یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶ - ۰۶:۴۹
۰ نفر

ابراهیم افشار: ۱- توی خیابان امیراتابک پیدایش کردم؛ بالاخره پیدایش کردم. ۳۰سال آزگار دنبالش گشته بودم و پیدا نکرده بودم؛ حالا خودش خیلی تصادفی رخ عیان کرده بود.

انگار يك قانون متافيزيكي به كمكم آمده بود و سر كارم گذاشته بود. من فقط مي‌خواستم چشم و ابرويش را ببينم يا سينه ستبرش را و يا دانستگي‌ها و معرفتش را يا تُن صدايش را؛ نمي‌خواستم كه بخورمش!

2- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. چندتايي پله بالا رفتيم. چندتايي صندلي لهستاني بود؛ چندتايي عكس آدم مات روي ديوار بود؛ چندتايي بشقاب ملامين چيده بودند؛ چندتايي كوكاكولا روي ميز بود كه از ديدن ما كف كرده بودند؛ چند تا ديس هم استامبولي‌پلو. اما من اشتها نداشتم. ديوارها را كه نگاه كردم، يكي از عكس‌ها را كه ديدم اشتهايم بريد. با سبيل‌هايم بازي كردم كه جلوي اشكم را بگيرم. يكي از عكس‌ها بد نگاهم مي‌كرد. دشمن خوني‌اش كه نبودم!

3- توي يك آپارتمان كلنگي توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. 30سال آزگار بود كه دنبال يادگاري از او مي‌گشتم؛ بس كه خاطرخواهش بودم؛ بس كه بازوهايش بوي گل محمدي مي‌داد؛ بس كه آستين پيراهن هميشه‌سفيدش را داده بود بالا و بچه‌هاي سرچشمه اسمش را گذاشته بودند «آسيدحسن دست‌بالا». با قاشق مسي بازي مي‌كردم كه با عكس ديواري سيدحسن چشم‌توچشم نشوم. فكر مي‌كردم هر آن از قاب عكس مي‌زند بيرون و تف مي‌كند توي چشم‌ام. اما از تك‌وتا نيفتادم؛ يك دل سير به متن قهوه‌اي چشم‌هايش يا ستبري سينه‌اش و يا بَر و بازوي اساطيري‌اش نگاه كردم؛ يك دل سير روي كاكل موهايش نگاه كردم. اما روي سينه‌اش ديگر توقف كردم؛ ماندم؛ چندتايي بچه و مدال عتيقه را با سنجاق به پوست سينه‌اش آويزان كرده بود. سنجاق‌ها از كپك، سبز بود. سبز باشد، يعني كه درد ندارد.

4- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. 30سال آزگار دنبالش بودم؛ دنبال خودش كه نه، پي پسرهايش، دخترهايش يا نوه‌هايش؛ يا حتي نبيره‌هايش. بالاخره پيدايش كردم. پيدايش كردم كسي را كه شجاعتش يا سخاوتش يا اندوه شيرينش به آسيدحسن دست‌بالا بخورد. بالاخره او تنها پهلوان عالم بود كه درجه اجتهاد از آخوند خراساني گرفته بود؛ در نجف. تنها پهلوان بي‌شكست عالم بود كه در تمام دوران جلوسش پشتش زمين نخورده بود؛ هيچ‌جا. تنها پهلوان آزاديخواه عالم بود كه تا پاي اعدام رفته بود؛ توي محبس باغشاه. تنها پهلوان شجاع‌قلب عالم بود كه قوي‌ترين مرد اروپا را در برلين «سوكس» كرده بود... انگار كه آدم و خاتم پهلوانان بود و براي همين بود كه من خاطرخواهش بودم.

5- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. 30سال تمام كوچه ميرمحمود وزير را در پي‌اش گشته بودم؛ 30سال تمام «زورخونه علي تك‌تك» را زير پا له كرده بودم؛ 30سال تمام اقرباي آسيدممدلي تخت‌حوضي را سؤال‌پيچ كرده بودم؛ 30سال آزگار دنبال كودكان يتيمي بودم كه او در كاروانسراهاي تهران مشت‌مشت نقره كف دست مادران‌شان گذاشته بود كه بروند مكتب درس بخوانند و همگي جزو آنتلكتوئل‌هاي دهه30 شدند؛ 30سال تمام سقف زورخانه «سرتخت بربري‌ها» را گشته بودم تا ببينم هيچ گلبرگي از گل‌محمدي‌هايي كه او در مراسم گلريزان براي پاپتي‌هاي پايتخت، از سوراخ سقف زورخانه روي سر پهلوانان مي‌ريخت، مي‌توان پيدا كرد كه تبرك كنم زندگي‌ام را با آن يا نه؛ گل‌محمدي‌هايي كه با گاري از باغات كاشان مي‌آمد و فقط طفلان نوبالغ بي‌تقصير و بي‌قصور حق داشتند آنها را در حياط درندشت كوچه ميرمحمود وزير، پرپر كنند و توي ديگ‌هاي مسي خانجون بريزند. 30سال تمام ابن‌بابويه را چرخيدم كه ببينم آسيدحسن دست‌بالا كرامتي به من نشان مي‌دهد كه بروم بچه‌هايش، نوه‌هايش و نبيره‌هايش را پيدا كنم يا نه!

6- نه كاظم شاه‌آبادي را پيدا كردم، نه كاظم طبق‌كش را؛ نه اكبر آهنگر را پيدا كردم، نه مصطفي زاغي را؛ نه اصغرنجار را پيدا كردم نه ممصادق بلورفروش را؛ من فقط مي‌خواستم رّدي از بازماندگانش پيدا كنم و ببينم كسي در اين دنيا چشم و ابرويش يا سخاوتش يا شجاعتش به آسيدحسن دست‌بالاي من رفته است يا نه! خب من مريض بودم؛ مرض داشتم؛ من جنون ادواري داشتم؛ من شيزوفرني و استسقا داشتم وگرنه مي‌توانستم برگردم به عصرِ آسيدحسن دست‌بالا و يك روز غروب بروم دم درِ زورخانه تخت‌بربري‌ها و به مرشد بگويم كه به سيدحسن‌آقا بگو توي يك استكان آب خالي، شعري از مولانا بخواند و فوت كند تا شفا يابم. من مرض داشتم؛ هر رقم مرضي كه آدم را بي‌مادر كند.

7- توي خيابان اميراتابك پيدايش كردم. از پله‌ها كه رفتم بالا، يك جفت عكس بر ديوار بود كه دلم را ـ نديدـ آتش مي‌زد. تصوير آسيدحسن دست‌بالا بود كنار نوه‌اش ابوالفضل. سيدحسن كاكل موهايش، كبودي دور چشمانش و مدال‌هاي آنتيك كه با سنجاق به پوست سينه‌اش چسبانده بود بوي باغشاه مي‌داد. اما ابوالفضل در لباس يشمي رزم بود و يك دانه مسلسل دستش بود در دشت مجنون و نگاهش داغ به دل دوربين پلارويد رفيقش گذاشته بود. استامبولي‌پلو و سالاد شيرازي روي ميز خفه‌خون گرفته بود و در گلوي من شتري باردار چمباتمه زده بود كه مي‌گريست. خرگوشي كور بود كه از گلويم به بالا مي‌جهيد. عنكبوتي پير بر گلويم دخيل بسته بود.

9- عكس‌ها و نامه‌هاي ابوالفضل را كه آوردند، سيدحسن هنوز از روي عكس ديواري‌اش، داشت ما را مي‌پاييد. فكر مي‌كردم با وجود آن‌همه مهرباني، تف مي‌كند روي صورتم. چشم‌هايش حالتِ بي‌حالت روزي را داشت كه كاكوتاي هندي را زمين زده بود و مردم تهران جلوي پايش گاو و شتر سر بريده بودند؛ حالت روزي را داشت كه در روستاي اَماّمه لواسان، با برف و شيره، مسمومش كرده بودند. دستخط ابوالفضل را كه گرفتم دستم، ديگر رويم نشد تو روي سيدحسن نگاه كنم. آخرين نامه‌اش كه از جيب پيراهن يشمي‌اش پيدا كرده بودند به‌تمامي خون‌آلود بود؛ نامه‌اي به رنگِ سرخِ مركوكورومي كه كنار امضايش تاريخ زده بود: «دوي دوي 61». امضاي تخم‌مرغي‌اش را دوست داشتم پوست بكنم بخورم. روز سوم خرداد كه خرمشهر را فتح كرده بودند ـ عدل همزمان با اذان ظهر ـ يك گلوله آمده بود... آمده بود... آمده بود... و سيخ خورده بود به سينه ابوالفضل و نامه را مهر قرمز زده بود. آسيدحسن دست‌بالا هنوز از عكس ديواري‌اش داشت نگاهمان مي‌كرد؛ فكر مي‌كردم هر لحظه تف مي‌كند توي صورتم و مي‌گويد 35سال آزگار است كسي به خانه ابوالفضل سر نزده اما او با مهرباني گفت: «بفرماييد استامبولي‌پلو با سالاد شيرازي آقاجون». گفتم زهرم بشود اگر لب بزنم آقاجون.

کد خبر 388164

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha