سه شنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - شماره۳۵۰۲
دفاع مقدس
Front Page

۳۱ شهريور۸۷۶۶، روز قبل 
تيتر يك، جنگ آغاز شد
016548.jpg
جنگ هنوز لا  به لا ي زندگي ماست، هنوز بعد از
سال ها سر مزار شهدا مي روم و از عزيزانشان
عكس مي گيرم. اين عكس ها غم انگيزترين و زيبا ترين
عكس هاي من هستند، جنگ هنوز براي من تمام نشده ،
عوارض جنگ را مي بينم و از آن عكس مي گيرم.
محمد فرنود
صداي زوزه هواپيماها و بعد انفجار آمد. كمي بعد فهميديم كه عراقي ها فرودگاه را بمباران كرده اند. بلافاصله بچه هاي تحريريه از كانال هاي مختلف اين خبر را دريافت كرديم و اين خبر از شروع رسمي جنگ مي داد
سعيده عليپور
۳۱ شهريورماه به يكباره صداي انفجار و بمباران را شنيديم. فهميديم كه عراق به اكثر فرودگاه هاي كشور ازجمله مهرآباد حمله كرده است
همه گرفتارند و بازگشت به گذشته براي آنان سخت است، بخصوص به ياد آوردن كار زير موشك باران آن هم با مشغله هاي زياد امروز. روزنامه نگاراني كه سهمي بزرگ در روند جنگ تحميلي داشتند نه با اسلحه، با قلم.
دوست ندارد از گذشته بگويد، نمي گويد چرا...؟! عصبي است انگار، شايد عوارض همان گاز اعصابي باشد كه دكترها هم تشخيص داده اند....
اصرار كه مي كنم صحنه اي از جنگ را تصوير مي كند، صحنه اي كه او عكسش كرد؛ عراقي ها شيميايي زده بودند، رزمنده ها براي اينكه از گاز خردل جان سالم به در ببرند در حال تزريق آمپول بودند.
مي  گويد و خاموش مي شود. انگار كه بخواهد مكالمه را سريعتر به پايان برساند، آدرس مي دهد كه يكي دو روز بعد از عمليات كربلاي 4، عكسش صفحه اول روزنامه كيهان چاپ شد.
حالا احمد نصيرپور عكاس جوان آن موقع هاي مطبوعات بازنشسته شده. خودش خيلي حرف نمي زند اما يك ليست از نام دوستان عكاسش را مي دهد كه جنگ تحميلي مهمترين سوژه عكاسي شان بود...
اين ماجراي اكثر اهالي مطبوعات بود. آن جور كه با شروع جنگ به نظر عده اي شكل جديدي از روزنامه نگاري شكل گرفت كه نامش را روزنامه نگاري جنگ گذاشتند. به قول فريدون صديقي، مدرس دانشگاه و سردبير روزنامه هموطن سلام كه آن روزها عضو شوراي تيتر روزنامه كيهان بود از فرداي 31 شهريورماه كه جنگ تحميلي رسما شروع شد تا 8 سال پياپي در اتاق تيتر كيهان، تيترهاي جنگي انتخاب كرديم از عمليات، از پيروزي و ... از شكست....
صديقي وسط كار صفحه آرايي روزنامه است كه چند بار تلفنش زنگ مي زند. مي خواهم در مورد حال و هواي روزنامه نگاري آن روزها صحبت كند، عكس صفحه اول روزنامه اش را انتخاب مي كند و جوري با احترام مي خواهد مرا از سرخودش باز كند اما دلش رضايت نمي دهد، شايد خودش هم بدش نمي آيد در مورد حال و هواي آن روزها حرف بزند؛ 31 شهريور داخل ساختمان روزنامه كيهان در خيابان فردوسي بوديم كه صداي زوزه هواپيماها و بعد انفجار آمد. كمي بعد فهميديم كه عراقي ها فرودگاه را بمباران كرده اند. بلافاصله بچه هاي تحريريه از كانال هاي مختلف اين خبر را دريافت كردند و اين خبر از شروع رسمي جنگ مي داد.
هيچكس منتظر جنگ نبود مرزها ملتهب بود، فضاي كشور هم ملتهب بود، اما هيچكس منتظر حمله عراق نبود. به نظرمان مي  آمد تهديدها جدي نباشد اين بود كه همه غافلگير شده بودند. كيهان روزنامه عصر بود از اين جهت خبر بمباران فرودگاه مهرآباد فرداي آن روز در روزنامه منتشر شد.
به نظر صديقي خرمشهر آزاد شد، دلچسب ترين تيتري بود كه در اين 8 سال انتخاب كرد. وي مي گويد: روتيتر بود الله اكبر و زيرتيتر با فونت 84 آن زمان بود خرمشهر آزاد شد
اما صديقي تيتر شروع جنگ در خاطرش نبود. به نظرم عجيب مي آمد كه چرا تيتر به آن مهمي در خاطرش نيست. مي گويم: شروع جنگ تحميلي بايد به مهمي 11 سپتامبر بوده باشد اما جواب مي دهد: آن روزها حال و هوا فرق مي كرد، هر روز يك 11 سپتامبر داشتيم. مگر انفجار دفتر نخست وزيري، ماجراي 7 تير و غيره و غيره، هر كدامشان براي ما به اندازه 11 سپتامبر نبود...
اما حال و هواي آن موقع بود كه روزنامه نگاري جنگ را رقم مي زد. صديقي مي گويد: وحدت جمعي در جامعه وجود داشت و روح رفتارهاي مشترك در مقابله با دشمن مشترك هم بين اهالي مطبوعات جاري بود.
دكتر بيژن نفيسي هم يكي از بازمانده هاي آن دوره مطبوعات است و هنوز هم ثابت قدم در روزنامه اطلاعات قلم مي زند. مي گويد: آن موقع روزنامه اطلاعات خيابان خيام بود. 31 شهريورماه به يكباره صداي انفجار و بمباران را شنيديم و دودي كه از منطقه غرب تهران بلند شد. آن لحظه دقيقا متوجه نشديم چه اتفاقي افتاد، اما با منابع خبري مختلف تماس گرفتيم و مراجعه كرديم كه فهميديم عراق به اكثر فرودگاه هاي كشور ازجمله مهرآباد حمله كرده است و اين در واقع شروع رسمي جنگ بود.
دكتر آن موقع هم مشغول بخش اجتماعي روزنامه بود. مي گويد: همان روز طي جلسه  اي سرويس مخصوص جنگ شروع به كار كرد.
۸سال درگير جنگ بوديم. روزنامه هم در صدد بود تا روحيه حاكم برمردم را تقويت كند.
در جواب سوالم مي گويد: به تنها چيزي كه در آن لحظه بمباران مهرآباد فكر مي كردم جمع آوري اخبار بود. راستش همين كه از جاي بمباران مطلع شدم تا حدودي از بابت خانواده خيالم راحت بود.
دكتر نفيسي اخبار چند روز بعد را كه خبر از موفقيت هاي نيروهاي ايراني در مقابل عراقي ها داشت اخبار دلچسبي مي داند و مي گويد: مدت كوتاهي بعد يك گروه به عنوان گزارشگر به منطقه آبادان و اهواز كه تقريبا نقطه تلاقي ما با نيروهاي عراقي بود داشتيم.
صداي نفيسي حزن آلود مي شود.
ياد دوستانش مي افتد، همكاراني كه براي گزارش و عكس رفتند و ديگر برنگشتند...
محسن شانديز هم از عكاس هاي قديمي مطبوعات است و حالا سال هاست بازنشسته شده. ياد دوستان قديمي اش را مي كند؛ از  آلفرد يعقوب و مرحوم كاوه گلستان گرفته تا صياد و فرنود و... مي گويد: آن موقع با همين ها توي جبهه جنگ عكاسي مي كرديم.
خيلي هاشان يا شهيد شدند يا فوت كردند يا ديگردر اين حرفه نيستند.
مي خندد و ا ز خاطرات دوران جواني اش كه سرش داغ بود مي گويد: آن موقع خبرگزاري پارس يا همان خبرگزاري جمهوري اسلامي بودم. چند ماه قبل از شروع دفاع مقدس به صورت داوطلبانه به مناطق مرزي براي عكاسي كه محل تنش بود، رفته بودم.
براي شانديز جنگ تحميلي چند ماه قبل از 31 شهريورماه آغاز شد. از همان وقت كه مرزهاي ايران محل تنش بود، جاي چند تا گلوله هم يادگاري توي تنش ازآن زمان مانده است.
مي گويد: روز 31 شهريور ماه خبرگزاري بودم كه صداي انفجارها آمد. سريع مطلع شديم كه مهرآباد را بمباران كرده اند، با يك گروه خبري سريع خودمان را به فرودگاه رسانديم و عكس انداختم از حادثه. بعد هم نفس بلندي مي كشد و ادامه مي دهد فكر نمي كرديم جنگ آنقدر طول بكشد، 8 سال...
بعد هم باشور انقلابي گفت: باعث افتخار است در اين 200 سال اخير سابقه ندارد كه در كشور جنگي رخ بدهد و ما يك وجب خاكمان را هم از دست ندهيم و اين در اين 8 سال اتفاق افتاد آن هم به خاطر مجاهدت هايي كه ما ديديم و تصاويرش را ثبت كرديم....
فرهاد خادمي كه آن روزها در ابرار كار مي كرد، مي گويد: البته آن موقع كه اسمش ابرار نبود، عصر آزادگان بود كه ساختمانش هم خيابان جمهوري بود، آن موقع خبرنگار اجتماعي بودم.
صداي بمباران كه آمد هر كدام از خبرنگار ها به حوزه اي فرستاده شدند براي كسب خبر.
مي گويد: تا اينكه بعدا ستاد جنگ تشكيل شد و اخبار را از آن طريق پيگيري كرديم...
خادمي اهل خوزستان بود از اين جهت كمي بعد از شروع جنگ به منطقه رفت براي كسب خبر.
مي گويد: فكر مي كنم تيتر شروع جنگ اين بود: صدام آغاز كننده جنگ بود، ايران مورد حمله قرار گرفت...
اما او هم آنجور كه بايد و شايد يادش نيست. شايد به نظر او هم هزاران حادثه اي كه بعدها رخ داد، ارزش خبري اش خيلي بيشتر بود.
محمد رضا اسماعيل پور با آن ته لهجه گيلكي اش با اينكه عمرش را توي روزنامه گذرانده و گرد پيري روي صدايش هم نشسته، باز هم مي شود او را در تحريريه روزنامه  اطلاعات پيدا كرد.
مي گويد: 40 سال روزنامه نگار بودم. و واقعه جنگ شايد پرشور ترين دوران روزنامه نگاري اش را رقم زده باشد.
مي گويد: آن موقع  گزارشگر صفحه 5 روزنامه اطلاعات بودم. روز 31 شهريور ماه با يكي از دوستان داشتيم توي ميدان انقلاب دنبال آخرين كتاب هاي منتشر شد مي گشتيم كه صداي انفجار آمد و زوزه هواپيماها...
با عجله خودمان را رسانديم روزنامه، همه در تكاپوي تهيه خبر و گزارش بودند، ما هم به اين جمع پيوستيم و 8 سال از آن جدا نشديم...
از حال و هواي همان موقع مي گويد، از رزمنده ها، از مردم، از روح همبستگي حاكم بر مردم. با شور و اشتياق مي گويد: انگار همه آن روزها را جلوي چشمش مي  ببيند. وقتي خودم را معرفي مي كنم كه همشهري اش هستم يك شعر گيلكي برايم مي خواند؛ موزر دبسته دنه، ميرزا مرد ميدان بو، نه من، نه تو كه امي خانه سبزه ميدان بو ...
حميد رضا نجف زاده جوان است. سال 60 ، 14 سال بيشتر نداشت كه شد عكاس كيهان و سر از جبهه و جنگ درآورد.
اسم عمليات هايي را كه بوده، رديف مي كند و مي گويد: 20 تا عمليات عكاسي كردم، آن موقع نه دوربين ديجيتال بود، نه لب تاپي و نه اينترنتي. مجبور بوديم عمليات كه تمام مي شود دوربين را با چنگ و دندان به تهران برسانيم براي چاپ ...
از يك عكسش مي گويد كه خيلي دوستش دارد؛ اسمش بود: برادر لبخند شما را خريداريم. رزمنده ها را دور اين تابلو كه رويش اين جمله نوشته شده بود جمع كردم و عكس انداختم. عمليات بود، بعد كه برگشتم منطقه، نه تابلو بود، نه آن رزمنده ها ... اما حميد رضا هنوز هم هر چند وقت به چند وقت عكس را نگاه مي كند. چه روزهايي بود!

ستون ما
برادر خاطرت هست 
016551.jpg
اكبر هاشمي 
صد سال پيش بود، شايد هم هزار سال. انگار همه چيز، انگار همه آنها، انگار همه آن اتفاقات در دنيايي از مه گم شده اند؟ نشده اند. انگار تنها هر سال، آن روز را، آن اتفاق را، آن فاجعه را، آن را... تنها در ميان صفحات تقويم مي بينيم ! نمي بينيم.
۳۱ شهريور بود، نبود؟ برادر خاطرت هست؟ صداي مهيب انفجار از غرب تهران آمد، دود غليظي آسمان آبي فرودگاه مهرآباد را تيره و تار كرد و اين يعني آغاز يك جنگ.
برادر خاطرت هست؟ صدام گفته بود 3 روز ديگر در تهران است. 3 روز گذشت، 3 سال گذشت و 3 را ضرب در 3 كرديم شد 9 و 3 را به اضافه 9 كرديم و به اضافه يك 6 و حالا 24 سال مي گذرد و سردار قادسيه در زندان دل خوش كرده به نتيجه بازي تيم فوتبال نوجوانان عراق و ايران براي جام جهاني نوجوانان. طفلك، هيچ وقت شانس نداشت نه در جنگ، نه در فوتبال.
برادر خاطرت هست حتي روزي كه صدام را دستگير كردند خوشحالي مان پشت بهت پنهان شده بود؟ اتفاق عجيبي بود، بعد از آن همه جنايت و جفا در حق مردم ايران.
برادر خاطرت هست؟ موشك باران هاي شهرها، دود غليظ محل اصابت موشك ها و اسپندهايي كه مادرها دود مي كردند و گروه گروه جواناني كه شادمانه و عاشقانه با سربندهاي قرمز و سبز، سوار بر اتوبوس ها به سمت جبهه ها مي رفتند، يا پرواز مي كردند. يادش به خير كنسرو، كمپوت، پسته ها و بسته هايي كه مي پيچيديم براي جبهه و گريه هاي شب عمليات را كه از تلويزيون مي ديديم.
برادر خاطرت هست؟ خرمشهر آزاد شد، انگار دنيا را به ما دادند و سهم ما شيريني و شكلاتي بود كه توي خيابان هاي تهران خورديم. اما سال ها بعدكه جنگ تمام شد و نخل هاي سوخته را ديديم، فهميديم كه آن روز بايد گريه مي كرديم. شيريني و شكلات كمش بود. ما تنها نبرد بزرگ را تصور كرديم. مثل حالا كه وقتي استخوان هاي بچه ها را مي آورند و مادرهاي سال ها چشم انتظار مي دوند توي خيابان. تصور مي كنيم، آنها را مي فهميم و يا وقتي حسين آقا چشمش را درمي آورد و توي كف دستش نشانمان مي دهد و مي گويد: من جانبازم، ماهي 110 هزار تومان حقوق مي گيرم. باز هم تصور مي كنيم او را مي فهميم. بگذاريد اگر در جبهه نبوديم و تير خلاص نخورديم امروز خودمان تير خلاص را به خودمان بزنيم، ما تصور مي كنيم كه جنگ و عظمت آن را فهميده ايم، ما جنگ را تنها از دريچه قاب محدود تلويزيون چند اينچي سياه و سفيدمان ديديم و تصور كرديم كه جنگ را فهميديم، ما جنگ را نفهميديم.

دفاع مقدس
016560.jpg
صفحه اول روزنامه جمهوري اسلامي گوياي شرايط
روز انتشار است. ايران آماده دفاع مي شود.
016557.jpg
تيتر اول اطلاعات در روز جنگ طوري انتخاب شد
كه مناسب شرايط باشد.به ستون سخن روز نيز
دقت كنيد. يك روز بدشگون كه به نظر هنوز اولويت
مردم باز شدن مدارس بود، نه جنگ.
016554.jpg
جنگ ساعتي بعد آغاز مي شود. انتخاب تيتر،
گوياي سياست روزنامه ها در پوشش اخبار جنگ است.
016563.jpg
روزنامه خراسان در همان روزها. حملات عراق
با دفاع نيروهاي ايران پاسخ داده مي شود.

جنگ،مصلحت و مسووليت
دكتر مهدي فرقاني رئيس دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه علامه طباطبايي است و استاد روزنامه نگاري. با همان لحني از روزنامه نگاري زمان جنگ مي  گويد كه سر كلاس از طرز گزارش نويسي... به نظرش آنچه كه در شهريور 59 رخ دارد سرآغاز يك اتفاق كم سابقه در تاريخ روزنامه نگاري ايران بود.
دكتر فرقاني كه آن روزها عضو شوراي تيتر روزنامه  كيهان هم بود، مي  گويد: شرايط جنگي در هر كشوري ايجاب مي  كند كه مجموعه مقررات محدود كنند ه اي بر مطبوعات اعمال شود و مادامي كه جنگ ادامه دارد اين مقررات حاكم است. اما در جنگ ايران و عراق، بر خلاف عرف جهاني، مقررات براي محدود كردن مطبوعات وضع نشد، البته در مطبوعات هم افرادي بودند كه مصالح را مي  شناختند و رعايت مي  كردند.
فرقاني مي  گويد: در زمان جنگ اما پارادوكسي بر مطبوعات حاكم بود كه خلاصي از آن به طوري كه منافع كشور لطمه نبيند خيلي مساله حياتي بود؛ از طرفي روزنامه ها مهم ترين منابع اطلاع رساني اخبار جنگ بودند، مردم تشنه اخبار بودند از محل بمباران ها، از تلفات و خسارات و از سوي ديگر انتشار اين اخبار كه به نوعي اسرار نظامي هم محسوب مي     شد به دشمن اين امكان را مي     داد كه به راحتي از تلفاتي كه به كشور وارد كرده است مطلع شود.
همين ماجرا منجر شد تا تيم مشورتي در مطبوعات به وجود بيايد از استادان رشته هاي مختلف دانشگاهي؛ روانشناس و حقوقدان، استادان علوم سياسي و البته شماري از روزنامه نگاران با تجربه كه اكثرا در تحريريه آن روز كيهان بودند. مي  گويد:حول و حوش سال 65 در اوج بمباران هاي شهرهاي مختلف بود كه نياز به اين تيم در مطبوعات احساس شد.
دكتر فرقاني تيتري را كه در زمان سقوط خرمشهر در شوراي تيتر كيهان پيشنهاد كرده بود به خوبي در خاطره دارد و مي  گويد: خبرها مي  گفت كه خرمشهر سقوط كرده است و ما خبرداشتيم كه آخرين مقاومت ها هم دارد در هم مي  شكند. انتشار اين خبر علاوه بر ايجاد دلهره در مردم، غرور ملي را هم جريحه دار مي  كرد.
و تيتر آن روز كيهان بعد از 2 ساعت رايزني در شوراي تيتر شد: خونين شهر با آخرين فشنگ ها هنوز مقاومت مي  كند.
فرقاني مي  گويد: دقايق زيادي روي واژه هنوز بحث كرديم و مقاومت تك تك واژه ها روانشناسي مي  شد، وقت گذاشته مي شد و تيترها مهندسي مي  شد...
فرقاني مي  گويد: با وجود اينكه جنگ همه چيز را تحت الشعاع قرار داده بود اما روزنامه از نقد عملكردها غافل نشد و در كنار مسايل جنگ به نقد اوضاع اجتماعي پرداخت و روزنامه نگاري سال هاي 59 تا 67 تلفيق تجربه مهارت مصلحت و مسووليت بود.
مي  گويد: يك موقع گفتند تحريريه كيهان امن نيست. چون روزنامه وجودش خيلي مهم است، يك ماه رفتيم داخل يك زيرزمين كه كفش خاكي بود و برق نداشت، با برق موقت و نيروي موقت و تلفن موقت، از آنجا روزنامه را منتشر مي  كرديم و شوراي تيتر مي  گذاشتيم. فرقاني مي  خندد و مي  گويد: بعدها فهميديم آنجا خيلي خيلي ناامن تر از ساختمان كيهان بود.

عكس؛ ثبت اتفاقات انساني جنگ
نام امير علي جواديان براي حرفه اي هاي عكاسي نامي آشناست. او با آنكه در حوزه هاي متفاوتي فعاليت داشته، اما كار حرفه اي خود را با جنگ شروع كرده است. با اين حساب يكي از عكاسان فعال جنگ محسوب مي  شود. به اعتقاد او هنر عكاسي در ايران در جنگ متحول شد. گواه بر آن تاسيس رشته دانشگاهي عكاسي در سال 1362 است. جواديان مي  گويد:از آنجا كه مردم ما بيشتر عاطفي هستند به لحاظ ثبت اتفاقات انساني در جنگ، موفق عمل كردند.
وي اينگونه عكس ها را جزو ماندگارترين و معروف ترين عكس هاي جنگي در همه جنگ مي  داند و براي آن عكس معروف جنگ ويتنام را مثال مي  آورد. جواديان با دسته بندي عكاسان جنگ به دو بخش مي  گويد: يك گروه عكاسان قديمي و پيشكسوت بودند كه جنگ را يك جريان ويرانگر، مخرب و كشتارده مي  ديدند. نگاه آنان به عكس و عكاسي جنگ نيز از همين اعتقاد نشات گرفته بود. دسته دوم، عكاسان جوان تري بودند كه جنگ را به شكل ديگري مي  ديدند. آنان به جنبه هاي ديگر جنگ، مثل حضور داوطلبانه  مردم، بسيجي هاي 14 ساله و يا 90 ساله و فضاي ارزشي و معنوي جنگ توجه داشتند. اين عده اتفاقات انساني جنگ را ثبت كردند. در تمام جنگ هاي دنيا اتفاقات انساني به وقوع مي  پيوندد، كه مهم تر از ابزارها و تاكتيك هاي جنگي است. وي با تحليل وضعيت سياسي اوايل انقلاب مي  افزايد:اوايل انقلاب تحت تاثير فضاي سياسي حاد آن زمان و اختلاف سليقه ميان فعالان سياسي، عكاسان و روزنامه نگاران قدرت مانور زيادي نداشتند. از سوي ديگر درك تصويري ما در اين صد ساله اخير نيست به مردم ديگر كشورهاي دنيا پايين تر است. در نتيجه واحد عكاسي هم در اغلب روزنامه ها به واحدي فرعي تبديل شده بود. اوايل انقلاب اول مطلب توليد و بعد عكسي متناسب با آن د رنظر گرفته مي  شد. با اين همه در دوره جنگ با تاسيس رشته عكاسي در دانشگاه، فرهنگ تصويري ما دانشگاهي شد.

توپ و آتش
مهدي عاقلي در حوزه عكاسي آدم شناخته  شده اي است. او را قبول دارند و برايش احترام قائلند. عاقلي گرچه اين روزها براي مطبوعات ورزشي عكس مي  گيرد اما يك عكاس شناخته شده در حوزه جنگ نيز هست. عاقلي سال 61 به جاي اينكه دوربين و لنز معروفش را به دوش بگيرد، اسلحه به دوش، مي جنگيد. من دو بار رفتم جبهه. يكبار ارديبهشت سال 61 كه تا مهر جبهه بودم و ديگري بهمن 61 كه تا بهمن 62 طول كشيد. آقاي عاقلي بار اولي كه رفت جبهه كار حرفه اي نمي كرد، اما بار دوم از طرف كيهان اعزام شد و كلي عكس گرفت و خيلي از اين عكس ها در مطبوعات آن زمان منتشر شد. مي گويد: يادش بخير، چه دوراني بود... مي توانم كلي درباره آن روزها حرف بزنم. اما بهترين عكسي كه از نظر او در جبهه به ثبت رسيد، عكسي نيست كه او گرفته باشد، عكسي است كه ديگري از او گرفته و اتفاقا آن عكس افتاد توي بورس و شد ويترين يكي ازبخش هاي خبري. سوژه عكس مهدي عاقلي بود با لباس رزم: يك همرزم شمالي داشتيم. من طناب توپ را آتش زدم و او همان موقع عكس انداخت. آتش توپ خيلي به چشم آمد و خلاصه عكس فوق العاده اي بود. من مطمئن هستم كه خيلي ها آن را ديده اند. اما اگر قرارباشد او عكسي را انتخاب كند كه خود عكاس آن بوده، كدام يكي را به ما معرفي مي كند؟
اگر بخواهم بگويم بهترين عكسم كدام بوده، مي توانم آن عكسي را كه از هواپيماي عراقي انداخته ام انتخاب كنم. خلبان هواپيما كاملا مشخص بود. عاقلي اين عكس را در جبهه كوشك ثبت كرده و دو دقيقه صحبت ما با او بهانه اي بود تا او را به آن روزها ببريم. يادش بخير، چه دوراني بود....

با محمد فرنود
عكاس اشپيگل از ترس سكته كرد
016587.jpg
به نظر من عكاس بايد انديشه و جهان بيني داشته باشد
و جهت گيري است كه در كنار اين ايدئولوژي به عكاسي
معنا مي دهد. عكاس واقعي با جهان بيني و سناريو
سراغ سوژه مي  رود. عكاس اگر مي  خواهد باقي بماند
مهم نيست كجا كار مي  كند، در جنگ يا در ...
مرگ عكاس اشپيگل در فاو
پژمان راهبر
اينجا فرق مي كند. براي ثبت مرگ 7 هزار نفر، جان يك انسان ارزش زيادي ندارد. شما يك وظيفه اي داريد، شما در اين لحظه يك عكاس خبري هستيد كه بايد تاريخ را ثبت كنيد
۱- قرار ما نزديك نيمه شب بود، در دفتر فرنود. آپارتماني بزرگ كه ديوارهايش پر از فضاي خالي بين قا  ب هاست. ساتيار مي گويد: عادت ندارد عكس هايش را به ديوار بزند. اينهايي را هم كه مي بيني كار دانشجوهايي است كه با آقاي فرنود درس داشته اند.
فرنود احتياجي به معرفي ندارد، جايگاه ويژه اش در مطبوعات جهان از او شخصيتي معتبر ساخته و او براي اين جايگاه بيش از 25 سال تلا ش و استقلا ل خود را حفظ كرده و اكنون نيز هنوز پركار و پرثمر به تلا ش هايش ادامه مي دهد و تجارب ارزنده خود را به دانشجويانش منتقل مي كند.
يك بروشور اما در گوشه اي توجه ما را جلب مي كند. بروشوري با تصوير زلزله رودبار. عكس محمد فرنود و اطلاعاتي از كارها و اعتبار او. جملاتي مثل برنده دو جايزه ويژه هيات داوران بين المللي در نمايشگاه و مسابقات جهاني ورلدپرس. اين بيوگرافي البته بسيار مطول تر از اين حرف هاست.
۲- فرنود با جمله بيا و اين عكس ها را ببين، خستگي از تنت در مي رود. تصاوير فوق العاده اي از كارهاي جديدعكاسان آژانس مشهور سيپاپرس را از جنگ نجف نشانمان مي دهد. دقايق بعد كه مي خواهيم مصاحبه را شروع كنيم، دوباره حرف ما را قطع مي كند و مي رود پشت كامپيوتر. بهترين عكس هاي المپيك... بعد از چند دقيقه او سبكتر به نظر مي رسد. چرا؟ در مصاحبه خواهيد خواند.
۳- چكيده 3 ساعت گفت وگوي ما با محمد فرنود، عكاس خبري ، صفحه اي است كه مقابل شماست و البته صحفه روبه رو كه با عكس هاي او از جنگ بسته شده، عكس هايي كه بعد از 25 سال تازه و داغ به نظر مي رسند.
خبر حمله عراق را كي شنيديد؟
اوضاع غير عادي بود. گفتند عراقي ها به فرودگاه مهرآباد حمله  كرده اند.
روز 31 شهريور؟
بله ،حتي عراقي ها كوره پز خانه هاي اطراف ورامين را به عنوان پالايشگاه گرفته و زده بودند.
كجا كار مي كرديد؟
با تمام مطبوعات كار مي كردم. بيشتر با كيهان و اطلاعات. البته در استخدام جايي نبودم، چون كلا با استخدام و مسايل اداري ميانه اي ندارم و هميشه استقلا لم را حفظ كردم.
واژه جنگ بين ايران و عراق كي متولد شد؟
قبل از آن من به بيروت رفته بودم، البته آن جنگ داخلي بود و چريكي و خانه به خانه، اما آنچه اينجا اتفاق افتاد بسيار متفاوت بود. جنگ بود، جنگ واقعي....
چيزي كه با آن آشنا نبوديم.
بله شوك آور بود.... فردا تيتر زدند حمله همه جانبه عراق به شهرهاي ايران.
چند سالتان بود؟
۲۳ سال
چند وقت بود كار را شروع كرده بوديد؟
۶ سال
شما تصميم گرفتيد عكاس جنگ باشيد و به جبهه برويد؟
اين طبيعت و جبر زمانه بود. آن روزها تحليل خاصي از جنگ داشتم و احساس مي كردم جنگ طولاني  در پيش داريم. تصميم من ثبت حقيقت و واقعيت بود، بدون تاثير احساسات.
در ابتدا من درگير داستان ديگري بودم، گروگانگيري در لا نه جاسوسي آمريكا. من از روز اول تا لحظات آخر پيگير اين ماجرا بودم. پس از همين روزهاي پرالتهاب و ماجراهاي در پي آن بود كه جنگ آغاز شد. اولين بار به منطقه غرب رفتم و بعد به جنوب. يك تيم 20 نفره بوديم به شهر بستان، رسيديم. شب كه شد به ما گفتند برگرديد اهواز، اما من مخالفت كردم و برنگشتم و با دو نفر از دوستانم ماندم . خلاصه شب مانديم و صبح پر از لحظات عجيب بود. حمله بي رحمانه عراقي ها به پل الوان.
آنجا بود كه اولين بار ترسم را گذاشتم كنار و از صحنه حمله هواپيماها به پل عكس گرفتم. صحنه  اي بود كه مادري داشت فرزندش را نجات مي داد و صحنه هاي بمباران آواره ها. آنجا بود كه فهميدم عمق ماجرا چقدر است و نيروهاي ما با كمترين تجهيزات نظامي چگونه مي جنگند؟
بيشتر توضيح بدهيد.
چيزي را كه در جبهه مي ديدم برايم باوركردني نبود. سيل آدم هاي بدون امكانات كه دست به كارهاي عجيب و غريب نظامي مي زدند. كارهايي كه براي خارجي ها قابل باور نبود، اما ما دركش مي كرديم. رشادت بود و شهامت و ...
عكس رژه معروف شما كه سمبل ملي جنگ تحميلي شناخته شده در همين فضا متولد شد؟
بله، تفسيري كه در بعضي لحظات حساس جنگ به آن رسيدم و معني واقعي عكاسي جنگ براي من همين بود كه جزئيات را در كليات به تصوير بكشم. عكسي كه نقاشي شده، پوستر شده و خلاصه سمبلي كه از جنگ مانده، از آدم هايي كه جانشان را گذاشته بودند كف دستشان و مي رفتند. براي من خيلي سخت بود كه فقط از كشته شدن آنها عكس بگيرم. ماجراي عكس رژه ماجراي جالبي بود. قرار بود اعزامي صورت بگيرد. من ايستاده بودم نگاه مي كردم كه نگاهم به نگاهي گره خورد با يك چهره اسطوره اي. از ورزشگاه آزادي تا ميدان آزادي پابه پايشان دويدم. وقتي كليك كردم پيش خودم گفتم: فرنود اين يادگاري توست از جنگ و يكي ازعكس هايي كه از خودم باقي گذاشتم همين عكس است. تمام آن ايثار، شهامت و شجاعت و پايداري در اين عكس هست.
آيا جنگ براي عكاس ها يك فرصت بود؟
شايد، البته خطرات بسياري بود، ولي بايد خطرات را پس مي زديم و آنها را نمي ديديم ، شهامت منطقي يك عكاس خبري حرفه اي در نديدن ترس است مثلا روزهايي مثل فتح خرمشهر.
آيا حضور شما در روزهاي مهمي مثل اين، به دليل يك حس خاص بود يا خبر داشتيد كه مثلا امروز عمليات به سرانجام مي رسد؟
شيوه كار ما اينطور نبود كه هر روز جبهه باشيم. ما جنگ را در كليات به تصوير مي كشيديم، اما در عين حال لحظات پيروزي را بايد مي ديديم و ثبت مي كرديم. در مورد خرمشهر بايد بگويم كه پيروزي قابل تصور بود.
حركت ما به جلو بود، گرچه همراه با تلفات و خيلي مسايل، اما ما وجب به وجب خاكمان را پس گرفتيم، نكته اي كه در استمرار جنگ به وضوح مشاهده مي  كرديم. در روز آزادي ما از سمت شلمچه وارد خرمشهر شديم. روز بزرگي بود، با كمترين آسيب و بيشترين صدمه به عراقي ها. اگر اشتباه نكنم ما 11 هزار نفر اسير گرفتيم. من بعد از عكاسي در خرمشهر بلافاصله با كاوه به اهواز برگشتم تا از شادي مردم در خيابان ها هم عكس بگيريم.
روز خوبي بود؟
بله، خاطره بزرگ همه كساني كه جبهه  رفته اند... تا لمس نكنيد متوجه نمي  شويد. حتي اگر مي  گفتند ميدان مين جلوي شماست دنبال جايي مي  گشتيم كه از اين تله رد بشويم و به خرمشهر برسيم. اين نتيجه همه رشادت هاي آنان بود كه جنگيده بودند،بايد آن لحظه آنجا مي  بوديم.
و شما احساساتي شده بوديد؟ چطور؟
خب، بالا خره من يك عكاسم نه يك سرباز.
يك عكاس در لحظاتي نمي     تواند از جلد خودش جدا نشود، درست است؟
يك عكاس اگر از خودش جدا بشود، قادر نيست كار خودش را به درستي انجام بدهد. اين يك درد است. در چنين شرايطي بايد با احساسات مقابله كرد ولي خب خرمشهر موضوع ويژه اي بود. ما بايد آزادسازي را نشان مي  داديم.
يعني هيچ وقتي در موقعيتي قرار نگرفتيد كه مجبور باشيد دوربين را كنار بگذاريد؟
چرا، در بمباران بستان زن عربي مشغول وضع حمل بود. تلخ ترين صحنه زندگي... به او كمك كردم. عراقي ها...قيافه اش عوض مي    شود.
ديگر چه؟
آواره ها وضع بدي داشتند. بايد به آنها كمك مي   كرديم. يكي از عكاسان بار آنها را گذاشته بود روي دوشش و به آنها ياري مي داد، من هم سعي داشتم بچه هاي كوچك را دور خودم جمع كنم و از محوطه خطر دورشان كنم. شدت بمباران بسيار زياد بود و آنها ضجه مي زدند. سعي مي كردم تا كنار جاده با آنها بروم و تحويل خانواده شان بدهم.
تصويري از شما چاپ شده بود كه وسط بمباران ايستاده ايد و عكس مي گيريد.
كاوه اين عكس را از من گرفته. جمعيت پناه گرفته بود، ولي من مي دويدم و كار مي كردم دوبار اول را پنهان شده بودم، اما ريسك كردم وبار سوم عكاسي كردم. اين تصاوير تنها سندهايي است كه از مردم عادي در جنگ وجود دارد.
و آيا ثبت يك صحنه ارزش جان يك انسان را دارد؟
از منظر من نه، گرچه خيلي ها به خلاف اين عقيده دارند. فتوژوناليسم در جنگ فرمول هاي مختلفي دارد، از جمله درمورد خطر كردن. اگر مساله خبري از ابعاد بين المللي برخوردار باشد، بايد خطر كرد. مثل روزي كه به فاو رفتيم يا روز حلبچه يا روز فتح خرمشهر.
بمباران جهنمي و ضد انساني هنوز رخ نداده بود، به ما گفتند حلبچه آزاد شده و ما رفتيم براي عكاسي. ما تصميم گرفته بوديم برويم، البته دركليات، اما تن به هر خطري نمي داديم...، اما آزادي حلبچه بسيار مهم بود.
درآن روز چه اتفاقي افتاد؟
در مريوان، يك سرهنگ خلبان بسيار عجيب و شجاع گفت ما را به حلبچه مي رساند. اينكه مي گويم عجيب، به اين دليل است كه مثل ژيمناست ها با پشتك و وارو ما را از لابه لاي دره ها و تنگه ها عبور داد تا به حلبچه برسيم.
چرا؟
شرايط غير عادي بود. شهر زير بمباران شديد بود و او بايد در ارتفاع پايين پرواز مي كرد تا بلايي سرش نيايد. خلاصه رسيديم به 5 كيلومتري حلبچه و او گفت، بپريد پايين. من مي روم و برمي گردم، چون اگر مي ايستاد، كارش تمام بود. درست در همين لحظه از پايگاه تماس گرفتند و گفتند وضعيت بسيار غير عادي است، برگرديد. اصطلاحا گفتند فوق العاده قرمز. ما 10 دقيقه آنجا ايستاديم و مي خواستيم پيشروي كنيم، اما نمي شد. لحظه اي بعد ديديم هواپيماهاي عراقي، بمباران شيميايي را شروع كردند. ما 4 نفر صحنه را مي ديديم. خلبان گفت: ماسك ها را بزنيد. گفتيم حداقل در هلي كوپتر را باز كن تا ما عكس بگيريم، گفت امكان ندارد... خلاصه، برگشتيم و نشد از اين فاجعه عكس بگيريم.
مي خواستم بپرسم اگر در موقعيتي قرار بگيريد كه بدانيد فقط شماييد كه مي توانيد از فاجعه اي مثل حلبچه عكس بگيريد، مرگ را مي پذيريد؟
بله، اينجا فرق مي كند. براي ثبت مرگ 7 هزار نفر، جان يك انسان ارزش زيادي ندارد. شما يك وظيفه اي داريد، شما در اين لحظه يك عكاس خبري هستيد كه بايد تاريخ را ثبت كنيد. اگر شرايطش بود من حتماوظيفه ام را انجام مي دادم و خطر آن را هم مي پذيرفتم و اين كار را مي كردم.
در كدام روزهاي خيلي مهم جنگ حضور داشتيد؟
آزادسازي بستان، آزادسازي خرمشهر، همين بمباران حلبچه و خيلي روزهاي ديگر، مثلا گرفتن فاو، آزادي قصر شيرين، البته من در تهران هم عكاسي اجتماعي خودم را دنبال مي كردم.
عكاسي چه نقشي در جنگ داشت؟
انقلاب و جنگ بزرگترين خدمت را به عكاسي ما كرد و البته عكاسي و عكاسان ما هم خدمت بسياري به انقلاب و جنگ كردند. هنوز يادم هست مثلا يادم هست يك روحاني با دوربين پولارويد از صحنه هاي انقلاب عكس مي  گرفت و فردا آن را دم مسجد در تيراژ بالا چاپ مي  كرد و دست مردم مي  داد تا همه آگاه شوند چه مي  گذرد. اين قدرت عكاسي است.
و قدرت واقعيت
016590.jpg
فرنود در جزيره مجنون
.
بله. عكاسي عين واقعيت است. خود واقعيت كه ممكن است بسيار تلخ باشد. البته عكاس دوست ندارد فقط اين صحنه ها را ثبت كند، اما گاهي امكانش نيست اما با ثبت اين تصاوير مي  شود كمك بسياري به ماجرا كرد.
چه كمكي؟
يك عكاس نمي           تواند جلوي جنگ رابگيرد، اما مي         تواند جهان را از عمق فاجعه انساني آگاه كند و در اين راه بايد مخاطره را بپذيرد. روزي كه ما به سمت خرمشهر مي         رفتيم بين ما بحث بود، بحث اينكه برويم يا نرويم. دو به دو مساوي بوديم كه تصميم به رفتن شد. ماشين به سمت شلمچه مي  رفت كه يك گلوله كاتيوشا بر اثر وزش باد خورد به سنگري كه مقابل ما بود و جلوي چشم ما پنج نفر تكه تكه شدند. اين وزش باد ممكن بود شديدتر باشد و گلوله به ما بخورد. شوخي نبود. خبرنگار اشپيگل در فاو از ترس سكته كرد. كسي كه تجربه حضور در چند جنگ مهم مثل ويتنام را داشت.
در اين سال ها شده از يك واقعه مهم جنگي عقب بيفتيد و حضور نداشته باشيد؟
گفتم كه بيشتر روزهاي كليدي را در جبهه حضور داشتم. البته قصد من نشان دادن كليات جنگ بود و نشان دادن كسي كه تجاوز را آغاز كرد و البته بعدها عوارض جنگ. عميقا معتقدم جنگ هنوز تمام نشده و در لا به لا ي زندگي مردم وجود دارد.
بعد از جنگ چطور ماجرا را دنبال كرديد؟
وقتي شنيدم اسرا را آزاد مي     كنند، بلافاصله از پاريس خودم را رساندم مهر آباد تا اين لحظه را از دست ندهم. روز پر شور و خاطره انگيزي بود.
يكي از بهترين  روزها.
بهترين روز البته آزادي خرمشهر است.
و بدترين؟
حلبچه.
عكس ها چه طور به تهران مي  رسيد؟
طبيعتا تجهيزات امروز نبود. ما هم دوست نداشتيم عكس ها را دست هر كسي بدهيم. اعتماد نداشتيم. خودمان مي   آمديم تا نگاتيو را درست ظاهر كنيم. بعد هم نمايشگاه عكس خياباني مي   گذاشتيم.
هيچ عكس گرفته شده اي در اين مدت از دست نرفت؟
نه، من خيلي مراقب بودم.
مراقب خودتان هم بوديد؟
يك عكاس جنگ نمي       تواند مراقب خودش باشد. همين كه شما 8 سال خون ببينيد كافي است. جنگ تلخ است. اين واقعيت كتمان ناپذيري است، گرچه مي   شود در تفسير زيبا نگاهش كرد اما ممكن است در جنگ واقعيات صريح و آزاردهنده اي جريان دارد. به خصوص اگر شما عكاس انديشه گرا و آرمان گرايي باشيد به شدت ضربه مي   خوريد.
چرا؟
شما صحنه را مي         بيني و تحليل مي         كني. خود من وقتي مي خواستم از يك شهيد عكس بگيرم حتما بايد مظلوميت او را هم به تصوير مي       كشيدم، كاري كه انجامش 4 سال طول كشيد.
آنها كه مدت طولاني تري از شما در جبهه بوده اند چطور؟
يك عكاس حرفه اي جنگ در دراز مدت به انزوا كشيده مي شود. خود من با وجود آنكه در جبهه تقريبا ديگر از آرپيچي و گلوله و خمپاره نمي ترسيدم به محض ورود به تهران، وقتي وضعيت قرمز مي شد دنبال هفت سوراخ مي  گشتم براي پنهان شدن. كلاه كاسكت مي گذاشتم... و همسايه ها به من مي  خنديدند. مثل آدم هاي دوشخصيتي از صداي خش خش برگ درخت ها از جا مي          پريدم يا وقتي آرامش مطلق بود، عصبي مي        شدم.
گفتيد جنگ براي شما تمام نشده؟
در روزهاي جنگ گاهي مي شد با قطاري مسافرت مي  كرديم كه نيمي از آن شهيد بود. من بايد شهدا را دنبال مي  كردم. مي  رفتم خانه هايشان يا بهشت زهرا و گلزار شهدا. حس عجيبي در اين لحظات هست. امروز مثل خيلي  سال هاي بعد از جنگ سعي مي  كنم موقع سال تحويل از خانواده هايي عكس بگيرم كه سر خاك عزيزانشان هستند. اين غم انگيزترين و زيباترين عكس هاي من هستند يا وقتي شهدا را برمي گردانند... جنگ هنوز لابه لاي زندگي ماست.
كار كداميك از بچه هاي عكاسي جنگ را، قبول داريد؟
اكثرا عالي كاري كردند. علي فريدوني و سعيد صادقي كه اكثر اوقاتشان را در جبهه سپري كردند، محسن شانديز، امير علي جواديان ،محمد صياد، كاوه كاظمي ، احمد ناطقي و چند تا از دوستان ديگر.
از بين اين جمع، كسي بود كه استعداد درخشاني داشته باشد و از دست برود؟
در جنگ چند نفر را از دست داديم كه آخرينش كاوه گلستان عزيز بود، كسي كه سال هاي زيادي با هم كار كرديم. اما در جاي ديگري از دست رفت.
و تقدير عجيبي بود. جان سالم به در بردن از اين جنگ وكشته شدن دركردستان عراق.
او مي  رفت تا از كردستان عراق عكاسي كند. خيلي دوست داشت... كاوه اتفاقا آدمي نبود كه اهل ريسك باشد ولي آنجا... وقتي نگاه مي  كنم از بمباران 30 هواپيما گذشتيم و زنده مانديم، تعجب مي  كنم. اين همان تقدير است.در اينجا بغض فرنود مي تركد و صورتش را پنهان مي كند
بعد ازاين جنگ در هيچ جنگي عكاسي نكرديد؟
ما در ايران نبوديم. ما مشغول جمع آوري عكس براي كتاب و نمايشگاهي در خارج از ايران بوديم كه جنگ خليج شروع شد. از آژانس آمدند و گفتند انتخاب شده اي بروي. گفتم نمي       روم. وسايل و بليت و ويزا هم آماده بود اما من قبول نكردم. ديگر تحمل جنگ را نداشتم.
ترسيديد؟
نه، ولي مي  خواستم به زندگي ادامه بدهم. به همين دليل به المپيك ها پناه بردم، به ورزش؛ جايي كه زيبايي است و رنگ و شور و نشاط. من هر شب اين عكس ها را تماشا مي   كنم و آرام مي   شوم و در حالي كه از خشونت فرار مي كنم اما نمي توانم آن را دنبال نكنم مثل زلزله بم.
پس ايران و عراق گويي تجربه شما بود.
نه. وقتي صدام شروع به كشتار شيعيان كرد، قاچاقي وارد عراق شديم و از بصره عكاسي كرديم. اين هم به دليل وظيفه اي بود كه نسبت به شيعيان وجود داشت. ما عكس ها را در دنيا منتشر كرديم و همه متوجه اين تراژدي شدند. اين چيز متفاوتي با جنگ خليج بود كه آدم هاي ديگري مي  توانستند در آنجا عكاسي كنند و من سناريو خودم را دنبال مي كردم و براي من مهم نيست كه فقط عكس خوب بگيرم بلكه مهم ا ين است كه از چه چيزي عكس خوب بگيرم ،مهم ديدن نيست ،مهم چگونه ديدن است،با حفظ صداقت و تعهد و ديدن واقعيت وانتقال درست آن به جامعه و نسل آينده.

زمين تكان مي خورد
بندر استراتژيك فاو را نيروهاي ايراني گرفته بودند. با يك پديده نظامي عجيب كه در صدر اخبار جهان قرار داشت و در اخبار آمده بود كه نيروهاي ايراني از رودخانه خروشان عبور كرده اند و بدون شليك يك گلوله افسران عراقي را روي اسكله غافلگير كرده اند و فرماندهان عراقي را كه در سنگر خود مشغول ديدن تلويزيون بوده اند، اسير كرده اند.
نمايندگاني از تمام رسانه ها و مطبوعات معتبر جهان به ايران آمده بودند تا از فاو ديدن كنند، به علت تعداد زياد خبرنگاران در اهواز، سرپرست گروه مشغول تقسيم گروه خبرنگاران بود تا با هليكوپتر به منطقه فاو اعزام شوند. منوچهر و آلفرد ديگر از ايران رفته بودند و من و كاوه جزو كساني بوديم كه بايد به منطقه فاو اعزام مي شديم. در آن سفر محمد صياد و محسن شانديز هم جزو گروه انتخابي بودند، حساسيت منطقه را براي ما تشريح كردند. وقتي سوار هليكوپتر شديم و به سمت فاو به پرواز درآمديم، در مسير راه شدت بمباران توسط هواپيماهاي عراقي كه هليكوپترها رانشان گرفته بودند، آنقدر زياد بود كه خلبان مجبور شد به پايگاه برگردد، به طوري كه بعضي از خبرنگاران از آمدن دوباره منصرف شدند و گفتند ما زميني به فاو مي آييم، به دليل اينكه در موقع بمباران در روي زمين امكان فرار بيشتر بود تا در هوا، اما آنجا بحث ساعت مطرح نبود، بلكه بحث دقيقه مطرح بود كه چه كسي تصرف فاو را به تصوير مي كشد و به دنيا نشان مي دهد. مرگ، خطر و ريسك را بايد با هم مي پذيرفتي و از راه زمين دو ساعت طول مي كشيد، ولي با هليكوپتر 15 تا 20 دقيقه طول مي كشيد. خلوتي كرديم و موضوع را تجزيه و تحليل كرديم. تصميم گرفتيم كه با هليكوپتر برويم و دوباره حركت به سوي فاو و دوباره جهنمي از بمباران هواپيماها. خلبان گفت كه امكان رفتن نيست و دوباره برگشتيم به پايگاه. به ما گفتند آن طور كه معلوم است نمي خواهند شما فاو را ببينيد. چرا كه دولت عراق تبليغاتي وسيع به راه انداخته بود كه فاو به دست نيروهاي ايراني نيفتاده است. مدتي صبر كرديم و قبل از سوار شدن بار سوم، فقط نگاهي به هم انداختيم و مردد بوديم براي رفتن. نگاهمان به هم گفت برويم. اين بار خلبان از مسير جهنم گونه هواپيماهاي عراقي با مهارت گريخت و هليكوپتر را به اندازه ارتفاع يك اتوبوس به زمين نزديك كرد و با سرعت هرچه تمامتر از تيررس هواپيماها گريخت، ما ترسيده بوديم ولي در ظاهر مي خنديديم، تا خود را محكم نشان بدهيم و بتوانيم عكس بگيريم. نزديك فاو كه رسيديم، خلبان گفت هواپيماها در تعقيب ما هستند. بنابراين به زمين نمي نشينيم، از ارتفاع دومتري بپريد پايين و تجمع نكنيد و سريعا پخش شويد و لوازم اضافه را هم در هليكوپتر بگذاريد. ما فقط با دو بدنه دوربين پايين پريديم و به علت اينكه شب قبل باران باريده بود، تا مچ پا در گل فرو رفتيم و به هر شكلي بود خود را به خاكريز رسانديم و كارمان را شروع كرديم، از نيروهاي نظامي پرسيدم بچه ها اوضاع چطوره؟ به اصطلاح فرهنگ خودشان اشاره كردند اوضاع خط خطيه و كشمشيه، فقط بايد خيلي مواظب باشيد، ماسك هاي شيميايي را آماده كنيد. كار ما زماني سخت تر شد كه در يك آن نزديك به 20 هواپيما، شروع به بمباران منطقه كردند، به طوري كه زمين زيرپايمان مي لرزيد و اطرافمان مثل گهواره تكان مي خورد و به سختي مي توانستيم عكس بگيريم.آنجابود كه عكاس اشپيگل از ترس سكته كرد و مرد.
016593.jpg


عكس كپر نشين ها
كاوه در جنگ نيز مثل روزهاي انقلاب كارهايي انجام داد و عكس هايي به تصوير كشيد و تا آنجا كه توانست به سهم خود كمك كرد، ولي مجموعه عكس هاي بمباران مناطق كپرنشين جنوب آبادان و خرمشهر او بسيار تكان دهنده هستند. كودكان مثله شده، كودكي كه سرش از بدنش جدا شده، مردي كه يك پا و يك دستش را از دست داده و مجموعه عكس هاي او از اين منطقه. آبادان مجموعه بسيار ارزشمندي است كه در روزهاي اول جنگ در تمام مطبوعات جهان به چاپ رسيد و تمام شقاوت جنگ و ظلم صدام به اين مردم در اين عكس ها ديده مي         شود. اين يك سوي داستان عكس هاي كاوه است كه هر عكاس خبري وظيفه اي دارد و كاوه نيز وظيفه اش رابه درستي انجام داده، اما آن سوي ديگر داستان را كه هيچگاه گفته نشده است، در اينجا مي    گويم كه هنر بزرگ كاوه و منوچهر در اين حركت ستودني بود.
عراق با همه امكانات نظامي اش به شهرهاي جنوب و غرب ايران حمله كرده بود، تمام اخباردنيا روي موضوع جنگ بود، اما هيچ عكسي در مطبوعات جهان از حمله عراق به ايران به چاپ نرسيده بود، در همان روزهاي اول كه بخشي از فرودگاه مهرآباد بمباران شده بود و پروازها انجام نمي  شد، كاوه و منوچهر به جنوب رفتند و كاوه تعريف مي  كرد كه در منطقه كپرنشينان با صحنه هايي مواجه مي  شوند كه بسيار تكان دهنده بودند. وقتي عكس ها را مي  گيرند، سريعا به تهران برمي گردند و متوجه مي  شوند كه امكان ارسال عكس با هواپيما وجود ندارد و با توجه به ددلاين مطبوعات آخرين مهلت ارسال عكس ها با منوچهر يك تصميم تمام حرفه اي اتخاذ مي  كنند. از آنجا كه منوچهر به زبان تركي مسلط بود و رئيس آژانس سيپا در فرانسه هم گوگشين از تركيه بود، با هم هماهنگ مي  كنند كه آرال نماينده سيپ ااز تركيه، بيايد سر مرز ايران و تركيه و منوچهر با ماشين به آنجا مي  رود و فيلم ها را به آرال مي  رساند و آرال نيز مستقيما سوار هواپيما مي  شود و با خود به فرانسه مي  برد و بعد از تكثير، آژانس سيپا عكس ها را در مطبوعات يكصد كشور جهان توزيع مي  كند و مردم جهان متوجه مي  شوند كه دولت عراق به رهبري صدام حسين چه جنايتي را در جنوب ايران مرتكب شده و وقتي من از غرب كشور برگشتم داستان را شنيدم . سريعا گروهي تصميم گرفتيم و با عكس هايمان نمايشگاه خياباني ترتيب داديم و مردم كوچه و بازار را متوجه كرديم.

بازتاب
تنگه واشي آلوده نيست
جوابيه اي در خصوص مطلب مندرج شده در تاريخ 1/6/83 مبني بر آلودگي تنگه واشي كه با هم مي خوانيم:
همانگونه كه مستحضريد تنگه واشي حكايت از منطقه اي بكر كه مواهب خدادادي در آن به وفور يافت مي شود را دارد و قبل از ورود گردشگران داراي وضعيتي متعادل،  آب ذلال و طبيعت بكر و عاري از زباله بوده است و با شروع گردشگري به سرعت دستخوش تحولاتي توسط انسان بر خلاف اصول زيست محيطي گرديده و امروزه استفاده كنندگان يا گردشگران از عملكرد خود به ستوه آمده و زبان اعتراض گشوده به طوري كه عدم رعايت بديهي ترين مسايل زيست محيطي را كه خود به وجود آورده اند به ارگان هاي ديگر ربط داده، خويشتن را مبرا مي دانند و نگارنده مطالب به تصور اينكه محيط زيست در اين امر بي توجهي مي نمايد سخت دراشتباه است لذا جهت آگاهي آن سردبير محترم چند نكته را يادآوري مي نمايد.
۱- حضور گسترده و بيش از حد گردشگران بدون برنامه ريزي توسط ارگان هاي ذيربط ازجمله سازمان گردشگري موجب تلنبار انبوهي از زباله مي گردد كه مسلما حيات زيستي منطقه را به مخاطره خواهد افكند و البته با عنايت به قانون پسماندها مسلما بخشداري محل مي بايد به رفع اين مهم همت گمارد كه مراتب توسط واحد محيط زيست شهرستان تحت پيگيري است.
۲- سازمان حفاظت محيط زيست سازماني اجرايي در جمع و دفع زباله ها نبوده و تكليف اين سازمان را قانون به عنوان ناظر بر فعاليت ها مشخص وتدبير نموده است كه اين تكليف در سطح كل منطقه در حال حاضر اعمال مي گردد.
۳- عكس خوك وحشي توسط نگارنده پس از اعزام مامورين گارد محيط زيست به محل و بررسي دقيق موضوع كاملا غير واقعي بوده و معلوم نيست اين تصوير را در كجا برداشت و به تنگه واشي مرتبط نموده اند كه بهتر بود محل و تاريخ برداشت عكس را دقيقا قيد مي كردند تا رسيدگي شود. گرچه هم اكنون سازمان محيط زيست پروانه شكار جانوران زيانكار خوك وحشي را صادر مي نمايد، ولي به هر تدبير در ارجاع موضوع به تنگه واشي كه كمترين گونه از حيات وحش مورد اشاره را در بر دارد بي انصافي است.
توضيح همشهري: ديدتان را باز كنيد، دوست عزيز. تصاوير چاپ شده و مطلب نه بي انصافي كه عين واقعيت بود، در مورد كم كاري يا پركاري محيط زيست اوضاع فعلي گوياست!

تعويض كنتور
جوابيه آب فاضلاب استان تهران در خصوص مطلب چاپ شده درتاريخ 18/6/83:
بدين وسيله به آگاهي مي رساند بابت تعويض كنتور به هيچ وجه از مشتركين پولي دريافت نمي شود و به طور كلي همانگونه كه بارها از طريق رسانه هاي جمعي اعلام شده، شركت آب و فاضلاب استان تهران هيچگونه وجه نقدي تحت هيچ شرايطي از مشتركين محترم دريافت نمي كند و چنانچه فردي يا اشخاصي تحت هر عنوان درخواست وجه كردند درخواست مي كنيم بلافاصله موضوع را به مراكز انتظامي اطلاع دهند. ضمنا از مشترك محترم درخواست مي شود شماره اشتراك خود را اعلام نمايند تا نسبت به رفع مشكل اقدام شود.
مدير روابط عمومي و امور بين الملل شركت آب و فاضلاب استان تهران 

كارت اعتباري پاركومتر
با توجه به پيام تلفني مندرج در آن روزنامه مورخ 8/5/83 تحت عنوان با پاركومترها چه كنيم؟ خواهشمند است توضيح ذيل را در پاسخ به اين مطلب درج نماييد:
پاركومترهاي نصب شده در شهر تهران در دونوع سكه اي و كارتي طراحي شده اند كه نوع اول با انداختن سكه و نوع دوم علاوه بر سكه به وسيله كارت هاي اعتباري هوشمند قابل استفاده است.
بدين وسيله مدت زمان لازم جهت توقف خودروها تا سقف حداكثر دو ساعت مجاز مي باشد. لازم به ذكر است كارت هاي اعتباري هوشمند از طريق كيوسك هاي ازمن بپرسيد و روزنامه فروشي نزديك محل استقرار پاركومترهاي كارتي- سكه  اي قابل تهيه است. تدابير جديدي نيز جهت تسهيل در عرضه اين كارت ها اتخاذ گرديده كه متعاقبا به اطلاع عموم شهروندان خواهد رسيد.

سرانجام قبر شهيد محمد دانشگر چه خواهد بود؟
محمد بالاي گودال تنها مانده
توي جنگ بود كه غلامحسين چشمش آسيب ديد: مي خواستند چشمم را تخليه كنند، خواهش كردم به تهران اعزامم كنند. با خرج خودم عمل كردم و ديد نسبي به دست آوردم. وقتي از درصد جانبازي اش سوال مي كنم: نگذاشتم، برايم پرونده جانبازي تشكيل دهند....
016542.jpg
عمق گودال  ها كه حفر كرده اند 10 متر است،
بعد از مدت ها غلامحسين پدر شهيد محمد دانشگر به كمك بيل مكانيكي توانست بالاي سر قبر محمد حاضر شود؛ براي فاتحه.
016572.jpg
پدر محمد مي  گويد: يك شماره تلفني گرفته اند
كه اگر خواستند قبر محمد را تغيير دهند
به آنها اطلاع دهند، او نگران آينده محمد است.
آخر محمد زنده است.
016569.jpg
خير الانساء هر هفته مي  آيد اينجا و پشت اين طناب مي  نشيند
و چادرش را به دهان گرفته و با محمد نجوا مي  كند.
016566.jpg
سهيلا  بيگلرخاني 
آخرين بار كه خواست محمد را ببيند، پيرمرد را سوار بيل مكانيكي كردند. بردند بالا، 10 متر بالاي گودال. نشست و عصايش را تكيه داد به سنگ قبر محمد، باد مي وزيد،  بيل مكانيكي هنوز زوزه مي كشيد و زمين را مي شكافت ،پيرمرد عينك ته استكانيش را برداشت،  اشك پهناي صورتش را پر كرد. غلامحسين دلش سوخت براي خودش،  براي خير النساء و براي محمد كه ميان زمين و آسمان مانده بود.
محمد تنها مانده است گوشه صحن امامزاده اسماعيل زرگنده، تنه به تنه ديوار پشتي دانشگاه آزاد.
مدتي است گودبرداري صحن امامزاده شروع شده تا ساختمان آن به اندازه 40-30 متر وسعت يابد.
قبرهاي قديمي ديگر به چشم نمي خورند. تنها قبر محمد دانشگر بالاي گودالي عميق يكه و تنها مانده با پرچمي برافراشته بر فراز قاب عكس روي آن، محمد شهيد است.
۲۱ بهمن 1357 تير خورد، توي تهران، 19 سال داشت. همين يك پسر را داشتم، وقتي شهيد شد مي خواستيم ببريمش بهشت زهرا گفتند شهيد زياد است يك هفته طول مي  كشد تا نوبت دفن او برسد. گفتند چون اولين شهيد محله است، ببريم امامزاده اسماعيل . غلامحسين، پدر تكيده محمد مي گويد. پيكرش نحيف و شكسته است. شايد به اندازه سال هاي دوري فرزند. نمي داند سرنوشت قبر محمد چه خواهد شد يك شماره تلفن گرفته اند كه اگر خواستند جايش را تغيير دهند، به ما اطلاع بدهند.
عينك شيشه ته استكاني را كه از روي چشمان كم سويش بر مي دارد ، اشك ها را مي شود ديد.
ضلع شرقي ساختمان امامزاده، ميان محوطه درختكاري امامزاده، آرامگاه چند شهيد گمنام و گنبدي كه نماد آن درحال ساخت است. قرار بوده محمد را هم ببرند.
پهلوي شهداي گمنام، اما گفتند، بنياد شهيد حاضر نشده، حتي قرار شد، سوال كنند، اگر ايرادي نداشت، استخوان هاي پسرم را جابه جا كنند، چون اگر قبر بتون پيچ باشد، حجمش زياد است.
با اين همه هنوز معلوم نيست، قبر شهيد دانشگر به كجا منتقل مي شود.
و گويا مسوولان توليت امامزاده اسماعيل كه اين كار عمراني را آغاز كرده اند نه تنها به كساني كه مي خواهند براي فاتحه بر سر قبر شهيد حاضر شوند فكر نكرد ه اند، حتي تمهيدي براي اين پدر و مادر پير نينديشيده اند كه حالا مجبور شوند سوار بر بيل مكانيكي به ديدار فرزندشان بروند.
***
غلامحسين حداقل توانسته پس از مدت ها به كمك بيل مكانيكي يك بار به ديدار محمد بيايد، از آن موقع كه حياط امامزاده اسماعيل گودبرداري شد. اما خيرالنساء، مادر محمد، مدت هاست نتوانسته با پسرش درددل كند. پيش از اين حداقل مي توانستيم، هفته اي يك بار، دو هفته يك بار، سر قبر پسرمان برويم، اما حالا ... خيرالنساء اگر هم بيايد مجبور است آن دورها بنشيند و از دور با محمد حرف بزند.
آنها ساكن شهرك جعفريه شهريار هستند. 20 سال قبل، بيماري غلامحسين را وا داشت تا محله زرگنده را به قصد شهرك جعفريه ترك كند.
توي جنگ بود كه غلامحسين چشمش آسيب ديد: مي خواستند چشمم را تخليه كنند، خواهش كردم به تهران اعزامم كنند. با خرج خودم عمل كردم و ديد نسبي به دست آوردم. وقتي از درصد جانبازي اش سوال مي كنم: نگذاشتم، برايم پرونده جانبازي تشكيل دهند.....
آب و هواي تهران با چشم غلامحسين سازگار نبود. ناچار از تهران خارج شده است. مي خواستم به زادگاهم، طبس، برگردم. اما .... دلمان نيامد محمد را تنها بگذاريم. عكس محمد روي ديوار اتاق پذيرايي آويخته شده، مادر نگاهي به او مي اندازد و آهي مي كشد و اشكش را با گوشه روسري اش پاك مي كند: سرنوشت ما هم اين بود...
پدر اما لنگ لنگان با عصاي زير بغل به اتاق كناري مي رود و اشاره مي كند كه بيا. كپسول بزرگ اكسيژن كنار تخت با ماسكي آويزان بر آن، گوشه اتاق است، آسم دارم ....، داغ رفتن محمد پيرم كرد...
حالا ديگر عينكش را از چشم برداشته و پشت هم با دستمال كاغذي اشك هايش را پاك مي كند. زندگي برايمان خيلي سخت است، خيلي .... نه اينكه از نظر مادي، محمد بچه ممتازي بود. همه محل دوستش داشتند .... حالا خيلي تنهاييم. يك كپسول گاز كه مي خواهيم بياوريم تو. 10 بار زمين مي گذاريم ....، انگار فراموش شده ايم....
هواي خنك خانه غلامحسين، پدر شهيد محمد دانشگر در يك لحظه آنقدر گرم و سنگين مي شود كه توان نفس كشيدن را از آدم مي گيرد. مي خواستم زنش بدهم. خيلي حجب و حيا داشت. قبول نكرد . گفت من خودم نان خور شما هستم. خوبي هاي او مرا آتش زد....، شايد درست نباشد، اما مي گفتم اگر محمد تب كند، من مي ميرم....
***
كرك و پر درخت هاي باغچه ريخته است، درست مثل صاحب خانه، با آنكه روزهاي پايان تابستان است. درخت ها زود هنگام زرد شده باغچه، هماهنگي كاملي با غربت پدر ومادر شهيد محمد دارد. خودروي چادر شده اي كنار حياط، پارك شده. رنگ يشمي دارد گو اينكه چادر آنقدر كنار نرفته كه مدل خودرو معلوم شود، با اين همه اين خودرو حكايت از تمول صاحبخانه دارد. تمولي كه چيزي از غم پدر ومادر كم نمي كند. مرا اينطور نبينيد، با اعيان نشست و برخاست داشتم. هميشه 15-10 كارگر زير دستم بود. دانشگر پير استادكار نقاش بوده، اما حالا يك مغازه معاملات ملكي را اداره مي كند. مغازه اي كه اغلب به خاطر بيماري تعطيل است. مي  خواهيم برويم دكتر، بايد برويم ميدان هفت تير، تاييديه بگيريم. كلي من و اين پيرزن را سرپا نگه مي  دارند. اوايل كه آمده بوديم اينجا، از بنياد شهيد گاهگاه سري به ما مي زدند، اما الان مدت هاست، نيامده اند...
خيرالنساء ميان كلام غلامحسين مي آيد كه ...يكي دو تا كه نيستند... بنياد شهيد هم نمي  تواند به همه شهدا برسد، مرد...
***
شربت آلبالو ديگر گرم شده. خيرالنساء تعارف مي كند. به سختي چند جرعه را پايين مي دهم. فضا سنگين است. به دنبال راهي براي پايان اين ديدار غم انگيزم . بغض غلامحسين و خيرالنساء چند دقيقه قبل تركيد، اما گلوي مرا هنوز چيزي مي فشارد. چشمان سفيد شده پيرزن ناگفته داد مي زند كه خوب نمي بيند. همسرم چشمش را به تازگي عمل كرده ميوه تعارف مي كند. ممنون، نمي خورم. گوش هايش سنگين است، بلند صحبت كنيد. هر كلمه را مجبوري چند بار با صداي بلند تكرار كني تا خيرالنساء كلامت را متوجه شود. غلامحسين به سختي پله ها را پايين مي آيد. براي آمدن به حياط. مي خواهد بدرقه ام كند. اصول ميهمان نوازي به آنان اجازه خداحافظي بدون بدرقه را نمي دهد. آرتورز دارد و پايش ضرب ديده. اصرار مي كنم همانجا بمانيد راه رفتن را بلدم...
پيرزن و پيرمرد حالا روي زيراندازي كه ساعتي پيش خيرالنساء كف بالكن پهن كرد، نشسته اند. با داغي كه كهنه نشده و دوباره براي ساعتي تازه شد.
***
پيرمرد حلاج سال هاست، زرگنده را مي شناسد. ظهر تابستان است او روي چمن هاي اطراف امامزاده لم داده... شهيد دانشگر را نمي شناسد، با آنكه خياباني در اين محله به همين نام وجود دارد. قبر تنها مانده دانشگر، ميان زمين و آسمان، برايش عجيب است. در حاليكه دستي به ريش هاي سفيدش مي كشد، مي پرسد: راستي راستي آن قبر است؟!... آن هم قاب عكس است.... شهيد است؟!

تصويري با قاب هاي شكسته
مهدي خاكي فيروز
درست 24 سال پيش بود كه پوتين هاي بدقواره عراقي ها، خيلي زود روي بوم  خوشرنگ زندگي تازه ما جا انداخت.
جنگ تركيبي از شيريني ها و تلخي هاست كه جاي خيلي چيزها را در زندگي آدم ها پر مي  كند. اما اكنون جاي شهيدان خالي است تا روزگار صلح و آباداني  را با همه خوبي  ها و بدي هايش ببينند. جاي طارق عزيز، رفيق صميمي صدام حسين هم كه امروز اسير نيروهاي آمريكايي است خالي است كه مي  گفت: پنج ايران كوچك براي ما بهتر از يك ايران بزرگ است
آري، 24 سال پيش جنگ شروع شد. اما در مورد پايان يافتن آن هنوز شك دارم. چرا كه آثار و خاطرات آن هنوز پابرجاست. حتي دستگيري و محاكمه صدام حسين هم نتوانست به اين تصاوير پايان دهد.
هر سال اول مهر كه مي  شود ياد ايستادن در خطوط موازي در حياط مدرسه مي  افتم. كسي بر ديوارهاي مدرسه عكس شهدا را كشيده بود. اما در آن صفوف نامنظم، كودكاني بودند كه فقط با تصويري از پدر، بزرگ شدند؛ تصويري با قاب هاي شكسته. آنها امروز جواناني رشيد شده اند كه هر وقت به صورتشان نگاه مي  كنم شرم مي  كنم.
حالا ديگر كمتر كسي باور مي  كند كه پيش از عمليات مهران، عده اي از رزمندگان، آب قمقمه هاي خود را خالي كردند تا با تشنگي بجنگند. چون رمز اين عمليات يا حضرت ابوالفضل العباس ادركني بود.

چهره هاي اسطوره اي
016575.jpg
016578.jpg
016581.jpg
016584.jpg
016545.jpg
۱-عكس آشناي جنگ.تصويري حاصل كار محمد فرنود است از اين 8سال؛سمبل دفاع مقدس.
۲-كوچ آواره هاي بستان. وقتي هواپيماهاي عراقي بي وقفه بمباران مي كردند.
۳-روز فتح خرمشهر.بسيجي زخمي از خود پرستاري مي كند.

با حرف ها و خاطرات خلبان آزاده هوشنگ شروين
سقوط از ارتفاع چهار هزار پايي 
016599.jpg
ماموريتم را انجام داده بودم. بايد سريع به ايران برمي گشتم. از انجام ماموريتم احساس غرور مي كردم كه يك ضربه خشك و ناگهاني دور هواپيما را گرفت و تعادلش را به هم ريخت 
ماموريت بمباران پايگاه كوت، همراه با سه فروند جنگنده ديگر، صبح قبل از طلوع آفتاب به من ابلاغ شد. به دليل تغيير برنامه ماموريت، ساعت هشت و نيم صبح، من و شماره دو به مقصد پايگاه كوت عراق پرواز كرديم. طول مسير را در ارتفاع 4 هزارپايي طي كرديم. حدود 20 كيلومتري هدف، مطابق برنامه از پيش تعيين شده، شماره دو با فاصله كمي عقب افتاد. به ارتفاع 50 پايي تغيير وضعيت داديم. با سرعت سرسام آوري به سوي هدف پيش مي رفتيم.
من با ديدن اولين نشانه پايگاه، با حداكثر قدرت به ارتفاع 2 هزار پايي اوج گرفتم. حالا ديگر بالاي باند پايگاه كوت بودم و آشيانه ها و ساختمان هاي اداري اطراف باند و چند فروند هواپيما را مي ديدم. با زاويه تند شيرجه زدم. تكان هاي شديد هواپيما به چپ و راست مي توانست من و هواپيما را از دسترس پدافند دور نگه دارد. در ارتفاع تعيين شده بمب ها را رها كردم. با سبك شدن هواپيما، رها شدن بمب ها را يكي بعد از ديگري حس مي كردم. تا رها شدن آخرين بمب بايد در حالت شيرجه باقي  مي ماندم. پس مدام به زمين نزديكتر  مي شدم. با قدرت تمام هواپيما را از شيرجه خارج كردم و چرخيدم به سمت راست. در چشم انداز مقابلم منطقه درندشتي را ديدم كه پر بود از سلاح هاي پدافند. دوباره شيرجه رفتم و گرفتمشان زيررگبار مسلسل. به عقب كه نگاه كردم ديدم شماره دو مشغول شيرجه براي رها كردن بمب هاي هواپيمايش است و دو فروند ميگ عراقي در پس زمينه دارند دور مي زنند.آنها پوشش هوايي پايگاه كوت بودند.
ماموريتم را انجام داده بودم. بايد سريع به ايران برمي گشتم. از انجام ماموريتم احساس غرور مي كردم كه يك ضربه خشك و محكم دور هواپيما را گرفت و تعادلش را به هم ريخت. موتور سمت چپ آتش گرفته بود. با كابين عقب صحبت  كردم. هواپيما از فرامين من اطاعت نمي كرد و با فشار زياد اوج مي گرفت، طوري كه در كمتر از۴ هزار پا به حالت واماندگي و 180 درجه گردش نامتعادل و پشت و رو شده دور خودش مي چرخيد. مثل قلوه سنگ مي رفتيم پايين. راه نجاتي براي هواپيما وجود نداشت.
حرف ها و خاطرات خلبان آزاده، هوشنگ شروين برمي گردد به سال هاي دور؛ به نخستين روزهاي حمله عراق به ايران. با اين حال بيشتر آن لحظات پر تب و تاب را مو به مو در خاطر دارد:
با شروع حمله هاي هوايي عراق دلواپسي پيچيد توي خانه،مثل خيلي از نظاميان ديگر، باورم نمي شد عراق جرات اين كار را داشته باشد. با خبرهايي كه داشتم مي دانستم نمي تواند حريف ما در جنگ هوايي بشود. خيلي زود مي توانستيم نيروي هوايي اش را زمينگير كنيم. من و باقي خلبان ها حمله هوايي عراق را توهين به خلبان هاي ايراني مي دانستيم. روزي كه اين خبر را شنيدم براي ديدن مادرم رفته بودم تهران. با خبر كه شدم فوري برگشتم به پايگاه همدان و آمادگي ام را اعلام كردم. كار اولم آموزش مردمي بود. بايد معني آژيرها و كارهايي را كه موقع حمله هوايي بايد براي حفظ جان انجام بگيرد آموزش مي دادم. بعد هم با پرواز هايي كه در خاك عراق داشتم فهميدم دفاع موشكي محكمي دارند. ماموريت هايم زياد شده بود و كمتر مي توانستم خانواده ام را ببينم. توي اين مدت پايگاه همدان هم چند بار با حمله هاي هوايي تهديد شده بود. يك شب بعد از پرواز، وقتي آمدم خانه فكر كردم بهتر است زن و بچه ام را بفرستم تهران. به اين ترتيب هم خيال من راحت مي شد، هم آنها از تنهايي و دوري در مي آمدند.
در هر حال خلبان جنگ هرگز آن روز صبح را فراموش نمي كند. صداي زنگ در را هنوز به خاطر دارد و عقربه هاي ساعت را كه يك ربع به پنج بامداد را نشان مي  دادند. راننده گردان پرواز، جلو در منتظر اوست. ماموريت مهمي است. او ليدر دسته پرواز است و قرار است پايگاه هوايي كوت را در دل عراق بكوبند. كمك خلبان او رضا صلواتي خلبان باهوش و زرنگي است. تجربه پرواز با او را بارها داشته است. با اين همه خلبان هوشنگ شروين هرگز فكر نمي كرد وقتي توي گوشي تلفن به خواهرش قول مي دهد كه وقتي از عمليات برگشت به او زنگ خواهد زد نتواند به قولش عمل كند. او هرگز فكر نمي كرد بعد از اين تلفن تا 10 سال نتواند صداي خواهرش را بشنود.
فرود در خاك عراق 
چترم كه باز شد هواپيما ميان زمين و آسمان با صداي مهيبي تركيد و تكه هاي آتش توي هوا پخش شد. آن طرف تر باز شدن چتر كمكم را ديدم. به دور برم نگاه كردم. دنبال راه فرار مي گشتم. آن پايين گله گوسفند براي خودش مي چريد. از دور يك جيپ نظامي مي آمد طرفم. عده اي هم دنبالش مي دويدند. آنقدر به فكر بررسي اوضاع و احوال منطقه بودم كه نفهميدم كي رسيدم زمين. جور بدي فرود آمدم. كمرم تير كشيد و حالت تهوع به من دست داد. حالم جا نيامده بود كه رسيدند بالاي سرم. جيپ ارتشي سبز رنگي 15-10 متر دورتر نگه داشته بود. دو نفر بالاي سرم ايستاده بودند. آنكه قدش بلندتر بود اشاره كرد بلند شوم. نمي توانستم تكان بخورم. آمد جلو و با نوك پوتين كوبيد به پهلوم. درد كمر يادم رفت. زيربلغم را گرفت و با غيظ بلندم كرد. بعد از يك دقيقه كمكم را هم آوردند، هولمان دادند توي جيپ. حال رضا را پرسيدم. لب باز نكرده ضربه محكم نگهبان سرم را آورد پايين. 8-7 كيلومتر رفتيم تا رسيديم به شهر كوت. جيپ رفت ايستاد جايي كه شبيه كلانتري بود. پياده مان كردند، بردندمان داخل ساختماني كوتاه و پهن . با بازديد بدني هرچه داشتيم ازمان گرفتند. بعد به چند جا تلفن زدند واز ساختمان بردندمان بيرون. توي بنز آژير داري هولمان دادند و راه افتاديم.
نزديك 3 ساعت در راه بوديم. كمر درد امانم را بريده بود. سعي مي كردم چشم بندم را شل كنم. وارد يك پايگاه شديم. راننده براي ردگم كردن از لاي ساختمان ها مي  رفت و مارپيچ مي راند. بالاخره جلو ساختمان تك طبقه اي از ماشين پياده شديم. من و كمكم را از هم جدا كردند. مرا به اتاقي بردند و چشم هايم را باز كردند. يك سرگرد نيروي هوايي پشت ميز نشسته بود. مثل روز روشن بود كه يك بازجويي طولاني را در پيش دارم، اما بعد از نيم ساعت سرگرد عراقي كف دو دستش را صاف گذاشت روي ميز. به هر دري زده بود مثل يك نظامي پاسخش را داده بودم. نمي خنديد ولي چشم هايش از آنچه بود به نظرم ريزتر مي آمد. زنگ روي ميزش را فشار داد. دستش را كه از روي زنگ برداشت دهانش باز شد: ضرر كردي.
صداي دو قدم كوتاه آمد و در روي پاشنه چرخيد. نگهبان آمد تو. قبل از اينكه دست و چشمم را ببندد، سيگار عرق كرده توي مشتم را گذاشتم كنار فندك طلايي روي ميزش. سرگرد داد كشيد ببرش بيرون! من داشتم به لحظه اي فكر مي كردم كه پاكت سيگار را با خوشرويي جلويم دراز كرده بود و گفته بود شما مي توانيد امروز و فردا زنده بودنت را از راديو اعلام كني تا زن و بچه ات مطلع شوند. فقط بايد كمي براي ما حرف بزنيد.
بعد از 10 سال اسارت 
۲۹ جفت چشم با حرص و ولع به فضاي بيرون از زندان نگاه مي كردند و اتوبوس مي رفت. در بغداد مردم در رفت و آمد بودند. بعضي وقت ها پشت چراغ راهنمايي نگاه خوشحال و حسرت زده شان با نگاهمان گره مي خورد. اتوبوس از شهر آمد بيرون و پيچيد طرف بعقوبه. اين را از تابلوهاي كنار جاده فهميديم. هركسي در خودش بود و با فكرهايش كلنجار مي رفت.
انگار همين ديروز بود كه هواپيمايم را زدند. با چتر نجات پريدم و موقع فرود كمرم آسيب ديد. دستگيرم كردند و بردند به پايگاه كوت و... ياد همدان افتادم و شبي كه با همسرم در خيابان خانه هاي سازماني قدم مي زديم. آن شب زيباي مهتابي جلو چشمم آمد. ياد خواهرم افتادم و تلفني كه پيش از پروازم زد. ياد كشورم افتادم و اتفاق هايي كه توي اين 10 سال از سرگذرانده بود. جنگ، كوبيدن شهرها، انفجار، موشك باران ها، سيل، زلزله و...
از خودم پرسيدم: يعني كسي هست، بعد از اين همه سال، كه منتظر من باشد؟ من كه تا حالا نامه اي از خانواده ام نداشته ام ونامه اي هم برايشان نفرستاده ام اصلا آنها كجايند الان؟ چه كار مي كنند؟ به سر خانواده ام چه آمده است؟ مادرم؟ يعني توانسته طاقت بياورد؟ اوعمري يتيم داري كرده بود تا ما روزي عصاي دستش باشيم. قلبم از درد كشيدن هايش لرزيد.
دخترم؟ آزاده الان بايد 10 سالش باشد . يعني نبود من توي روحيه اش تاثير گذاشته است؟ همسرم چه مي كند؟ مي داند من زنده ام؟ روزي كه آمدم ماموريت، نه پول پس اندازي داشتم، نه خانه و زمين. حتما سال هاي سختي را گذرانده است يا امام رضا! خودت واسطه من و خدايم باش!
خودت شفاعتم كن و از اين همه فكرهاي پريشان خلاصم كن.خدايا، رحم به دل شكسته وتن اسارت كشيده ام كن! هوشنگ، هوشنگ!
با تكان هاي بغل دستي ام، كه مي گفت رسيده ايم بعقوبه، برگشتم به اتوبوس. خورشيد دم غروب رنگ خون داشت و آسمان سرخ بود. رسيديم به اردوگاهي وپياده شديم. از يكي از مسوول هاي عراقي شنيديم آخرين گروه اسراييم. فرستادندمان به سالني بزرگ. آنجا چند نفراز خلبان ها و دوست هامان را ديديم و احوالپرسي و روبوسي  كرديم. فهميديم آقاي مهندس يحيوي و مهندس بوشهري و حاج آقا ابوترابي هم ميان ما هستند. نماز را به امامت حاج آقا بر پا كرديم. بعد از نماز، حاج آقا ابوترابي سخنراني كرد و از ارزش دفاع ومقاومت برايمان گفت، از خوشحالي تا صبح بيدار بوديم. با مهندس يحيوي به صحبت نشستم. از خاطره هاش برايم گفت: از سختي هايي كه كشيده بود، 10 سال در سلول هاي بعثي و از شهادت مهندس تندگويان.
فرداي آن روز چند نفر از خانم هاي صليب سرخ آمدند و با تك تكمان مصاحبه كردند. همه حجاب اسلامي داشتند و با اين كار احترام به قوانين كشور ما گذاشته بودند. فرم هايي دادند، براي انتخاب كشوري كه مي خواهيم به آنجا برويم.معلوم بود. همه ايران را انتخاب كرديم. كارت هايي به ما دادند و با 9 اتوبوس راه افتاديم طرف مرز. براي نماز كنار رودخانه اي توقف كرديم و وضو گرفتيم ونماز خوانديم و هرچه به مرز نزديك مي شديم، شوق و دلهره ام بيشتر مي شد. بالاخره رسيديم به مرز واتوبوس ها ايستادند. ايران روبه رويمان بود. ديدن خاكش قلبمان را آرام مي كرد. آمبولانسي با علامت هلال احمر از طرف ايران آمد و 100 متري ما ترمز كرد. چند نفر پياده شدند. در تاريك و روشن هوا دنبال پرچم ايران مي گشتم. به آرم جمهوري اسلامي ايران روي ماشين نگاه كردم. پرچم ايران را دورتر تشخيص دادم، بوي آشناي خاك ايران را همراه باد شناختم. قلبم تندتر مي زد. آنهايي كه از آمبولانس پياده شده بودند، همراه چند عراقي آمدند پيش ما و به ما خوش آمد گفتند.
آنجا ماندنمان يك ساعت طول كشيد. كارهاي قانوني مبادله كه تمام شد، سوار اتوبوس ها شديم و حركت كرديم طرف ايران. از مرز خسروي كه گذشتيم چند تا اتوبوس از رو به رو آمدند. از زير پرده اشك، پرچم زيباي ايران را روي اتوبوس ها ديدم. چراغ هاي اتوبوس ها روشن بود. ازكنار مان كه رد شدند اسيرهاي عراقي را آنجا ديديم. از اين كه بر مي گشتند به كشورشان خوشحال بودند. بعد تابلوها و پلاكاردهاي كنار جاده نظرم را جلب كرد: آزادگان به خانه خوش آمديد.
هوشنگ شروين در كسوت خلبان 10 سال را در اسارت گذراند. روزهاي پر فراز و فرودي را تجربه كرد. او پس از 10 سال دوري از وطن وخانواده اش در شهريور ماه سال 1369 به ايران بازگشت. دخترش منتظر او بود. آنها شادي را با ديدار هم گريستند و بعد از 10 سال دوري خلبان آزاده گفت: دخترم، ديگر تمام شد. ديگر هيچ وقت از هم جدا نمي شويم. هوشنگ شروين اكنون با خاطرات آن روزها در كنار خانواده اش زندگي مي كند و دو جلد كتاب را به عنوان يادگار ازآن دوران منتشر كرده است.
براساس كتاب: مسافر،آسمان، زنجير
016596.jpg
چترم كه باز شد هواپيما ميان زمين و آسمان با صداي مهيبي تركيد و تكه هاي آتش توي هوا پخش شد. آن طرف تر باز شدن چتر كمكم را ديدم 

من ديده بان هستم
سرش را انداخته بود پايين و راست شكمش را گرفته بود و مي رفت؛ مسوول گرو هان فرستاده بودش كه بيايد پيش من. شايد فكر كرده بود كه او مرا مي   شناسد. تا او را ديدم شست من خبردار شد كه بايد سراغ من آمده باشد. رفتم جلو، پرسيدم: كجا اخوي؟! گفت: مي   روم پيش ديده بان پرسيدم: چكارش داري؟ گفت: برايش پيغام دارم، مي خواهم بگويم بيايد عقب گفتم: من ديده بان هستم. بيا برويم با بي اعتنايي مرا كنار زد و به راهش ادامه داد. تير و تركش هم كه از زمين و آسمان مي باريد. برگشتم و دنبالش رفتم و فهميدم كه خيال مي كند گفته اند به كسي كه جلو ديده باني مي دهد بگويد بيايد. باورش نمي شد كه ديده بان، فاميلي كسي باشد. حريفش نشدم كه نشدم. بنابراين همانجا نشستم و دستم را جلوي دهانم گرفته و با صداي بلند گفتم: از هركس مي خواهي بپرس، ديده بان من هستم! چيزي نگذشت كه ديدم دست از پا درازتر دارد برمي گردد. آمد جلو و گفت: آخر تو كه دوربين نداري، توي برج ديده باني هم كه نيستي، من از كجا بدانم كه تو ديده باني؟ پيدا بود كه هنوز هم نمي داند كه ديده بان نام خانوادگي من است.

من سيد نيستم، ولم كنيد
عيد غدير كه مي شد، خيلي ها عزا مي گرفتند. لابد مي پرسيد چرا؟ به همين سادگي كه چند تا از بچه ها با هم قرار مي گذاشتند كه به يكي بگويند سيد. البته كار كه به همين جا ختم نمي شد. ايستاده بوديم بيرون چادر كه يك دفعه مي ديديم چند نفر دارند دنبال يكي از برادرها مي دوند، هي مي  گويند وايسا سيدعلي كاريت نداريم. و او مرتب قسم مي خورد كه من سيدعلي نيستم ولم كنيد تا بالاخره مي        گرفتندش و مي        پريدند به سروكله اش و به بهانه بوسيدن آش و لاشش مي كردند و بعدهم هرچي داشت، از انگشتر، تسبيح، پول، مهر نماز تا چفيه و حتي گاهي لباس، همه را مي گرفتند و از تنش به بهانه متبرك بودن بيرون مي آوردند. جالب اينكه به قدري جدي مي    گفتند سيد كه خود شخص هم بعد كه ولش مي كردند شك مي كرد و مي گفت: راستي راستي نكند ما سيد هستيم و خودمان خبر نداريم؟ گاهي اوقات كسي هم پا پيش مي   گذاشت وضمانتش را مي  كرد: قول مي  دهد وقتي آمد تو چادر، عيدي بچه ها يادش نرود؛ حتي اگر يك سكه 20 ريالي باشد و او مي آمد سكه را مي داد و غر مي زد كه عجب گيري افتاديم بابا ما به كي بگوييم كه سيد نيستيم.

چهارپايه، يك گروه
دوستي داشتيم كه كارمند يكي از اداره هاي دولتي بود. خيلي مي ناليد. جرات نداشتيم بگوييم احوالت چطور است. فوري مي رفت بالاي منبر؛ از آن منبرها كه دل سنگ را آب مي كند: چند سر عايله دارم، چقدر سنوات خدمت دارم، فيش حقوقي ام را خجالت مي كشم نشان كسي بدهم، باورتان نمي شود كه من با اين مبلغ اجاره مي دهم، قسط مي دهم، زندگي هم مي كنم! ناچارم. نمي توانم كه از ديوار مردم بالا بروم! دست بردار نبود. مي گفت و دوباره مي گفت و هميشه تصورش اين بود كه تا به حال آبروداري كرده و مشكلاتش را با كسي در ميان نگذاشته است! هيچكس حريف زبانش نبود و نمي توانست او را حتي براي لحظه اي ساكت كند جز دوستي بسيجي كه يك روز به او گفت: وضع شما نبايد خيلي هم بد باشد. شنيده ام به هر كس كه شهيد بشود چهارپايه و يك گروه ترفيع مي دهند. با شنيدن اين حرف حسابي توي فكر مي رفت و نطقش واقعا كور مي شد.

بندها را سفت ببنديم
قرار است طرف هاي بازي دراز و سرپل ذهاب يا قصر شيرين عمليات داشته باشيم. تابستان سال 60 بود. ما در باختران بوديم و بي قرار عمليات و بازپس گيري اراضي ميهن مان.
نمي شد همينطور بي گدار به آب زد. وقتي محمد بروجردي، فرمانده قرارگاه سيدالشهدا ما را احضار كرد براي عمليات، سر از پا نمي شناختيم. بالاخره وقتش رسيده كه تجاوزشان را پاسخ دهيم. قرار چگونگي پيشروي حمله را هماهنگ كرديم. يكي دو روز ميهمان پادگان ابوذر بوديم. آنجا حكممان را نگاه كردند و فرستادنمان بازي دراز.
كار ما شناسايي مواضع عراقي ها بود. مين هاي زيادي سر راهمان كاشته بودند. چاشني مين را در مي آوريم و از كار مي افتاد، ولي سيمشان را قطع نمي كرديم. در آن صورت متوجه حضورمان مي شدند.
مدام به هم مي گفتيم: آهسته برو، آهسته بيا، عراقي شاخت نزنه. دو هفته در كوه و كمر چرخيديم و منطقه را شناسايي كرديم. لحظه اي غفلت مي توانست عمليات را دچار اخلال كند. روي تپه دراز كشيده بوديم و سربازان عراقي را آن پايين ديد مي زديم. با هم شوخي مي كردند و بلند بلند مي خنديدند.نمي دانم شوخي و طنزشان چگونه بود كه ناگهان فريادشان به آسمان برمي خاست. غروب بود و ما همچنان بي تحرك تنها تماشا مي كرديم تا شب خرامان خرامان از راه برسد. منتظر بوديم هوا خنك شود و عراقي ها بروند، استراحت كنند. انگار شوخي و تفريحشان در خاك ما تمامي نداشت. به سختي خونسرد بوديم و سرمان را با فيش برداري و عكاسي در روز سرگرم مي كرديم.
پيچ راديوشان باز بود و صداي گوينده اخبار عربي شنيده مي شد. ناگهان غرش رعد آساي شليك توپ ما را متوجه خود كرد. خوب بود كه توپ هاي پنهان شده را نيز ديديم و ثبت كرديم. افسر ارشد ارتش عراق وارد شده بود و شليك بي هدف به افتخار او بود.
هدف گيري زياد مهم نبود. همين كه سوي لوله هاي توپ و تانك شهر و روستاي ايران را نشانه مي گرفت، كافي بود.
انتظار طولاني در گرماي بي پيردشت و تپه ماهور ها امانمان را ربوده بود. پس از دو هفته ديگر نه بيسكويت داشتيم نه آبي در قمقمه. شناسايي تمام شده بود ولي رمقي براي راه رفتن و برگشتن راه دراز و پرخطر را نداشتيم. با هزار زور و زحمت تلوتلو خوران از شيب تپه ها آمديم پايين. از تشنگي و گرسنگي چشممان سياهي مي رفت. چند قدم من راهنماي رضا بودم. چند قدم او راهنماي من. يكي نفس مي گرفت و ديگري مي كشيدش. خسته و كوفته رسيديم پايين تپه و با چشماني خاك آلود و گود افتاده از ميدان كذايي مين گذشتيم.
شب را در روستاي شيشه راه در دشت ديره استراحت كرديم. آنقدر خسته شده بوديم كه گمان نمي كرديم الان آقاي شفيعي مي آيد دنبالمان . دوباره رو پا مي ايستيم. بهمان گفت: قرار است برويد شناسايي منطقه جديد. البته تيم شناسايي به تنگه كورك فرستاده اند، ولي آنها آنقدرها موفق نبودند كه مجبور شديم بياييم سراغ شما.
تا خواستم بگويم هنوز بعد از دو هفته پوتين هايمان را در نياورده ايم، رضا بلند شد، لباسش را تكاند و گفت: روي چشم حاجي. با نگاهم گفتم: فكر مي كني بتوانيم قدم از قدم برداريم؟. نگاه محكم و تندش را دراند روي پاهاش و اطمينان داد حالا حالاها رمق داريم. تا مردن از خستگي و گرسنگي راه زياد است. من هم برخاستم. بند پوتين را باز كردم و دوباره محكم بستم. مشكل خستگي نبود. بند پويتن شل شده بود. سفتش كردم و دوباره راه افتاديم. بايد شناسايي منطقه زودتر تمام مي شد. وقت تنگ بود و راه دراز.

خبر به جاي قوطي كنسرو
عمليات چريكي در پيش است. بچه ها، جنگ هاي نامنظم قاعده اي جز پيشروي ندارد. حواستان را خوب جمع كنيد. جنگ شوخي بردار نيست. مصطفي با لهجه شيرين اصفهاني گفت: حاج آقا، مگر قرار است شوخي هم بكنيم. بليتش چند است؟ هميشه مزه پراني هايش جو خشك وخشن جنگ را تلطيف مي كرد. برخي بچه ها به او مي گفتند دو پينگ روحيه.
در چادر نشسته و خم شده بوديم روي نقشه كه روي زمين پهن بود. عراقي ها مي خواستند پدافندهايشان راجمع و جور كنند. تحركاتشان بيانگر اين قضيه بود. مصطفي كامراني را به همراه محمد علي نوذري فرستادم شناسايي. از چادر بيرون زدند و راهي تپه هاي رو به رو شدند. فكر نيروي كمكي حسابي دل و دماغمان را كور كرده بود. بايد راه باز مي كرديم براي رسيدن چريك هاي تازه نفس . بعد از رفتن بچه ها نقشه راجمع كردم و گذاشتم داخل صندوق. منتظر شديم تا نيرو سر برسد.
بي تاب و بي قرار جلوي چادر قدم مي زدم. دورش مي چرخيدم و مدام بچه ها را سرشماري مي كردم. هرچه حساب مي كردم فايده اي نداشت. با 60 نفر نيرو نمي شد يك سپاه را از پا انداخت. فقط توانسته بوديم طي 24 ساعت فشار گلوله هاشان را تحمل كنيم. نبايد مهمات زيادي خرج مي كرديم، براي همين در نوار يك كيلومتري كه درست كرده بوديم، بچه ها به فاصله 100 متر يك خمپاره 60 يا۸۱ گذاشته بودند و هر از چندي همزمان شليك سنگيني را براي چند دقيقه شروع مي كرديم. قبل از اينكه ديده شويم دوباره بين صخره ها و سنگ ها پنهان مي شديم.
يكي از بچه ها با شتاب به سويم مي دويد. طوري كه ميخ ايستادم به تماشاي دويدن دولادولايش. رسيد و از چشم هايش خواندم كه نيروها رسيدند. آرامش كردم و گفتم برود پشت چادر دراز بكشد تا نفسش چاق شود.
آخرهاي شب بود. كم كم سياهي به سورمه اي رنگ مي باخت و گرگ وميش نزديك بود كه نيروها يكي يكي آمدند. هر دو سه نفر را فرستادم بين بقيه بچه ها پناه بگيرند و آماده و منتظر بمانند. هنوز سپيدي به آسمان نزده، ديدم مصطفي و محمدعلي پاورچين مي آيند. به مصطفي گفتم: چرا اينطوري راه مي آيي. زودتر بيا خبر بياور،  ببينم چه خبر است؟
عراقي  ها جايشان را تغيير مي دهند. آنها هم مثل ما منتظر نيروي كمكي هستند. مهمات و آذوقه چنداني هم ندارند. خنده ام گرفت: تو از كجا مي داني؟ گفت: حاجي با اينكه همشهري ما نبودند، ولي به هم آب و غذا تعارف نمي كردند...
جالب اينكه مصطفي هيچ وقت آب وغذاي خودش را تنها نمي خورد. بچه ها به سنگرهايشان سرك كشيده بودند. همه جا سوت و كور بوده كه محمد علي گفت: انگار خاك مرده روي سنگرهاي عراقي پاشيده بودند. حسن بهادري فرمانده نيروهاي چريك گفت: لابد عقب نشيني كرده اند. و وقتي جواب مثبت بچه ها را شنيد،خنده اش گرفت. با لهجه شيرين شيرازي با صداي بلند نيروها را جمع كرد:مردك صدام عقب نشيني كرده. نادون مي خواد تجاوز شو توجيه كنه. حرف كه مي زد، آب روي آتش بود. ما كه بي سيم بي باتري روي دستمان مانده بود و هيچ اطلاعي از وضعيت جبهه هاي مجاور نداشتيم، تازه خيالمان راحت شد و نفس كشيديم. عراقي ها برگشته بودند به سر حدات خودشان براي دفاع. فهميديم نيروهاي ارتش و سپاه به اتفاق، حملات گسترده اي آغاز كرده و عراقي ها را وادار به عقب نشيني كرده اند. بچه ها آنقدر هيجان زده شده بودند كه مصطفي مي گفت:اگر به جاي اين خبر، قوطي كنسرو فرستاده بودند بچه هاي گرسنه ما اينقدر خوشحال نمي شدند.

دنبال مسير جديدي مي گرديم
گزارشي كه 24 ساعت پس از تعطيلي نشريه كمان تهيه شد
016605.jpg
مهدي خاكي فيروز
بهبودي: پيشنهاد حمايت در دو مقطع صورت گرفته. زماني كه ما نسبتا سر حال بوديم نمي  خواستيم استقلال خودرا با رفتن زير چترهاي حمايتي از دست بدهيم 
از مصدر نوشتن، مي توان دو نوع واژه ساخت. در يك گروه كلماتي همچون نويسنده، نوشته و خود نوشتن جاي مي  گيرد و در گروه دوم، بنويس و ننويس. نشريه كمان با اين شعار كه مي  خواهد در عرصه ادبيات پايداري به واژه هاي گروه نخست وفادار باشد، پا به عرصه مطبوعات ايران گذاشت و 9 سال منتشر شد تا اينكه اين هفته گذشته در دويستمين شماره خود اعلام كرد كه حيات اين نشريه پايان يافته تا شايد به زعم نويسده آن يك سنگ قبر ديگر به گورستان مطبوعات ايران اضافه شود، اما اين ماجرا از تاريخچه اي طولاني برخوردار است كه به اين 9 سال ختم نمي  شود.
هدايت الله بهبودي مدير مسوول اين نشريه، آيت الله زاده اي است كه كار خود را از روزنامه نگاري در دوران جنگ آغاز كرده است. او مي  گويد: پس از جنگ به همراه آقاي سرهنگي به حوزه هنري آمديم و دفتر ادبيات و هنر پايداري را تاسيس كرديم. البته نام نخستين اين مركز، دفتر هنرو ادبيات مقاومت بود كه همزمان با تغييرات جزئي در عملكرد و برنامه ها، نام آن نيز اندكي تغيير يافت.
بهبودي مي  گويد: انتشار كتاب در حوزه هنري ما را ارضا نمي  كرد زيرا فاصله زماني نزديك تري مانند نشريه براي ما مفيد بود.
تاريخچه كمان به چهار شمارهفصلنامه كتاب مقاومت باز مي  گردد كه در حوزه هنري منتشر شد. اما سرهنگي و بهبودي كه به رغم اختلاف هاي جزئي هميشه در كنار هم بوده اند، ترجيح دادند ادامه اين كار را در بخش خصوصي پيگيري كنند و اين چنين شد كه در سال 74 تقاضاي دو هفته نامه كمان را به وزارت ارشاد دادند. خيلي زود مجوز صادر شد تا آنها بتوانند آنچه ادبيات غيررسمي جنگ نام دارد را در آن پيگيري كنند.
البته آن زمان تقاضاي چنداني براي امتياز نشريات وجودنداشت و به همين دليل يك سال بعد، كمان متولد شد. نشريه اي كه از نگاه يكي از روشنفكران عرفي كمان گمان شكن نام گرفت؛ يعني جرياني جديد در نگارش ادبيات پايداري.
بهبودي مي  گويد: پس از جنگ دو نوع ادبيات پايداري شكل گرفت؛ يكي كه از ناحيه سازمان هاي دولتي پيگيري مي   شود و قالب هاي ويژه خود را دارد، در كنار نگاهي شخصي تر كه بر پايه علاقه، نه روابط سازماني ورسمي شكل مي  گيرد.
شايد به همين دليل بود كه بهبودي در همان شماره هاي نخستين كمان پيشنهاد كرد كه صاحبان اتاق هاي وزارت خارجه و نظاميان، پايشان را از هنر و ادبيات پايداري بيرون بكشند تا نويسندگان و هنرمنداني كه تخيل و واقعيت را به هم آميخته اند جايگزين آنها شوند.
بهبودي مي  گويد: با نگاه ثابتي كه از آغاز جنگ شروع شد و تا سال 75 ادامه يافت، نمي  توان ادبيات خلق كرد. چرا كه واژه هاي سايش يافته نمي  توانند در اذهان صحبت كنند و به همين دليل صلاحيت سخن گفتن از جنگ را ندارند. ما در آن سال ها به دستور زبان جديدي احتياج داشتيم كه فراتر از اعلاميه قرارگاه ها باشد تا هم مردمي كه از آن شيوه تبليغات اشباع شده بودند و هم نسل جديد، با دفاعي كه براي مردم ما خيلي گران تمام شد آشنا شوند.
البته بهبودي در مورد فاصله كمان با كارهاي قبلي خود مي  گويد: فكر نمي  كنم مسير غيرطبيعي طي شده باشد. ما در آغاز نمي  توانستيم خاطرات را گزينش كرده و خوب و خوبتر را از هم جدا كنيم. ما در آغاز بايد همه چيز را ثبت مي  كرديم تا در فرصت مناسب تري بتوانيم دست به گزينش بزنيم. ولي كمان بر اساس تجربه هاي دفتر ادبيات و هنر پايداري تشكيل شد. بنابراين راحت تر مي  توانستيم گزينش كنيم. چون هدف ما با آن دوره تفاوت يافته بود.
وي در مورد اين كه در كمان به نگاه ستايش توام با انتقاد به جنگ رسيده ايم، مي  گويد: ما هيچ انتقادي نداشتيم حتي الان هم كه كمان به مرحله پايان خود رسيده است، سكوي بعدي كه روي آن گذاشته مي  شود بايد مسير جديدي را طراحي كند. يعني قلم هايي كه براي نگهداشت پايداري برمي داريم، به يقين با دوران قبل بايد متفاوت باشد. ناچار بايد به يك نوع نبوغ رسيد. بنابراين اينكه كمان از تجربه قبلي خود موفق تر بود، يك سير طبيعي را طي كرد.
وي مي  گويد: اميدوارم پايان كمان آغاز يك راه جديد باشد هر چند شك دارم كه اينطور شود.
مدير مسوول مي  گويد: ادبيات و زبان بايد مثل هر پديده ديگري پوست بيندازند تا جوان بمانند. دنيا دايم در حال تغيير است. اصول ممكن است ثابت بماند ولي پيام ها تغيير مي  كند.
اين ذهن هاي خلاق و درون هاي قابل جوشش هستند كه مي  توانند ادبيات و هنر جديد به ويژه در حوزه پايداري راخلق كنند.
به بهبودي مي  گوييم در آغاز كار شما، رزمندگاني به صورت خودجوش شب خاطره برگزار مي  كردند يا با پلي كپي، نشريه چاپ مي  كردند. اما برخي از همان ها اكنون فراموش مي  كنند كه شب هاي جمعه به مزار دوستانشان سربزنند. فكر نمي  كنيد پايان كمان با اين پديده در ارتباط باشد. وي اما مي  گويد:
شايد اين هم طبيعي باشد. مگر ما چقدر مي  توانيم خودمان را در مسيري قرار دهيم كه دايم دستخوش حوادث است. وفاداري به اين نوع ادبيات يك بحث است ولي آداب و رسوم آن يك چيز ديگر است كه تغيير هم مي  كند. اينكه هر شب جمعه بر مزار شهدا حاضر شويم، آداب و رسومي است كه در شرايط خاصي شكل گرفته است. ولي ياد شهدا هميشه در اذهان زنده مي  ماند. چون آنها يك حادثه بزرگ ملي را آفريدند.
بهبودي مي  گويد: اعتراف مي  كنم كه خسته شده ام. كار كردن در تنهايي و انزوا، نمي  تواند براي هميشه ادامه يابد و در يك جايي تمام مي  شود.يك سالي مي  شود كه انرژي من تمام شده بنابراين شماره 200 كمان را براي پايان دادن به اين گوشه گيري نشانه گرفتيم.
برخي مي  گويند كه اگر از كمان حمايت مي  شد شايد شاهد تعطيلي اين نشريه نبوديم. امابهبودي مي  گويد: پيشنهاد حمايت در دو مقطع صورت گرفته. زماني كه ما نسبتا سر حال بوديم نمي  خواستيم استقلال خودرا با رفتن زير چترهاي حمايتي از دست بدهيم، اما اكنون كه حمايت هاي بي  شرط مطرح مي  شود، شبيه دادن شوك به كسي است كه سكته كامل كرده و امكان زنده بودن براي وي وجود ندارد.
به بهبودي مي  گوييم با توجه به تغيير نسل ها آيا فكر مي  كنيد مي  توان درسال هاي آينده هم شاهد موجود زنده اي به نام ادبيات پايداري بود، مي  گويد: ادبيات با مسايل انساني سروكار دارد و آنچه در 8 سال دفاع مقدس روي داده، چيزي جز شركت انسان  ها در اين حادثه نيست. بنابراين براي هميشه مي  تواند در آثار هنري و ادبي مورد استفاده قرار گيرد. اين را فقط من نمي  گويم، تجربه كشورهاي ديگر هم مي  گويد.
اما هر چه از اين حادثه فاصله مي  گيريم جنبه هاي عاطفي آن كمرنگ  و جنبه تاريخي آن پررنگ خواهد شد. 10 سال ديگر نمي  توان به صورت تقديري يا توصيفي به جنگ 8 ساله نگاه كرد. از اين جهت كمان يك حلقه واسطه ميان روش هاي قبلي و آينده نگارش در مورد جنگ است.

آخرين يادداشت سردبيركمان 
ما آرش نيستيم 

من هم مثل خيلي ها معتقدم، نشريه ها موجودات زنده اي هستند كه عمر معيني دارند. روز مرگ آنها بيش از آن كه روز بدي باشد روز درنگ و تامل است.
من اين عمر را دو قسمت مي  كنم و درباره هر قسمت چند كلمه حرف مي  زنم.
قسمت اول، همين عمر ظاهري و به اصطلاح عمر تيراژي است. هر نشريه اي در روز معيني به دنيا مي  آيد و گروهي آن را به عنوان يك هم صحبت كاغذي انتخاب مي  كنند، سال ها با آن مي  نشينند و پا مي  شوند و به حرف ها و نظرهايش انس مي  گيرند.
قسمت دوم، همين حرف ها و گفتني ها است كه روح اين موجود زنده را تشكيل مي  دهد. اين حرف ها اگر حرف باشد و نوري از حقيقت در جانش دميده شده باشد، براي ماندگاري ديگر نيازي به كالبد كاغذي ندارد.
در واقع چنين نشريه اي زندگي خود را به تعداد خواننده هايش تكثير مي  كند؛ حالا اين خواننده ها هستند كه بعد از مرگ تيراژي نشريه، روح آن را با گفتار و رفتارشان زنده نگه  مي           دارند. تاريخ مطبوعات كشورمان، گورستان عبرت آموزي است؛ پر از نشريه هايي است كه در دوره هايي آمده و رفته اند كه شايد حتي نام خشكي از آنها در ذهن جامعه نمانده است. اما نشريه هايي هم هستند كه پس از سال ها، فانوس روشن حقيقت شان جلو پاي بسياري را روشن نگه داشته است.
شايد به همين دليل باشد كه از مرگ تيراژي كمان در شماره 200، خيلي غصه نمي  خورم، چون همان روز اول نوشتيم كه ما آرش نيستيم و تير حرف  هامان فاصله زيادي با آن درخت گردو دارد. اما دلمان خوش است به بازاري آمده ايم كه اگر قرار باشد خريدار حقيقت نباشيم، ما هم يك سنگ قبر به گورستان تاريخ مطبوعات مان اضافه كرده ايم.
يادم نمي  آيد در زندگي كاري ام تا اين حد مديون نشريه اي باشم. كمان براي همه ما دل سوزاند. اگر كمان نبود شايد هنوز هم درست نمي  توانستيم حرف بزنيم و بنويسيم. رنگ ديگري به نوشته هاي ما داد. حتي يك بار به ما گفت: كج بنشينيد اما درست حرف بزنيد. حالا چقدر توانسته ايم، نمي  دانم.
پيش از آن كه من سردبير كمان باشم، كمان استاد و راهنمايم در حوزه شغلي ام بود. حالا در شماره 200 ضربان قلب اين استاد از حركت باز مي  ماند و ما بيش از آن كه غصه بخوريم، فكر مي  كنيم.
فكر مي  كنم به اينكه شايد كسان ديگري بيايند و نشريه اي بهتر و ماندني تر درباره ادبيات آن دو تحول بزرگ منتشر كنند. اين اميد را از دست نمي  دهيم. شايد جاي پاي كمان، نشانه  هاي خوبي براي پيمودن راهشان باشد. حتي اميدواريم كه يك مدير فرهنگي فهيم پيدا شود و زير بال و پر آن نشريه را بگيرد و اجازه ندهد كه قلب آن مثل كمان از تپش بيفتد.اين اميدواري ما به آينده آنقدر هست كه جاي گلايه از هيچ كس باقي نمي  گذارد.
اين آخرين يادداشت من براي كمان خواهد بود. دست كاغذي اما گرم اين استاد را مي  بوسم و تك تك شماره هايش راكه فصلي تازه در زندگي  كاري ام گشود، مثل شناسنامه ام نگهداري مي  كنم.
مي  ماند اين جمله پاياني كه روزي در پاسخ يكي از مديران فرهنگي از من پرسيد: در كمان چه مي  كنيد؟ پاسخ دادم:
آب درياها را مي   فروشم آقا...
مرتضي سرهنگي 

وقايع نگاري حملات شيميايي عراق
هرم نفس ابليس 
در شمال بصره گورهاي دسته جمعي اي شناسايي شد كه در آنها ايرانيان بدون هيچ تظاهر باليني خارجي به خواب فرو رفته بودند. اين نوع مواد شيميايي در غرب ناشناخته است 
016602.jpg
ترجمه: نادر شاكرين 
از اوايل آغاز جنگ مقامات ايراني اخباري در رابطه با استفاده ارتش بعثي از مواد شميايي منتشر مي كردند. در نوامبر 1980، راديوي تهران اعلام كرد سوسنگرد مورد حمله شيميايي قرار گرفته است. سه سال و نيم بعد در 16 فوريه 1984 وزير امور خارجه وقت ايران در كنفرانس خلع سلاح ژنو گفت حداقل 49 حمله شيمايي در 40 نقطه مرزي ايران رخ داده است. مدارك گويايي اين بود كه مجموعا۱۰۹ ً نفر جان باخته و صدها نفر هم مجروح شده بودند. در مدت 31 روز پس از سخنراني وزير حداقل 14 حمله شيميايي به ايران صورت گرفت و بيش از 2200 نفر را به جمع مجروحين افزود. گروه كارشناسان بين المللي سازمان ملل پس از آزمايش نمونه هاي به جا مانده از تجاوز به حور الهويزه در 13 مارس 1984 تأييد كردند كه عراق از مواد شيميايي استفاده مي كند.
مدارك سازمان ملل نشان مي دهد كه تنها در فاصله 26 فوريه تا 17 مارس همان سال دست كم عراق در شش عمليات از سلاح هاي شيميايي استفاده كرده است.
۷ مارس درست در همان زمان شش حمله، كميته بين المللي صليب سرخICRC از 160 مجروح شيميايي حمله 27 فوريه در بيمارستان هاي تهران بازديد كردند و صحت استفاده مواد شيميايي را تأييد كردند و دو روز بعد دولت آمريكا اعلام كرد كه از شواهد موجود مي توان نتيجه گري كرد كه عراق از سلاح شيميايي كشنده بهره مي برد. عراق، نظر آمريكا را به شدت تكذيب كرد و آن را موضع گيري محض سياسي دانست و اعلام كرد كه اينها تنها مدارك ساختگي سياCIA بر ضد اوست و هيچ يك از بيماران بستري در بيمارستان هاي تهران در خطوط جبهه زخمي نشده اند بلكه توسط حكومت ايران مسموم شده اند ! در عين حال در 17 مارس فرمانده لشگر سوم عراق پس از انجام پاتك در محور جزيره مجنون گفت: ما هرگز از سلاح شيميايي استفاده نكرده ايم و به كلان خدا سوگند كه تا به حال چنين چيزي را نديده ايم. ولي اگر قرار باشد دشمن را تا آخرين نفر از پاي درآوريم و اگر به من اجازه استفاده از آن را داشته باشم در به كار بردن آن كوچكترين ترديدي به خود راه نمي دهم. روز 30 مارس شوراي امنيت سازمان ملل استفاده از سلاح هاي شيميايي را در جنگ خليج ايران و عراق محكوم كرد. هيچ يك از پنج عضو دائم اين شورا از حق وتو براي رد كردن اين قطعنامه استفاده نكردند.
قوانين بين الملل 
جنگ جهاني اول بزرگترين عرصه استفاده از سلاح هاي شيميايي بود. يك ميليون و سيصد هزار نفر از عوارض سلاح هاي غيرمتعارف رنج مي بردند و نود هزار نفر هم كشته شده بودند. جهانيان به فكر افتادند كه در 17 ژوئن 1925 در پروتكل ژنو هر گونه استفاده از گازها سمي، كشنده و انواع ديگر و نيز مايعات و جامدات مشابه را در جنگ ممنوع كنند. در اين پروتكل جنگ هاي بيولوژيك هم غير قانوني شناخته شد. اين پروتكل از 8 فوريه 1928 به اجرا در آمد. البته پيش از اين هم چند بار استفاده از سلاح هاي شيميايي منع شده بود، بيانيه چهارم هاگ 1899 و كنونسيون ها هاگ 1907 مثالهايي از دغدغه عالميان براي سركوب كردن جنگهاي شيميايي است. از سال 1925 سلاحهاي شيميايي در جنگ هاي مختلفي به كار رفت و قربانيان زيادي گرفت. ايران در 5 نوامبر 1929 و عراق در 8 سپتامبر 1921 به پيمان ژنو پيوستند.
در آن زمان ايران هيچ شرطي را براي درود به پيمان مطرح نكرد و به عنوان عضو معاهده به حساب آمد. پس از حمله شيميايي عراق، با وجود اينكه شوراي امنيت اين حركات را محكوم كرد اما براساس پروتكل ژنو نيازي به معرفي بين المللي خط كار وجود نداشت. ايران مي توانست با استناد بر نقض قوانين در عراق دست به عكس العمل متقابل بزند اما نماينده ايران در كميته خلع سلاح ژنو گفت ايران با توجه به مصالح بشردوستانه تمايلي به استفاده از سلاحهاي شيميايي بر ضد عراق ندارد.
گاز خردل 
گروه كارشناسان سازمان ملل از يكي از مناطق مورد حمله عراق نمونه هايي را براي شناسايي به سوئد و سوئيس فرستادند. نتيجه آزمايشات وجود گاز خردل با كيفيت بالا را تاييد مي كرد.
خردل نام تجاري بليس - 2 كلرو اتيلن سولفايد است كه به شكل مايعي روغني و داراي بوي شبيه به سير است. اين ماده در روزهاي گرم هم بسيار آهسته تبخير مي شود و همين ويژگي باعث مي شود كه اماكن مسموم به اين ماده ساعت ها تا روزها آلوده باقي بماند.
بخار و مايع خردل موجب سوختگي اعضايي از بدن مي شود كه با آن تماس داشته اند. درصورت ورود اين ماده - بدن، خردل همچون يك سم عمل مي كند و عوارضي چون كوري، مشكلات ريوي و بيماري هاي گوارشي ايجاد مي كند. سميت اين ماده در حد هيدروژن سيانايد است و نشانه هاي آن در تمام بيماران ايراني اي كه در بيمارستان هاي اتريش، بلژيك، بريتانيا، فرانسه، آلمان، ژاپن، هلند، سوئد و سوئيس بستري شده بودند مشاهده شد.
گاز خردل 70 درصد قربانيان شيميايي جنگ اول جهاني را به خود اختصاص داد و در سال 1936 توسط ايتاليا در اتيوپي مورد استفاده قرار گرفت. در زمان جنگ دوم جهاني بريتانيا، كانادا، فرانسه، آلمان، مجارستان، ايتاليا، ژاپن، هلند، آفريقاي جنوبي، آمريكا و لهستان توليدكننده خردل بودند. اين ماده كه تاكنون صدها هزار تن از آن توليد شده است بر توليد ترين گاز شيميايي در جهان است. قبل از جنگ خليج آخرين بار مصر از خردل در جنگل هاي داخلي يمن در اواسط دهه 1960 استفاده كرد. گاز خردل قابليت جاسازي در طيف وسيعي از سلاح ها را دارد اما ارزان ترين راه آن پركردن شبكه هاي 20 ليتري نفت با خردل و اتصال ماده منفجره ضعيفي به آن است. اين روش كه توسط انگليسي ها ابداع شد به طور وسيعي توسط نيروهاي بعثي مورد استفاده قرار گرفت. عراقي ها هشت بشكه را در هر فروند جنگنده قرار مي دادند و آنها را از ارتفاع 200 تا 300 متري بر سر رزمندگان ايراني مي ريختند. تيودي گليكول يكي از سه ماده اوليه اي است كه مي تواند براي تهيه خردل مورد استفاده قرار گيرد.
عراقي ها از همين ماده اوليه براي ساخت سلاح شيميايي بهره مي جستند. براي تهيه هشت بشكه خردل به 350 كيلوگرم ماده اوليه نياز است. در زمان جنگ باتوجه به مقاديري كه عراق از بازار جهاني خريداري كرده بود مي توانست 300 سورت هواپيماي خود را به خردل مجهز كند و يا توپخانه خود را براي دو هفته تمام با مهمات خردل تغذيه كند.
تابون 
از نمونه هايي كه سربازان ايراني از مناطق شيميايي به دست آورده بودند، كارشناسان سازمان ملل گاز اعصاب تابون را تشخيص دادند. در آن زمان ايران اعلام كرد كه 400 نفر قرباني بمب هايي شده اند كه نمونه هاي آن به كارشناسان تحويل داده شده است. اين حمله 17 مارس به وقوع پيوست، درست زماني كه كارشناسان در تهران به سر مي بردند. آنها از بيمارستان صحرايي اي كه در آن 40 مجروح بستري بودند بازديد كردند. تابلوي بيماري شش نفر از اين افراد با قربانيان خردل تفاوت زيادي داشت. كارشناسان گاز شيميايي را از دسته عوامل اعصابت شناسايي كردند. تابون نام تجاري اتيلN وN دي تيسل فسفر آميدو سيانيدات است كه به نامGA هم شهرت دارد. سرعت تبخير اين ماده نصف خردل است اما به اندازه اي سمي است كه كوتاه ترين تماس با مقادير اندك اين گاز عوارض جبران ناشدني به جا مي گذارد. تنگي نفس و انقباض مردمك چشم از علائم اوليه تابون است. تنفس بخار غليظ و تماس مايع تابون با پوست موجب آبريزش، خارش، ادرار غيرارادي، تب و لرز، تعريق، بي هوشي و مرگ مي گردد. ايران در گزارشي كه اواسط مارس 1984 منتشر كرد وقوع دست كم 10 حمله شيميايي از نوع عامل اعصاب را بين سالهاي 1980 تا 83 گزارش كرد.
به علت سرعت زياد مرگ افراد توسط تابون اين گاز براي جلوگيري از پاتكهاي سربازان پياده مورد استفاده قرار مي گيرد. اين گاز سردست مواد بسيار خطرناكي چون سازين۷،x و سومن است كه توسط آمريكا، فرانسه و شوري سابق تهيه مي شد. مرگ آوربودن اين بمب ها به اندازه بمب اتمي است كه بر روي هيروشيما انداخته شد. تابون، كشف سري آلمانها در سال 1942 بود. در مدت يكسال 12 هزار تن از آن توليد شد. سارين هم از دست آورد هاي ارتش رايش سوم است كه در سال 1944 در مقياس نيمه صنعتي توليد مي شد. آلمانها براي پركردن گلوله هاي بمب و موشك ها، تابون را با حلالي كه در پروسه توليد استفاده شده بود تا 20درصد رقيق مي كردند. اين حلال مونوكلروئبرن بود كه به طور گسترده اي در نمونه هاي بدست آمده در دوران جنگ وجود داشت اين امر، تهيه تابون را به روش آلماني مسلم ساخت.
مقدار فسفريل كلرايد ماده اوليه آسان ترين روش تهيه تابون براي تهيه هشت بمب مشابه آنچه در ايران پيدا شد 500 كيلوگرم است. با توجه به مقدار واردات اين ماده به عراق در آن سالها اين كشور مي توانست 200 سورت از ميگها، ميراژها و سوخوهاي خود را به اين سلاح مرگبار مجهز كند.
اندازه گيري مقدار پلي سولفايدها و گوگرد درون نمونه هاي بمبهاي شيميايي ايران در آزمايشگاه ها سوئد و سوئيس، احتمال تهيه گاز خردل را به روش آمريكايي و انگليسي منتفي كرد. علاوه بر بمب هاي شبكه اي خردل عراق دست كم از دو روش ديگر يعني توپخانه اي و موشكهاي هوا به زمين هم بهره جست. تابحال هيچ شواهدي مبنا بر تهيه موشكهاي خردل هوا به زمين در كشورهاي عربي وجود ندارد. تمام موشكهاي شيميايي مورد استفاده عراق، ساختماني پيچيده و نامتعارف داشتند.
گازهاي ديگر
در آگوست 1982 مسئولان آمريكايي اعلام كردند كه عراق به جز گاز اشك آور هيچ سلاح شيميايي ديگري در دست ندارد. مسئولان ايراني در گزارشها اعلام كردند كه عراقيها از گاز كلر استفاده كرده اند. ايران به سازمان ملل اعلام كرد كه در موشكهاي شيميايي عراق مواد آرسنيكي عنصري بسيار سمي پيدا كرده است. كارشناسان نظامي ايران بارها وجود نيتروژن خردل را در حملات شيميايي اعلام كردند.
موصاد اعلام كرد در بين مجروحان بستري در بيمارستانها، نشانه هاي ماده آنتركس به چشم مي خورد. ايرانيها اين نشانه ها را به عوامل ميكروبي و باكتريايي نسبت دادند. يك سم شناس بلژيكي در بررسي هاي خود بر روي قربانيان بستري شده در بيمارستان وين وجود ميسوتوكسينها مانند 2T و 2HT، نيوانول و روسارول را تاييد كرد.
گزارشهاي مشابهي براي بيماران بستري در بلژيك، فرانسه، آلمان، سوئد و سوئيس به چشم مي خورد.
بعدها در شمال بصره گورهاي دسته جمعي اي شناسايي شد كه در آنها ايرانيان بدون هيچ تظاهر باليني خارجي به خواب فرو رفته بودند. اين نوع مواد شيميايي در غرب ناشناخته است، اما احتمالا مربوط به يك تكنولوژي سري اروپايي است...
منبع: گزارش موسسه بين المللي تحقيقات صلح استكهلم 

۱۶ سال پس از پايان جنگ
صداي انفجار سكوت مي آيد
016608.jpg
من فقط خرج بيمارستان را مي خواهم. دقيقا 15 سال است كه مجروح شده ام. فك نداشتم. از لگنم استخوان برداشتند و برايم فك ساختند. بعد از جراحي دندان هايم پوسيد. حالا 15 سال است كه برنج نخورده ام 
به صداي بمب مي خنديد، آن روزها تن مردم درشهر از صداي آژير قرمز مي لرزيد.
حالا سال ها است كه صداي بمب نمي آيد، صداي آژير قرمز هم. جنگ حالا خاطره است. گاهي در تلويزيون ياد صداي بمب و آژير قرمز مي افتيم. او كه روزي به صداي بمب مي خنديد، حالا بغض گلويش را گرفته. كنار خيابان مي ايستد و فرياد مي زند. كسي صدايش را نمي شنود.
فرياد
جانباز 45 درصد، اهل اروميه، درگير بيماري اعصاب و روان، شيميايي و 60 ساله. نامش شاپور است. شاپور ... او را به خاطر نمي آورد؟
مهم نيست، كسي شاپور ... را ياد نمي كرد. جنگ سال ها پيش به پايان رسيده.
اين يك اتفاق است. سخت است باور كنيم او به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس از تهران به اروميه آمده تا دردش را فرياد بزند. شاپور، احتمالا حوصله اي نداشت كه تقويم را ورق بزند. هر چه بود ماجرا از جايي آغاز شد كه او فقط تصور مي كرد هنوز وجود خارجي دارد؛ امور جانبازان.
روبه روي امور جانبازان كه حالا با تلفيقي از بنياد شهيد، ستاد امور آزادگان و امور جانبازان، تبديل به امور ايثارگران شده تا به منظور جبران ضعف مديران قبلي بتواند با مديريت و ساختاري جديد به وضع جانبازان و بازماندگان شهدا و آزادگان سروسامان بهتري از قبل بدهد.
مردي زير سايه باني كه دو غريبه برايش ساخته بودند، فرياد مي زند. من فقط خرج بيمارستان را مي خواهم. دقيقا 15 سال است كه مجروح شده ام. فك نداشتم. از لگنم استخوان برداشتند و برايم فك ساختند. بعد از جراحي دندان هايم پوسيد. حالا 15 سال است كه برنج نخورده ام. در اروميه مي گويند خرج عملم وساختن فكم 3 ميليون تومان خرج دارد. نمي دانم خرج عمل را در تهران بايد بدهند يا اروميه. من 4 دختر دارم. يكي ليسانس دارد، يكي دانشجو است، يكي سيكل و ديگري محصل. حقوقم اول هزار تومان بود و حالا شده ماهي 80 هزار تومان. از اين پول 20 هزار تومان اجاره است، 10 هزار تومان خرج آب، برق و ... و بقيه هم خرج زندگي.
به صداي بمب نمي خنديد. او 15 سال بعد، از سكوت گريه اش مي گيرد. صداي توپ و تانك نمي آيد. فرياد شاپور در هياهوي شهر گم مي شود.
بگذريم. چند قدم آنطرفتر، روبه روي جانباز، جاي شاپور از پله ها بالا رفتيم. ميان هزار توي امور ايثارگران، اتاقي بود كه بيرونش نوشته بودند: روابط عمومي. گفتند كه نام مدير روابط عمومي آقاي توانا است. يك نفر گفت كه من مسوول  هستم. يكنفر ديگر هم همين را گفت تا سومي از راه رسيد و گفت: من توانا هستم.
تفاوت آنطرف خيابان و طرف مقابل، زمين تا آسمان بود. طبق قانون، جانبازان گل سرسبد جامعه هستند؛ طبق قانون البته.
جانبازان نسبت به درصد جانبازي حقوق دريافت مي كنند. تمام آنها بيمه هستند. جانبازان براي 3 بخش مسكن، خرج زندگي و هزينه درمان، حقوق دريافت مي كنند. آنها از لحاظ قانوني حق بستري در تمام بيمارستان هاي تهران را دارند. حتي با نامه مي توانند بدون هزينه در بيمارستان دي بستري شوند.
گفتيم روبه روي دفتر شما، جانبازي در پياده رو نشسته كه بستري نمي شود، كه فك ندارد، كه دندان هايش سال هاست ريخته، كه ....
از پله ها آمديم پايين. مدير روابط عمومي امور ايثارگران هم آمد. شاپور دوباره به حرف آمد. مداركش را نگاه كردند. مشكل بيمارستانش حل شد. گفتند كه همين فردا مي تواند بستري شود. شاپور پس از سال ها صاحب فك مي شود. مي تواند طعم برنج را هم بچشد. گفتند اگر صبر كند حقوقش هم درست مي شود. شاپور 60 ساله است.
شيميايي 
يك بيمارستان خصوصي، اتاق مخصوص جانبازان شيميايي. اين تنها اتاق بيمارستان است كه 6 تخت دارد. اگر هنوز فراموش نكرده ايد، ما از دوران جنگ حرف مي زنيم. طراحان عمليات هاي مهران، فاو، شلمچه و .... روزهاي سنگين را پشت سر گذاشته اند و حالا ميهمان شلوغ ترين اتاق يك بيمارستان خصوصي هستند.
آنجا خيلي زود لبخند روي لب مي ميرد. چيزي براي خنديدن وجود ندارد. سال 67، سه روز بعد از عمليات مرصاد، قرار بود ازدواج كنم كه به خاطر عمليات، مراسم به هم خورد. آن روز يكي از همكارانم موضوع را فهميد و مجبورم كرد كه برگردم و ازدواج كنم. مجبور شدم دوباره همه را دعوت كنم. حاصل ازدواجم يك دختر و يك پسر بود كه به خاطر بيماري اعصاب و روان نتوانستم هيچ وقت برايشان پدري كنم. اين حرف هاي يك افسر رزمنده ارتشي بود. حرف هاي همسرش را بخوانيد:
از سال 76 همسرم به عنوان يك فرد از كار افتاده به اجبار بازنشسته شد. البته اين تصميم كميسيون پزشكي ارتش بود. بعد از آن با دوستان و همكاران شوهرم تماس گرفتم تا به او سر بزنند، اما هيچ كدام از آنها حتي يك بار به ملاقاتش نيامدند. آنقدر نااميد شده كه مدام از پزشك ها مي خواهد تا او را راحت كنند. فكر مي كند مزاحم من و فرزندانش است. همسرم دچار فراموشي شده. گاهي يادش مي رود كه به ملاقاتش آمده ايم. تلفن مي كند و مي گويد شما هم مرا فراموش كرده ايد و ...
سنگرهاي خاكي كجا و تخت هاي شيك بيمارستان خصوصي كجا. افسر رزمنده روي تخت بيمارستان، حسرت دوران خوب جنگ را مي خورد. براي درمان بيماري ام مجبور شدم آپارتمان دو طبقه ام را كه حداقل 30 ميليون مي ارزيد، 5 ميليون بفروشم. چاره اي نبود بايد خرج بيمارستان را مي دادم. با وجود اين باز هم در بيمارستان روي تختي نامناسب بستري شدم. اينجا كمردرد گرفتم. وقتي مشكل را با مسوولان بيمارستان درميان گذاشتم، گفتند همينه كه هست. دوست داري بمان، دوست نداري برو. من چه مي توانستم بگويم؟ ما از طرف بنياد جانبازان به اينجا آمده ايم. شايد اگر آنها پيگيري مي  كردند، با ما به اين شكل رفتار نمي     شد و سرخورده نمي     شديم. اينجا همه مشكل دارند، اما چند روز پيش وقتي حالم بد شد، پرستارها كمك نكردند و هم اتاقي ها مجبور شدند از من مراقبت كنند. تمام افرادي كه دراين اتاق هستند، نياز به مراقبت هاي ويژه دارند، بعضي وقت ها با هم درگير مي شويم. دست خودمان نيست، آخر ما بيماريم، آن هم از نوع اعصاب و روان.
باورتان نمي شود؟ چاره اي نيست بايد باور كنيد اين افراد همان كساني هستند كه حق زندگي را از خود گرفتند تا به ديگران حق زندگي بدهند. دوران دفاع مقدس گذشته، ديگر صداي آژير قرمز در هيچ گوشي، مفهومي ندارد. يادگارهاي جنگ تحميلي هم فقط يادگار هستند. گاهي برايشان فيلمي مي  سازند كه شخصيت اولش مي  گويد: اعتقاد اين مردم پاي برج ها دود شد و رفت هوا الگويشان هم مي  گويد: شما گل سرسبد جامعه هستيد، ديگر چه مي  خواهيد؟ ما مانده ايم كه يادگار هاي دفاع در برابر دشمنان بيش از اين عنوان چه مي خواهند؟ تنها كاش تخت هاي بيمارستان بوي سنگر مي دادند.
حق با اوست 
هفته دفاع مقدس است. با يك عكاس سرشناس دوران جنگ تماس گرفتيم. او در جنگ پاهايش را از دست داده. دلمان مي خواست خاطراتش را بشنويم، عكس هايش را ببينيم و يك صفحه از او بنويسيم. آن طرف خط صدايش آمد كه مي گفت: اگر مي خواهيد با من حرف بزنيد، اگر مي خواهيد كه عكس هايم را داشته باشيد، بايد 100 هزارتومان بدهيد. شايد حق با او بود. شايد اول اين جمله آخر را هم ناديده بگيريد!

هوا
پيري جوان 
جواني بهار به پختگي سبزه هاي تابستان گره خورد و بالاخره اين اوج توامان پير شد. پيري كه دو سه ماهي، ما را پشت پنجره هاي بسته و بي  باران نگه داشت و حالا مجال به باز شدن پنجره ها مي دهد. پيري كه جاي خود را تا 24 ساعت ديگر به فصل نماد پيري خواهد داد. ولي بايد باور كنيم كه به اين نماد مي شود نگاهي جوان داشت. همان طور كه برخلاف تصور، بسياري از رويش ها سرآغازي در پاييز دارد. بله، پاييز اگرچه ظاهري خمود و كهنه دارد ولي بهاري است، رنگارنگ تر و زيباتر. برگ هايي كه در ترنم باران كم كم از ايستايي دل مي كنند و در غرش باد به رقصي جاودانه مي آيند. بالاخره حكومت ثابت خورشيد و آسمان خالي از نويد، به ترتيب به تمايل وبشارتي پر از ابر رو مي آورند تا ما هم براي امروز تا 7-6 ماه نويد بارش را براي شما داشته باشيم. گرمي 28 درجه اي امروز و خنكي 18 درجه اي امشب را به قدم هاي رنگين كماني پاييز ببخشيد. احتمال دارد آسمان هم كرمي كند و با باراني كوچك به استقبال پاييز برود. يادتان نرود، مي شود از پاييز تجربه و پختگي را فراگرفت؛ روزگاري كه انسان مي داند و بايد بتواند نه جواني كه انسان مي تواند ولي شايد نمي داند.

جعبه
برداشت دو
جعبه امروز را اختصاص مي دهيم به ويژه نامه هايي كه قرار است در هفته دفاع مقدس پخش شود. بهتر است با فيلم هاي سينمايي امروز شروع كنيم كه سرآمد آنها فيلم سينمايي ليلي با من است، خواهد بود. اين فيلم ديشب از شبكه دوم پخش شد و شما مي توانيد تكرارش را در ساعت 17 از شبكه دو تماشا كنيد. اما فيلم هاي جنگي امشب با پخش فيلم سينمايي هيوا در ساعت 21 از همان شبكه دوم تكميل مي شود. برنامه مستند سينما 4 در اين هفته به بررسي مستندهاي ساخته شده پيرامون جنگ تحميلي خواهد پرداخت. اين برنامه از ديشب آغاز شده و هر شب به مدت يك هفته در ساعت 15:23 پخش مي شود. همچنين پخش سري جديد مجموعه برداشت 2 هم از فردا شب آغاز خواهد شد و طي آن مجري برنامه اكبر نبوي با عزيزالله حميد نژاد كارگردان فيلم هاي جنگي زندگي در ارتفاعات، مرثيه حلبچه، هور در آتش، ستارگان خاك و قلعه دنيا گفت وگو خواهد كرد. اين برنامه هر شب از فردا به مدت 50 دقيقه در ساعت۴۵:21 آغاز مي شود.

همايش
خاطرات جنگ 
هر كس در هر سن و سالي و در هر شغل و پستي كه باشد براي خود خاطراتي از جنگ تحميلي دارد و هيچ وقت هم اين خاطرات از ذهن او پاك نمي شود. چرا كه جنگ براي ما تنها جنگ نبود و هزاران حرف ناگفته ديگر نيزدر درون خود دارد.
اين را گفتيم تا خدمت شما بگوييم اولين همايش علمي خاطره نويسي دفاع مقدس روزهاي 4 و 5 مهرماه در دانشكده علوم دانشگاه تهران برگزار مي شود.
در اين همايش برترين مقاله هاي همايش علمي خاطره نويسي دفاع مقدس مورد تقدير قرار خواهند گرفت.
اولين روز اين همايش كه اختصاص به ارايه مقاله دارد، ساعت 17 روز 4 مهر آغاز به كار خواهد كرد.
برپايي ميزگرد همچنين برگزاري نمايشگاه آثار مرتبط با خاطره نويسي دفاع مقدس نيز از برنامه هاي جنبي همايش است.

امروز
تورق ذهن 
016611.jpg
براي امروز چندين و چند پيشنهاد مي شود داد، اما واقعا حيف است كه ازفضاي جنگ تحميلي و ياد آن روزها فاصله بگيريم . مگر چند بار در سال پيش مي آيد كه ما فرصت كنيم ياد جنگ تحميلي بيفتيم. صداي آژيرهاي قرمز و سفيد را به خاطر مي آوريد؟
دويدن و فرار به پناهگاه ها به هنگام اعلام حمله هوايي را چطور؟ صداي بازي بچه ها در پناهگاه ها هنگامي كه شما نگران اين بوديد كه اين بار دشمن، كداميك از مناطق را هدف قرار داده در خاطرتان هست؟
براي رزمندگان خدا جوي جبهه تمام لحظات جنگ سرشار از خاطره و اتفاق بوده است؛ خاطراتي شيرين و البته خاطراتي تلخ. خب فكر كنيد اين هشت سال براي شما كه در جبهه حضور نداشتيد هم سرشار از خاطره است. پيشنهاد امروز ما كمي از وقتتان را خواهد گرفت. البته اين وقت را هر كجايي مي توانيد به اين پيشنهاد اختصاص بدهيد، داخل اتوبوس يا تاكسي و مترو، در حال قدم زدن براي رسيدن به محل كار و حتي در هنگام تماشاي تلويزيون. به دفتر خاطرات ذهنتان مراجعه كنيد. از پس گرد وغبار زمان، مدت  هشت سال دفاع مقدس را خارج كنيد و چند لحظه اي آنها را مرور كنيد. ياد لحظاتي بيفتيد كه صداي انفجار مي آمد و شما خودتان را فراموش مي كرديد و ياد اقوام و آشنايان مي افتاديد كه مبادا...
روزهاي جنگ تحميلي براي همه ما پر از خاطره است فقط چند دقيقه اي را مي خواهد تا به آنها فكر كنيم و بعد هم به اين آرامشي كه در آن هستيم.

صحنه
مجيد مظفري و تئاتر دفاع مقدس
به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس و همچنين برپايي يازدهمين جشنواره سراسري تئاتر دفاع مقدس مجيد مظفري بازيگر و كارگردان محبوب كشورمان مي گويد: جشنواره دفاع مقدس علاوه بر ايجاد رقابت سالم ميان اهالي تئاتر، باعث مي شود فرهنگ دفاع مقدس در ميان مردم نهادينه شود ومردم با آن آشنايي پيداكنند. او كه به تازگي قلب هاي ناآرام را كارگرداني كرده است ادامه داد: مهمترين مساله اي كه بايد در اين جشنواره لحاظ شود، اين موضوع است كه يك ارزيابي و گزينش درست از تئاترها صورت گيرد تا حق هيچ گروهي به خصوص گروه هاي شهرستاني در آن ضايع نشود و رقابت سالمي ميان گروه ها صورت گيرد. برخي گمان مي كنند كه بهتر است به جاي برگزاري جشنواره ها، هزينه هاي آن در جايي ديگر صرف شود در حاليكه بايد توجه داشت برگزاري جشنواره به خصوص جشنواره اي كه با مسايل فرهنگي مهمي چون دفاع مقدس سرو كار دارد خود از مهمترين و زيربنايي ترين اقدامات است. يازدهمين جشنواره تئاتر دفاع مقدس همزمان با هفته دفاع مقدس در كشور برگزار مي شود.

فرهنگ
صحنه هاي جنگ
اين هفته، احتمالا به هر فرهنگسرا و نمايشگاهي كه سر بزنيد ردپايي از هشت سال دفاع مقدس را خواهيد ديد. اما به عنوان پيشنهاد كه نمي توان گفت، به عنوان يك خبر به شما مي گوييم كه به مناسبت هفته دفاع مقدس نگارخانه معرفت فرهنگسراي تفكر نمايشگاه عكسي را برپا كرده است با عنوان فاتحان. مي توانيد به اين فرهنگسرا تشريف ببريد و در اين نمايشگاه كه برپا شده است 40 اثر از صحنه هاي جبهه و جنگ را تماشا بفرماييد. اين نمايشگاه قرار است اول مهرماه افتتاح شود و مدت 10 روز نيز براي بازديد علاقه مندان داير باشد.
خبر ديگر اينكه كارگاه هاي عملي در كنار نمايشگاه پيشكسوتان هنرهاي سنتي برپا مي شود. همزمان با افتتاح نمايشگاه - 6 تا 12 مهر - 10 كارگاه عملي در زمينه سفال، تذهيب، ميناسازي، سازسازي، منبت، معرق،  قلمزني و ... مي شود.
نمايشگاه جامع پيشكسوتان هنرهاي سنتي با همكاري فرهنگستان هنر، سازمان صنايع دستي و سازمان ميراث فرهنگي، به مدت يك ماه در مركز فرهنگي، هنري صبا و نگارخانه خيال برگزار مي شود.

كتابخانه
تا ايران بماند...
كتابخانه امروز را از پشت ديوارهاي خاطره شروع مي كنيم. اگر وقت عبور از مقابل كتابفروشي ها به پيشخوان دقت كنيد، حتما اين عنوان را مي بينيد. طبق معمول وقتي چهره اي دچار مشكل مي شود، آثارش فروش خوبي پيدا مي كند. اين كتاب 50 سال خاطره در زمينه شعر و موسيقي از بيژن ترقي را در برگرفته و بيژن ترقي هم در بيمارستان بستري است. احتمالا توضيح بيشتر در مورد پشت ديوارهاي خاطره لازم نيست. قيمت اين كتاب 4 هزارتومان است. از پشت ديوار خاطره كه بيرون بياييم، شب سپيده مي زند را مي بينيم. اين عنوان كتابي است كه يوريك كريم مسيحي، نويسنده كتاب، در آن تلاش مي كند ارتباط سينما و عكس را مورد بررسي قرار دهد.در اين كتاب مي توانيد 36 عكس از 36 فيلم مطرح خارجي را ببينيد و 36 مقاله را در مورد تك تك اين عكس ها مطالعه كنيد. اين كار براي درك ارتباط نامرئي بين سينما و عكس مفيد است.و بالاخره تجاوز عراق، خيانت خودي، حمايت بيگانه كه مطالعه آن در هفته دفاع مقدس واجب است. شما با اين نوشته دكتر هوشنگ طالع، بار ديگر به حال و هواي دوران جنگ باز مي گرديد. در مقدمه اين كتاب نوشته شده: پيشكش به روان پاك همه آناني كه جان باختند تا ايران بماند...، تا ايران بماند...، تا ايران بماند.

پايتخت
اسلو- استكهلم 
پايتخت هاي امروزمان را با خبري كه به دو كشور نروژ و سوئد مربوط مي  شود آغاز مي  كنيم. يكصد سال پس از استقلال نروژ از سوئد در سال 1905 نروژي ها درصددند تا راه ارتباطي ديگري را قطع كنند و اين بار نوبت خط آهن بين دو پايتخت است. اين قطار مدت 133 سال است كه بين اين دو شهر در رفت و آمد است اما مقامات نروژي با ادامه فعاليت آن مخالفند. وزير راه نروژ در اين خصوص مي  گويد: بسياري از مسافران ترجيح مي  دهند كه از خطوط هوايي براي رسيدن به استكهلم استفاده كنند چون هواپيما اين مسير را در مدت يك ساعت طي مي  كند. قطار بين دو شهر اين مسافت را در مدت 5 ساعت مي  پيمايد.
همچنين اين فرد در ادامه صحبت هايش گفت كه قرار است از اول ژانويه سال 2005 تردد اين قطار متوقف شود. اما با اين حال قرار است كه قطار اسلو- گوتنبرگ همچنان داير بماند. اين مسير را قطار در مدت 4 ساعت مي  پيمايد.

برلين 
خبري بخوانيد از برپايي نمايشگاه هنرهاي معاصر در برلين پايتخت آلمان كه به مناسبت فرارسيدن فصل پاييز آغاز به كار كرد. اين نمايشگاه از فردا آغاز خواهد شد و به مدت 4 روز داير است. بيش از 120 طراح هنري از 17 كشور اروپايي، آمريكا و استراليا توانايي خود را به معرض تماشاي علاقه مندان خواهند گذاشت.

رم 
آخرين خبر هم مربوط به ايتاليا مي  شود. طي يك تحقيق انجام شده، تصاويرخشونت بار كه در تلويزيون اين كشور پخش مي  شود، كودكان را با مشكل اساسي روحي و رواني روبه رو خواهد كرد. اين تحقيق همچنان نشان مي  دهد كه به طور متوسط در هر 4 دقيقه يك تصوير خشن از تلويزيون اين كشور پخش مي  شود.
اين تحقيق همچنان به مطالب ريزتر نيز پرداخته است. بر اساس اين گزارش هر 35 دقيقه يك جنازه، هر 20 دقيقه يك انفجار، يك صحنه وحشتناك و استرس زا، هر 9 دقيقه و هر 7 دقيقه يك اسلحه در تلويزيون ايتاليا به نمايش درمي آيد.
انتشار اين گزارش تحقيقي والدين را بر اين داشته تا فرزندان خود را براي سرگرم كردن به خيابان ها و پارك ها ببرند تا زمان كمتري را صرف تماشاي تلويزيون كنند.

|  دفاع مقدس  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |