سه‌شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۶ - ۰۵:۳۷
۰ نفر

همشهری دو - احسان رحیم‌زاده: مادری میانسال و از کارافتاده به اضافه پسری معلول؛ دست روزگار ۲ نفر انسان درمانده را در کنار هم قرار داده است.

عشق مادری که آرام ندارد

 هر 2 مظلوم و كم‌توان هستند اما از يكديگر مراقبت مي‌كنند و آرام و بي‌سر و صدا روزگار مي‌گذرانند. بابك پسر 20ساله‌اي است كه به‌دليل معلوليت نمي‌تواند شور دوران جواني‌اش را بروز بدهد. مادر هم بايد با درآمد كمتر از 300هزار تومان چرخ سنگين زندگي را بچرخاند. وارد مجتمعي شده‌ايم كه اكثر ساكنانش معلول هستند. نكته عجيب اين است كه اين مجتمع مسكوني آسانسور ندارد و معلولان طبقه‌هاي بالايي هر روز بايد كلي رنج و مشقت را تحمل كنند. برخي از معلولان خانه‌هايشان را از بهزيستي گرفته‌اند و برخي هم با كمك افراد خيّر، صاحب‌خانه شده‌اند. در يكي از خانه‌ها 4 نفر بيمار اعصاب و روان زندگي مي‌كنند. بقيه ساكنان نيز نابينا، ناشنوا، كندذهن و... هستند.

  • سقوط از بالكن در چهارسالگي

هاجرخانم حادثه تلخ روز مصدوميت بابك را نما به‌نما به‌خاطر سپرده‌است؛حادثه‌اي كه اين خانواده را به ته دره فقر و نداري پرتاب كرد؛ «پسرم در سن چهارسالگي از روي بالكن به طبقه همكف افتاد. داشت با بچه‌ها بازي مي‌كرد. وقتي بالاي سرش رسيدم بيهوش بود. بردمش بيمارستان. 24ساعت بعد از عمل جراحي به هوش نيامد. مجبور شدند راه گلويش را باز كنند تا بتواند نفس بكشد. دكترش گفت ديگر از دست من خارج است و فقط بايد دعا كنيد.»مادر خانواده قصه ما آن شب با دلي‌شكسته به پابوس سلطان خراسان رفته و دردش را به گوش ايشان رسانده است؛ «ساعت5 بعدازظهر روز زمستاني به حرم امام رضا(ع) رفتم. تا اذان صبح گريه كردم. موقع اذان به بيمارستان آمدم. گفتند بچه ات را به آي‌سي‌يو برده‌اند. به هوش آمده بود. آن زمان فلج كامل بود. گفتند به مرور زمان خوب مي‌شود.»

  • گفتم جنازه‌اش را نمي‌خواهيم!

هاجر خانم همسرش را سال 78 از دست داده‌ است. وقتي راجع به همسرش حرف مي‌زند، بي‌تفاوتي در تك‌تك كلماتش حس مي‌شود. همسري كه الان جاي خالي‌اش زياد احساس نمي‌شود؛ «همسرم معتاد بود. گرد هروئين مي‌كشيد. بيكار بود و درآمدي نداشت. من در خانه مردم كارگري مي‌كردم تا بچه‌ها گرسنه نمانند. مهريه‌ام را بخشيدم و از او طلاق گرفتم. اواخر عمرش افغانستان مي‌رفت و مواد‌مخدر به ايران مي‌آورد. مواد را بسته‌بندي مي‌كرد و قورت مي‌داد. يك روز خبر دادند كه بسته مواد‌مخدر داخل بدنش تركيده و او در جا سنكوپ كرده‌است. به من گفتند 600هزار تومان بدهيد تا جنازه‌اش را به ايران بياوريم. جواب دادم كه ما اينقدر پول نداريم. اگر جنازه‌اش را نياورديد هم مهم نيست. خانواده‌اش هم دنبال جنازه‌اش نرفتند.»

  • سال‌هاي دور از كاردرماني

هاجر خانم مدتي با كاردرماني پسرش را سرپا نگه‌داشته بود. ولي الان مدت‌هاست كه از آخرين كاردرماني بابك مي‌گذرد. هر جلسه كاردرماني حدود 40هزار تومان هزينه دارد و پرداخت اين مبلغ براي خانواده مشكل است؛«كل درآمد من مگر چقدر است؟ يارانه داريم و پول كميته امداد و پول بهزيستي. كميته امداد ماهي 50هزار تومان مي‌دهد. ولي اين برج 15هزار تومان ريختند چون چند سال پيش وام 700هزار توماني گرفتم و خرج پسرم كردم. از طرف بهزيستي هم ماهانه 95هزارتومان مي‌دهند كه امسال اضافه شده است. الان خودم هم ديسك كمر دارم. گفته‌اند كارت ملي‌تان را عوض كنيد و نفري 36هزار تومان بدهيد. از كجا بياورم؟ پسرم امروز مي‌خواست برود گوشي تلفن همراهش را بفروشد تا براي خانه‌مان خوار بار بخرد.»

برگه مهر شده بيمارستان را نشان مي‌دهد كه بابك چند جور معلوليت دارد. هم معلوليت جسمي دارد و هم معلوليت ذهني و گفتاري. موقع راه‌رفتن يك طرف بدنش تعادل ندارد. وقتي مي‌خواهد حرف بزند، كلي تلاش مي‌كند تا يك كلمه بر زبان بياورد. شماره‌تلفن چند نفر را حفظ است و با گفتن اين اعداد سر صحبت را با ديگران باز مي‌كند. اما مشكل اين است كه گفتن كامل هر شماره تلفن يك دقيقه طول مي‌كشد. بابك تا مقطع سوم راهنمايي در مدرسه استثنايي درس خوانده است اما الان خانه‌نشين است و نمي‌داند صبح تا شب سر خودش را چطور گرم كند. مادرش آرزو دارد بابك جايي استخدام شود. ولي تا حالا همه دست رد به سينه‌اش زده‌اند؛«بابك را براي استخدام به ايستگاه اتوبوسراني بردم ولي قبولش نكردند. گفتم كارت‌هاي مسافران اتوبوس را بدهيد بابك روي دستگاه بگذارد. گفتند بچه‌ات نه مي‌تواند چيزي در دستش بگيرد و نه مي‌تواند حرف بزند. ما چطوري استخدامش كنيم؟»

  • شام و ناهار را به سختي رد مي‌كنيم

كنجكاو مي‌شوم كه بدانم مجموع دريافتي خانواده هاجر خانم چقدر است. او مي‌گويد:«در ‌ماه 270هزار تومان درآمد داريم. مجموع پول بهزيستي، كميته امداد امام‌خميني(ره) و يارانه همين قدر مي‌شود. ماهانه 100هزار تومان پول آب و برق و گاز مي‌دهيم. پول داروهاي خودم هم زياد مي‌شود. با روزي 3هزار تومان نمي‌شود زندگي كرد. با اين پول امورات زندگي ما نمي‌چرخد. شام و ناهار را به سختي رد مي‌كنيم. قبلا در خانه مردم كارگري مي‌كردم اما الان يك سال است نمي‌توانم كار كنم. چون زانودرد دارم».

اوضاع جسمي بابك تعريفي ندارد. خيلي از كارهاي معمولي را نمي‌تواند انجام دهد. مادرش سايه‌به‌سايه او حركت مي‌كند تا پسرش هيچ‌وقت كم نياورد؛ «بابك يك استكان چاي را نمي‌تواند بردارد. براي نظافت اگر در حد دوش گرفتن باشد خودش انجام مي‌دهد ولي براي شست‌وشوي كامل به كمك من نياز دارد. امسال يك دندانپزشك خير پيدا شد و دندان‌هايش را درست كرد. قبلا دندان نداشت و چيزي نمي‌توانست بخورد. غذاهاي آبكي مي‌خورد. چون قرص زياد مصرف مي‌كرد، همه دندان‌هايش خراب شده بود الان دندان مصنوعي دارد. اگر بخواهند برايش دندان بكارند هزينه‌اش زياد مي‌شود.»

  • گريه و خجالت بابك در مسجد

خانواده دو نفره هاجر و بابك ابتدا ساكن روستايي نزديك مشهد بوده‌اند و بعدها توانسته‌اند به كمك يك خانم خيّر، ساكن شهر شوند. هاجرخانم خاطرات خوشي از خانه روستايي‌شان ندارد؛ «اين خانه را خيلي دوست دارم. قبلا در يك ده مخروبه زندگي مي‌كرديم. آنجا خيلي بدبختي كشيديم. اگر گرسنه مي‌مانديم هيچ‌كس به دادمان نمي‌رسيد. شوراي محل تأييد كرد كه ما واقعا بدبخت هستيم و اين موضوع را در نامه‌اي نوشت. هيچ‌وقت يادم نمي‌رود. يك روز بابك را به مسجد روستا بردند. مردم محله را صدا كردند كه كمك كنند. بابك آن روز خيلي گريه كرد. مي‌گفت جلوي رفيق‌هايم خجالت كشيدم. هر كدام 5تا 10هزار تومان پول دادند و 250هزار تومان جمع شد. با اين پول توانستيم بابك را كاردرماني ببريم.» مهاجرت از روستا به شهر آرامش اين خانواده تنگدست را بيشتر كرده ولي باعث شده هاجر خانم شغل پاره‌وقتش را از دست بدهد؛ «در آن روستا، مردم در زمين‌هايشان سبزي كاري مي‌كردند. من الان اگر بخواهم از ته گلشهر مشهد سبزي به خانه بياورم بايد 4هزار تومان پول كرايه رفت‌وآمد بدهم. مگر يك‌بار سبزي چقدر سود دارد؟ بابت شستن، پاك كردن و خرد كردن هر كيلو سبزي 4هزارتومان پول مي‌دهند. الان به‌خاطر اينكه ديگر كارگري نمي‌كنم درآمدي ندارم. كار خانه خودمان را هم نمي‌توانم درست انجام بدهم.» چشم اميد هاجر خانم بعد از خدا به همسايه‌هايي است كه گهگاه به او كمك مي‌كنند. نگهبان مجتمع يكي از آن افراد است؛ «نگهبان اين مجموعه مسكوني وقتي ديد وضع مالي ما خيلي خراب است دلش سوخت. مي‌گفت وقتي من وضع زندگي‌تان را ديدم، زار زار گريه كردم. با خودم گفتم اين مادر و بچه چطور مي‌خواهند زندگي كنند.»

  • كل سرمايه زندگي‌ام 2ميليون تومان بود

هاجر خانم در تمام نمازهايش خانم خير را دعا مي‌كند؛ زني كه اين خانواده را از خانه‌اي مخروبه در روستا نجات داده و به اطراف شهر مشهد آورده است؛ «خيري كه به روستا آمده بود وضع زندگي ما را كه ديد قول داد برايمان خانه بخرد. البته گفت بايد 15ميليون تومان از پول خانه را خودتان بدهيد. من جواب دادم آه در بساط ندارم. گفتم كل سرمايه زندگي من 2ميليون تومان است كه براي رهن خانه داده‌ام. بخشي از اين پول را هم بايد بابت اجاره عقب افتاده و اثاث‌كشي بدهم. براي خانه قبلي 2ميليون تومان رهن داده بوديم و ماهانه 230هزارتومان اجاره.» تلاش براي گرفتن خانه از بهزيستي ثمري نداشته است چون بهزيستي كساني را خانه‌دار مي‌كند كه حداقل 2 فرزند معلول داشته باشند؛ «ما تحت پوشش يك خيريه بوديم. خانم خير به مسئولان خيريه گفته بود دنبال كساني هستم كه واقعا نيازمند باشند. با كمك اين خانم خير در اين خانه ساكن شديم و اثاث مان را توي اين خانه ريختيم. يك تكه فرش در خانه داشتيم و همه كف زمين لخت بود. بچه‌ام روي سيمان مي‌نشست. آن خانم چند تكه فرش آورد كه كف خانه بيندازيم. اين خانه الان به اسم خانواده ما نيست ولي فعلا كسي به ما كاري ندارد. اگر 15ميليون تومان بدهيم قولنامه‌اي خانه را به اسم ما مي‌زنند. من گفتم خانه را به اسم بچه‌ام بزن كه اگر فردا روزي من مُردم، كسي خانه را از اين بچه نگيرد.»

  • عشق مادرانه در روزهاي بي‌كسي

هاجر خانم مادر 3فرزند پسر است. بابك 2برادر بزرگ دارد كه البته مادر خانواده دل خوشي از آنها ندارد؛ «بابك برادراني دارد كه اگر نباشند بهتر است. بودنشان به درد ما نمي‌خورد. هميشه دست خالي اينجا مي‌آيند. يك كيلو ميوه هم براي من نمي‌آورند. يكي راننده است و ديگري كارگر. يك روز كار مي‌كند و يك روز ديگر بيكار است. يك روز بابك به زن‌برادرش گفت يك استكان آب از داخل يخچال براي من بياور. برادرش جواب داد مگر زن من نوكر توست؟ من همانجا جفت‌شان را از خانه بيرون كردم.» بابك براي هاجر خانم عزيزترين عضو خانواده است؛ «بابك را بيشتر از بقيه بچه‌هايم دوست دارم.چون بي‌كس و تنهاست. اگر من نباشم، هيچ‌كس بابك را جمع نمي‌كند. خيلي وقت‌ها بابك زار زار گريه مي‌كند و مي‌گويد اگر من پدري داشتم وضع زندگي‌ام اين نبود.»

  • شما چه مي‌كنيد؟

هاجر خانم بايد به تنهايي بار زندگي را با وجود پسرش كه معلول است به دوش بكشد. شما براي همراهي با او چه مي كنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.

کد خبر 381221

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha