فریدون صدیقی: دوشنبه به‌ وقت عصر، گلدان سفالی آزالیا را از پشت پنجره می‌گیرد و روی میز عسلی پذیرایی می‌گذارد.

فریدون صدیقی

یک فنجان چای لاهیجان و قندانی از فندق بوداده هم پیش‌رو می‌گذارد و خودش آن‌سوتر، یعنی روبه‌رو لم می‌دهد روی مبل، بعد یادش می‌آید برای خودش چای نریخته است. تندی می‌رود و می‌آید و در حالی که دارد می‌نشیند می‌گوید؛ بخور چایی‌ات سرد شد امیریار! امیریار چیزی نمی‌گوید چون وجود ندارد.

میزبان می‌گوید باور کنید امیریار دوست بود، دشمن در حال فرار نبود که برایش پلی از طلا بسازم. او دوست بود آنقدر که گاه فکر می‌کردم نسبت من با او شبیه عاشقی است که نمی‌تواند هیچ شریکی را تحمل کند.امیریار دوست بود آنقدر که حاضر بودم هیچ‌وقت آتش را خاموش نکنم حتی وسط تابستان، مبادا او سردش شود اما ناگهان رفت و هیچ نگفت و نمی‌گوید کجا رفته و چه می‌کند. آیا او گمشده است؟

راست این است وقتی کسی را بی‌خبر جا می‌گذارید؛ یعنی گم شده‌اید و این اتفاق، طاقت‌سوز است، گرچه گفته‌اند برای هرزخمی مرهمی وجود دارد اما اگر دلبندی مرزی نداشته باشد آن‌وقت مثل هرچیز زیبایی اذیت‌های خود را دارد؛ مثل دوست رفته، مثل نگهداری از آزالیا که این بهار شکوفه نداد.

میزبان می‌گوید آیا من آخرین بار در فنجان دوست به‌جای چای، سرکه ریخته بودم؟ ما که دوشنبه‌های آخر هر ماه هربار در خانه یکی از ما دیدار تازه می‌کردیم و از همه چیز و همه‌کس و همه جا می‌گفتیم و لذت‌ها می‌بردیم و فضای خانه‌گاه کرشمه تار حسین علیزاده و یا دلنوازی سنتور کیوان کلهر را به جان می‌خرید و یا دربست در اختیار سمفونی شماره 5 بتهون بود.

راست این است در روزگار بی‌کسی، از دست دادن، از بدترین رنج‌هاست حتی گم‌کردن قمقمه دوران سربازی یا مچ‌بندی که یادگار روزگار جوانی و دلدادگی بوده است؛ چون احساس می‌کنید تکه‌هایی از وجودتان را باد با خود برده است. پس چیدمان آزالیا، چای، و فندق دوشنبه‌های آخر هر ماه،‌راهی برای خلوت کردن با کسی است که گرچه حالا گرمای حضورش را ندارید اما سایه آن قد و قامت را دارید؛ مثل عطری که به یقه‌تان می‌زنید تا هوای آسانسور، مترو و اتاق کارتان پر از رایحه خوش باشد تا مسافری در مترو یا همکاری در اتاق به شما بگوید خوشا به حال من که در این لحظه شما را دارم آقای رز.

دیگر آرام هستم و شاد
سپاسگزار توام ای همیشه عزیزترین
زیرا زائری را به خانه‌ات راه دادی

اولین گمشده‌ام پروانه سفیدی بود با چند ده نقطه‌چین آبی روی بال‌هایش که در سیزده‌بدر هزار سال پیش در دامنه کوه آبیدر سنندج دیدمش. دم گم‌شدن خورشید بود که ناگهان پیدایش شد. چرخ زد و بال زد و رفت تو کاسه مسی دم سماور نشست و من مثل بچه خرگوش بازیگوش جستی زدم و بشقابی روی کاسه گذاشتم، در سالی که هنوز به‌راه مدرسه رفتن نرسیده بودم.

مادر دید و چون باران پشت شیشه حالم را خوش کرد؛ یعنی کاسه و بشقاب پروانه‌ای را بغلم داد و من در پناه او رفتم؛ وقتی پدر از پیش می‌رفت و من برادرم بیژن ادامه قافله بودیم. در خانه با ترفندی پروانه را از کاسه به تنگ کریستال نقل مکان دادیم. نمی‌دانم کی خوابم برد اما می‌دانم زودتر از سحر بیدار شدم که حال پروانه را بپرسم. نبود، رفته بود. چرا و چگونه نمی‌دانم.

پس از آن بهار بود که یاد گرفتم گم شدن و گم کردن با هم فرق دارد. پدر حتی می‌گفت خودگم‌کردن هم داریم؛ مثل گلاویژ دختری از محله چهار باغ که فرار کرده بود و هیچ‌گاه پیدایش نشد. در آن سال‌های دور و دیر که گم‌شدن و خودگم‌شدگی آنقدر کم بود که فقط در فیلم‌های هندی می‌دیدیم، وقتی راج، نرگس را گم می‌کرد و ما در بغض و گریه می‌ماندیم تا در آخر فیلم، نرگس از پشت درختی سرک می‌کشید و راج از خوشحالی ترانه خوان می‌شد.

هرگز دوست نداشتم از دیرباز
ترحم را به هر شکلی که بود
اما از جانب تو چه دلپذیر است
چون نوازش آفتابی که گرم می‌کند
و من این‌گونه سرخوشانه جادو می‌آفرینم

حالا و اکنون که روزگار چنان آشفته احوال است همسایه نزدیک که باید بهتر از برادر دور باشد، هیچ تمایلی برای خوب بودن ندارد. معلوم است هر ساعت یکی و یا چند تن اینجا و آنجا و یا هر لحظه چیزی یا چیزهای بسیاری گم می‌شود؛ چون حواس‌مان پراکنده‌تر از باد پائیزی است؛ چون دزدها ماهرتر از کلاغ‌ها، قالب پنیر را می‌برند. اصلا گم‌شدن و خودگم‌کردن شیوه‌های تازه‌تری پیدا کرده است.

جوانی یا زوج جوانی خود را یک جورهایی به خارج از کشور می‌رسانند تا یک جورهایی جایی مأوا بگیرند اما نمی‌گیرند و پس از آن ما برای مدت‌های مدید و یا همیشه رخ مهتابی و صدای دلنشین آنان را از دست می‌دهیم و به‌تدریج خاطرات شیرین ما، تلخ و رویاهای‌مان تبدیل به کابوس می‌شود. راست این است هر دورشدنی به هر دلیلی و به هر جایی حالمان را تلخ می‌کند؛ هر گم‌کردنی حتی ناپدید شدن یک پاکت توت خشک در ایستگاه اتوبوس در غفلتی کوتاه‌تر از آه.

دانایی می‌گوید نکته جان و جانان این است که ما نباید تعمدا خود را گم کنیم؛ چون همیشه کسی یا کسانی منتظر ما هستند. تردید نکنید چون او یا آنان در حضور حاضر ماست که شوق زیستن دارند. این را گلدان روی پیشخوان آشپزخانه هم می‌داند؛ چون منتظر التفات آبی شماست. این را آینه تن سپرده به‌دیوار هم می‌داند؛ چون از تنهایی زیر غبار خودش پنهان شده است. باور کنید آقای به! خانم سیب آینه منتظر دیدار شماست. لطفا مرحمت فرمائید خانه را بهاری کنید؛ یعنی گم نشوید و نشکنید آینه حضور با هم بودن را.

همه روزه، هر بامداد
چشم‌ها هنوز اسیر خواب
او چون خون در رگ‌هایم
چون هرم نفس در سینه‌ام
چون عشقی سعادت‌آمیز
در وجودم نبض می‌زند

  • همه شعرها از آنا آخماتووا با ترجمه احمد پوری

 

کد خبر 403190

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha