چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۳
۰ نفر

همشهری دو - هدیه کیمیایی: دست‌در‌دست هم آرام و خندان پیاده‌روی باریک خیابان را پیش گرفته‌اند و می‌آیند.

نمی‌گذارم حسرت به دلم بماند

ميانه راه انگار يواشكي به هم چشمك بزنند، لبخندي به گوشه لبانشان مي‌آيد. دست در گردن هم مي‌اندازند و چاكر و مخلص هم مي‌شوند؛ مثل 2تا دوست؛ 2تا رفيق روزهاي خلوت و تنهايي. يك روز آن يكي از سختي راه و زندگي گله و شكايت كرده و اين يكي نازش را خريده و فردا اين يكي. داستان از يك ارديبهشت بهاري شروع شد. وقتي«اقبال» جايي ميان سرخوشي تماشاي جاده‌هاي بكر قائمشهر براي نخستين‌بار اسم «تندرسياه» را فرياد زد و بلافاصله جواب آمد. با هم رفاقت كردند؛ او و دوچرخه‌اش از تعقيب و گريز در جاده‌ها و جنگل‌ها، داستان ساختند، براي آدم‌هاي غمگين غصه خوردند و با شادي‌هايشان شاد شدند. حالا سال‌ها از آن روز مي‌گذرد و اين دو يار و رفيق ديرينه به جاي تمام بود‌ و ‌نبودهاي زندگي، همديگر را دارند. اقبال عباسي 45ساله، دانش‌آموخته مقطع فوق‌ليسانس رشته اقتصاد دانشگاه شهيد بهشتي تهران و كارمند وزارت اقتصاد و دارايي است و زندگي كارمندي و پشت‌ميزنشيني را به عشق سفرهاي كوتاه‌مدت با دوچرخه‌اش مي‌گذراند؛ «روزها مي‌گذرد و تو همچنان كار مي‌كني اما ناگهان لحظه‌اي مي‌رسد كه بايد همه‌‌چيز را بگذاري و بروي. بهترين لحظه‌هايم وقتي است كه سوار بر دوچرخه‌ام طبيعت، آدم‌ها و زندگي‌هاي‌شان را مي‌بينم؛ آدم‌هايي كه پشت كلاه و عينك، تو را مي‌بينند، برايت دست تكان مي‌دهند و با يك جمله كوتاه حالت را مي‌پرسند، من يك آدم معمولي هستم و اين بهترين اتفاق زندگي‌ام است.»بسيار سفر بايد...

پاركينگ كوچك خانه اقبال عباسي تبديل به ورزشگاه خانگي‌اش شده، جايي ميان قفسه‌هاي ابزارآلات ماشين و قوطي‌هاي رنگ، دوچرخه‌هايش را به تن ديوار سيماني خاكستري تكيه داده. تندرسياه را كنار بقيه دوچرخه‌ها مي‌گذارد و سوار بر دوچرخه‌اي مي‌شود كه چرخ‌هايش روي قرقره مي‌چرخد. ركاب مي‌زند و عرق مي‌ريزد. عكاس تند‌تند قاب‌ها را مي‌بندد؛ «سختي من زماني شروع مي‌شود كه از دوچرخه پياده مي‌شوم. انگار ماجراي هيجان‌انگيز فيلم را جايي روي پرده نگه‌دارند.» دانه‌هاي درشت عرق راهشان را از پيشاني آفتاب سوخته‌اش باز مي‌كنند و جايي كنار چروك‌هاي دور چشمش محو مي‌شوند. رد گرما و سرماي سفر ميان شيارهاي كوچك چهره‌اش پيداست. «نخستين سفر بلندم به تبريز بود»؛ اين را مي‌گويد و آرام پلك مي‌زند. در سكوت، مسير نگاهش روي ديوار سيماني روبه‌رويش مي‌ايستد؛ «5سال پيش بود». لبخند مي‌زند و چيزي از عمق چشم‌هايش به چهره‌اش فرو مي‌ريزد؛ «تو جاده قزوين تصادف كردم، ديگر نتوانستم به سفرم ادامه بدهم. اشتباهم اين بود كه مسير اتوبان را انتخاب كرده بودم. آن روز ترافيك سختي بود و من آرام از كنار جدول‌كشي بزرگراه ركاب مي‌زدم.

راننده خودرويي كه پشت سرم حركت مي‌كرد من را نديد و به راهش ادامه داد. همزمان در ميانه بزرگراه يك تريلي به اتوبوس زد. سواري پشت سر من، 3متر كشيده شد و همزمان من را هم كشيد. 2تا از انگشتان پايم له شد. براي همان چيزي نزديك به 35روز در خانه خوابيدم.» داستان كه تمام مي‌شود نفسي عميق مي‌كشد. از دوچرخه پايين مي‌آيد. با خودش داستان را يك‌بار ديگر مرور مي‌كند و آرام مي‌گويد: «اتفاق خاصي نبود». حضورمان براي لحظه‌اي نامرئي مي‌شود و او مي‌ماند و دنياي خودش؛ همان دنيايي كه در آن از سخت‌ترين اتفاق‌هاي زندگي همچون تجربه‌اي شيرين ياد مي‌كند و آدم‌ها را هر چند گناهكار، مي‌بخشد تا بار ديگر بتواند با چشم‌هايي مهربان لبخند بزند و دوست بدارد. نگاه آرام و سبكش از زمين كنده مي‌شود. مردمك رنگي چشم‌هايش برق مي‌زند؛ «همكارانم از اين اتفاق خيلي ناراحت شده بودند و بدون استثناء همه‌شان به من زنگ زدند. منشي رئيس با من تماس گرفت و حالم را پرسيد و پيشنهاد هرگونه كمك مالي و روحي را به من داد.»

  • آداب همسفر شدن

در پاركينگ باز است و پيرمردي كت و شلوارپوش با لبخندي مردد و نامطمئن وارد مي‌شود. نگاهمان مي‌كند و از بي‌تفاوتي‌مان اخم به ابرو مي‌آورد. اقبال بلند سلام مي‌دهد و پدرش را معرفي مي‌كند. بچه محل‌هاي منطقه شرق تهران هم وارد مي‌شوند و سلامي كوتاه مي‌دهند و مي‌روند. پدر ما را به خانه دعوت مي‌كند. در ساعت6عصر هنوز بوي برنج دم‌كشيده و قرمه‌سبزي جاافتاده ناهار مي‌آيد و سبد بزرگ سبزي خوردن تازه همراه با تربچه‌هاي نقلي دورش از ديوار نصفه آشپزخانه به بيرون چشمك مي‌زند. سايه مادر از كنار ديوار رد مي‌شود و به‌دنبالش دستي كه استكان‌هاي چاي را در سيني روبه‌روي سماور مي‌چيند. پدر بي‌حرف به تماشاي تلويزيون مي‌نشيند و اقبال ما را به اتاق شخصي‌اش راهنمايي مي‌كند. 2مانيتور نسبتا بزرگ داخل اتاق نشان مي‌دهد اقبال حسابي اهل فيلم و فضاي مجازي است؛ «بعد از آن تصادف، نخستين سفرم با دوستي انگليسي به نام «لوك ميهو»بود كه براي نخستين‌بار به ايران مي‌آمد. چيزي نزديك به 6‌ماه در راه بود. 3روز مهمان من بود و بعد از آن با هم به مشهد رفتيم. من زبان انگليسي‌ام خوب است و خيلي راحت توانستم با او ارتباط برقرار كنم.

او يك انگليسي تمام عيار بود كه در لندن بزرگ شده بود. در زندگي‌اش به‌شدت قوانين‌ را رعايت مي‌كرد. به من ياد داد كه زندگي مثل ركاب‌زدن است. صبح‌ها ساعت 6صبح از خواب بيدار مي‌شديم و ركاب مي‌زديم. ساعت 10صبح كه وقت چاي و بيسكوئيت‌مان بود، توقف مي‌كرديم و دوباره ركاب مي‌زديم. لوك معتقد بود ايراني‌ها مردمان مهمان‌نوازي هستند. تقريبا بسياري از دوچرخه‌سواران خارجي كه سفر به كشورهاي ديگر را تجربه مي‌كنند اين را مي‌گويند. در اروپا اين اتفاق بسيار نادري است كه غريبه‌اي با تو به‌عنوان گردشگر آشنا شود و تو را به خانه‌اش دعوت كند. اما ايراني‌ها وقتي گردشگر خارجي مي‌بينند سعي مي‌كنند با او ارتباط برقرار كنند. يكي از دوستان سوئدي من كه براي سفر به ايران آمده بود هم از فضاي مثبت مهمان‌نوازي ايراني‌ها تعريف مي‌كرد. تصويري كه او در رسانه‌ها از ايران ديده بود بسيار متفاوت بود، آنقدر كه مي‌گفت وقتي مي‌خواسته وارد ايران شود ترس و وحشت زيادي سراغش آمده. تعريف مي‌كرد كه همين ترس را هنگام ورود به كشور مكزيك هم داشته. سفر من و لوك چيزي نزديك به 6روز طول كشيد و من به تهران برگشتم. لوك هم خودش را به مرز باجگيران و مسير پامير كه ميان دوچرخه‌سواران معروف است رساند و به سفرش ادامه داد. جالب است كه هنوز هم از حال هم خبر داريم. مي‌دانم كه 3سال است ازدواج كرده و دوتا پسربچه دارد.»

  • حسرت خوابي عميق

هر روز به‌خودت وعده فردا و فرداها را مي‌دهي؛ فردايي كه هيچ وقت نمي‌آيد. سرت را به آدم‌ها و روابط مشغول مي‌كني. نخستين دانه موي سفيد را مي‌بيني و باز بهانه مي‌آوري. غافل از اينكه در لحظه مرگ، حسرت يك شب خوابيدن در كنار رودخانه جلوي چشمانت مي‌آيد و مجبوري همه‌‌چيز را بگذاري و بروي؛ «تمام اميد من ديدن مناظر بكر طبيعت و آدم‌هاست، با خودت مي‌گويي عمرم تمام شد و توچال نرفتم. يك شب را در جنگل نخوابيدم. من تا به حال كسي را نديده‌ام كه لذت بيدار شدن در جنگل و زير گرگ و ميش آسمان را تجربه كرده باشد و معتادش نشده باشد. من 3 تا از سفرهايم را بسيار دوست دارم. يكي از شيراز به بوشهر، يكي ركاب زدن دور جزيره قشم و همينطور طي‌كردن مسير آستارا تا مرز ارس كه 5روز طول كشيد.»

  • امان از وقتي كه مرخصي سفر تمام مي‌شود

آدم‌هاي زيادي هستند كه برخلاف قانون طبيعت خطر مي‌كنند و دلشان را به دريا مي‌زنند. عباسي از دوستي مي‌گويد كه در سفر شيراز همراهش بوده. با دوچرخه‌اي بسيار ساده و خورجيني كه با دست‌هاي خودش آن را درست كرده‌بود. قيمت يك خورجين مناسب براي سفرهاي طولاني چيزي نزديك به 2ميليون تومان است. خورجين اقبال، سوغات برادرش از خارج است. 5تكه كيسه مشمايي زرد رنگ كه هر كدام را به قسمتي از دوچرخه‌اش آويزان مي‌كند و آب، غذا، ظرف، جعبه كمك‌هاي‌اوليه، اجاق 3سوخته و لباس‌هايش را در آن مي‌گذارد. معمولا دوچرخه‌سواران حرفه‌اي سيب‌زميني را براي غذايشان انتخاب مي‌كنند و هميشه آب خوردن همراهشان هست؛ «من بيشتر از يك هفته نمي‌توانم به سفر بروم؛ چون مرخصي‌هايم تمام مي‌شود. بارها‌شده ميانه راه، سفرم را تمام كرده‌ام تا سر موقع اداره باشم. معمولا وقتي به رئيسم مي‌گويم مي‌خواهم يك هفته به سفر بروم ناراحت مي‌شود و مي‌گويد: مواظب خودت باش. همكارانم هميشه به‌خاطر اتفاقي كه در نخستين سفر برايم افتاد، نگرانم هستند. همه به من مي‌گويند خوش به حالت، اما وقتي دعوتشان مي‌كنم هيچ كدام حاضر نيستند حتي سفري يكي دو روزه با دوچرخه را تجربه كنند.» آرزوي عباسي ركاب زدن در جاده‌ها و طبيعت بكر آسياي ميانه است؛ «ويزا نمي‌خواهد. هروقت خواستم مي‌روم و برمي‌گردم.»

  • گروهي براي كمك به دوچرخه‌سواران سراسر دنيا

ما گروهي داريم كه تعداد زيادي از دوچرخه‌سواران دور دنيا عضوش هستند. هر كدام به ديگري خبر مي‌دهد كه مي‌خواهد به كجا برود. اگر كسي امكاناتش را داشته باشد او را دعوت مي‌كند يا با او همراه مي‌شود. دوستي دارم به نام «اكبر نقدي» كه در تبريز زندگي مي‌كند. او ميزبان تمام ‌گردشگرهاي دوچرخه‌سواري است كه از كشورهاي خارجي به ايران مي‌آيند. معمولا قبل از ورود به ايران با آنها تماس مي‌گيرد و از نحوه سفر و آب و غذايي كه استفاده مي‌كنند مي‌پرسد تا هر چه نياز داشته باشند در اختيارشان بگذارد. اكبر تا به حال چيزي نزديك به 500 مهمان ايراني و خارجي پذيرايي كرده. در ژاپن صاحبخانه‌هايي هستند كه اگر خودشان هم در خانه نباشند كليد را در اختيار گردشگران قرار مي‌دهند تا آنجا استراحت كنند.

  • مردم‌آزارها؛ ترسناك‌تر از حوادث غيرمترقبه

قانوني ميان دوچرخه‌سواران وجود دارد كه مي‌گويد جايي چادر بزن كه كسي تو را نبيند. گاهي خطري كه آدم‌هاي مردم آزار دارند خيلي بيشتر از بلاهايي است كه ممكن است بر اثر حوادث غيرمترقبه طبيعي بر سرت بيايد. البته گردشگران دوچرخه‌سوار حرفه‌اي كمتر در شهرها چادر مي‌زنند و دلشان مي‌خواهد فضاي دور از آدم‌ها را تجربه كنند. تنهايي سفر‌كردن وسوسه‌انگيز است؛ اينكه به‌خودت بگويي من توانايي بريدن از آدم‌ها و تنها سفر كردن را دارم. واقعا به بعضي از دوچرخه‌سوارها بايد لقب «گرگ جاده» را داد. اصلا برايشان مهم نيست شب كجا مي‌رسند؛ بيابان، خيابان يا هر جا... . ديده‌ام كه در كانال‌هاي فاضلاب يا جاهايي كه دست هيچ آدمي به آن نمي‌رسد، مي‌خوابند. به هر حال نوع زندگي آدم‌هاي تنها، هميشه جذاب است. در آغاز تمام سفرها ترسي دلنشين همراهت است كه تجربه‌اش بعد از مدتي تبديل به عادتي غيرقابل ترك مي‌شود.

کد خبر 344205

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha