شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۶ - ۰۸:۴۱
۰ نفر

همشهری دو - احسان رحیم‌زاده: از پشت تلفن می‌پرسم شما مطمئن هستید که این خانواده ۵فرزند معلول ذهنی دارند؟ جواب می‌دهد: «بله. این هم نشانی‌شان. اگر باور ندارید خودتان می‌توانید بروید از نزدیک ببینید».

۴۵سال شب‌زنده‌داری

 ادامه مشخصات خانواده را تيتروار مي‌گويد: «از آبادان به مشهد مهاجرت كرده‌اند. پدرخانواده در مشهد عمل جراحي قلب انجام داده. او مردي از كارافتاده ‌است و نمي‌تواند مخارج بچه‌هاي معلولش را تأمين كند. با پول يارانه و بهزيستي روزگار مي‌گذرانند. 3‌نفر از بچه‌ها از بهزيستي كمك‌خرج مي‌گيرند كه مجموعا مي‌شود 150هزارتومان. ظاهرا به آن 2فرزند معلول ديگر پولي تعلق نمي‌گيرد...»

  • سمفوني جيغ

اسم و شماره خيابان را مي‌دانم ولي پلاك خانه را فراموش كرده‌ام. همراه با عكاس روزنامه وارد خيابان عدل خميني مشهد مي‌شوم. داخل يكي از فرعي‌ها 2مرد ميانسال را مي‌بينم كه در پياده‌رو چهار دست‌وپا حركت مي‌كنند. مطمئن مي‌شوم كه مقصد را پيدا كرده‌ام. مردها چهره معصومي دارند. يكي‌شان حدودا 40سال دارد و ديگري شبيه 30ساله‌هاست. پابرهنه هستند. شلوار گشاد و ضخيمي به پا كرده‌اند كه در اثر كشيده شدن به زمين آسيبي نمي‌بيند. وقتي به طرفشان مي‌روم، دستشان را به سمتم دراز مي‌كنند. لكه‌هاي خاك و گل كف روي دستشان نشسته‌اند. آنقدر كه رنگ پوست دست پيدا نيست. يكي از رهگذران به من درباره كثيفي دست آنها هشدار مي‌دهد. به هشدارش توجهي نمي‌كنم و دستشان را به گرمي فشار مي‌دهم. صورتشان غرق لبخند مي‌شود. از شدت ذوق بالا و پايين مي‌پرند. كم‌كم سر و كله دو دختر معلول ذهني هم پيدا مي‌شود. يكي از دخترهاي معلول در خانه نيست. چهارتايي براي عكاس روزنامه دست تكان مي‌دهند. به سمت عكاس مي‌روند و به دوربينش چنگ مي‌زنند. عكاس عقب مي‌رود؛ ولي آنها ول‌كن ماجرا نيستند. از اين همه سماجت تعجب مي‌كنم. هيچ‌چيزي را نيمه‌كاره رها‌نمي‌كنند. اينقدر روي خواسته‌شان پافشاري مي‌كنند تا به هدفشان برسند. وقتي گرسنه هستند، جيغ مي‌كشند و به زبان عربي جملاتي مي‌گويند. تقاضاهايشان زياد و متنوع است. تشنه و گرسنه مي‌شوند، مادرشان را مي‌خواهند، نياز به دستشويي دارند و... .

سازهايشان را كوك كرده‌اند و همگي با هم سمفوني رنج و عذاب را اجرا مي‌كنند. روح و ذهنم از اين همه آشفتگي و سر و صدا خسته مي‌شود. احساس مي‌كنم توان آغاز مصاحبه را ندارم. خودم را جاي مادر و پدري مي‌گذارم كه 24ساعت شبانه روز را بايد در كنار اين موجودات بي‌گناه و نازنين سپري كنند. از سميه‌خانم، مادر خانواده مي‌خواهم به پياده‌روي آن طرف خيابان بيايد؛ جايي كه دور از دسترس بچه‌ها باشيم. احلام خانم، زن عموي بچه‌ها نيز با ما همراه مي‌شود. بچه‌ها نمي‌توانند به اين طرف خيابان بيايند و از دور ما را تماشا مي‌كنند. صداي جيغ‌ها و خنده‌هايشان در پس‌زمينه صحبت‌هاي مادر و زن‌عمو شنيده مي‌شود.

  • براي خودم بهزيستي باز كرده‌ام

احلام خانم از آبادان به پابوس امام رضا(ع) آمده و چند شبي هم مهمان سميه‌خانم شده. او از تجربه سختِ ماندن در اين خانه سخن مي‌گويد؛ « ديشب اصلا نتوانستم بخوابم. بچه‌ها تا ساعت 3نيمه‌شب بيدار بودند و بهانه مي‌گرفتند. امروز هم از ساعت 9صبح بيدار شده‌اند. من با صداي جيغ اين بچه‌ها از خواب پريدم. خدا به داد سيمه‌جان برسد. اين بندگان خدا اعصاب آدم را خراب مي‌كنند.»

سميه‌خانم يك‌بار از طرف بهزيستي آبادان به‌عنوان مادر نمونه انتخاب شده است. هنر اين بانوي جنوبي صرفا در نگهداري از 5فرزند معلول خلاصه نمي‌شود. اين زن 60ساله براي دو كودك يتيم مادري كرده و آنها را به خانه بخت فرستاده است. همچنين براي مدتي پرستار مادرشوهر ناشنوايش بوده است. سميه‌خانم اين حرف‌ها را كه مي‌شنود مي‌گويد: «براي خودم بهزيستي باز كرده‌ام»!

مادر خانواده در افكار خودش غرق شده كلكسيوني از بيماري‌هاي مختلف دارد، ولي وقت ندارد به اين بيماري‌ها فكر كند. بغضي دائمي در چهره‌اش جاخوش كرده؛ بغضي كه هر لحظه ممكن است منفجر شود و گونه‌هايش را خيس كند. از او اسامي فرزندانش را مي‌پرسم. سميه خانم اسامي مونا، حميده، جمال، عيسي، فاطمه و زهرا را بر زبان مي‌آورد و يادآوري مي‌كند كه همه‌شان را به يك اندازه دوست دارد. او براي بچه‌ها سنگ‌تمام مي‌گذارد. خودش تك‌تك دختران و پسران را به حمام مي‌برد، ناخن‌هايشان را مي‌گيرد و موهايشان را اصلاح مي‌كند. دختر بزرگ او سالم است و بقيه گرفتار معلوليت ذهني و گفتاري و حركتي هستند؛ «دختر اولم سالم بود. وقتي ديديم دومي فلج است گفتيم سومي را بياوريم شايد اين يكي سالم باشد. سومي و چهارمي و پنجمي و ششمي همگي معلول ذهني بودند. من و همسرم سواد درست و حسابي نداريم. كسي نبود كه به ما بگويد احتمال دارد 5تا فرزندتان فلج باشند. الان مي‌گويند چون ازدواجتان فاميلي بوده اين طوري شده.»

  • بدبخت‌تر از من پيدا نمي‌كني

سميه‌خانم در مشهد آرامش بيشتري دارد. در شهر آبادان كس‌وكاري ندارد. از خاطرات روزهايي مي‌گويد كه بچه‌ها روي خاك داغ آبادان چهار دست و پا مي‌رفتند و كف دستشان تاول مي‌زد. حالا دلش خوش است كه هر روز به زيارت امام رضا(ع) مي‌رود و با آقا درددل مي‌كند؛ «مشهدي‌ها خيلي ما را دوست دارند. من براي مشهد مي‌ميرم. آدم‌هايش خوب هستند. حاضرم در مشهد نان و پياز بخورم و همين‌جا بمانم. همسايه‌ها برايمان يك لقمه غذايي مي‌آورند. الان تنها آرزويم اين است كه خانه و سرپناه پيدا كنم.» در حين مصاحبه يكي از همسايه‌ها از كنارمان رد مي‌شود و خوش و بشي با سميه‌خانم مي‌كند. او مي‌گويد: «اين‌ خانواده احتياج به تحقيقات ندارند.

ما چشم‌بسته به اين خانواده كمك مي‌كنيم. بلافاصله بعد از اينكه اينها را ديديم تا آخرش را خوانديم كه بايد كمك كنيم.» آقا نعيم، پدر خانواده به تازگي از يك سفر سخت و طولاني برگشته است. مسير هزارو 800كيلومتري مشهد تا آبادان را زميني رفته تا بتواند پرونده فرزندانش را از بهزيستي آبادان به مشهد بياورد. آنجا به او گفته‌اند كه ما خودمان پرونده را به مشهد منتقل مي‌كنيم. براي توصيف گرفتاري‌هايش واژه كم مي‌آورد. وقتي اوضاع و احوالش را جويا مي‌شوم، آهي معنادار مي‌كشد و چند لحظه‌اي سكوت مي‌كند. دنبال جمله‌اي مي‌گردد كه سؤال من بي‌جواب نماند؛ «شما كل دنيا را بگردي بدبخت‌تر از من پيدا نمي‌كني. مدام از خدا مي‌خواهم كه من را جلوي اين پنج فرزند معلول نااميد نكند. چشم اميد اين بچه‌ها بعد از خدا به من است. ولي تحمل من هم اندازه‌اي دارد. كاسه صبر من سال‌هاست كه لبريز شده.» دنبال مثال مي‌گردد. مي‌خواهد تصويري ارائه دهد كه نسبتي نزديك با بدبختي‌هايش داشته باشد؛ «خدا نكند بچه‌ات يك روز تب كند. شما به‌عنوان پدر آرام و قرار نداري. نمي‌تواني سر كار بروي. حواست مدام پرت مي‌شود. من سال‌هاست كه دارم كنار 5فرزند بيمار و عقب‌افتاده زندگي مي‌كنم. 45سال است كه درست نخوابيده‌ام. هر شب اداي خوابيدن را درمي‌آورم ولي خوابم نمي‌برد. در عين حال باز هم ناشكر نيستم و مدام مي‌گويم خدايا شكرت.»

  • فرار از گرماي آبادان

آقا نعيم به تازگي عمل جراحي قلب باز را در يكي از بيمارستان‌هاي مشهد پشت سر گذاشته‌است. پزشكش گفته حتي يك كيلوگرم بار هم نبايد بلند كني ولي فرزندان او مثل بچه‌هاي كوچك نياز به مراقبت دارند. از سر اجبار راهي مشهد شده. شرايط زندگي‌اش آنقدر سخت بوده كه تصميم به مهاجرت گرفته. الان از تصميمي كه گرفته راضي به‌نظر مي‌رسد؛ «در آبادان تحمل گرما و گرد و خاك را نداشتيم. از زندگي عاجز شده بوديم. به همسرم گفتم همه وسايل را بار كنيم و برويم مشهد؛ يا نجات پيدا مي‌كنيم يا به آخر خط مي‌رسيم. اينجا بميريم بهتر است. دوست دارم بعد از مرگم كنار حرم امام رضا(ع) دفن شوم. از اين زندگي سير شده‌ام. فقط خدا كند بعد از رفتنم يك نفر بالاي سر بچه‌ها باشد.»

  • ارزش وسايل‌مان پايين بود

اسباب‌كشي نعيم خان از آبادان به مشهد بدون وانت و كاميون انجام شده؛ «چند تكه فرش كهنه و پاره داشتيم. همه‌اش را در آبادان فروختم. يخچال و كمد را هم فروختيم. قيمت‌ وسايل‌مان اينقدر پايين بود كه ارزش نداشت پول كرايه‌‌شان را بدهيم. در عوض در شهر مشهد وسايل دست‌دوم خريديم. براي بچه‌ها هم هميشه لباس‌هاي دست‌دوم مي‌خرم. ما اهل تشريفات نيستيم و آدم‌هاي قانعي هستيم. هر چه داشته باشيم خرج مي‌كنيم و مي‌گوييم خدا را شكر.»

تأكيد مي‌كند كه حتما در گزارشمان از مشهدي‌ها تعريف و تمجيد كنيم؛ «واقعا مردمان خوبي هستند. هر روز به ما سر‌مي‌زنند و كمك مي‌كنند. با پول يارانه و بهزيستي فقط مي‌توانم اجاره خانه‌ام را بدهم. بقيه اموراتمان با كمك‌هاي مردم مي‌چرخد.»

پزشكي خير حاضر شده خانه‌اي كوچك در مركز شهر را با قيمتي كمتر به آنها اجاره بدهد. پدر و مادر اين خانم خير سال‌ها پيش فوت شده‌اند و او اميدوار است ثواب كار خيرش به روح اين عزيزان برسد.
او از همسايه‌هايش راضي است و دعا مي‌كند كه همسايه‌ها هم از او راضي باشند؛ «تحمل بچه‌هاي من كم است. مدام جيغ مي‌زنند و فرياد مي‌كشند. من هر روز بايد از همسايه‌ها معذرت‌خواهي كنم. با بچه‌ها بازي مي‌كنم كه كمتر سر و صدا كنند. ولي فايده‌اي ندارد. اينها هم گناهي ندارند. چيزي نمي‌فهمند.»

  • ديگر نمي‌توانم مسافركشي كنم

نعيم‌خان چند سالي است كه درآمد درست و حسابي ندارد. الان به مرحله بيكاري كامل رسيده و ديگر نمي‌تواند دخل و خرج خانواده را مديريت كند؛ «در خانه مثل يك زن خانه‌دار به همسرم كمك مي‌كنم. قبلا در آبادان روزي يك ساعت مسافركشي مي‌كردم. سنم زياد است و بيشتر از اين نمي‌توانم كار كنم. مدتي هم نقاش ساختمان بودم. خيلي دوست دارم كه در مشهد هم مسافركشي كنم. ولي آدرس‌ها را بلد نيستم. فقط خيابان‌هاي اطراف حرم را بلدم. ضمن اينكه حال جسمي‌ام خوب نيست. به‌خاطر قلبم چند دقيقه كه پشت ماشين مي‌نشينم خسته مي‌شوم.»

موقع خداحافظي با نعيم‌خان، برايش آرزوي صبر مي‌كنم. او ايمان دارد كه خدا تلاش‌هايش را بي‌پاداش نمي‌گذارد. به اين جمله فكر مي‌كنم و از فاصله چند متري محو تماشاي فرزنداني مي‌شوم كه دور پاي پدر حلقه زده‌اند.

  • شما چه مي‌كنيد؟

پدر بيمار اين خانواده بار مسئوليت 5 فرزند معلولش را به دوش مي‌كشد. شما براي همراهي با او چه مي كنيد؟نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 380896

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha