دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۶:۲۹
۰ نفر

همشهری دو - مرجان همایونی: باورش هم برایش سخت بود! مگر می‌شد؟ چطور امکان داشت که ۲سال از عمرش را در جایی زندگی کند که نه آب دارد و نه برق؛ بدون هرگونه امکاناتی؛ منطقه‌ای که هیچ‌کسی حاضر نبود به آنجا برود.

مجتبی اکبری

 او بايد 24‌ماه در جايي زندگي مي‌كرد كه كولر معنا نداشت، تلويزيون را حتي در كتاب هم نديده بودند وتلفن كلمه‌اي گنگ و نامفهوم براي مردم آن ديار بود. با خود عهد كرد‌ « امروز كه تمام شود، دور اينجا را خط مي‌كشم؛ و اين نخستين و آخرين باري است كه به اين سرزمين مي‌آيم» اما نمك‌گير شد. نمك‌گير محبت مردمي شد كه در اوج نداري و كمبود امكانات، مهرباني تنها سرمايه‌شان بود؛ آنقدرها كه وقتي مي‌خواست برگردد اشك به چشمش آمد؛ اشك خوشحالي نبود، اشك دلتنگي و دوري از مردماني بود كه صداقت و صفا و صميميت جزئي از رسم و آيين زندگي‌شان بود.

مجتبي اكبري، معلم سرزمين ناشناخته‌اي بود كه هيچ امكاناتي نداشت. با آنكه روز اولي كه مجتبي براي تدريس پا در روستاي كرگزي در شهر ميرجاوه استان سيستان و بلوچستان گذاشت، كلمات و جملات را در ذهن كنار هم رديف مي‌كرد تا فردا صبح با هزار و يك بهانه و دليل از رفتن به اين روستا سرباز زند، اما شب همان روز تصميم گرفت كه بماند و پاسخ محبت‌هاي مردم اين سرزمين را بدهد اما ماندن تنها كار معلم جوان ما نبود، او بعد از مدتي تصميم گرفت تا دانش‌آموزانش را با دنيايي فراتر از دنياي آنها آشنا كند؛ دنيايي كه آب و برق و گاز و تلفن و... در آن معنا و مفهوم داشت. او لپ تاپ را وارد روستايي كرد كه برق نداشت و بچه‌هايش تا به حال تلويزيون نديده بودند. معلم جوان طوري درس داد كه تمامي دانش‌آموزانش يك‌ضرب قبول شدند؛ آن هم دانش‌آموزاني كه تعدادي از آنها سال تحصيلي قبلي مردود شده بودند. به سراغ مجتبي اكبري رفتيم تا از تدريسش در روستاي كرگزي و مردم آنجا بگويد.

  • چه شد كه به‌عنوان معلم به روستاي كرگزي رفتيد؟

ماجرايش طولاني است. زماني كه مدرك ليسانسم را در رشته علوم پزشكي گرفتم، نوبت سربازي رفتنم رسيد. من فارغ التحصيل رشته علوم پزشكي بودم و در ذهنم به‌دنبال محل مناسب و درخوري براي گذراندن دوران سربازي‌ام بودم. به همين دليل ابتدا تصميم گرفتم كه امريه بگيرم. برايم كسر‌شأن بود با مدركي كه داشتم سرباز معلم شوم، حتي براي امريه هم راضي نبودم در هر سازماني مشغول شوم. خلاصه غرور تحصيلات خوب و گذراندن سربازي در منطقه‌اي مناسب و درخور باعث شد كه براي وزارت نيرو درخواست امريه دهم اما با درخواستم موافقت نشد. بعد از آن براي وزارت بهداشت درخواست امريه دادم، امابرخلاف تصورم آنجا هم موافقت نكردند. دوستانم گفتند حالا كه نتوانستي در اين دو سازمان امريه بگيري، درخواست سرباز معلمي بده. سرباز معلمي طول خدمتش 24‌ماه است، اما آنها به من گفتند الان آموزش و پرورش نيرو مي‌خواهد و با اين درخواست خيلي زود پذيرفته مي‌شوي. سربازي‌ات هم در استان خودمان سيستان و بلوچستان خواهد بود. من هم با اين اميد كه سرباز معلم هستم و قرار است 2سال خدمتم را بيخ گوش خانواده‌ام در زابل باشم درخواست دادم. اما چه كنم كه آنچه در تصور من بود نشد و اتفاقات زياد ديگري افتاد؛ اتفاقاتي كه هرگز باورم نمي‌شد برايم رخ دهد، اما هر زمان كه به آن فكر مي‌كنم، خوشحال مي‌شوم. روزهاي اول كه وارد اين ماجرا شدم نگران و ناراحت بودم اما بعد از مدتي از تصميمي كه گرفتم و درخواست براي سرباز معلمي از ته قلبم راضي بودم و حالا هم اگر قرار باشد دوباره انتخاب كنم همان راهي كه رفته‌ام را مي‌روم.

  • چه اتفاقاتي افتاد كه آنقدر برايتان سخت بود؟

اول كه درخواست دادم، مرا فرستادند به يك مدرسه در نزديكي خاش كه تنها 2 پايه براي تدريس داشتم. به‌نظر خوب مي‌آمد، از خاش تا شهر محل زندگي‌ام زابل مسافت كمي نبود، اما زياد هم نبود و از طرفي اين مدرسه 2 معلم ديگر داشت و ما باهم خيلي زود دوست شديم. همين دوستي باعث شده بود كه دوري از خانواده اذيتم نكند. همه‌‌چيز خوب بود تا اينكه يك‌ماه پس از آغاز مدرسه‌ها، گفتند يكي از ما 3 نفر براي تدريس به مدرسه‌اي بايد برود كه امكانات رفاهي در آنجا صفر است. وضعيت آن مدرسه به حدي نامناسب بود كه حتي معلم‌هاي بومي آنجا هم قبول نكرده بودند به آن مدرسه بروند. براي همين به ناچار قرعه انداختند. از شانس بدم بود يا خوبم كه قرعه به نام من افتاد. چاره‌اي نبود، من بايد مي‌رفتم؛ از طرفي اين روستا تا زاهدان حدود 30كيلومتر نسبت به جايي كه آن زمان درس مي‌دادم نزديك‌تر بود. با خودم حساب كردم 30كيلومتر نزديك‌تر به زاهدان، يعني 30كيلومتر نزديك‌تر به زابل پس برايم بهتر است. خلاصه با اين باور راهي مدرسه‌اي شدم كه در روستاي كرگزي، شهر ميرجاوه قرار داشت؛ روستايي كه با آنچه در تصورم بود، هيچ مناسبتي نداشت.واقعا هرگز تصور نمي‌كردم كه من روزي به اين روستا بروم و به دانش‌آموزان آنجا درس بدهم.

  • مگر روستا چطور بود؟

ببينيد از زابل تا آن روستا حدود 300كيلومتر است اما 20كيلومتر آخر حدود يك ساعت طول مي‌كشد تا به روستا برسيم؛ چون جاده ناهموار است و ماشين خيلي بد از آن عبور مي‌كند. اجازه بدهيد اينطور بگويم «كر» به‌معناي خندق و جاي كور است و مردم اينجا به درخت كهنسال «گز» مي‌گويند. روستا داخل يك خندق بود كه درخت كهنسالي داشت، به همين دليل به آنجا كرگز مي‌گفتند. حالا تصور كنيد در چنين جايي بدون كولر و هيچ وسيله خنك‌كننده بايد روزهاي تابستان را سر كني؛ روزهايي كه تا ساعت 7عصر، خورشيد بالاي سرت مي‌تابد و امانت را مي‌برد. برق، گاز، آب و ... هيچ وسيله رفاهي‌اي در اين روستا نبود. آنقدر در نخستين ديدار جاخوردم كه با خودم فكر كردم اين آخرين باري است كه به اينجا مي‌آيم و فردا صبح به اداره مي‌روم و درخواست مي‌دهم كه مرا از اينجا منتقل كنند. شرايط آنجا به قدري سخت بود كه در 2سال گذشته معلمي آنجا نمانده بود و بچه‌ها سركلاس نرفته بودند. شايد اگر اين را بگويم كه مردم آنجا نمي‌دانستند تلويزيون چيست، برق برايشان يك چيز عجيب بود، راحت‌تر بشود ماجرا را درك كرد. اما همانقدر كه امكانات در اين روستا نبود به جاي آن صفا و محبت و معرفت در ميان مردم اين روستا موج مي‌زد.

  • پس چه شد كه ماندگار شديد؟ آن هم 2 سال!

محبت بچه‌ها و اهالي من را ماندگار كرد. زماني كه سر سفره‌شان نشستم و نمكشان را خوردم، ديگر نتوانستم بگويم نه. دلم براي بچه‌هاي آنجا سوخت، با آن شرايط سخت، بي‌سوادي برايشان آزاردهنده بود. آنها به جرم زندگي در يك منطقه سخت و خالي از امكانات نبايد محاكمه مي‌شدند و روا نبود كه از درس و تحصيل محروم شوند. به همين دليل ماندم. مني كه روز اول گفتم آخرين بارم است اينجا مي‌آيم، 2 سال ماندم! البته اين را هم بگويم آموزش و پرورش قول داد كه يك‌سال آنجا مرا نگه‌دارد و بعد از پايان سال تحصيلي به مدرسه ديگر منتقل كند اما ديگر آنجا ماندگار شدم.

  • ساعت حضورتان در روستا چطور بود؟

تقريبا تمام هفته آنجا بودم، چون ماشين هم نداشتم و وضعيتم اصلا خوب نبود. شنبه صبح مي‌رفتم و چهارشنبه عصر برمي‌گشتم. بدون امكانات و تجهيزات خيلي برايم سخت بود. از همه بدتر اين بود كه ماشين براي رفتن به شهر گير نمي‌آمد و رفت‌وآمد را با مشكل مواجه مي‌كرد. در كنار اين مشكلات، مشكل ديگري بود كه روزهاي اول برايم خيلي سخت بود. زماني كه من براي سربازمعلمي به روستا رفتم، تقريبا همزمان بود با حمله به معلم‌ها در سيستان و بلوچستان و كشتن آنها. براي همين خيلي مي‌ترسيدم و خانواده‌ام اصلا با اين موضوع موافق نبودند.

  • حالا واقعا ناامني بود؟ خطري شما را تهديد كرد؟

اصلا. با اينكه اين روستا امكاناتي نداشت اما فوق‌العاده امن بود. گفتم پدر و مادرم با انتقال من مخالف بودند، براي همين پدرم 2بار به روستا آمد تا محل زندگي و كار مرا از نزديك ببيند. بعد از دومين بار به من گفت مردم اينجا از خانواده‌ات مطمئن‌تر هستند و خيالم راحت شد كه اتفاقي برايت رخ نمي‌دهد.

  • شب‌ها كجا استراحت مي‌كرديد؟ شام و ناهار را چه مي‌كرديد؟

شب‌ها كه در مدرسه مي‌ماندم، شام و ناهار را هم اهالي روستا مي‌آوردند. هر روز مهمان يكي بودم. گاهي اوقات هم مرا دعوت مي‌كردند به خانه‌هايشان و آنجا بودم. از خوبي‌هاي مردم روستا نمي‌توانم حرف بزنم؛ چون هيچ كلمه‌اي بيانگر محبت‌هاي آنها نيست.

  • الان چه مي‌كنيد؟

متأسفانه يا خوشبختانه سرباز‌معلمي‌ام تمام شد و از آن روستا رفتم. راستي اين را يادم رفت بگويم كه در كنار درس دادن به 15دانش‌آموزم در روستاي كرگز، خودم هم شروع به درس خواندن كردم و درحال حاضر دانشجوي فوق ليسانس هستم.

  • از شاگردان‌تان خبر داريد؟

متأسفانه نه، از زماني كه از آنجا آمده‌ام وقت نكرده‌ام كه به بچه‌ها سر بزنم. علتش هم بد بودن مسير رفت و برگشت و مشغله‌هاي كاري خودم است. بچه‌ها چندباري تماس گرفته‌اند و از من خواسته‌اند كه براي ديدنشان بروم. آنها بامعرفت بودند، دلتنگشان هستم.

  • هنوز هم مردم آن روستا برق ندارند؟

راستش را بخواهيد پارسال قرار شد كه برق و آب بياورند و قول‌هايي داده شد اما هر بار بهانه‌اي آورده مي‌شود و مي‌دانم كه مردم آن روستا هنوز نه آب لوله‌كشي دارند و نه برق. مي‌دانم در گرمايي كه ما زير كولر مي‌ناليم و به سختي روزها را سر مي‌كنيم آنها زير تيغ آفتاب زندگي‌شان را بدون هيچ وسيله خنك كننده‌اي مي‌گذرانند؛ مردمي كه تنها جرمشان فقر است؛ مردمي كه در نهايت كمبود امكانات زندگي‌شان را مي‌‌گذرانند. بي‌شك با آمدن آب و برق و ساير امكانات رفاهي حداقلي به اين روستا، نه‌تنها خود مردم احساس آرامش و راحتي بيشتر مي‌‌كنند بلكه معلم‌هايي كه قرار است در آنجا تدريس كنند هم راحت‌تر مي‌توانند كارشان را انجام دهند. ‌اي كاش امكانات راهي آن روستا مي‌شد.

  • از حس‌تان بگوييد؛ حس روز آخر؛ حس جدايي از بچه‌هايي كه براي آنها تدريس كرديد؛ حس رفتن از جايي كه روز اول نمي‌‌خواستيد حتي براي لحظه‌اي آنجا بمانيد.

حس غريبي بود؛ اشك و لبخند باهم آميخته شده بود. خوشحال بودم از اينكه سختي‌ها و نبود امكانات تمام مي‌شود. برايم دوري از خانواده سخت بود. من بسيار به خانواده‌ام وابسته بودم و در هفته، 2 روز ديدن آنها واقعا آزاردهنده بود. رفتن براي هميشه به شهرم، نزد خانواده‌ام حس خوبي بود و خوشحال كننده؛ اينكه سختي‌هاي اين روزها تمام شد و ديگر نياز نبود كه خودم را با نبود امكانات وفق دهم. اما سخت بود، دوري از مردمي كه اعضاي خانواده‌ام شده بودند؛ خيلي سخت بود؛ مردمي كه پر از عشق و محبت بودند. 2سال از عمرم را آنجا گذرانده بودم و اهالي روستا را جزئي از خانواده‌ام مي‌دانستم. اينكه بعد از رفتن من، دانش‌آموزان اين روستا چه مي‌كنند اذيتم مي‌كرد. اينكه آيا معلمي به اين روستاي دور افتاده مي‌آيد تا بار ديگر بچه‌ها سر كلاس جمع شوند يا نه، اذيتم مي‌كرد. بچه‌هاي روستا سراسر انرژي و خلاقيت و استعداد بودند و حيف بود كه آنها به درسشان ادامه نمي‌دادند. دلم براي تك‌تك دانش‌آموزان آنجا تنگ شده است. دلم براي محبت‌هاي خالصانه‌اي كه تا ‌آن موقع به اين حد نديده بودم تنگ شده است.

  • تدريس، نسخه بدون برق!

استفاده درست از تكنولوژي در نبود برق شهري باعث شد دانش‌آموزان عاشق درس شوند
راستش را بخواهيد نداشتن برق، خيلي سخت بود و تقريبا اجازه نمي‌داد كه من كاري انجام دهم. اوايل لپ‌تاپم را با خودم مي‌بردم؛ اما شارژ لپ‌تاپ كه تمام مي‌شد من ديگر كاري نمي‌توانستم انجام دهم. به فكر اين بودم كه يك جور برق را به روستا بياورم، اما چطور مي‌توانستم اين كار را بكنم؟ تا اينكه يك روز داشتم از ميداني در نزديكي خانه مان رد مي‌شدم و چشم‌ام به ميوه فروش‌هايي افتاد كه ميوه‌ها را بار وانتشان كرده بودند و با تاريكي هوا، لامپي را بالاي بارشان روشن مي‌كردند. لامپ بالاي بار وانت مرا به فكر واداشت. من هم مي‌توانستم برق توليد كنم؛ مانند ميوه فروش ها. در تحقيقاتي كه كردم مشخص شد اين كار به وسيله دستگاهي است كه برق باتري ماشين را به نور تبديل مي‌كند بدون آنكه باتري تمام شود. اين را كه فهميدم، جست و جو براي پيدا كردن دستگاه را آغاز كردم. اول شركتي در شيراز پيدا كردم كه اين تبديل‌ها را مي‌فروخت، آنجا نداشت. بعد در تهران شركتي را پيدا كردم، آنها گفتند بايد پول را اينترنتي واريز كني و تبديل را برايت پست مي‌كنيم. اما چون خريد اينترنتي بسيار انجام داده بودم و بسيار هم كلاه سرم رفته بود، از خير خريد اينترنتي گذشتم و جست و جو براي يافتن تبديل را در زاهدان ادامه دادم. درنهايت مغازه‌اي را پيدا كردم كه گفت يك هفته بعد برايت تبديل را مي‌آوريم و من موفق شدم تبديل را بعد از كلي جست‌و‌جو خريداري كنم. ماشين برادرم را برداشتم و راهي روستا شدم. وقتي بچه‌ها لامپ و لپ تاپ را ديدند خيلي تعجب كردند. واقعا دلشان مي‌خواست با لپ تاپ كار كنند و دوست داشتند لامپ روشن باشد. علاقه آنها به برق باعث شد تا ايده خوبي به ذهنم برسد. بچه‌ها عاشق ديدن كارتون بودند و من شرط ديدن كارتون را نمره‌هاي بالاي آنها اعلام كردم. طولي نكشيد كه بچه‌هايي كه سال تحصيلي قبلي‌شان را مردود شده بودند، همه آن سال با نمرات بالا قبول شدند. البته به آنها حق مي‌دادم، بچه‌ها هيچ وسيله تفريحي‌اي نداشتند، حياط مدرسه آنها خاكي بود، بدون كوچك‌ترين وسيله‌اي براي فعاليت و ورزش. بايد آنها را سر شوق مي‌آوردم به‌خاطر همين زنگ تفريح‌ها براي بچه‌ها كارتون تام و جري، فوتباليست‌ها و... مي‌گذاشتم.

برنامه‌هايي كه به كرات از تلويزيون پخش شده بود و براي دانش‌آموزان ما كسالت‌‌آور شده بود، براي آنها دنيايي از لذت و هيجان بود. دانش‌آموزانم طوري از اين كارتون‌ها لذت مي‌بردند كه به من مي‌گفتند آقا اگر املاء 20بگيريم برايمان 2 تا كارتون پخش مي‌كنيد؟ اوايل تنها در زنگ تفريح‌ها اين كار را مي‌كردم اما بعد از مدتي با خودم گفتم چرا فقط كارتون، بچه‌هايي كه اينقدر استعداد دارند و به خوبي موضوعات را ياد مي‌گيرند، چرا با كمك لپ تاپ به آنها درس ياد ندهم. بعد از آن تصميم گرفتم كه كتاب درسي را هم از طريق لپ تاپ به آنها آموزش دهم. براي همين زماني كه به خانه مي‌آمدم برنامه‌هاي كتاب درسي را دانلود مي‌كردم. فرقي نمي‌كرد‌ چه درسي، در هر 6مقطع من دانش‌آموز داشتم. بايد براي 15دانش‌آموزي كه داشتم درس‌هاي مرتبط را دانلود مي‌كردم. بعد از آن در كنار كتاب‌هاي درسي به آنها از روي فايل‌هاي پي دي اف هم درس مي‌دادم. اشتياق بچه‌ها براي يادگيري طوري بود كه بعد از مدتي من ديگر به آنها درس نمي‌دادم؛ خودشان از روي پي دي اف ياد مي‌گرفتند و به راستي كه تأثير اينطور آموزش چقدر بالا و خوب است! بچه‌هايي كه تا چند وقت قبل نمي‌‌دانستند برق چيست، خودشان لپ تاپ را باز مي‌كردند و پي دي اف مربوط به درسشان را مي‌آوردند و از روي آن درس ياد مي‌گرفتند. شما معجزه يادگيري به اين روش را نديده‌ايد براي همين شايد باورتان نشود، اما بچه‌هاي شيطاني كه سال تحصيلي قبلي‌شان را مردود شده بودند در كنار دروس قبلي در مدرسه، قرآن را هم يادگرفته بودند.

  • يك خـــاطره

همه 2 سال گذشته براي من خاطره بود. خاطره بودن با دانش‌آموزانم را نمي‌توانم فراموش كنم؛ خاطره دور هم بودن با اهالي روستا و خيلي از خاطرات خوب ديگر را. واقعا اهالي روستا مرا يكي از اعضاي روستا به‌حساب مي‌آوردند و از هيچ كاري دريغ نمي‌‌كردند. اما يك خاطره تلخ دارم كه به‌نظرم تلخ‌ترين خاطره عمرم است؛ خاطره تلخي كه تنها به‌خاطر شرايط بد زيست‌محيطي برايم پيش آمد. يادم مي‌آيد فرداي روز معلم بود، 13ارديبهشت، فكر مي‌كنم يكشنبه صبح بود كه سوار ماشينم داشتم به سمت روستا مي‌رفتم. گفتم جاده‌اي كه به روستا ختم مي‌شد، خيلي بد و خطرناك بود. نزديكي‌هاي روستا كه رسيدم خوابم برد. به خواب رفتنم باعث شد تا تعادلم را از دست بدهم و تنها شانسي كه آوردم اين بود كه با تپه‌اي شني برخورد كردم. ماشين كلا داغان شد و خودم هم حــــال و روز خـــوبي نداشتم.

کد خبر 342489

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha