یکشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۳
۰ نفر

همشهری دو - محمود قلی‌پور: عظیم و علی دارند وسایل توی انباری را می‌آورند بیرون.

انباری

وسايل سنگيني كه هرچقدر تلاش كردم نتوانستم تكانشان دهم. علي خواهرزاده عظيم است. يك ساعت قبل از اينكه كار تميز كردن انباري را شروع كنم، عظيم و علي را دم‌در مصالح فروشي حاج‌آقا مرادي ديدم. گفتند: «دنبال كارگر مي‌گردي؟» خوش نداشتم پيش از آنكه پي كارگر ايراني گشته باشم، سراغ كارگر افغانستاني بروم. گفتم: «بذار ببينم هموطنام اگه نبودند بيام سراغ شما». علي همان دم گفت: «اگر هموطنانت رو پيدا نكردي، از برادرهاي ديني‌ات غافل نشو». لبخندي زدم و رد شدم.

يك ساعت توي محله چرخيده بودم و آخر، دست به دامن برادران ديني‌ام شده بودم كه حالا داشتند با زحمت فراوان، كمدهاي سنگين چوبي قديمي را از انباري بيرون مي‌آوردند. آقاي ظفري روزنامه به‌دست در پاركينگ را باز كرد و ديد دم در انباري ايستاده‌ام. قبل سلام گفت: «به‌نظرم شما طنز بنويسي موفق‌‌تري. گاهي خيلي مي‌خندم از نوشته‌هات». عظيم و علي هم كمد را زمين گذاشته بودند و به حرف‌هاي آقاي ظفري گوش مي‌دادند. گفتم: «گاهي زندگي تلخه آقاي ظفري». علي گفت: «شيرينش كن». با لهجه شيريني هم اين را گفت. آقاي ظفري هم خنديده بود و گفت: «گوش كن به حرفش. شيرينش كن». خنديد.

عظيم و علي يك ساعتي كار كرده بودند كه آيدا برايمان چاي آورد. مشغول خوردن چاي بوديم كه گفتم: «علي كتاب مي‌خوني؟» علي چايش را بين نعلبكي و دهانش نگاه داشت و گفت: «من هر روز يك صفحه قرآن مي‌خوانم». عظيم گفت: «علي مي‌گويد، قرآن به او انرژي مي‌دهد». علي چايش را نوشيد و گفت: «اما منظور تو كتاب داستان بود. وقت نمي‌كنم. گاهي ستون روزنامه مي‌خوانم، گاهي كه براي كار مي‌روم جايي، صفحه‌اي كتاب از خانه صاحبكار را مطالعه مي‌كنم». عظيم پريد وسط حرف خواهرزاده‌اش و گفت: «پدر علي در يك ژورنال مي‌نوشت. اما طالب‌ها او را كشتند». نمي‌خواهم به قسمت دوم جمله‌اش فكر كنم، سريع مي‌گويم: «پس اين حاضرجوابي و لطيف سخن گفتن رو از پدر به ارث بردي». سري تكان مي‌دهد و بعد مي‌گويد: «خدا رحمتش كند. مرد خوبي بود. يك روز به من گفت: علي، كار جهاداكبر است. نوشتن يا بار بردن ندارد. هرگز از كار عارت نيايد». بعد بلند مي‌شود و مي‌رود سراغ كمد و مي‌گويد: «ماما بيا الماري را بگير». با لبخند مي‌گويم: «يعني چي؟» عظيم مي‌گويد: «يعني دايي بيا كمد را بگير». نگاهش مي‌كنم، هنوز ريش‌اش خوب درنيامده است اما دستانش دستان يك كارگر پير است. مي‌گويد: «برادر ديني‌ام، پياله‌ها را از جلوي راه بردار».

کد خبر 358096

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha