چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵ - ۰۶:۰۴
۰ نفر

همشهری دو - هدیه کیمیایی: ضربان درد و جنون را می‌توان از رد ناخن‌ها و قاشق‌های کشیده به دیوار کمپ حس کرد.

آنجا که نیستی به هستی می‌رسد

داستان چشم‌هايي كه در حسرت نديدن هزار و يك دنياي ناديده به توهم شيشه‌اي پناه مي‌برد و حواسي كه مردمك چشم‌ها را اسير چرخش‌هاي پي‌در‌پي مي‌كند تا ذره ذره دنيايشان را به نابودي بكشاند. اينجا افراد لحظه‌هايي را به ياد مي‌آورند كه حلقه‌هاي دودي كه به بازي و تفريح از دهان بيرون مي‌دادند و مي‌خنديدند و سيگارهايي كه پشت هم دود مي‌شدند به پايپ‌هاي دست ساز و جرم گرفته شيشه و ترياك در خيابان‌هاي شهر رسيد. حالا كه به هر دليلي راه همه‌شان به كمپ افتاده، قرار است اين اتاق‌ها و آدم‌ها راهي باشند براي جبران آنچه بودشان را نبود كرده است. كمپ ترك اعتياد آفتاب اميد يك حياط بزرگ دارد كه شب‌هاي بهاري و تابستاني پاتوق مي‌شود؛ پاتوق بچه‌ها! آن وقت دوتايي يا چندتايي كنار هم مي‌نشينند و با هم صحبت مي‌كنند. گاهي دور هم جمع مي‌شوند و به قول خودشان فوتبال مي‌زنند يا دور هم مي‌نشينند و از تجربياتشان مي‌گويند. ساعتي از غروب گذشته و برنامه شبانه بچه‌ها شروع شده است.همه بلوز و شلوارهاي نخي آبي رنگ پوشيده‌اند و روي صندلي‌هاي پلاستيكي نشسته‌اند و يكي يكي دوستانشان را كه بالاي سكو مي‌روند و درباره تجربه‌هاي پاكي شان مي‌گويند، تشويق مي‌كنند.آنها كه يك هفته از ورودشان به كمپ مي‌گذرد و دوره سم‌زدايي را تمام كرده‌اند انرژي‌شان بيشتر از بقيه است. چشم‌هايشان برق مي‌زند و پله‌هاي سكو را دوتا يكي مي‌كنند تا تجربه تركشان را با بقيه به اشتراك بگذارند.يكي از بچه‌هاي بالاي سكو جواد را از ميان جمعيت صدا مي‌كند. دانيال يك دستش را به نشانه سلام بلند مي‌كند. بلندگو را مي‌گيرد و فرياد مي‌زند:
«دانيال هستم يك معتاد».
جمعيت، صداي فرياد دانيال را همانطور با انرژي، پاسخ مي‌دهد: «سلام دانيال».
دانيال: «11ماهه پاكم، ما معتادا حرف واسه گفتن زياد داريم».

  • آنها كه از ترك راضي‌اند

تمام بچه‌ها رايگان براي ترك به كمپ آمده‌اند. درد اعتياد اينجا همه را دور هم جمع كرده؛ رفيق‌ها را با هم رفيق‌تر كرده و دل به دلشان داده. كاميار و مهدي از ته حياط براي جواد كه روي سكو ايستاده دست مي‌زنند. شروين تازه به كمپ آمده. دمپايي‌هايش را روي زمين مي‌كشد و به‌زور راه حياط تا اتاق سم زدايي را مي‌رود.رنگ به چهره ندارد؛ 2روز هم از آمدنش به كمپ نمي‌گذرد. كاميار40سال دارد و زن و بچه‌اش را رها كرده و خودش با پاي خودش براي ترك به كمپ آمده.حالا كه آمده راضي و خوشحال است. مي‌نشيند داخل اتاق سم و دست و پاي شروين را مي‌مالد و از روزهاي خوبش مي‌گويد تا سم راحت‌تر از بدن شروين بيرون برود.

  • دردش امشبه فردا خوب مي‌شي

برنامه شبانه بچه‌ها تمام مي‌شود و همگي راهي سالني مي‌شوند كه پر از تخت‌هاي 2 نفره‌اي است كه رويش را با ملافه‌هاي رنگي پوشانده‌اند. بچه‌ها يكي‌يكي روي تخت‌ها مي‌نشينند يا دراز مي‌كشند. ميان تمام اتاق‌هايي كه براي استراحت و تفريح بچه‌ها درنظر گرفته شده اتاق سم‌زدايي از بقيه كوچك‌تر است و تعداد تخت‌هايش هم محدود. بچه‌هايي كه به اينجا مي‌آيند كمتر از يك هفته است كه تصميم به ترك گرفته‌اند؛ چهره‌هايشان زرد است و بدن درد توانشان را بريده. شروين دست‌هايش را روي صورتش گذاشته و ناله مي‌كند. گاهي ميان ناله فرياد مي‌كشد و از تيغ ماهي بزرگي مي‌گويد كه هر لحظه در حال شكافتن گلويش است. هرازگاهي دستي بر گردنش مي‌كشد و نگاه مي‌كند، گاهي با شتاب از روي تخت برمي‌خيزد و بي‌قرار اطراف را تماشا مي‌كند. مردمك چشم هايش مدام به گوشه‌اي مي‌غلتد. اصلان 18ساله با چشم‌هاي روشن و براق از روي يكي از تخت‌ها تماشايش مي‌كند.
مي پرسد: «خيلي درد داري؟»
شروين جثه كوچك اصلان را مي‌بيند و چشم‌هايش را مي‌بندد. نمي‌خواهد دردش را با كسي شريك شود. اصلان مي‌گويد: «دردش فقط امشبه... فردا خوب مي‌شي».
شروين اين را مي‌شنود و دست بر دست‌هاي پسرك مي‌گذارد. ته دلش قرص مي‌شود.
آنها كه تازه و با پاي خودشان به كمپ آمده‌اند چشم‌هايشان برق مي‌زند. اسم مواد كه مي‌آيد چهره‌هايشان در هم مي‌رود اما آنها كه حضورشان در كمپ طولاني شده چشم‌هايشان خسته و منتظر است. كسي بايد مراقبشان باشد تا در فرصتي مناسب پا به فرار نگذارند؛ جابر يكي از اينهاست. 10سال است كه انواع و اقسام مخدرها را مصرف كرده و حالا در يك دستگيري به كمپ آمده است. 38سالش است و موهاي نيمي از سرش ريخته. يك دندان زرد بزرگ در دهان دارد كه وقتي حرف مي‌زند بيرون است. مي‌گويد: «منو نزديك 2ماهه كه آوردن كمپ. ديگه خسته شدم. دنبال يه فرصتي مي‌گردم كه هر چي زودتر از اينجا برم. اينجا دنياي خودش را دارد؛ دنياي بي‌خبري».

  • تخمش كاشته مي‌شه تو سرم!

احمد 19ساله پشت در اتاق سم‌زدايي ايستاده. مردمك حيران چشم‌هايش آرام و قرار ندارند و مدام به اين سو و آن سو مي‌دوند. زيرپوش سفيد و نازكش را روي پيژامه آبي رنگ انداخته. استخوان‌هاي دنده‌اش از زير لباسش بيرون زده‌اند. سقف اتاق را تماشا مي‌كند وپشت سر هم زيرلب مي‌گويد: «تخمش كاشته مي‌شه تو سرم! تخمش كاشته مي‌شه تو سرم!»
احمد تا به حال 6بار براي ترك اقدام كرده و دوباره مصرف را شروع كرده؛ كلافه و خسته است. مي‌گويد: «از اول دبيرستان مي‌زدم. اونجا كه مي‌شينم فكر مواد مياد تو سرم...» با انگشت محكم به سر تراشيده‌اش ضربه مي‌زند و دوباره تكرار مي‌كند: «تخمش تو سرم كاشته مي‌شه... همين كه مي‌رم بيرون، دوستام بهم ميدن، منم مي‌زنم. اون وقت دلم مي‌خواد همه عمر شيشه بكشم تا بميرم. تو مدرسه دور از چشم ننه بابام سيگار مي‌كشيدم اما چون اونام سيگاري بودن، نمي‌تونستن مجبورم كنن نكشم. تو دبيرستان تفريحي شيشه زدم تا اينكه معتاد شدم. بابام چندبار به زور منو برد كمپ تا ترككنم اما نشد كه نشد».

  • بعد از ترك، استخدام مي‌شوم

سينا مادرش فيليپيني است و پدرش ايراني؛ 15روز است كه به كمپ آمده. 20سالش است و هنوز نمي‌تواند ايراني را آنقدر خوب صحبت كند. صورت جوان و كم‌سنش ميان چهره بقيه بيشتر به چشم مي‌آيد. پوست صورتش سفيد است و چشم‌هايش مثل همه فليپيني‌ها بادامي است. مي‌گويد: «من ايران به دنيا آمدم و 3 سالم بود كه رفتم فيليپين. 10سالگي به‌خاطر پدرم برگشتم ايران. نخستين باري كه درگير مواد شدم به‌خاطر كنجكاوي بود، با حشيش شروع كردم. درسم را نيمه كاره رها كردم و مدتي هم در يك كارخانه چاپ تيشرت كار مي‌كردم». يكي از اين تيشرت‌ها را هم خودش به تن كرده. مي‌گويد: «پدرم تازه فوت كرده. اما سفارشم را به يكي از دوستان قديمي‌اش كه در يكي از ادارات دولتي است كرده تا بعد از ترك براي كار به آنجا بروم». سينا سبك زندگي‌اش را بعد از ترك تغيير داده. مي‌گويد: «وقتي زندگي اين روزهايم را با زندگي قبل از ترك مقايسه مي‌كنم احساس آرامش بيشتري دارم. آن روزها فقط به مصرف مواد فكر مي‌كردم. حالا آينده و خانواده‌ام برايم اهميت پيدا كرده‌اند. مرگ پدرم باعث شد به‌خودم بيايم؛ اينكه هيچ‌چيزي براي آدم نمي‌ماند.آن روزها حتي به اينكه ازدواج كنم هم فكر نمي‌كردم اما حالا برايم مهم است كه يك روزي ازدواج كنم تا مادرم هم به آرزوهايش برسد. وقتي پدرم فوت شد چند روزي را در خانه بودم بعد مادرم زنگ زد به كمپ تا من را براي ترك بياورند».

  • اينجا همه به هم مشاوره مي‌دهند

نيما 32 روز است كه از مواد پاك شده يا به قول خودش 32 روزش است. مي‌گويد: «اينجا همه‌جوره آدم هست؛ هم دستگيري داريم هم خود معرف» كنار مسعود كه سنش كم است نشسته. مسعود 22سالش است و نيما حداقل 10 سال از او بزرگ‌تر است. كنار هم كه مي‌نشينند نيما مي‌نشيند به نصيحت كردن. مسعود به شوخي به نيما اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «اين يه موقع‌هايي مياد به من مشاوره مي‌ده. بهم مي‌گه دزدي نكن! چشاتو درويش كن! بعضي وقت‌ها هم با هم فوتبال بازي مي‌كنيم». هر دو با هم مي‌خندند.

  • فقط به خانواده‌ام فكر مي‌كنم

خسرو يك دفترچه كاهي دارد كه هراز چندگاهي از زير تخت بيرون مي‌آورد و شروع مي‌كند به نوشتن. خاطرات روزهايش را مي‌نويسد يا با خودكار رويش را نقش و نگار مي‌كشد؛ گل‌هايي كه مركز همه‌شان يك دايره سياه رنگ بزرگ است و گلبرگ‌هايش به اندازه عرض كاغذ است. مي‌گويد: «من از 15سالگي اعتياد به شيشه داشتم. بيشتر رفقايم معتاد بودند. دور هم جمع مي‌شدند و با هم شيشه مي‌كشيدند. من هم چندبار كنارشان نشستم و كشيدم. اينطور شد كه كم‌كم معتاد شدم. تفنن‌هايم براي كشيدن شيشه تبديل به اعتياد شد. اين نخستين باري است كه تصميم گرفته‌ام ترك كنم و با پاي خودم آمده‌ام. اميدوارم ديگر هيچ وقت دوباره سراغ مواد نروم. روز اولي كه براي ترك به كمپ آمده بودم مي‌دانستم قرار است درد بكشم. اما اين را هم مي‌دانستم كه همه‌‌چيز در نهايت خوب مي‌شود. حالا فقط به خانواده‌ام فكر مي‌كنم. مي‌خواهم پيش‌شان برگردم و دوباره در كنارشان باشم. من ديگر آن زندگي را نمي‌خواهم. تا كلاس دوم دبيرستان بيشتر درس نخوانده‌ام، حالا مي‌خواهم درسم را ادامه دهم و به زندگي طبيعي برگردم. فكر مي‌كنم خيلي زود به زندگي‌ام برمي‌گردم».

  • گل يا پوچ، همدم روزهاي تنهايي

اسمش نويد است. هربار كه از محوطه حياط به داخل مي‌آيد بلند سلام مي‌كند و چرت همه را از سرشان مي‌پراند؛ مخصوصا كه نزديكي‌هاي شب يا بعد از ناهار باشد. يك مجله جدول در دست دارد و مي‌گويد: «مي‌بيني اينجا چقدر به ما خوش مي‌گذره! مي‌خوريم و مي‌خوابيم و مي‌خنديم، گاهي هم كه نوبتمان باشد نظافت مي‌كنيم و بعدش هم مي‌نشينيم به گل يا پوچ بازي كردن. بعضي وقت‌ها هم منچ‌بازي مي‌كنيم».

انگيزه اين روزهاي نويد براي زندگي، حل كردن تمام جدول‌هاي مجله‌اي است كه در دست دارد، آن هم بدون اينكه جواب‌هايشان را ببيند. مي‌گويد: «خدا را شكر! همين كه اينجا سرپناهي داريم و زندگي مي‌كنيم». مدت زماني كه هر معتاد اينجا مي‌ماند تا ترك كند 28روز است. آنها كه بيشتر از اين زمان در كمپ مي‌مانند يا دستگيري هستند يا نتوانسته‌اند براي خودشان لباس تهيه كنند و بيرون بروند. بعضي‌ها هم مثلا 28روزشان شده 32روز. آنها كه با تمايل خودشان آمده‌اند نهايتا تا 32روزشان تمام شود بايد كمپ را ترك كنند. اما اينكه تركشان تا كي ادامه داشته باشد مهم است. اينجا معمولا استعداديابي مي‌كنند ببينندچه‌كسي براي چه كاري مناسب‌تر است. آن وقت او را براي كار به مؤسسه بهاران معرفي مي‌كنند. ناصر و فرشاد در اتاق استراحت نشسته‌اند. ناصر مي‌گويد: «وقتي اينجا مي‌ماني تا اعتيادت را ترك كني بايد همان وقتي كه هيجان زندگي كردن را داري بيرون بروي و زندگي ات را شروع كني. اما وقتي مدت زمان ماندنت اينجا تمام مي‌شود ديگر رغبتي به درست كردن زندگي ات نداري». بچه‌ها يكي يكي از وضعيت غذا مي‌گويند. يكي از آنها مي‌آيد و فرياد مي‌زند و مي‌گويد عاليه عالي. وضعيت غذا خداييش عاليه. يكي از بچه‌ها مي‌گويد: «من غذاهاي اينجا را دوست دارم.»

  • شما تو تلويزيون بودين؟!

اينجا چهره‌هاي ورزشي و سينمايي مي‌آيند تا بچه‌ها را براي ترك تشويق كنند. امشب نوبت فريبا كوثري است تا بچه‌ها را ببيند. يكي يكي پاي صحبت‌شان بنشيند و انگيزه‌هايشان براي ترك را تشويق كند و دست آخر هم با آنها عكس يادگاري بيندازد. بچه‌ها از ديدنش خوشحال هستند. دورش جمع مي‌شوند و شروع مي‌كنند به سلام و احوالپرسي.
- مشتاق ديدار!
- ما شما رو تو تلويزيون مي‌بينيم!
- دست شما درد نكنه اومدين حال و روز ما رو بدونين!
بعد يكي از بچه‌ها با صداي بلند مي‌گويد: «خانم كوثري متشكريم».
همه دست مي‌زنند و خوشامد مي‌گويند. صداي سوت و فرياد مي‌آيد. ماشاءالله مي‌گويند و هورا مي‌كشند. يكي از ميان جمعيت فرياد مي‌زند:« همه بگيد سيب!». صداي غش غش خنده تمام فضاي سالن را پر كرده. سيب گفتن بچه‌ها براي عكس بارها و بارها تكرار مي‌شود تا بالاخره عكسي كه موردپسند همه باشد انداخته شود. بعد از عكس يادگاري همه دست مي‌زنند. بچه‌ها كاميار را روي دست بلند مي‌كنند. صداي خنده‌ها از ته سالن مي‌آيد. ديگر هيچ‌كس روي تختش خواب يا در حال چرت زدن نيست.ساعت نزديك 11 شب است و ساعتي از خاموشي خوابگاه كمپ گذشته. امشب بچه‌ها انرژي مي‌گيرند تا شايد تا صبح انگيزه بيشتري براي مبارزه با سم‌هاي داخل بدن و ذهني كه بيمار مواد شده است داشته باشند.

کد خبر 347774

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha