكتري كه در بيمارستان طبابت مي‌كردم. همسرم براي جنگ رفت و هر لحظه بيم و وحشت آن را داشتم كه خبر بدي درباره‌اش بشنوم. حس بدي است، انتظار شنيدن يك خبر تلخ و آرزو براي نشنيدن آن خبر. خدا را شكر آن روزها هم گذشت ولي حالا كه با خودم فكر مي‌كنم، مي‌بينم كه واقعا روزهاي سختي بود».

  • همدلي به جاي همزباني

مشكل ديگري كه فاطمه با آن مواجه بود، زبان بود. او نمي‌توانست به زبان ايراني‌ها صحبت كند و اين مسئله براي او سخت بود. زماني كه در بيمارستان كار مي‌كرد، بلد نبودن زبان فارسي برايش آنقدرها سخت نبود چون يك مترجم داشت؛ «آنجا يكي از همكاران پزشكم انگليسي بلد بود و نقش مترجم مرا ايفا مي‌كرد. زماني كه همسرم نبود او حرف‌ها را ترجمه مي‌كرد و من متوجه مي‌شدم كه ديگران چه مي‌گويند».

اما زماني كه همكارش نبود او مي‌ماند و مردمي كه هيچ‌چيزي از صحبت‌هايش متوجه نمي‌شدند. درست حكم انساني را داشت كه كر و لال بود و با ايما و اشاره بايد به ديگران، حسش و خواسته‌اش را انتقال مي‌داد؛ «وقتي در مطب با بيمارانم تنها مي‌شدم و كسي نبود حرف‌هاي آنها را برايم ترجمه كند، خيلي ناراحت مي‌شدم. خيلي وقت‌ها با اشاره، درد آنها را تشخيص مي‌دادم و نسخه مي‌نوشتم. هر وقت هم سرم خلوت مي‌شد، ياد همسرم مي‌افتادم و با خودم مي‌گفتم غلامرضا الان كجاست و چه مي‌كند؟ كار، مرا از فكر كردن به چيزهاي بيهوده دور مي‌‌‌كرد براي همين تصميم گرفتم كه بيشتر كار كنم، آن هم در موقعيتي كه با ايما و اشاره متوجه مشكلات بيمارانم مي‌شدم. زماني كه آنها را معاينه مي‌كردم در دلم از خدا مي‌خواستم كه نگهدار همسرم باشد و از او مراقبت كند».

طبابت با مترجم و زبان ايما و اشاره ادامه داشت تا اينكه خانم دكتر كم‌كم با زبان فارسي آشنا شد. اما زماني به‌طور كامل به اين زبان مسلط شد كه بچه‌هايش راهي مدرسه شدند. او همانطور كه به بچه‌هايش الفبا را ياد مي‌داد، خودش هم فارسي را به‌طور كامل ياد گرفت و بر آن مسلط شد؛ «با اينكه سال‌ها از آن زمان گذشته اما هنوز هم نوشتن بعضي از كلمات برايم سخت است. گاهي اوقات هم بعضي از كلمات فارسي را فراموش مي‌كنم و معادل انگليسي آن را به‌ياد مي‌آورم اما به‌طور كل الان مشكلي ندارم».

  • حس مشترك زنان ايراني

براي فاطمه، روزهاي جنگ شايد سخت‌ترين روزهايي باشد كه در ايران گذرانده است؛ روزهايي كه پر از ترس و وحشت بود و تازه آن زمان بود كه فهميد زن‌ها و مادران ديگران چه حسي دارند. فاطمه مي‌گويد: «مسعود كه رفت تازه فهميدم جنگ يعني چه؛ تازه شدم شبيه زن‌هاي ديگر كه مردشان جبهه بود. وقتي جنگنده‌هاي عراقي مي‌آمدند و صداي آژير قرمز در شهر مي‌پيچيد من هم دست پسرم را مي‌گرفتم و با بقيه مردم مي‌رفتيم پناهگاه. مي‌دانستم جنگ با هيچ‌كس شوخي ندارد، حتي يك‌بار وقتي در مطب مشغول معاينه يك مريض بودم يكدفعه صداي خيلي بلندي شنيدم؛ صداي انفجار. موج انفجار آن‌قدر زياد بود كه تمام شيشه‌هاي مطب را شكست. وقتي كنار پنجره رسيدم بيرون فقط دود بود. بعد فهميدم كه جنگنده‌ها خانه‌اي را در نزديكي محل كارم بمباران كرده‌اند، خيلي‌ها آن روز شهيد شدند».

  • يك ازدواج موفق

خانم دكتر از ازدواجش راضي است و اين موضوع را بارها در گفت‌وگويمان بيان مي‌كند. همسرش نيز از انتخابي كه داشته است بسيار خوشحال است. خانم دكتر مي‌گويد: «زندگي ما پر از عشق است و همين علاقه باعث شد كه دوري از خانواده برايم سخت نباشد. حالا من پيروز ميدان و سربلند هستم و از اينكه انتخاب درستي انجام داده‌ام حس رضايت دارم. آرامش و شادي بهترين هديه‌اي بود كه مي‌توانستم در زندگي‌ام داشته باشم كه خداوند آن را از من دريغ نكرد».

  • تولد زير بمباران

«يك‌بار در خيابان زن بارداري را ديدم كه از درد به‌خودش مي‌پيچيد، حالش اصلا خوب نبود. معلوم بود موقع زايمانش رسيده است و من بايد به او كمك مي‌كردم. وقت كم بود و فرصت نبود تا زن را به يك مركز پزشكي برسانيم، بايد هر چه زودتر به مادر و بچه‌اش كمك مي‌كردم وگرنه معلوم نبود چه اتفاقي براي آنها مي‌افتاد. به‌خاطر همين از مغازه‌دارهاي همان اطراف خواستم كمك كنند. يكي از مغازه‌ها را خالي كرديم و من آن بچه عجول را همانجا به دنيا آوردم. بدون هيچ وسيله و امكانات اوليه‌اي، لحظه قشنگي بود. كودك فارغ از همه‌‌چيز گريه مي‌كرد و مادر از به‌دنيا آمدن كودكش اشك شوق به چشم داشت».

آن بچه حالا 28سال دارد و شايد خبر نداشته باشد كه يك روز وقتي جنگنده‌هاي دشمن آسمان كشورش را پر از ترس و وحشت كرده بودند، خداوند يك فرشته سفيدپوش را براي كمك به او و مادرش به همان حوالي فرستاده بود؛ فرشته‌اي كه كيلومترها راه را طي كرده بود تا به آنجا برسد. پزشكي كه از جنگ بيزار بود و بزرگ‌ترين آرزويش اين است كه در هيچ جاي دنيا، جنگي نباشد.

  • طبابت براي رضاي خدا

فاطمه، زن فيليپيني، نخستين پزشك زن بود كه در نهاوند استان همدان مشغول به طبابت شد و تا سال‌ها اين ويژگي از آن او بود. هر چند بعد از سال‌ها و با ورود خانم‌ها به دانشگاه‌ها، اين انحصار رنگ باخت اما چيزي كه مهم بود، مهرباني‌هاي خانم دكتر بود.

از حضور او در ايران سال‌ها مي‌گذرد. او حالا در مطبي در شهر نهاوند طبابت مي‌كند اما هنوز همان دكتر مهربان روزهاي اول حضور در ايران است؛ «اگر بيماري به دفترم بيايد و وضع مالي خوبي نداشته باشد، بدون هيچ چشمداشتي او را معاينه مي‌كنم؛ گاهي اوقات 5بيمار و گاهي 3بيمار، تعدادشان متغير است، اما زياد به اينجا مي‌آيند تا آنها را مداوا كنم. من هم همين كه مي‌گويند پول نداريم، آنها را معاينه مي‌كنم. اصلا به منشي‌ام گفته‌ام كه اگر كسي وارد اينجا شد و گفت وضع مالي خوبي ندارد، او را رد نكند. يك مدتي هم با بهزيستي و كميته‌امداد كار مي‌كردم و افرادي كه زيرنظر آنها بودند را مجاني معاينه مي‌كردم».
دوباره لبخندي مي‌زند و ادامه مي‌دهد: «همسرم هم مثل خودم است، اگر كسي وضع مالي خوبي نداشته باشد، او را بدون پول معاينه مي‌كند. همسرم رئيس بيمارستان است و سعي مي‌كند تا آنجا كه بتواند به مردم كمك كند. حتي گاهي اوقات به بيماراني كه هزينه پرداخت نسخه ندارند، مي‌گويد به فلان داروخانه برويد و بگوييد كه از طرف من آمده‌ايد و هيچ پولي پرداخت نكنيد». 

کد خبر 341360

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار مهارت‌های زندگی

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha