سه‌شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۶
۰ نفر

فرزانه شهامت: «روزنامه همشهری؟» شادی و اعتمادبه‌نفس در صدایی که آن سوی خط است؛ به وضوح قابل تشخیص است.

عکس اجتماعی

زن جوان وقتي كه مطمئن مي‌شود شماره را درست گرفته است، كوتاه خودش را معرفي و سپس، دعاهاي خيرش را شروع مي‌كند؛ دعاهايي كه تصور اجابت حتي يكي از آنها، حلاوتي وصف ناشدني را به جانت مي‌نشاند. رقيه با انرژي به تشكرهاي بي‌دريغش ادامه مي‌دهد. هر چه بيشتر صدايش را مي‌شنوي، تصويري كه از زندگي زمستاني‌اش در خاطرت به جاي مانده، شفاف‌تر مي‌شود.

خاطره نخستين ديدار در روزي سرد و بادي كه به‌شدت مي‌وزيد و دانه‌هاي ريز برف را به اين سو و آن سو مي‌برد و خانه‌اي كه در ميانه كوچه‌اي گل‌آلود قرار داشت و رقيه كه روي تخت گوشه هال، با سرطان دست و پنجه نرم مي‌كرد. آن روز او و همسرش محسن كلافه بودند و مي‌گفتند ديگر نمي‌دانند براي هزينه‌هاي درمان بايد به چه‌كسي رو بيندازند. 2ماه و اندي از آن روزها مي‌گذرد. حرف‌هاي رقيه و تعريف‌هايي كه از وضعيتش مي‌كند، بوي بهار مي‌دهد؛ «رمق به‌دست و پايم برگشته. يك هفته‌اي هست كه خودم دارم امور خانه ‌را رتق‌وفتق مي‌كنم. زندگي‌مان دارد مثل قبل مي‌شود؛ مثل خانه‌هاي مردم».

دعوت‌مان براي حضور در روزنامه را با كمال ميل مي‌پذيرد. به گفته خودش مي‌آيد تا از طريق ما صداي تشكرش را به گوش تك‌تك سبقت‌‌مجازي‌هايي برساند كه درد نداري او را، غم خودشان دانستند و كردند هر آنچه از دست‌شان ساخته بود.

ساعت‌ها از آغاز لبخند خورشيد و نو شدن روز مي‌گذرد؛ با اين حال هوا همچنان خنكاي خوشايند خود را حفظ كرده است. قرار بود رقيه و همسرش، براي انجام معاينات پزشكي به بيمارستان مراجعه كنند و پس از آن، دقايقي را مهمان ما باشند. عقربه‌ها ساعت 10 را نشان مي‌دهند كه صداي بلند خوش‌و‌بش از داخل سالن، خبر از آمدن مهمانان مي‌دهد. گويا رقيه و محسن، از دم در احوالپرسي و قدرداني‌شان را شروع كرده‌اند؛ از همين رو رسيدن‌شان به تحريريه قدري زمان مي‌برد.

معني ماسكي كه مانند ديدار قبلي، دهان و بيني زن جوان را پوشانده اين است كه چنگال بيماري كماكان تن نحيف او را مي‌فشارد؛ يعني فرازونشيب‌هاي درمان ادامه دارد با اين تفاوت كه لااقل تا مدتي دغدغه‌‌ تامين هزينه‌هاي آن و قرض‌هايي كه موعدشان رسيده بود؛ فروكش كرده است.

  • مرور تلخ

شادي‌هاي رقيه با يادآوري گذشته‌اي كه دور نيست؛ رنگ مي‌بازد. مي‌داند كه اوضاع تغيير كرده و آسمان زندگي‌اش دوباره به رنگ آبي روشن درآمده است. با وجود اين هنوز آن تلخي‌ها‌ را با جزئيات به‌خاطر دارد؛ «خدا اين دست آدميزاد را محتاج دست ديگرش نكند. عجيب زمانه‌اي است. ما براي خودمان آبرو و بياوبرويي داشتيم. محسن اينجا نشسته.

خودش مي‌تواند بگويد چقدر خوش بوديم. نه اينكه فكر كنيد مرفه بي‌درد، نه. يك كارگر هتل چقدر درآمد دارد؟ آن هم با خرج‌هاي رنگارنگ زندگي، كرايه‌هاي سنگين رفت‌وآمد محسن از حاشيه شهر به محل كارش و داشتن 3بچه. همه اينها بود اما ما دلمان سبز و خرم بود و خاطر هم را مي‌خواستيم.

اهل قناعت بودم. نمي‌گذاشتم سر و وضع بچه‌هايم كمتر از دوروبري‌هايمان باشد و حسرت چيزي به دلشان بماند. از اينكه كسي بداند در زندگي كارگري ما كم و كسري وجود دارد و بخواهم خودم را پيش اين و آن كوچك كنم؛ هميشه بيزار بوده‌ام. زندگي آبرومندانه‌مان ادامه داشت تا چند سال پيش. ارديبهشت امسال كه آمد؛ زيرورو شدن زندگي‌ما 5ساله شد».

  • آغاز ماجرا

در گيرودار شركت در مراسم ترحيم برادر رقيه، دل‌دردها و تهوع‌هايش شروع شد. نمي‌دانست كه اين نشانه‌ها مي‌تواند خطرناك باشد. سرانجام كه حالش رو به وخامت گذاشت به پزشك مراجعه كرد. نتيجه آزمايش‌هاي جورواجور دو‌كلمه‌اي بود كه شنيدنش او و محسن را شوكه كرده بود؛ سرطان پانكراس. رقيه مي‌گويد:

«سرطان آنقدر پيشرفت كرده بود كه دكترها سر درمانم توافق نمي‌كردند. يكي هم كه پيدا شد و قبول كرد عمل‌ام كند بي‌تعارف گفت قول نمي‌دهد زنده بمانم. لوزالمعده، يك تكه از معده، روده كوچك، روده بزرگ و كبد را برداشتند. باز هم حالم بهتر نشد. دوا و درمان‌هاي پول‌خور ادامه داشت و ما دستمان خالي‌تر مي‌شد. همه سرمايه‌اي كه توي اين چند سال زندگي مشترك پس‌انداز كرده بوديم خرج شد و افتاده بوديم به همان كاري كه همه عمر از آن متنفر بودم؛ رو زدن به مردم و قرض گرفتن براي درمانم. آنقدر حرص مي‌خوردم كه به خيالم آن دواها اثري كه بايد را نداشت».

  • واپسين روزهاي ابري

محسن سر به زير انداخته و هيچ نمي‌گويد. رقيه ماسك‌اش را پايين مي‌دهد و فنجان چاي‌اش را به آرامي سر مي‌كشد. غرور و ترديدي كه دفعه قبل براي گفتن از سختي‌هايش داشت؛ جاي خود را به اطمينان و خاطري آسوده داده است؛ «يك دنيا شرمنده‌تان هستم. آن روز كه آمديد خانه‌مان پرخاش كردم. يادم هست سرتان داد كشيدم كه اگر مثل فلان خيريه آمده‌ايد از در و همسايه تحقيقات كنيد؛ آبروريزي راه بيندازيد و بعد برويد پشت سرتان را هم نگاه نكنيد همين حالا برويد پي كارتان. ببخشيد. آن روز اميدمان از همه جا قطع شده بود. ديگر كسي نبود كه بشود از او پول قرض گرفت و نگرفته باشيم. ساعت‌ها وقت گذاشتم و با اين حال زارم پيش چند خيّر رفتم؛ غيراعصاب خردي فايده‌اي نداشت. يكي‌شان هم آمد خانه‌مان گفت اگر نداريد چرا يخچال و فرش زيرپايتان را نمي‌فروشيد. نمك مي‌پاشيدند روي زخم‌مان».

بغض‌آلود ادامه مي‌دهد: «نه مي‌توانستيم آن چندميليون قرض را پس بدهيم، نه مي‌دانستيم با خرج‌هاي تازه چكار بايد بكنيم. چه خبر داشتم كه داريد راست مي‌گوييد و آنهايي كه روزنامه‌تان را مي‌خوانند با آدم‌هايي كه تا الان ديده‌ايم فرق دارند. تازه، از ما عكس هم گرفتيد و اين نگراني، دائم با من بود كه مبادا عكس‌هايمان واضح چاپ بشود و من و بچه‌هايم انگشت‌نما بشويم. دلم پر غصه بود. براي همين وقتي زنگ زديد و گفتيد ماجراي زندگي ما چاپ شده و بايد منتظر كمك‌هاي مردم باشيم؛ من و محسن با خودمان گفتيم اينها هم يكي مثل بقيه و موضوع به كلي از يادمان رفت».

  • زلال دعا

رقيه به تعريف قسمت‌هاي خوب ماجرا رسيده است. ماسك را از روي صورت برداشته، لبخند مي‌زند و با آرامش نفس مي‌كشد. تمام آنچه از مهرباني سبقت‌مجازي‌ها برايش گفته بوديم و باور نكرده بود؛ به خوابي شيرين مي‌ماند كه تعبير شده است؛ «چند روز بعد كه دوباره با شما صحبت كرديم و بنا شد پيامك حسابمان را فعال كنيم؛ اصلا باورمان نمي‌شد كه در عرض يك هفته پولي جمع شود كه بتوانيم از زير قسط و قرض‌هاي چندساله خلاص بشويم. واريزي‌ها ادامه داشت.

صداي پيامك گوشي‌ام كه مي‌آمد قلبم از خوشحالي تند مي‌زد. مبالغ متفاوت بود. خيلي‌ها در حد 5 و 10هزارتومان كمك كرده بودند. شايد اين پول‌ها براي بعضي‌ها چندان ارزشي نداشته باشد. وقتي ارزش‌اش را مي‌فهميد كه محتاج باشيد و دست‌تان كوتاه. اصلا همين كه قصه ما را خوانده بودند و به جاي شانه بالا انداختن، تا اندازه‌اي كه خواسته و توانسته بودند كمك كردند؛ برايمان يك دنيا ارزش دارد. خدا خودش مي‌داند كه آن روزها كارم شده بود دعا در حق خيران. براي صاحب هر پيامك يك سوره قرآن يا ذكري مي‌خواندم و از ته قلب دعا مي‌كردم كه خدا به حاجت‌هايش آمين بگويد».

  • بازگشت آرامش

نفسي تازه مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «چند قلم از داروهايم كه گران هم هستند را بايد تا آخر عمر مصرف كنم. هنوز هم نگران هزينه‌ها هستم اما خدا بزرگ است. حداقلش اين است كه پول مردم را پس داده‌ايم. ديگر شرمنده دوست و آشنا و همكار نيستيم.

اين آرامش چيز خيلي بزرگي است كه مدت‌ها آن را نداشتيم. اين مدت روحيه بچه‌هايم خيلي خراب شده بود؛ به‌خصوص دختر 10ساله‌ام كه اندازه بزرگ‌ترها مي‌فهمد. معلم‌اش مي‌گفت دخترتان در مدرسه بين بچه‌ها گريه مي‌كند. الان حالش بهتر است.
همين امروز قرار است با همكلاسي‌هايش اردو برود. من هم كه دارم مراحل درمان را مي‌گذرانم. حس مي‌كنم حالم دارد بهتر مي‌شود. امروز دكتر چيز خاصي نگفت. تمام اينها جاي شكر دارد».

صورت اين زن و شوهر جوان در دقايق پاياني گفت‌وگوي ما به تمامي از لبخند پر شده است‌. جملات آخر خود را درحالي‌كه مهياي خداحافظي هستند اينطور مي‌گويند: «مردم‌مان خيلي خوب و مهربانند. سلام‌مان را به خيّرها برسانيد. دعا مي‌كنيم هميشه طرف حساب‌شان خود خدا باشد و هيچ‌كدام‌شان هيچ وقت محتاج نشوند».

کد خبر 371001

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha