سه‌شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷ - ۰۵:۲۵
۰ نفر

ترجمه اعظم حسن: شاید اسم او را روی جلد کتاب‌های ترسناک دیده باشی؛ شاید از این به بعد هر کتاب ترسناکی را که ببینی دنبال نام او در پای کتاب بگردی. دارن شان استاد نوشتن داستان‌های این‌چنینی است. او زندگی‌نامه اش را این‌طور نوشته است.

   سال 1972 در لندن، درست روبه‌روی ساعت «بیگ­بن» و ساختمان مجلس به دنیا آمدم. تا شش سالگی در لندن زندگی کردم و از سه سالگی به مدرسه رفتم. 

   از 5 یا 6 سالگی، نویسندگی شغلی بود که می­خواستم داشته باشم. این تنها کاری بود که واقعاً دوست داشتم انجام بدهم. خب، در باره کارهای دیگر خیالبافی می­کردم. اما نویسندگی را به عنوان شغل اصلی می­خواستم.

   فکر می­کنم مادرم بیشترین تأثیر را بر من گذاشت. او معلم مدرسه ابتدایی بود؛ به همین خاطر خواندن و نوشتن را او یادم داد و عشق به کتاب خواندن را در من ایجاد کرد.

   عاشقِ رفتن به ایرلند بودم. به کلبه جدّمان در خارج از شهر اسباب­کشی کردیم (تا ده سال پیش که زنده بود، هنوز با ما زندگی می­کرد.) من از آزادی، تاریکی و شب­های خوف‌انگیز لذت می­بردم (خارج از شهر خیلی وهمناک­تر از شهر است.)

آن سال­ها تلویزیون ایرلند خیلی ساده و ابتدایی بود (2 تا کانال داشت و فقط 12 ساعت برنامه پخش می­کرد!) برای همین مجبور بودم برای وقت­گذرانی، کتاب­های زیادی بخوانم. هر کتابی که پیدا می­کردم می­خواندم، به خصوص داستان­های ترسناک را. همیشه به کتاب­ها و فیلم‌های ترسناک علاقه داشتم. خیلی خوشم می­آمد برای خودم کابوس بسازم.

بیشتر کتاب­هایی را که الان می­نویسم، در ترس‌های وحشتناک دوران کودکی­ام ریشه دارند. آن زمان که شب­ها بیدار می‌ماندم و در خیالم صحنه­های ترسناکی را تصور می­کردم. مثلاً خون­آشام­ها و جانورهای جورواجور و عجیب و غریب، کلبه کوچکم را محاصره کرده­اند!

   در کودکی و نوجوانی، هر جایی که فکرش را بکنید می­گشتم، توی کتاب­ها، فیلم­ها و حتی داستان­های مصور تا بتوانم ترس را پیدا کنم. تشنه­ چیزهایی بودم که مو بر تن آدم سیخ می­کردند.و البته بعضی وقت ها نتیجه­ خواندن کتاب­های ترسناک یا دیدن فیلم­های وحشتناک، کابوس های  شبانه می­شد که ...

   سال­های زیادی سراغ کتاب­های دیگر رفتم، چیزهای قشنگی هم پیدا کردم (ترس با اینکه باعث سرگرمی و تفریح می­شود، اما محدود است) ولی هیچ کدام تأثیر آن فیلم­های قدیمی، یا داستان­های کوتاه «ادگار آلن­پو» را نداشتند.

   به طور تمام وقت می­نویسم و هنوز هم عاشق کابوس­هایی هستم که برای خودم می‌سازم.

  •    برای داستان­هایت از کجا الهام می‌گیری؟

   مردم همیشه از من می­پرسند ایده‌هایم را از کجا می­گیرم، من هم جواب نمی­دهم. چون سؤال بسیار سختی است.

  •    می­توانم بپرسم چه قدر طول کشید تا اولین کتابت منتشر شد؟

   خیلی زیاد. چند ماهی طول کشید تا فقط یک ناشر پیدا کنم، بعد هم یک سالی برای فروشش و دو سال هم طول کشید تا توزیع بشود!

  •    آیا این حالت عادی است که نمی‌توانی داستان کوتاه بنویسی، چون همیشه در حال نوشتن رمان هستی؟

   من هم دلم می­خواهد داستان کوتاه بنویسم، اما رمان را ترجیح می­دهم.

  •    آیا در مورد نویسنده شدن تردید هم داشتی؟

   در باره این که نویسنده­ موفقی می­شوم یا نه، شک داشتم. اما هرگز نسبت به نویسندگی ذره­ای هم تردید نداشتم.

  •    از این که برای خوانندگانِ کتاب‌هایت حرف بزنی، مشکل داری؟

   نه. مشکلی ندارم. این جنبه از کار را هم دوست دارم! اما دوره راهنمایی و دانشگاه، خیلی خجالتی بودم و تقریباً سر کلاس­ها هرگز حرف نمی­زدم!!

  •    باز هم یک سؤال دیگر! در وبلاگت گفته­ای که روزی 10 صفحه می‌نویسی، منظورت صفحه­ کامپیوتر است یا کتاب؟

   هر روز 10 صفحه کاغذ A4 می‌نویسم، چیزی حدود 3000 کلمه.

  •    چه غذایی را دوست داری؟

   همه جور غذا دوست دارم. پیتزا، جوجه ترش و شیرین، ماهی و چیپس و...

  •    دوست داری برای کودکان بنویسی، در حالی که باید خودت را بیشتر سانسور کنی. یا دلت می­خواهد برای بزرگسالان بنویسی چون فضای بازتری وجود دارد؟

   در نویسندگی ترجیحی برای کودکان یا بزرگسالان ندارم. من چالش هر دو اینها را دوست دارم!

  •    بچه که بودی عنکبوت هم داشتی؟

   نه. همیشه از آنها می­ترسیدم!!

  •    چه سالی برایت موفقیت­آمیز بوده است؟

   گفتنش سخت است! اما از نظر اقتصادی، در مدت این‌‌ 6 ـ 7 سال، هر سال وضع اقتصادی­ام بهتر از قبل شده است.

  •    آیا واقعاً بازی شطرنجت خوب است؟

   بدک نیست. اما چند سالی می­شود که بازی نمی­کنم.

  •    هیچ کدام از شخصیت­های کتاب‌هایت براساس آدم­های واقعی هستند یا نه؟

   کارهای بعضی از شخصیت­های داستانی­ام براساس آدم‌های واقعی است. مثلاً «اِو را» را براساس پسرعمویم ساختم که می­تواند نوک زبانش را به دماغش بچسباند.

  •    فکر می­کنی کدام نویسنده از تو بهتر است و چرا؟

   هیچ نویسنده­ای از من بهتر نیست! من عالی­ترین­شان هستم! تمام نویسنده­های دیگر باید در برابر آقای «دارن‌شان» تعظیم کنند!!!

  •    سؤال­هایی هم از ما داری یا نه؟

   نه، سؤالی ندارم. اینجا شما باید من را سین جیم کنید.

  •    بیشترین کتاب­هایی که مجبور بودی امضا کنی، کی بود؟

   توی مجارستان، در یک روز 9 تا 10ساعت، فقط کتاب‌هایم را امضا می‌کردم.

  •    تا حالا اسکیت را امتحان کردی؟

   نه نمی­توانم... اصلاً حس بدی نسبت به تعادلم پیدا می­کنم.

  •    آیا شخصیت‌های کتاب­هایت واقعاً حقیقت دارند؟

   به این سؤال دو جور جواب می­شود داد. جواب واضحش این است که نه، معلوم است که واقعیت ندارند. من نیمی آدم، نیمی خون­آشام نیستم. انتظار ندارم خوانندگان باور کنند که من «دارن» را در کتاب­ها از گرفتاری­هایی که باید تحمل می‌کرد، نجات دادم. یا این که خون‌آشام­ها وجود دارند. کتاب­ها، تخیلی­اند و به‌کارگیری راوی اول شخص کاملاً یک فن ادبی است. با این حال، در مجموعه داستان بلند دارن شان، یک منطق درونی وجود دارد که در پایان مجموعه رو می‌شود.

  •    یک داستان/کتاب نوشته­ام، می­توانم آن را برایت بفرستم، تا نظرت را درباره­اش بدهی؟

   نه، خواندن اثر چاپ نشده یک نویسنده­ دیگر، اصلاً برای یک نویسنده، کاری حرفه­ای نیست. این کارِ ویراستارها و مؤسسه­ها است. اگر آن را برایم بفرستی حتی نگاهش هم نمی‌کنم؛ بعید می­دانم نویسنده­های دیگر هم این کار را بکنند. اگر می­خواهی نظر و بازخورد دیگران را بدانی، باید اثرت را به دوست­ها، یا معلم­هایت نشان بدهی؛ بعد وقتی که فکر کردی داستانت آماده است می‌توانی برای ناشر بفرستی.

  •    اولین شغلی که در ازای آن پول گرفتی، چه بود؟

   وقتی دانشگاه می­رفتم تابستان­ها توی کارخانه­ای در شهر شانون کار می­کردم.

  •    به یادماندنی­ترین بخش زندگی نویسندگی­ات چه بوده است؟

   خیلی چیزها. یکی از بزرگ­ترین رویدادها، قرار گرفتن در صدر فهرست پرفروش­های ژاپن بود. کاملاً در بالای آن فهرست جا گرفته بودم؛ هم کتاب­های بزرگسال و هم کتاب‌هایی که برای کودکان نوشتم، فروش 10میلیون نسخه در سراسر جهان، شهرت بزرگی برایم ایجاد کرد. این شش‌سال‌ونیم اخیر دوره عجیبی بود، رویدادهای مهم یکی پس از دیگری برایم اتفاق افتاد.

  •    اگر قرار بود شغلت را تغییر بدهی، دوست داشتی چه کاره بشوی؟

   از طرفداران پروپا قرص فیلم هستم. همیشه در پس ذهنم این رؤیا را داشتم که کارگردان بشوم. حالا کارگردان خوب یا بد. هنوز هم هر از گاهی درباره کارگردانی خیالبافی می­کنم. شاید یک روزی این کار را بکنم.   

  •    چه چیزی تو را وادار کرد تا تصمیم بگیری برای نوجوان‌ها کتاب بنویسی؟

   مدت زیادی بود که چنین قصد و هدفی داشتم. همیشه از خواندن کتاب­های کودکان لذت برده­ام. در ضمن یک سال هم در دانشگاه ادبیات کودکان خواندم. مسئله‌ اصلی پیدا کردن داستان درست و حسابی بود، و نیز صدای خوب و مناسب برای آن داستان. برای مدت طولانی­ای از نوشتن کتاب­های کودکان دست برداشتم و روی رمان­های بزرگسال متمرکز شدم.

  •    یکی از روزهایت را به عنوان نمونه، برحسب عادت­های کاری و برنامه نویسندگی­ات برای ما توضیح می‌دهی؟

   9 صبح از خواب بیدار می­شوم. ساعت 10 نوشتن را شروع می­کنم. دو ساعت کار می­کنم؛ بعدش یک استراحت دارم. آن وقت شاید دو ساعت دیگر هم به کارم ادامه بدهم.
می­دانم که وقت زیادی از روزم را نمی­گیرد، خب، برای این که خیلی سریع می­نویسم. برای نوشتن پیش‌نویس اول، هدفم 10صفحه است. حالا هر چه تندتر این ده صفحه را بنویسم، سریع­تر می­توانم کارم را تعطیل کنم!!

   به علاوه، به طور طبیعی پیش آمده که ساعت­های اضافه‌تر از آن - بعضی وقت­ها یک ساعت، بعضی وقت­ها به اندازه 3 یا 4 یا حتی بیشتر از آن ـ را صرف جواب دادن به ای­میل­ها، ویرایش کردن، به­روز کردن سایت­ و... کرده­ام.

کد خبر 56577

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز