سه‌شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۰:۳۸
۰ نفر

همشهری دو - علی سیف‌اللهی: روز همسایه‌ها از «سلام و علیک»‌های کشیده پیرمرد کوک می‌شد.

لوازم التحریر

از تماشاي مرد موسپيدي كه هر روز سلانه‌سلانه از پياده‌روي روبه‌روي دانشگاه تهران پايين مي‌آمد و تا براي يك‌‌يك‌ اهالي محل دست روي سينه نمي‌گذاشت، كركره دكانش را بالا نمي‌داد؛ كركره لوازم‌التحرير‌فروشي جمع‌وجور و شلوغي كه بساط جنس‌هايش جفت‌‌وجور بود. هنوز نرسيده، جلوي مغازه‌اش را آب و جارو مي‌كرد و از آن موقع نوبت همسايه‌ها بود كه «سلام آقا معلم» از دهانشان نيفتد. «آقا معلم» صدايش مي‌كردند چون روزگاري در شهري استاد دانشگاه بود. عينك بنددارش يادگاري همان روزها بود. عينك كه مي‌زد، كلاسيك‌ترين پيرمردي بود كه روي زمين وجود داشت؛ مردي با موها و سبيلي كاملا سفيد كه شانه‌هايش كمي افتاده‌اند اما كمرش خم نشده.

پيرمرد همه روزهاي سال فقط يك لباس تنش بود؛ يك پوليور قهوه‌اي دكمه‌دار كه رنگ و رويش رفته بود اما هيچ وقت كثيف نبود. پوليور هميشه تنش بود؛ نه 6‌ماه اول سال كمتر مي‌پوشيد و نه 6 ماه دوم سال بيشتر. سال‌ها بود كه عادت داشت همين لباس تنش باشد و روزي كه اين لباس هميشگي تنش نبود، همه به شك مي‌افتادند. انگار كه معادله‌اي در عالم به‌هم خورده باشد. فقط يك‌بار اين اتفاق افتاد. آن روز پيرمرد يك پيراهن سفيد تنش كرده بود كه بعدها فهميدند به‌خاطر عروسي دخترش بوده.

صبح تا ظهر پيرمرد كم مي‌رفت و مي‌آمد اما از بعدازظهر كه مشتري‌ها بيشتر مي‌شدند، او هم بيشتر ديده مي‌شد. اگر مشتري‌ها چيزي مي‌خواستند كه توي قفسه‌هاي لوازم‌التحريرش نبود، از همسايه‌هاي هم‌صنفش كه كمي بالاتر از دكانش مغازه داشتند، قرض مي‌گرفت. در فاصله‌اي كه مي‌رفت جنس عاريه‌اي را بگيرد، مشتري را در مغازه‌اش تنها مي‌گذاشت، بدون اينكه دلش شور وسايل و موجودي دخلش را بزند. بالاي دخلش با خط خوشي نوشته بود: «هر كه از ما برد، ما برده‌ايم»! خرامان‌خرامان در يك خط صاف در راسته پياده‌رو حركت مي‌كرد، جنس را مي‌گرفت و برمي‌گشت. ذره‌اي بي‌حوصلگي و عجله در قدم‌هايش پيدا نبود.

هم‌صنف باقي لوازم‌التحرير‌فروشي‌ها بود اما حساب و كتابش با آنها فرق داشت. فرقي نمي‌كرد يك مداد گلي بفروشد يا 100 بسته كاغذ A4. روي هر‌كدام سود پايين خودش را مي‌گرفت. آرامش در او طوري رقيق شده بود كه انگار هيچ گمشده‌اي نداشت. ترديد براي او شوخي بود. همه‌‌چيز برايش در يقين محض خلاصه مي‌شد؛ يقيني كه حتي در حركت دست‌هايش، وقتي مشتري جنسي را طلب مي‌كرد، پيدا بود. دقيق مي‌دانست بايد به كدام قفسه‌ دست ببرد يا چشم‌هايش كه مستقيم در آدم نفوذ مي‌كرد. نگاه كه مي‌كرد، انگار چيزي در آدم نرم مي‌شد. ناخودآگاه مودب‌تر مي‌ايستادي و آرام مي‌گرفتي.

او از مردم بريده بود و نبريده بود. دنيا به چشمش نمي‌آمد ولي با همه‌‌چيز رفتار مسالمت‌آميزي داشت. با زميني كه روي آن راه مي‌رفت، با پيرمرد سوپرماركتي همسايه كه بد عنق بود؛ حتي با دختربچه‌هايي كه از مدرسه مي‌آمدند مداد و دفتر بخرند و در همان چند‌دقيقه كم آتش نمي‌سوزاندند. پيرمرد در بند چيزي نبود. انگار همه‌‌چيز به آن پوليور مرموز ربط داشت. به سادگي‌اش كه از «هيچ» نديدن دنيا مي‌آيد. از پوچ‌بودن زرق و برق‌هايي كه انگار در تمام سال‌هاي زندگي‌اش جلوي چشم نيامده بودند. «آقا معلم» به قول شاعر «لحن آب و زمين را چه خوب مي‌فهميد».

کد خبر 371829

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha