شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۳ - سال سيزدهم - شماره - ۳۶۳۱
دقايقي با محمد بلوري، روزنامه نگار آن روزها
گريه نكن، بنويس 
احساسات بر بچه ها غالب شده بود و همه با احساسات مي نوشتند. يك روز باقر زرافشان عكسي آورد كه سربازي روي زانو نشسته بود و شليك مي كرد. منقلب شدم. تيتري به ذهنم آمد و زدم: نزن سرباز!
029157.jpg
محمد بلوري، روزنامه نگار مشهوري است كه نامش با عنوان حوادث گره خورده است، اما اگر فرصتي شد و نشريات صحافي شده بهمن 57 را ورق زديد، از نفوذ كلمات كسي كه آن روز نيز روزنامه نگار باتجربه اي بود، حيرت خواهيد كرد. بلوري 68 ساله، متولد قائم شهر است، اما اصلا  آذري است. روزنامه خوان هاي اول انقلاب عقيده دارند او بي نظير بود؛ كسي كه امروز در روزنامه اعتماد مشغول است.
برگرديم به سال 1357 و روزهاي انقلاب. هيجان كار كردن در روزنامه كيهان و قلم زدن براي انقلاب از چه زماني شروع شد؟
ما دو اعتصاب راه انداختيم و در اين دو اعتصاب، بچه ها آمادگي كامل پيدا كردند براي حمايت از مردم. اعتصاب اول زمان شريف امامي بود؛ مهرماه 57. او خطر را احساس كرده بود و با كابينه اي به عنوان آشتي ملي به ميدان آمده بود تا اوضاع را تغيير بدهد، اما در عين حال تيمسار اويسي، فرمانده نظامي با او اختلاف داشت و عقيده داشت راه نجات رژيم بگير و ببند است. حتي اويسي مي خواست چند روزنامه نگار را به جزيره سيري تبعيد كند. يك روز صبح، 4 نظامي با درجه و لباس آمدند كيهان و يكراست رفتند اتاق سردبيري. تعجب آور بود. من مسوول شورا بودم. ديدم هرچه اديت مي كنم و مي فرستم حروفچيني، برمي گردد داخل اتاق و سانسور مي شود. اين حركت قابل تحمل نبود. سانسور آمده بود داخل كيهان. بچه ها هم به هيجان آمده بودند. دقيقا يادم هست، پشتم به تحريريه بود و نظامي ها را نگاه مي كردم. همهمه شد و بعد سكوت. برگشتم، ديدم همه بلند شدند با چهره هاي قرمز قلم ها را انداختند زمين. گفتند كار نمي كنيم. خلاصه اعتصاب آغاز شد.
مثل اينكه چند نفر هم رفته بودند روزنامه اطلاعات.
بله ما هم قبلش با بچه هاي اطلاعات حرف زديم، ولي آنها به ناچار كارشان را ادامه دادند. خبر اعتصاب كيهان در سطح شهر پيچيد و اولين شماره اطلاعات كه درآمد، مردم با عصبانيت هجوم آوردند كه روزنامه ها را آتش بزنند. با اين واكنش، اطلاعات هم به ما پيوست و اعتصاب سراسري شد.
چه طور؟
شريف امامي تظاهر به ناراحتي از اويسي مي كرد. مي  گفت او مملكت را به هم مي زند. رفته بود پيش شاه و گله كرده بود از وضع. دراين گيرودار كه ما مشغول بحث بوديم، از بالا زنگ زدند و ديديم يكي شان گوشي را برداشت. پشت تلفن چيزي به او گفتند. قيافه اش عوض شد و لحظه اي بعد همه كلا ه ها را برداشتند و رفتند. پرسيديم چه شده؟ گفتند تمام شد. ماموريت ما تمام شد. بعد دوباره تلفن زنگ زد. گفتند شريف  امامي با شما كار دارد. گفتم: من؟ گفتند: بله. خودش بود؛ نخست وزير. گفت: آقا ما كارمان را انجام داديم، شما هم كارتان را بكنيد، اما من گفتم خير، من روزنامه در نمي يارم. كمي حرف زديم و بعد مثل يك بچه شروع كرد به التماس كردن. باور كردني نبود، اما هرچه اصرار كرد، گفتم نمي شود و مكالمه ما قطع شد.
شجاعتي داشتيد!
بله. ساعتي بعد نماينده هاي اطلاعات و آيندگان آمدند و گفتيم اعلاميه اي بدهيم كه چرا روزنامه  چاپ نمي كنيم. اعلاميه را با يك استنسيل چاپ و پخش كرديم. فردا از طرف دولت آمدند كه هيات دولت مي خواهند با شما حرف بزنند. رفتيم نخست وزيري. گفتند شما مگرچه مي خواستيد كه نشده؟ 4 روز مذاكره مي كرديم تا به زور ماده اي گذاشتيم در اطلاعيه مشترك كه دولت اعتراف كند قبل از اين سانسور وجود داشت و از اين پس تعهد مي دهد آزادي است. اول گفتند نمي شود، اما با اصرار ما وادار شدند كه قبول كنند. اين ماده را در اطلاعيه چاپ كرديم و مردم هم باخبر شدند.
و اوضاع به مرور انقلابي تر مي شد.
روزهاي تيراندازي و كشت و كشتار، روزهاي عجيبي بود. مرتب صداي تيراندازي مي آمد. بچه ها مي رفتند سر برنامه و با لباس هاي خونين و چشم هاي گريان برمي گشتند.
احساسات بر بچه ها غالب شده بود و همه با احساسات مي نوشتند. يك روز باقر زرافشان عكسي آورد كه سربازي روي زانو نشسته بود و شليك مي كرد. منقلب شدم. تيتري به ذهنم آمد و زدم: نزن سرباز! با اشك و گريه مي نوشتيم و كار من اين بود كه به تحريريه بگويم گريه نكن، بنويس.
روزهاي عجيبي بود.
روزنامه ها تيراژ عجيبي داشتند. من خودم پاي ماشين چاپ و تا صبح مشغول بودم. يك ميليون و 10 هزار تيراژ داشتيم. در صف هايي كه مردم براي خريد كيهان مي بستند، تيراندازي مي شد! باورتان نمي شود لابد.
روزنامه ها را ديده ام، قابل باور است.
شور و هيجان عجيبي بود. يك دوران تازه آغاز مي شد. خبرنگار مي رفت واقعيت را لمس مي كرد و مي آمد مي نوشت. شب و روز در تحريريه بوديم. روي ميزها مي خوابيديم، نه... گاهي اصلا خواب نداشتيم.
كار چطور تقسيم مي شد؟
صبح ها مي آمديم، خبر مي گرفتيم كه كانون مبارزات كجاست. مثلا جلوي دانشگاه هميشه دو خبرنگار و عكاس داشتيم. بقيه هم تقسيم مي شدند به مناطق مختلف. مي رفتند و به تدريج مي آمدند و اخبار را تحويل مي دادند. كيهان و اطلاعات بارانداز خبرنگاران خارجي هم بودند. شلوغي بود و كار و كار.
جذاب ترين چيزي كه به خاطرتان مي آيد؟
همان عكس جلوي دانشگاه، چون موجي درست كرد. دانشجوها عكس را زده بودند به پلاكاردها و به سربازها نشان مي دادند كه بسيار تاثيرگذار بود.
چه عكسي خاطرتان هست؟
عكس خلبان ها. عكس آقاي پرتوي. او وقتي عكس ملاقات امام با خلبان ها را آورد، همه بدون ترديد گفتند اين عكس بزرگ صفحه اول است. به هر حال آن روزها روزي چندصد عكس عالي توليدي داشتيم و اين ضرب عكس را مي رساند.
كادر شما شامل چه كساني بود؟
در عكاس ها، مرحوم باقر زرافشان بود كه اكتيو بود و فعال. همين آقاي پرتوي، صادق ثمودي و مرحوم مهدي رضوان كه هميشه در صحنه بودند. خبرنگارهاي همه حوزه ها هم بسيج شده بودند، براي اين كار. مصطفي باشي، مرحوم جلال هاشمي، مهدي فرقاني، فريدون صديقي، يونس شكرخواه و خيلي هاي ديگر. آدم هاي با احساسي بودند و گاهي كارشان تنظيم خبر بقيه بچه هايي بود كه قلمشان آنقدر قوي نبود. به هر حال هميشه در روزنامه آدم تازه كار و كهنه كار هست. همه مي  خواستند به اخبار، جلوه واقعي بدهند و موفق هم شدند.
آن روزها با امروز قابل مقايسه هست؟
به آن شكل نه، با هيچ دوره اي قابل مقايسه نيست. آن روزها روزهاي تاريخي شغل ماست كه ديگر تكرار نشد. البته حوادث مختلفي پيش آمد اما اينكه بتواند همه را برانگيخته كند... نه.
و شما خوشحاليد در آن روزها روزنامه نگار بوديد؟
خيلي خوشحالم. من صحنه هاي عجيب تاريخ را با چشم خودم ديدم.
چه تفاوتي بود با امروز؟
روزنامه نگاري امروز پر از رخوت و ركود است. ما يك آسوشيتدپرس داشتيم و روزنامه 95 درصد توليد بچه ها بود. بنابراين كيهان، كيهان بود و اطلاعات، اطلاعات. اما امروز بيشتر سايت هاي خبري اينترنتي است و روزنامه نگارها مانده اند. خود من گاهي شب مي      رفتم خانه مي ديديم پايم تاول زده، از بس دويده بودم. روزنامه نگاري دوره ما عشق داشت. نيمه شب زنگ مي    زديم عكاس مي    گفتيم بيا، نمي    گفت كجا! شور و شوق و تعصب داشتيم. خبرخوردگي خجالت داشت، غصه داست، اما امروز...
اطلاعات موفق تر بود يا كيهان؟
در 10 روز هر دو تلاش مي    كردند كه خوب كار كنند و تمام ابعاد مساله رامنعكس كنند، اما شايد كيهاني ها شور وشوقشان بيشتر بود. البته من از تحريريه اطلاعات خبر نداشتم، چه بگويم؟ به هر حال آنها هم به يك ميليون رسيدند.
خاطره خاص داريد؟
اعتصاب دوم ما دو ماه طول كشيد. زمان ازهاري بود و ما روزنامه  در نمي     آورديم اما كارمان را مي كرديم. يعني همه مراحل طي مي     شد، الا چاپ. مردم ما را دوست داشتند و در حمايت از اعتصاب، تحريريه ما را پر از گل كرده بودند.
يك بار يك خانم رختشوي با دست هاي كبود آمد و النگويش را درآورد و گذاشت روي ميز. لحظه عجيبي بود. گفت مال شما. باور نمي  كنيد مي  آمدند صف مي  بستند تا كمك كنند. اين همدلي شورانگيز بود. يكهو مي  ديدي يك وانت برنج مي  آوردند جلوي در، براي ما كه بيكار بوديم.
چقدر حقوق مي  گرفتيد؟
۱۶ تا 18 هزارتومان. البته دلار 6 تومان بيشتر نبود.
و امروز؟
امروز حول وحوش 400 هزار تومان. دستمزد كم مشكل بزرگ ماست. اگر مي   بينيد كار اصيل نيست، به همين دليل است، حداقل مي   شود گفت يكي از دلايل همين است.

هيچوقت تكرار نشد
گپي سرپايي با فريدون صديقي در مورد روزنامه نگاري در روزهاي انقلا ب
029160.jpg
مسعود مير
از اواخر سا ل۵۶ به تدريج زمزمه ها و واكنش هاي اجتماعي كه قبل از هر جايي در تحريريه روزنامه ها ملموس است خبر از يك اتفاق بزرگ مي داد. در سال 57 اين داستان رنگ و روي ديگري به خود گرفت. تحركات عمومي اجتماع و فعالان سياسي، جمعيت ها و گروها به گونه اي بود كه سكوت قبل فريادي به نام انقلاب را تداعي مي كرد. اين حرف ها را از قول يكي از استادان روزنامه نگاري ايران بخوانيد كه اكنون سردبير يك روزنامه به نام هموطن سلام است. فريدون صديقي براي اهالي روزنامه نگار نام آشنا و قابل احترامي است، يك جوان سنندجي كه در سالهاي دور گزارش هاي ارسالي اش مسوولان كيهان را مجاب كرد تا از او دعوت به همكاري كنند در سالهاي پيروزي انقلاب يك ژورناليست نام آشنا بود.
صديقي مي گويد: در آن روزها بودند افرادي كه ترديد در مورد آنچه پيش مي آيد آزارشان مي داد، ولي اين جريان در تحريريه روزنامه كيهان چندان حاكم نبود. نيروهاي جوان تحريريه پويا و فعال كار مي كردند و روحيه انقلابي شان را مي شد در سطر سطر مطالبشان جست وجو كرد.
اين تلاش هنگامي به بار مي نشست كه روحيه انقلابي در وجود جمعي از نيروهاي مديريتي روزنامه نيز يافت مي شد. نتيجه چنين وضعيتي چاپ خبر و گزارش هايي بود كه تنور انقلاب را هر روز گرمتر مي كرد.
سردبير هموطن سلام در مورد نقش نشريات در به بار نشستن انقلاب اسلامي مي گويد: در آن روزها تلويزيون نمي توانست نقش قابل توجهي ايفا كند. فعاليت هاي مردم هم به شعارنويسي و پخش اعلاميه محدود مي شد، در چنين فضايي وظيفه اطلاع رساني در مورد وقايع تنها به روزنامه ها محدود مي شد. البته كمك هاي مردم در تهيه اخبار و عكس ها واقعا ستودني بود، اما بار اصلي بر دوش روزنامه هايي بود كه خود با مشكلات متعددي روبه رو بودند.
اين استاد روزنامه نگاري در مورد بهترين گزارش انقلابي اش مي گويد: قبل از پيروزي انقلاب در روز 17 شهريور من براي تهيه گزارش به محل درگيري نيروي نظامي و مردم رفتم. هنگامي كه گزارش را گرفتم و به دفتر روزنامه بازگشتم شرح حوادث را براي همكاران تعريف كردم، وضعيت كشته شدگان، مجروح ها و اوضاع ميدان ژاله سابق آنقدر دردناك بود كه هنگام مرور آن شرايط از هوش رفتم. در آن روزها ماهيت خبرها و عناصر آن آنقدر تاثيرگذار بود كه به تهييج مردم و انزجار از حكومت دامن مي زد.
ولي در روزهاي انقلاب من گزارشي تهيه كردم از آزادي آيت الله طالقاني كه فكر مي كنم تيترش با شورولت آمد بود. آن گزارش را بسيار دوست دارم و البته گزارشي كه روز 12 فروردين از ورود امام خمينيره به فرودگاه گرفتم. در آن روز من و گروهم در فرودگاه مستقر بوديم. آقاي مهدي فرقاني هم در بهشت زهرا.
كيهان آن روز با 3 چاپ و تيترهاي آتشين امام آمد و تيتر آقاي فرقاني من در دهان اين دولت مي زنم به تيراژي بيش از يك ميليون نسخه چنگ انداخت كه با جمعيت 30 ميليوني آن روزگار و البته 70 ميليوني كنوني هيچگاه ديگر تكرار نشد.
صديقي هم مطالب ادبي آن روزهاي روزنامه ها را مي پسندد و مي گويد: كيهان در آن روزها شعرهايي چاپ مي كرد كه خواندني بود. همچنين عده اي از استادان حقوق كه هم اكنون هم در ايران مشغول به فعاليت هستند مطالبي مي نوشتند راجع به رازگشايي حقوق ضايع شده مردم در حكومت پهلوي كه با استقبال فراواني مواجه مي شد.
تغييرات روزنامه نگاري در ايران همزمان با ايام انقلاب سوالي است كه صديقي در پاسخ به آن مي گويد: بعد از فضاي پيچيده انقلاب شاهد يك پسرفت عمومي در مطبوعات ايران بوديم. اين مشكل تا سال 75 همچنان ادامه داشت و بعد از دوم خرداد بود كه تكان كوچكي بر بدنه ژورناليسم ايران وارد شد.
صديقي با تاييد اين موضوع كه روزنامه نگاري در ايران را هم مي توان مانند سينما يا تئاتر به دوره قبل و بعد از انقلاب تقسيم بندي كرد، ادامه مي دهد: در هر دوره تاريخي آنچه منتشر مي شود تابع شرايط مديريت كلان  رسانه اي آن كشور است، درست مانند روزهاي انقلاب كه من و امثال من بر موج احساسات سوار بوديم و آرامشي نداشتيم.
او با ذكر خاطره توزيع روزنامه در روز فرار شاه از خيابان فردوسي تا خيابان شهيد مطهري مي گويد: در يك جمله روزنامه نگاري در روزهاي انقلاب اينگونه بود؛ يك فضاي پرتكاپو، بي قرار و پر از واهمه هاي گاه بي نام و نشان.

آنچه در روزنامه نگاري روزهاي انقلا ب بود
اشتياق شگفت انگيز
عصر 9 بهمن پدرم دنبال من آمد و با هم راهي خيابان انقلا ب شديم. جايي كه هياهوي انقلاب در اوج خودش بود. يادم هست كه با چه دقتي براي من راجع به بقاياي خوني كه روي ديوار پاشيده شده بود، توضيح مي داد
029163.jpg
جليل خوشخو،روزنامه نگار مشهور آن روزها كه مقاله فرزندش آرش را در پيش چشم داريد.

آرش خوش خو
۸ سالم بود و در آن دي و بهمن 57، انقلاب براي من كودك، چيزي بيش از بقيه هم سن و سالهايم بود. چيزي بيش از حضور در صف هاي طويل نفت و زورآزمايي براي حمل پيت هاي 10 ليتري و 20 ليتري. چيزي بيشتر از تظاهرات شبانه اي كه از مسجد محلمان شروع مي شد. چيزي بيش از جمع كردن پوكه هاي فشنگ، در خيابان گرگان و نظام آباد. چيزي بيش از بيرون آوردن گلوله هاي نشسته به سينه ديوارهاي آجري، چيزي بيش از نشان دادن جاي دست هاي خون آلود مجروحان بر پياده رو هاي شاهرضاي آن زمان، چيزي بيش از تلاش براي حفظ كردن شعارهاي موزون انقلابي، چيزي بيش از راه  انداختن يك كسب و كار كودكانه براي خريد و فروش عكس هاي امام كه از مسجد  امام حسين ع تحويل مي گرفتيم و در طول گرگان و ميدان ثرياي مي فروختيم، و چه هول و هراسي داشتيم وقتي پوستر امام در دست از جلوي گاردي هاي مستقر در جلوي كلانتري ها مي گذشتيم. چيزي بيش از همه اينها، انقلاب براي من 8 ساله خيلي ملموس تر بود و اين را مديون پدرم بودم. او در آن زمان به عنوان يك روزنامه نگار از نمايندگان اعتصابيون و انقلابيون مطبوعات بود و در فعاليت هاي روزانه اش من را نيز همراه خود به همه جا مي برد. شوخي نيست! من 8 ساله در همان دي و بهمن 57 با شوراي انقلاب بيعت كردم!
از آن حال و هواي تكرار ناشدني، تصاوير محو و مبهم فراواني در ذهنم نقش بسته. مطبوعات در سال 57 به شكل عجيب و فراموش ناشدني در حركت مردمي مستحيل شدند. روزنامه نگاراني از همه طيف و همه گرايشي، با روشنفكرانه ترين دلمشغولي ها، سر بزنگاه و در وقت امتحان با هدف تاسيس دولتي ديني و مردمي به موج حركت مردمي پيوستند و با شور و شوق وصف ناپذير به تحرك و فعاليت پرداختند. در آن زمان من 8 ساله در ياد دارم آن همهمه و مباحثات طولاني را كه در تحريريه روزنامه كيهان جريان داشت. آن تيتر و عكس به ياد ماندني نزن سرباز... كه همچون يك بمب تبليغاتي در سراسر ايران تركيد و سندي شد از وجدان اهالي مطبوعات در يكي از حساس ترين و خطير ترين مقاطع تاريخ معاصر ايران. به يادم هست ولوله اي كه بر سر تيتر شاه رفت در روزنامه كيهان برپا شد و آن تيتر شيطنت آميز اوليه كه به صورت شاه در رفت بود و در آخر عقلاي قوم به اين نتيجه رسيدند كه شاه رفت تيتر بهتري است و چه تصميم به جايي بود. در ميان اهالي مطبوعات و تحريريه كيهان در سال 57، چيزي كه بيش از هر چيزي به چشم مي خورد شجاعت و تهور بود. حتي يك نفر نبود كه بينديشد اگر اين انقلاب شكست بخورد آن وقت چه بلايي سر ما مي آيد؟
يك روز زمستاني، در يكي از شلوغ ترين و پرحادثه ترين ايام بهمن ماه، پدرم دست مرا گرفت و با خودش برد. او با دو سه تا ديگر از دوستانش كه اسمشان در يادم نيست به نمايندگي از مطبوعات ايران وظيفه داشتند كه با شوراي انقلاب مستقر در مسجد دانشگاه تهران، بيعت كنند. دانشگاه تهران همچون يك جشنواره هنرهاي انقلابي بود. بازار مباحثه و هياهو داغ داغ بود.
در ياد دارم آن همهمه و مباحثات طولاني را كه در تحريريه روزنامه كيهان جريان داشت، آن تيتر و عكس به ياد ماندني نزن سرباز... كه همچون يك بمب تبليغاتي در سراسر ايران تركيد و سندي شد از وجدان اهالي مطبوعات 
پوسترها و پلاكاردها و اعلاميه ها تمام صحن دانشگاه تهران را پر كرده بود و من كه دست در دست پدرم از ميان اين هياهوي هيجان انگيز مي گذشتيم وارد مسجد دانشگاه شديم. در آن داخلي، چيز چنداني يادم نمي آيد. 4 يا 5 روحاني كه مطمئنم دكتر بهشتي و آيت الله موسوي اردبيلي جزو آنها بودند و احتمالا آقاي رفسنجاني و آقاي مطهري نيز دو نفر ديگر بودند. مذاكرات نمايندگان مطبوعات با اعضاي شورا، بيش از 15 دقيقه طول نكشيد. بحث بر سر اعلام همبستگي مطبوعات و اطاعت از تصميمات شوراي انقلاب بود.
029166.jpg

. در تمام مدت صداي گلوله و آژير از بيرون قطع نمي شد. اما در اتاق آرامش و وقار حاكم بود. موقع بيرون رفتن نمايندگان با اعضاي شورا بيعت كردند و من هم به عنوان ميهمان كوچك، با تك تك اعضا بيعت كردم!
وقتي بيرون آمديم دانشگاه تهران همچون يك كوه آتشفشان بود. پر از گدازه هاي شور و اشتياق و اضطراب در همان زمين چمن دانشگاه بين گروه هاي مردمي حزب الله و طرفداران احزاب چپي نزاعي در گرفته بود. ما از همان جا به يك بيمارستان رفتيم، جايي كه يك خبرنگار ايتاليايي كه در تظاهرات گلوله خورده بود، بستري بود. يك سبد گل براي او برديم. در زير كپسول اكسيژن به سختي نفس مي كشيد. نماينده سفارت ايتاليا هم در اتاق بود. صداي گلوله لحظه اي در بيرون قطع نمي شد. نماينده هاي مطبوعات ايران، با خبرنگار ايتاليايي ابراز همدردي كردند. خبرنگار 3 روز بعد درگذشت...
در بيرون از بيمارستان يكي از خاطره انگيزترين صحنه هاي عمرم را ديدم. كاركنان بيمارستان پزشكان، پرستاران و كارمندان، در حالي كه دستشان را به خون مجروحان آغشته ساخته بودند با مشت هايي گره كرده، چهره هاي مصمم و صف هاي منظم، بدون گفتن هيچ شعاري و درسكوت كامل راهي خيابان شدند. گويي عازم يك ماموريت مقدس براي مرگ و زندگي بودند. مقصد بعدي تحريريه روزنامه كيهان بود. تحريريه اي بي نظير، با سقفي بلند و پوستري بزرگ از غلامرضا تختي و حجمي باور نكردني از شور انقلابي.
پدرم با ما زندگي نمي كرد. براي همين من هم خبر دستگيري او و 4 نفر ديگر از همكارانش را در كيهان 8 بهمن خواندم و شوكه شدم. بازداشتي كه تنها 24 ساعت به طول انجاميد.
عصر 9 بهمن پدرم دنبال من آمد و باز هم راهي خيابان انقلا ب شديم. جايي كه هياهوي انقلاب در اوج خودش بود. يادم هست كه با چه دقتي براي من راجع به بقاياي خوني كه روي ديوار پاشيده شده بود، توضيح مي داد.
يك روز بعد مقاله پدرم در صفحه يك كيهان چاپ شد. مقاله اي كه در آن از ماجراي بازداشت يك روزه شان ياد كرده بود و حالا ديگر جزو اسناد تاريخ انقلاب است. مقاله اي كه با اين عبارت آغاز شده بود: الله اكبر، الله اكبر... پدرم البته ايماني معمولي داشت، اما در آن روزها، حتي براي مردمي چون پدرم، الله اكبر رمز ارتباط با ميليون ها خواننده بود...
او 3 سال پيش به شكلي ناگهاني درگذشت. بي سر و صدا و در تنهايي. سالها بود كه ديگر كار مطبوعاتي نمي كرد. سالها بود كه مطبوعات را فقط مي خواند. آن سالهاي پرهياهوي 56 و 57 تنها در بايگاني گرانبهاي روزنامه ها و يادداشت هايش حضور داشتند. يادداشتي درباره بحران آب به من داده بود تا در نشريه اي برايش كار كنم، اما آن قدر اين دست آن دست كردم كه پدرم درگذشت.
سال 58، در دبستان خطير در ميدان گرگان وقتي سوژه انشا را معلمان اعلام كرد: مي خواهيد در آينده چه كاره شويد؟ من بدون هيچ شك و ترديدي انشايم را نوشتم. در ميان حجم بچه هايي كه مي خواستند دكتر، خلبان، پليس و معلم شوند، من تنها كسي بودم در آن كلاس 45 نفره شلوغ كه با اطمينان كامل نوشتم: مي خواهم روزنامه نگار شوم. مطمئن هستم هر كس تجربه هاي كودكانه مرا در سالهاي 57 و 58 داشت، هر كسي مثل من تلاطمات حرفه روزنامه نگاري را به چشم مي ديد، نمي توانست آرزوي ديگري داشته باشد. آن انشاي كودكانه، از معدود آرزوهايم است كه سالها بعد جامه عمل پوشيد. هر چند اين نوع روزنامه نگاري كه ما انجام مي دهيم هيچ دخلي به آن هيجان و اشتياق زيد الوصف روزنامه نگاري سالهاي 57 و 58 ندارد. با حسرت به روزنامه هاي كيهان سال 57 نگاه مي كنم. به دوراني كه شايد هرگزبراي روزنامه نگاري ايران تكرار نشود. دوراني كه در غبار خاطراتمان محوتر و محوتر مي شوند.

آرمانشهر
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
در شهر
|  آرمانشهر  |  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  در شهر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |