شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۷:۳۲
۰ نفر

همشهری دو - زهرا تالانی: کارگری در خانه‌‌های مردم و استفاده مداوم از مواد شوینده به ریه‌هایش آسیب رسانده.

خانه‌ای  در انتظار لبخند

 با خس‌خس تمام جمله‌ها را مي‌گويد و ميان هر جمله كمي مكث مي‌كند تا نفسش بالا بيايد. او سال‌هاي دور را به ياد مي‌آورد؛ سال‌هايي كه همه‌‌چيز خوب و آرام بود. يك زندگي معمولي در كنار همسر و 2پسرش داشت كه هر روز صبح زود، صادق، شوهرش سر كار مي‌رفت و با غروب خورشيد به خانه بازمي‌گشت. آمنه هم خانه‌دار بود و به 2پسر و كارهاي خانه رسيدگي مي‌كرد.

آمنه در مورد آن روزها مي‌گويد: «ما زندگي خيلي شادي داشتيم. تقريبا در همه زمينه‌ها با شوهرم تفاهم داشتم. هر دو آنقدر قدر باگذشت بوديم كه اگر مشكلي هم پيش مي‌آمد كار به جنجال و قهرهاي طولاني نمي‌رسيد. مثل خيلي از زندگي‌هاي ديگر در كنار روزهاي شاد، روزهاي غمگيني هم داشتيم كه با كمك هم آنها را حل و فصل مي‌كرديم. اما از وقتي شوهرم بيكار شد داستان زندگي ما هم تغيير كرد چون نتوانست اصلا با اين موضوع كنار بيايد يا دنبال كار ديگري باشد». صادق كه برقكار بود مدتي نتوانست كار پيدا كند و مجبور شد در خانه بماند اما اين بيكاري طولاني مدت شد و به يك سال رسيد و آمنه ناچار شد براي تأمين هزينه‌ها در خانه‌هاي مردم كارگري كند.

وقتي صادق بيكار شد دوستان و نزديكانش هم او را تنها گذاشتند. او از وقتي يادش مي‌آمد كار كرده بود و دستش در جيب خودش بود و حالا خيلي سخت بود در خانه بماند و به‌خاطر اجاره خانه و هزينه‌هاي زندگي، آمنه مجبور باشد در خانه‌هاي مردم كار كند. سرانجام همين خودخوري‌ها سبب شد تا صادق افسردگي شديد بگيرد و در بيمارستان بستري شود.

بعد از درمان دوره‌اي، صادق به خانه آمد اما بازهم چيزي فرق نكرد چون فكر و خيال او را رها نمي‌كرد. براي همين يك شب در خواب سكته كرد و ديگر نتوانست سرپا شود. آمنه كه فكر مي‌كرد شايد روزي دوباره صادق همان مرد سابق شود حالا ديگر هيچ اميدي به او نداشت، اما او 2پسر داشت كه فقط چشم اميدشان به مادر بود، پس كار در خانه‌ها را جدي‌تر دنبال كرد و اين شد شغل او؛ «دست‌تنها بودم. بايد هر روز صبح، اول كارهاي شوهرم را مي‌كردم و بعد سر كار مي‌رفتم. گاهي مجبور بودم از اين سر شهر به آن سر شهر بروم و شب‌ها دير به خانه بيايم، اما هميشه فكرم پيش بچه‌‌ها و خانه بود چون بچه‌ها با پدر بيمارشان تنها در خانه بودند و مي‌ترسيدم تا رسيدن من اتفاقي بيفتد».

گويا دلشوره‌هاي آمنه بيراه هم نبود چون يك روز آفتابي كه به خانه‌اي براي كار رفته بود گوشي همراهش زنگ خورد و خانم همسايه به او گفت هرجا هست خودش را زود به خانه برساند؛ «هنوز هم كه يادش مي‌افتم تمام تنم به لرزه مي‌افتد. اصلا نمي‌دانم چطور خودم را به خانه رساندم. همه‌اش تصور مي‌كردم براي پسرها اتفاقي افتاده. وقتي رسيدم جلوي خانه و آمبولانس را كه ديدم همانجا از حال رفتم». آمنه وقتي به هوش آمد، در خانه همسايه بود و پسرها دورش را گرفته بودند. ابتدا خوشحال شد اما خوشحالي‌اش كوتاه بود چون متوجه شد شوهرش مقابل چشم پسرها خودكشي كرده و ديگر نيست. از آن روز آمنه غم سنگيني پيدا كرد و خاطره شوهرش هميشه با اوست.

  • روزهاي بعد از پدر

آمنه بعد از رفتن همسرش حالا روزهاي سخت‌تري در پيش دارد؛ هم بايد بيشتر از گذشته كار كند و هم مراقب 2پسرش باشد. اما هنوز مدتي از مرگ همسرش نگذشته بود كه متوجه شد پسر بزرگش ناراحت است؛«رضا، پسر بزرگم ديده بود كه چطور پدرش خودش را حلق آويز كرده بود، براي همين شب‌ها كابوس مي‌ديد و درس هم خوب نمي‌خواند. هميشه در فكر بود و گوشه‌گير شده بود. سرانجام كار به جايي رسيد كه رضا هم مانند پدرش افسردگي گرفت».

آمنه مي‌گويد: «افسردگي رضا شديدتر از پدرش است و چندبار دست به‌خودكشي زده و براي همين در بيمارستان هم بستري شده اما حالا در خانه است و دارو مصرف مي‌كند». او وقتي به اينجا مي‌رسد به سختي جملات را مي‌گويد. چندبار اشك چشمانش را با گوشه دستمال پاك مي‌كند و بعد سرش را پايين مي‌اندازد تا چشمانش را از من بدزدد؛ «آخرين باري كه رضا قصد خودكشي داشت روزي بود كه با هم دكتر رفته بوديم. در راه بازگشت مي‌خواست خودش را از پل عابر پرت كند كه با كمك آقايي گرفتمش».

حرف‌زدن از رضا براي مادر سخت است؛ سخت‌تر از كار كردن در خانه‌هاي مردم و هركار ديگري. براي همين بلند مي‌شود و پشت پنجره مي‌رود تا بيرون را ببيند اما خيلي زود برمي‌گردد، گويي چيزي يادش آمده؛ «وقتي حال رضا خراب شد تصميم گرفتم سركار نروم و در خانه بمانم چون مي‌ترسيدم او هم دست به‌خودكشي بزند اما چندروز بيشتر دوام نياوردم چون هيچ درآمدي نداشتم تا زندگي را بچرخانم».

  • نگران حسين

رضا حالا 25ساله است اما درسش را به‌خاطر افسردگي رها كرده و صبح تا شب در خانه است. روزهايي كه حالش خيلي بد بود در بيمارستان روزبه بستري بود.آمنه مي‌گويد: «رضا اصلا نمي‌تواند خودكشي پدرش را قبول كند. هنوز هم آن روز را تعريف مي‌كند و ناراحت است كه چرا نتوانسته پدرش را نجات دهد و براي همين هر روز حالش بدتر مي‌شود».

داروهاي اعصاب و روان رضا گران هستند و اين روزها آمنه مجبور است بيشتر كار كند. اما او نگراني ديگري هم دارد؛ پسر كوچك‌ترش حسين كه حالا كلاس هفتم است بايد در ساعت‌هايي كه مادر نيست مراقب رضا باشد. آمنه دستمالي كه در دستش است را مچاله مي‌كند و مي‌گويد: «اصلا نمي‌خواهم حسين هم مانند پدر و برادرش شود اما چكار كنم؟ نمي‌توانم رضا را هم تنها بگذارم چون خيلي خطرناك است». حسين بايد هميشه در خانه باشد درحالي‌كه همه هم سن و سال‌هاي او بازي مي‌كنند. او بايد مراقب باشد تا برادرش دوباره دست به‌خودكشي نزد و تراژدي پدر بار ديگر تكرار نشود.

آمنه خيلي غصه‌دار است و دوست دارد روزهاي خوش قبل دوباره به خانواده بازگردد. مي‌گويد: «آن موقع هم كه شوهرم حالش خوب بود، زندگي سختي داشتيم و مشكلات مالي هم بود اما در كنار هم خوشحال و شاد بوديم. حالا آن شادي مدت‌هاست از خانه ما قهر كرده و ديگر لبخند بر لبمان نمي‌نشيند».

غروب است و زمان افطار. صداي اذان از مسجد بلند مي‌شود. آمنه مي‌رود تا سفره افطار را پهن كند و بهترين‌ها را از خدا براي 2پسرش بخواهد. او دوست دارد بهترين داروها را براي رضا بخرد تا حالش خوب شود و حسين هم بتواند از تابستاني كه در پيش رو است استفاده كند.

  • شما چه مي‌كنيد؟

همسر آمنه خانم بر اثر افسردگي درگذشته و پسر بزرگش به بيماري رواني دچار است. شما براي همراهي با او چه مي‌كنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 373365

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha