پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۸۵
به بهانه درگذشت محمدالماغوط شاعر بزرگ جهان عرب
شادي حرفه من نيست
003651.jpg
مترجم :موسي بيدج
محمدالماغوط، شاعر سوري (۲۰۰۶-۱۹۳۴) درگذشت. صاحب نظران معتقدند كه شعر سپيد الماغوط بهترين نمونه اين قالب شعري از زمان پيدايش شعر نو تا به امروز بوده است. زبان نثر او نيز داراي سبكي خاص و بي مانند است. طنز سياه الماغوط زبانزد خاص و عام در جهان عرب است و قدر مسلم درگذشت او ضايعه اي جبران ناپذير براي ادبيات و هنر معاصر عرب و جهان است.
اين شاعر و نويسنده برجسته شش كتاب شعر، هفت نمايشنامه طنز، چهار سريال تلويزيوني، دو فيلمنامه، دو كتاب مجموعه مقالات و يك رمان پديد آورده كه جمعاً بيست و دو اثر را تشكيل مي دهد.
كتاب هاي شعر او از اين قرارند:
۱- غم در مهتاب ۲- اتاقي با ميليون ها ديوار ۳- شادي حرفه من نيست ۴- جلاد گلها ۵- شرق عدن، غرب خدا ۶- بدوي سرخ پوست
آخرين گفت وگوي الماغوط كه ترجمه آن را مي خوانيد، سه هفته پيش از سفر آخرت او در دبي و به هنگام دريافت جايزه سلطان العويس، به وسيله عبده وازن شاعر و منتقد لبناني انجام گرفته است. الماغوط مدت ها بود كه خانه نشين شده بود و براي جابه جايي از ويلچر كمك مي گرفت و چند قدم راه را با مشقت به كمك عصا برمي داشت. طبق نوشته مطبوعات عربي او به هنگام فوت بر اثر ايست قلبي، در خانه اش به روي صندلي نشسته سيگاري روشن در دست و گوشي تلفن را در دست ديگر داشته است و اين در حالي بوده كه از ضبط صوت كنار او سوره يوسف به گوش مي رسيده است. ناگفته نماند كه صاحب اين قلم در سال ۱۳۷۳ مجموعه شعر او را با عنوان «شادي حرفه من نيست» ترجمه و منتشر كرده و در سال بعد با او در دمشق ديدار داشته است. اينك آخرين گفت وگو را به همراه نمونه شعري از الماغوط تقديم مي كنيم.

* هنوز هم از گفت وگوي مطبوعاتي بيزاري؟
- از سين جيم شدن بيزارم. مرا به ياد بازجوهاي امنيتي مي اندازد و به ياد درس و مدرسه. من از بچگي از مدرسه بيزار بودم و خيلي زود از شرش راحت شدم.
* جايزه «العويس» را برده اي. چه احساسي داري؟
- احساس شادي. مثل پسربچه اي كه يك توپ به دست آورده.
* با صد و بيست هزار دلار جايزه اش چه مي كني؟
- دارو مي خرم.
* چيزهاي ديگر چه طور؟ چيزي نيست كه خوشحالت كند؟
- نه، جز سيگار و شايد انتظار و البته چند نفري از دوستان، چيز ديگري خوشحالم نمي كند حتي اگر جايزه نوبل باشد. تازه به نظر من همين جايزه العويس پايه و اساس و هدفش از نوبل درست تر است.
* مي گويند در نمايشنامه «برپا، برجا» كه اين اواخر در دمشق به روي صحنه رفت به بيروت بد و بيراه گفته اي؟
- من بيروت را مي پرستم چه طور مي توانم به آن بد و بيراه بگويم. حتماً زماني كه در بيمارستان بستري بودم، چيزي به آن اضافه كرده اند نمايش را روي صحنه نديده ام.
* هميشه از شاعري سوري به نام سليمان عواد حرف مي زني و مي گويي تنها كسي است كه روي تو اثر گذاشته، اين شاعر ناشناس كيست؟
- يك شاعر سوري بود كه زبان فرانسه مي دانست. با هم دوست بوديم و من به او و شعرهايش علاقه مند بودم. اما به طور جدي تلاش نكرد. در فقر و فلاكت از دنيا رفت.
* وقتي براي اولين بار در پنجشنبه هاي مجله شعر شركت كردي و آدونيس بعضي شعرهايت را خواند، عده اي از حاضران تو را به رمبوي فرانسوي تشبيه كردند. چه احساسي داشتي؟
- هيچ احساسي. رمبو را نمي شناختم و شعري از او نخوانده بودم. از اين حرف ها زياد زده اند. يادم است يك شاعر و منتقد استراليايي كه شعرهايم را به انگليسي خوانده بود، نوشته بود: اگر بخواهيم چهار پنج شاعر بزرگ جهاني انتخاب كنيم يكي شان بايد الماغوط باشد. يك شاعر استراليايي ديگر به نام جان عصفور كه عرب تبار است معتقد است كه من زيباترين تعريف را از شعر ارايه كرده ام و منظورش شعري است كه در آن مي گويم:
از تو به ستوه آمده ام اي شعر/ اي تعفن جاويد...
* وقتي مي بيني كه شعرهايت به زبان هاي ديگر ترجمه شده چه احساسي پيدا مي كني؟
- برايم اهميت ندارد، تازه من جز عربي  زبان ديگري بلد نيستم.
* اما شاعرها هميشه تكاپو مي كنند كه از طريق ترجمه شهرت جهاني پيدا كنند.
- شهرت جهاني براي من مهم نيست. براي كسي مثل آدونيس مهم است. هر سلاخي هم مي تواند شهرت جهاني پيدا كند. كافي است كه سرزنش را به شيوه اي خاص ببرد، آن وقت جهاني مي شود.
* رابطه تو با آدونيس به كجا كشيد؟
- آخر سر آشتي كرديم. وقتي در بيمارستان بودم با من تماس گرفت. به من گفت: شعر بنوش و به ما شعر بنوشان. البته شروع اختلاف با آدونيس تقصير من بود. همه مي دانند كه رياض الريس (روزنامه نگار لبناني) آدونيس را دوست ندارد. آن زمان كه روزنامه المنار را در مي آورد، يك بار با من مصاحبه اي كرد و من كه هشيار نبودم به آدونيس بد و بيراه گفتم.
* درباره همسرش خالده سعيد كه خواهر زن توست چه نظري داري؟
- برايش احترام قائلم. يك بار به من گفت: دشمنان زيادي داري، به تو حسودي شان مي شود و مي خواهند اذيتت كنند. بعد هم گفت: تو بزرگترين شاعر عرب در همه ادواري.
* چه چيزي از دلخوري ات كم مي كند؟
- عشق، احساس آزادي، لطف مردم، وقتي با لباس معمولي پياده راه مي افتم، مردم نگاه هاي مهرآميز به من مي اندازند. با مهرباني به حرف هاي من گوش مي دهند و حتي غذا خوردنم راهم با تحسين نگاه مي كنند. شايد باورتان نشود، يك روز يك نفر در خيابان به من رسيد و گفت دستي را كه با آن مي نويسي نشانم بده، بعد گرفت آن را بوسيد. يك بار طلال حيدر (شاعر مشهور لبناني) جلوي من زانو زد و به تعريف از من پرداخت. خواهرزاده زنم «رامه» دختر اسعد فضه (بازيگر مشهور سوري كه او را در نقش عزالدين قسام ديده ايم) يك بار ديوان آدونيس را پرت كرد و گفت: الماغوط خداي شعر است. يوسف الخال هم مي گفت: الماغوط مانند يكي از خدايان يونان باستان از آسمان فرود آمده است.
* انگار از مدح و تحسين بدت نمي آيد؟
- من نه تاب مدح، نه تاب توهين رادارم.
* از كودكي ات در روستاي زادگاهت «سلميه» چه به ياد داري؟
- تا نوجواني آنجا بودم. در رؤياهايم با دختر عمو يا دختر دايي ام ازدواج مي كردم و بچه دار شدم. اما سرنوشت برايم خواب ديگري ديده بود.
* از شكل و شمايل پدر و مادرت چه به ياد داري؟
- مادرم شيرزني بود. او ما را بزرگ كرد. هميشه زانو درد داشت. در جواني زانويش آسيب ديده بود و نمي توانست آن را تا كند. پدرم آدم بسيار ساده اي بود. مردي بي آزار كه كشاورزي مي كرد و هميشه بدهكار بود و بدهكار هم از دنيا رفت. غذاي ما هميشه سيب زميني بود كه آن را از سر زمين مي آورديم.
چهره زيباي مادرم دائماً جلوي چشمم است. هم مهرباني و هم سختگيري هايش را به ياد دارم. يك بار اواخر عمر براي ديدن من به دمشق آمد. هشتاد سال داشت و هنوز از رنگ و لعاب قديم در او اثر بود. وقتي كه در زندان بودم مادرم با اتوبوس از ده مي آمد كه در پشت ميله ها با من ملاقات كند.
* از درس و مدرسه بيزار بودي، درباره تحصيلت بگو.
- سرنوشت بازي ها دارد. من روستازاده در هنرستان كشاورزي «غوطه» ثبت نام كردم.
* واقعاً در رشته كشاورزي درس مي خواندي؟
- كم خواندم. يادم است كه دبيري فلسطيني داشتيم كه خيلي سختگير بود. يك بار بدون آن كه از من سؤال كند نمره نوزده به من داد و همكلاسي هايم از حسادت ديوانه شدند. او هميشه ساكت بود و من سكوتش را دوست داشتم. شايد هم از او ياد گرفته ام كه ساكت باشم.
* پس تحصيلت را ادامه ندادي؟
- پياده از مدرسه فرار كردم و ديگر هيچ وقت درس نخواندم.
* ماجراي زندان اولت چه بود؟
- سال ۱۹۵۵ به خاطر طرفداري از حزب قومي به زندان افتادم.
* حزبي بودي؟
- نه من از حزب بدم مي آيد. تك رو هستم، تنهايي را دوست دارم.
* پس ماجرا چه بود؟
- جوانكي فقير بودم و دلم مي خواست با كساني رفت و آمد داشته باشم. آن موقع در روستاي ما سلميه همه اش حرف حزب و تحزب بود. دو تا حزب فعال بودند. يكي حزب بعث ديگري حزب قومي. من حزب قومي را انتخاب كردم كه نزديك خانه مان بود و در دفترش «والور» داشت و گرم بود. مرامنامه حزب را نخوانده بودم و در جلسات شان هم خميازه مي كشيدم و چرت مي زدم. يادم است وقتي كه از رؤياهاي حزب حرف مي زدند من در رؤياي بالش و متكايي بودم كه سرم را روي آن بگذارم. همين كه كمي گرم مي شدم، در مي رفتم. يك بار به من مأموريت دادند كه براي حزب كمك هاي مردمي جمع كنم. وقتي پول هايي كه جمع كردم، اندازه پول يك شلوار شد، آن را برداشتم و زدم به چاك.
* پس به حزب پايبند نبودي؟
- هيچ وقت. اما به خاطرش به زندان افتادم. البته حرف من اين طور تعبير نشود كه من حس ضديت با ظلم و فقر و استبداد ندارم. نه، از سياست و حزب خوشم نمي آيد. با اين حال اعتراف مي كنم كه «انطوان سعاده» (رهبر حزب) را دوست داشتم و برايم قابل احترام بود. اعدام كردنش هم ضربه روحي بزرگي به من زد.
* چيزي درباره اش نوشتي؟
- از دار زدنش خيلي ناراحت شدم، اما چيزي ننوشتم و اعتراف مي كنم كه من اصلاً كتاب هايش را نخوانده ام. من با عمل اعدام مخالفم. حتي ترور تروتسكي هم خيلي براي من دردناك بود.
* مثل بعضي از مبارزان عرب به تروتسكي تمايل داشتي؟
- من تروتسكي را دوست داشتم. اما از كمونيسم خوشم نمي آيد.
* برگرديم به زندان. چند بار زنداني شدي؟
- دو بار. بار اول در ۱۹۵۵ نه ماه و بار دوم در سال ۱۹۶۱ سه ماه و هر ماه براي من چند سال بود.
* زندان نگاهت را به زندگي عوض كرد؟
- خيلي. اوايل فكر مي كردم زندان براي دزدها و آدم كش هاست. وقتي به زندان افتادم چيزي در من فروپاشيد. تمام نوشته هاي من براي رهاشدن از آن تجربه تلخ و ناگوار است. مبالغه نمي كنم اگر بگويم كه اميد من به زندگي در زندان لطمه خورد و همين طور هم احساس شادي در من از بين رفت. آن جا سنگدلي و هراس حاكم بود. تحمل آن همه ظلم و توهين را نداشتم. هيچ وقت سنگيني پوتين مأمور شكنجه را فراموش نمي كنم. او عرق مي ريخت و شكنجه مان مي داد. بدتر از همه اين كه هنوز هم درك درستي از اتهامم ندارم. من جواني روستايي و بچه كشاورزي ساده بودم و از دنيا هيچ چيز نمي دانستم. بر خوردنم با اعضاي اين حزب براي تفريح بود و اصلاً سياسي نبودم.
003618.jpg
يكي از جلسات مجله «شعر»؛مجله اي كه آدونيس سردبير آن بود. به ترتيب از راست:محمد الماغوط (جلو)، يوسف الخال، آدونيس، انسي الحاج.
* در زندان چه يادگرفتي؟
- خيلي چيزها. به ما درس شلاق و باتون و پوتين نظامي مي دادند. آنجا بود كه تيرگي زندگي برايم آشكار شد. آنجا چيزي در من شكست كه تا امروز نتوانسته ام بازسازي اش كنم. احساس امنيت را از دست دادم و از آن به بعد هميشه نگران بوده ام.
* جايي گفته بودي كه با آدونيس در زندان آشنا شده اي.
- درست است. در دو سلول روبه روي هم زنداني بوديم.
* اما آدونيس توانسته است از تجربه تلخ زندان عبور كند.
- او نوع ديگري است. نمي دانم چه كار كرده كه توانسته است، فراموش كند.
* در زندان چيزي مي نوشتي؟
- يادداشت هايي كرده بودم كه وقت آزاد شدنم توي لباس زيرم پنهان كردم.
* گويا شعر بلند «قتل» را هم در زندان گفته اي.
- نمي دانستم كه شعر است. به همان شكل كه نوشته بودم چاپ شد، بعد مورد استقبال قرار گرفت و گفتند شعر سپيد است.
* امروز اين شعر را چطور مي خواني؟
- با درد.
* مگر همين شعر باعث شهرتت نشد؟
- چرا، زندان مرا شاعر كرد و باعث شد كه زندگي و زن و آزادي و آسمان ... را بفهمم.
* پيش از زندان، شعر گفته بودي؟
- مشق هايي كرده بودم. اما ورود من به دنياي شعر با همين منظومه بود.
* پشت ميله ها، وقتت چطور مي گذشت؟
- با سيگاركشيدن، با ترس و نگراني. هميشه در رؤيا فرو مي رفتم. كتاب مي خواندم، خيلي كتاب مي خواندم.
* كتاب ها را چطور به دست مي آوردي؟
- دوست عزيزم زكريا تامر (قصه نويس سوري) به ملاقاتم مي آمد و برايم كتاب مي آورد.
* حالا كه زندان «المزه» تعطيل شده، فكر كردي كه سري به آن جا بزني؟
- نه، تحمل ندارم.
* درباره زندانيان انديشه چه نظري داري؟
- دل من با همه شان است. با زنداني كردن سياستمداران و صاحبان فكر با هر مشربي مخالفم. دور از انصاف است كه در دنيا يك زنداني سياسي هم وجود داشته باشد.
* هميشه از باورهاي ثابتي حرف مي زني. اين باورها با گذشت زمان تغيير نكرده اند؟
- باورها هيچ وقت عوض نمي شوند. ثابت هاي من: آزادي، شرافت، شهامت و لقمه نان همراه با احترام هستند. من واقع بينم و دوست ندارم مسائل را پيچيده و فلسفي كنم. من شاعر تصويرم نه شاعر انديشه. تصويرهاي من خيلي واضح و ملموسند.
* دگرگون كردن جهان، ذهن بسياري از شاعران را به خود مشغول كرده است. تو را چه؟
- به من ربطي ندارد. من نمي خواهم جهان را عوض كنم. براي من كلمه از همه چيز مهمتر است. من به انقلاب همراه با گلوله و خونريزي معتقد نيستم. من شاعرم و از خون بدم مي آيد.
* ميان شعر و مقاله ات مرزي نيست؟
- درست است؛ در نوشته هاي من مرزي وجود ندارد. من فقط مي نويسم. گاهي اين نوشته ها شعر مي شود و گاهي هم مقاله! براي من همه چيز موادي براي نوشتن محسوب مي شود؛ حتي آب دهان! اما تو بايد بداني چطور و روي چه كسي آب دهان بيندازي! هر كلمه اي مي تواند شاعرانه باشد فقط بايد در جايگاه خودش قرار بگيرد.
* نوشته هايت سرشار از طنز است.
- طنز يك نوع روان كاري است. من شوخ طبعي را دوست دارم و از تلخي بدم مي آيد.
* تنها يك رمان داري با عنوان «تاب» . در اين رمان «فهد تنبل» و «غيمه» خودت و همسرت سنيه صالح نيستيد؟
- من اين رمان را آن طور كه چاپ شد، ننوشته ام. رياض الريس كه مجله «الناقه» را راه انداخته بود آمد سراغ من و مطلب خواست. متني را كه در زمان زندان نوشته بودم و پيش مادرم پنهان كرده بودم به او دادم. بيست و پنج سال از زمان نوشتنش مي گذشت. متن من خيلي تلگرافي بود. آنها تلگراف ها را بازنويسي كردند. عنوان رمان و نام شخصيت زن را هم خودشان انتخاب كردند.
* چرا خودت بازنويسي نكردي؟
- نوشتن رمان حوصله مي خواهد و به منطق خاصي نياز دارد كه من ندارم.
* آثار كامل همسرت سنيه صالح به زودي منتشر مي شود. چه احساسي داري؟
- خيلي خوشحالم. سنيه شاعر بزرگي بود. بايد پيش از اينها به فكر چاپ آثارش مي افتادند. خيلي در حقش كوتاهي كرده اند.
* فكر نمي كني كه نام الماغوط به شعر او ستم كرده؟
- چرا، نام من او را تحت الشعاع قرار داده است. اما من هميشه گفته ام او شاعر بزرگي است و بايد حقش ادا شود. مجموعه شعر «گلهاي مذكر» يك قله است. تمام شعرهاي اين دفتر را در بستر مرگ سرود.
* رابطه شما به عنوان دو شاعر چطور بود؟
- من شعرهايم را پيش از چاپ براي او مي خواندم. اما سنيه شعرش را قبل از چاپ به من نشان نمي داد. آدونيس وقتي مي خواست نظر سنيه را بشنود از ترس مي مرد. سنيه دقت نظر شاعرانه عجيبي داشت.
* سنيه صالح به عنوان يك زن هم مظلوم واقع شد، اين طور نيست؟
- درست است. او نسيمي گذرا بود.
* اگر يك بار ديگر با هم زندگي كنيد، زندگي جديدتان چطور خواهد بود؟
- به همان شكل قبل. نه من تغيير مي كنم نه او. من بعد از سنيه ازدواج نكردم و اين جا يك راز را با تو در ميان مي گذارم؛ سنيه و خواهرش خالده سعيد از دست نامادري خيلي رنج كشيده بودند. بعد از فوت مادر، پدرشان دوباره ازدواج كرد. من چنين كاري نكردم مبادا دخترهايم به همان سرنوشت دچار شوند. وقتي سنيه در حال احتضار بود دست روي زانوي من زد و گفت: تو نجيب ترين مرد تاريخي.
* چطور با او آشنا شدي؟
- در بيروت و در خانه آدونيس. آن موقع مجله شعر از من چند شعر چاپ كرده بود. سنيه از شعرهاي من تعريف كرد و بعد علاقه اي به هم پيدا كرديم و بعد هم ازدواج.
* از اين كه تحصيلت را ادامه ندادي پشيمان نيستي؟
- پشيمانم از اين كه خواندن و نوشتن ياد گرفته ام. كاش در ده مي ماندم و گوسفند مي چراندم.

پاره شعرهايي از محمد الماغوط
انگار كنار دريا قدم مي زنم
003615.jpg
موسي بيدج
آنچه مي خوانيد ۸ شعر ترجمه نشده از ماغوط است به اضافه ۲ شعر كه از كتاب شادي حرفه من نيست انتخاب شده است
***
۱
دلدارم
خوشحال يا بدحال
تلخ يا شيرين
هرچه باشي دوستت دارم.
صنوبر غمگين خون من!
روستايم را
با دو چشم شاداب تو مي بينم
و پايم را در كشتزارانم
جاي خالي خوابم را
و موي بورم را
كه روي ميز پريشان است.

فرشته صورتي كوچك من
مهربانم باش
كمي ديگر بار سفر مي بندم
تنها و گمگشته
با پاي غمگينم
كه روبه آسمان مي كنند
و مي گريند.
۲
وطنم را پشت سر گذاشتم
با تمام جلگه هاي سوخته اش در شب
و دوستانم را
كه دلخون بودند و خون دماغ!
آه نكشيدم
و كبوتر وار
آوازخوان به كوه زدم.
۳
هرچه پشت درهاي بسته
هرچه زير آسمان ابري
هرچه گل و كبوتر و سنگ و ملتهاست
جز خدا و شعر
بر باد فناست.
۴
شكست خورده
نه خويشي نه ياري
چون مهي متلاشي
پرسه مي زنم
چون شهري سوخته در شب
دلتنگي
شانه هاي تكيده ام
چون بادي زيبا و غباري نابينا
نيش مي زند
راه دراز است و
جنگل چون نيزه اي
دم به دم دور مي شود.
۵
زخم و اندوهم را دود مي كنم
چون سيگار
انگار كنار دريا قدم مي زنم.
۶
به سروده هايم
روبان سفيد مي زنم
چون دختركان مدرسه
و از پنجره بدرقه شان مي كنم.
۷
از دفترم
قايق و بادبان مي سازم
و در موجي ناپيدا مي اندازم
به صحرا مي روم
تا ببينم چه خاكي به سرش كنم
سرم آكنده از رؤيا و آرزوست
براي خيال تازه اي جا نيست
اما اگر آمد
بايد خود را به زور جا كند
همان گونه كه در اماكن تجاري _ سياحتي.
۸
از يقه هاي شق ورق بيزارم
از كلاه هاي پايين كشيده
از دكمه هاي بسته
دشنه هاي در پشت نشسته بيزارم
و حتي از انگشتان گره خورده
در مهتاب
زير سايه زيزفون
همواره
در ديدار با دوست و غيردوست
بي حالم
خدايا به من ياري كن
دستم را بگير
نه، دست و بازو و كتفم را بگير
كه زيادي است
و به دردم نمي خورد.
003609.jpg
هراس
مادرم!
اي كه سينه ات
چونان كلبه هاي آفريقايي رنگين است
براي نجات من بشتاب
بيا و مرا در جيب روستايي ژرفت پنهان كن
- در كنار سوزن و دكمه و قرقره ها _
زيرا مرگ
از هر سو مرا احاطه كرده است.
آسمان تيره است
بادها زوزه كشان
و سگ هاي سياه
كتاب هاي خونين را
در جامه دان هاي عابران پاره پاره مي كنند.
و من در اين روزهاي تيره و تار
بيم دارم
كه صبحي برخيزم
و پرنده اي روي درخت
يا گلي روي شاخه
يا دوستي در قهوه خانه نيابم.
يا كه صبحي مرا
مسواك در دهان
به لوله بخاري يا به دستشويي ببندند
و گلوله ها مرا به هم بدوزند
التماست مي كنم مادر،
كه بشتابي
و در راه
سري هم به دروگران
و چادرهاي كوچ نشينان
بزني
و از طلسمي چرمي بپرسي
و از «علفي»
كه اين هراس را از من بزدايد:
به مستراح كه مي روم
كارت شناسايي ام بايد همراهم باشد
از قهوه خانه كه بيرون مي زنم
دور و برم را مي پايم
حتي غنچه كوچك
پيش از آن كه بشكفد
چپ و راست خود را مي پايد

آه مادر!
چه مي شد اگر هيتلر نقاش باقي مي ماند
و ماركس در كودكي از آسم مي مرد.
چه مي شد اگر لويي شانزدهم
مردانگي و قساوت بيشتري داشت
و ماري آنتوانت فتنه گري و غرور كمتري.
چه مي شد اگر قلعه هاي «باستيل» بر ارتفاعات «قاسيون» بود
و گل و لاي پاريس بر پياده روهاي دمشق.
چه مي شد اگر شرق ويرانه بود
و وقتي روم آتش گرفت
بادها سهمناك تر و باهوش تر مي بودند.
آه مادر!
اگر آزادي برف بود
تمام عمر
بي سرپناه مي خفتم.
حريق واژه ها
از تو ملول شدم، اي شعر، اي تعفن جاويد
لبنان مي سوزد
و چونان اسبي زخمي
در آستانه بيابان، خيز برمي دارد
و من به دنبال فربهي مي گردم
تا در اتوبوس به زحمتش اندازم
و به دنبال مردي با سيمايي عربي
تا او را در جايي از پا درآورم.
ميهنم فرو مي ريزد
بسان شيري ماده، عريان، مي لرزد
و من دنبال جايي دنج مي گردم
و روستايي نوميدي تا فريبش دهم.

اي الهه شعر
اي كه چونان ضربه دشنه
به قلبم وارد مي شوي
وقتي مي انديشم
كه با دختري ناشناس نرد ببازم
و با ميهني لال
كه با گوش هايش
روزي مي خورد و به بستر مي رود.
مي توانم بخندم، چنان كه خون از لبانم جاري شود
من همان گل ستيزه جو هستم
و عقابي كه شكار خود را
بي رحمانه، مي درد از هم.

اي اعراب
اي كوههاي لذت و خمير
اين باغ هاي گلوله هاي كور
از فلسطين شعر مي خواهيد
شعر از پيروزي و خون؟
من مردي غريبم با سينه اي از باران
و در دو چشم كودنم
چهار ملت زخمي است
كه به دنبال مردگان خود مي گردد.
من گرسنه بودم
و به موسيقي غمگين گوش مي دادم
و در بسترم مي غلتيدم
- چونان كرم ابريشم _
وقتي نخستين شراره افروخته شد.

اي بيابان ها... دروغ مي گوييد
اين مشت ارغواني از آن كيست
و اين گل هاي پنهان در زير پل؟
اين گورهاي سرافكنده در زير ستاره ها
از آن كيست؟
و اين شن هايي كه هر ساله
زنداني يا شعري تازه ارمغانمان مي كنند
ديروز، آن قهرمان نازك  لب
به همراهي باد و توپ هاي غمگين بازآمد
مهميز بلند او
چون دو خنجر برهنه درخشيدند
به او پيرمردي يا پتياره اي بدهيد
به او اين ستاره ها
و شن هاي يهودي بدهيد.

اين جا...
در ميان پيشاني ام
كه صدها واژه محتضرند
تير خلاص مي خواهم.
برادرانم!
من حتي چهره اتان را فراموش كرده ام
اي چشمان برانگيزنده
اي خداوند...
ميان سينه ام چهار قاره ي زخمي است
و من مي پنداشتم
كه با چشمان آبي
و نگاه هاي شاعرانه ام
جهان را تسخير خواهم كرد.
اي لبنان... اي زن سپيد زير آب
اي كوه هايي از سينه و ناخن
فرياد بزن، اي لال!
و دست هايت را بالا بگير
چنان كه زير بغل ها منفجر شوند
و به دنبالم بيا
من كشتي اي خالي ام
و بادي كه سايه بانش زنگوله هاست.
فواره هاي عسل را باز خواهم كرد
بر چهره مادران و اسيران
بر خاكستر قافيه ها و اوزان.
از درختي يا كفشي خواهم نوشت
از گلي يا بنده اي
اي شوربختي، دور شو
اي كودك زيباي گوژپشت
انگشتانم چون سوزن بلندند
و چشمانم
دو سوار زخمي.
ديگر، از پس امروز
شعري نخواهد بود
و اگر تو را از پاي در آوردند
اي لبنان
و شب هاي شعر و آوارگي به انتها رسيد
گلوله را
بر گلوي خود شليك خواهم كرد.

پاسخ به نامه ها و اشعار رسيده
۱
آقاي كاظم جيرودي، شاعر قديمي كه بيش از دو دهه است در شعر حرفه اي نام ايشان را مي بينيم، چند شعر براي ما ارسال كرده اند. دو قطعه از اين شعرها را با هم مي خوانيم:
استخاره
نيتي و الحمدي، استخاره مي گيرد
«نه» جواب مي آيد، او دوباره مي گيرد
باز هم همان نيت، باز هم همان پاسخ
استخاره را اين بار با اشاره مي گيرد
نه- جواب ديرينه است در مسير پرسيدن
در به روي او بسته است، راه چاره مي گيرد
كوه مي  شود اين نه، مثل غول بد هيبت
ديگر از كنارش هم، دل كناره مي گيرد
شب كه مي شود تنها، مي رود به كنجي دنج
و سراغ بختش را از ستاره مي گيرد
چشمكي به سويش زد با تبسمي شيرين
شاد مي شود چشمش، جشنواره مي  گيرد
نه و آري هر كس در مسير تقدير است
يك نفر زماني نه، گاه آره مي گيرد
با وجود اين، باور در سرشت او جاري است
مي نشيند و با عشق، استخاره مي گيرد
نگاه تازه
آئينه هاي باغ تماشا هنوز هست
راهي به سمت كوچه دلها هنوز هست
درها اگر چه بسته به روي نگاه ماست
صد پنجره براي تماشا هنوز هست
بايد كه چشم خويش گشود و دوباره ديد
غير از سراب، جاده و دريا هنوز هست
امروز اگر كه تازه كني شيوه نگاه
فرصت براي ديدن فردا هنوز هست
با يك نگاه تازه، جهان ديدني تر است
چشم دلي براي تو آيا هنوز هست؟
خواهي اگر كه همسفر كاروان شوي
با كوله بار عشق بيا، جا هنوز هست
باور كنيد فرصت ديدار مي رود
دم را غنيمت است كه با ما هنوز است
(۲)
آقاي اسماعيل ثامني، چهارپاره اي را از طريق دورنگار برايمان فرستاده اند. ايشان مقدمه اي طولاني هم بر اين چهارپاره ضميمه كرده اند ظاهراً  از قبل هم دل پري داشته اند :
بر پهن دشت سينه ياران
ردي ز پاي پاك گل مانده است
زخمي به رنگ روشن شادي
از سوز سرنا بر دهل مانده است
از زخمهاي لاله كس جز غم
ديگر سراغي هم نمي گيرد
و آن كس كه مجروح از چنين زخمي است
هرگز نمرده است و نمي ميرد
در اين هياهوي پريشاني
دريا دلان در كنج نسيانند
آزادگان از بند اين دنيا
در عين آزادي، به زندانند
جمعي ز ياران ز خود غافل
سرگشته و مبهوت و حيرانند
جمعي دگر از كار نيك خود
با علتي واهي پشيمانند
هرچند در خيل وفاداران
ماندن بسي صعب است و مردافكن
ما سر خوشان مست و مجنونيم
چون لشكري هستيم هر يك تن
سرهاي ما سرشار بيداري است
دلهاي ما از شوق لبريز است
ما آن بلاجويان بي باكيم
درياي دلهامان بلاخيز است
ني همرهان همراهيم كردند
ني آشنايان ياريم كردند
ني ناطبيبان دوا در دست
درمان زخم كاريم كردند
اما من آن شمشير در دستم
كاماده فتوا و فرمانم
ناخورده مي بي باده سرمستم
ني غرق دنيا، ني پشيمانم
۳
شاعر جوان و خوش استعداد اهل ري، آقاي اصغر معاذي از طريق دورنگار شعري برايمان فرستاده اند. اين شعر، در واكنش به هتك حرمت آستان مقدس عسكري (عليه السلام) سروده شده است:
... كه صبح بود كه منظومه جهان پاشيد
و طاق عرش تكان خورد، كهكشان پاشيد
سكوت پنجره هاي حرم شكست و نريخت
كبوتران جهان را به آسمان پاشيد
به جوش آمد خون خدا... ولي اين بار
زد و بر آينه آخرالزمان پاشيد
كه صبح بود، سر سجده اي شتك زد و بعد
به آتش و جگر آميخت از دهان پاشيد
به شكل آبي از بستر فرات گذشت
و ظهر بود كه بر خواب تشنگان پاشيد
دوباره خون شد و موجي گرفت در گودال
دم غروب، سر نيزه با اذان پاشيد
به احترام تو گلدسته ها نيفتادند
سرت سلامت آقا! اگر جهان پاشيد
۴
خانم ليلا كردبچه، چهار پاره اي برايمان فرستاده انداما نكاتي چند از باب همراهي متقابل ما به ايشان تقديم مي شود: ۱- زبان شعر بايد يكدست باشد و در يك شعر هم كلمه ي خوشگل و هم كلمه ي «حله» در يك سياق چندان كنار نمي نشينند.
۲- بند چهارم، از نظر معنا ملاحت ندارد چرا كه نوزاد اصلا كارش گريه كردن است.با هم اين شعر را مي خوانيم:
توي خواب لحظه هاي مادرت
چشم باز كن عروسك قشنگ
چشم باز كن به خنده اي مليح
عاشقانه باز كودك قشنگ
دستهاي عاشق خدا تو را
از حرير شعر آفريده است
سبز حله ي غزل مباركت
جامه اي كه بر تنت بريده است
روزها خدا به دست كوچكت
نان گرم و آفتاب مي دهد
شب كه مي شود خدا تو را چقدر
با ننوي ماه، تاب مي دهد
راستي عروسكم به من بگو
چشم تو كه گريه را بلد نبود
خوشگلم چه شد كه نيمه هاي شب
چشمهات شعر گريه را سرود
هيس! باز هم عروسك خدا
سوي سرزمين خواب مي رود
روي بال نازك فرشته ها
تا حياط ماهتاب مي رود
توي سرزمين خوب قصه ها
باز شب به خير عروسك خدا
خواب هاي خوب و دلنشين ببين
دوست عزيز و كوچك خدا

نگاه امروز
مرثيه اي براي يك رؤيا
سيد احمد نادمي
۱
- چند سال گذشته است؟
- نمي دانم...
نشاني را موسي بيدج داده بود: در هتل «شام» ... شاعري كه حالش چندان خوش نبود، آنچنان حالم را خوش ساخت كه فراموش كردم مي خواستم تجربه هايش را در شعر، يادداشت كنم و... فقط از تئاتر صحبت كرد و كارهاي تلويزيوني اش. با هيجان و شوخ طبعي سخن مي گفت... حالا در كناره موج خيز خاطره اي دور، واگويه مي  كنم كه «چه شاعري بود!»
- بود؟
- هست...
۲
خواهرزاده شاعر، هر روز تلفني با او صحبت مي كند. سوم آوريل ۲۰۰۶ ميلادي است. شماره شاعر را مي گيرد. اشغال است. بارها و بارها. اشغال است و اشغال: نگران مي شود. به خانه شاعر مي رود. شاعر را مي يابد: سيگاري در يك دست، در دست ديگرش، گوشي تلفن. نبض شاعر ايستاده است و دستگاه پخش صوت، تلاوت بخشي از قرآن را در تسلسلي پايان ناپذير در فضاي اتاق طنين انداز كرده:
شاعر در سوره يوسف غرق شده است...
۳
محمد الماغوط، يكي از رؤياهاي بي تعبير جهان است:  آمد و واژه ها عاشقش شدند و در سال هاي طلايي شعر عرب، صداي ممتازش زمان را زيبا كرد. مهتاب بر اندوه او تابيد و از آن، رنگ گرفت و از آن پس، شب به لهجه اي عربي، خودكامگي و بي عدالتي را به استهزاء كشيد.
۴
سومين كتاب محمد الماغوط، واسطه آشنايي خواننده فارسي زبان با اين شاعر شد، موسي بيدج، اين كتاب را با نام «شادي، حرفه من نيست» به فضاي ادب فارسي ارايه داده است. (اين كتاب، با نام Joy is not my profession به انگليسي هم ترجمه شده است.)من معتقدم كه اگر قرار باشد از تاثير شعر معاصر عرب بر شعر معاصر فارسي سخن بگوييم، شاهد مدعا، همين كتاب ترجمه شده الماغوط است.
۵
دوست دارم ترجمه اي را كه در انتهاي اين نوشته مي خوانيد به موسي بيدج پيشكش كنم و جرأت اين كار را از كتاب «گهواره اي براي شاعران» او مي گيرم. اميدوارم همين شعر الماغوط را روزي با ترجمه ايشان بخوانم.
۶
ترس پستچي
زندانيان هركجا
هرچه وحشت داريد و ناله و ملال
برايم بفرستيد
ماهيگيران هر كناره
هرچه تور خالي داريد و دريازدگي
برايم بفرستيد

دهقانان هر زمين
هرچه گل رز داريد و لباس مندرس
هرچه سينه شكافته وشكم دريده و ناخن كشيده
برايم بفرستيد:
به نشاني ام
هر قهوه خانه در هر خيابان جهان.

دارم از رنج انساني
بايگاني عظيمي فراهم مي آورم
تا بفرستم به سوي خداوندگار

بلافاصله پس از اين كه امضا شد
با لب هاي گرسنگي
و پلك هاي چشم انتظاران

اما اي مفلوك هركجا!
ترس بي حساب من اين است
كه خداوندگار را ياراي خواندن نباشد.

شعر معاصر ايران
003606.jpg
غزل- قصيده ي توفيق
مگر يتيم نبودي، خدا پناهت داد؟
خدا- كه در حرم امن خويش راهت داد؟
هجوم جهل و خرافه، هجوم تاريكي
خدا پناه در آن دوره سياهت داد
خدا؟ كدام خدا؟ آن خداي بي مانند
همان كه عصمت پرهيز از گناهت داد
همان كه جان نجيب تو را مراقب بود
همان كه سينه خالي از اشتباهت داد
توان و توشه به پايان رسيده بود ولي
خدا رسيد به فرياد و زاد راهت داد
بگو كه نعمت پروردگار پنهان نيست
خدا كه دست تو را خواند و دستگاهت داد
خدا كه چشم تو را با نماز روشن كرد
خدا كه فرصت تشخيص راه و چاهت داد
چقدر واقعه آسماني و شفاف
خدا به يمن دعاهاي صبحگاهت داد
خدا كه عاقبتي خير و خوش عطايت كرد
خدا كه آينه را نور با نگاهت داد
قسم به روز كه خورشيد، شمع خانه  توست
قسم به شب كه خدا برتري به ماهت داد
خدا كه اشك تو را جلوه  گهر بخشيد
خدا كه شعله روشن به جاي آهت داد
خدا كه جان تو را از الهه ها پيراست
خدا كه غلغله قول لا الاهت داد
جدا نمي شود از تو خدا، نخواهد شد
خدا رفيق سفر، بخت نيكخواهت داد
***
يتيم آمده ام- مانده ام- پناهم ده
مگر يتيم نبودي، خدا پناهت داد؟
مرتضي اميري اسفندقه
003612.jpg
وادي گم شده
با قدم هاش چه مي شد كه بيابان معروف؟
وادي گم شده در ماسه و طوفان معروف
شهرهايي همه در جهل و كبودي پنهان
اين چنين نزد همه _ در همه دوران _ معروف
نقشه را خوب ورق مي زنم و مي بينم
به همين مرد خدايي عربستان معروف
مرد در خاطر مردم به امين مشهور است،
مرد در كودكي خويش به چوپان معروف
نام او بر لب هر كس كه بيايد زنده ست
بوذر و حنظله و ياسر و سلمان معروف
گل اين شهر به خود نام محمد دارد
بي جهت نيست اگر قمصر كاشان معروف
كودكان در گذر كوچه به بازي سرگرم
بين آنهاست به پيغمبر خندان معروف
صخره ها، ماه، ستاره، شب سرشار از راز
بين اينهاست به پيغمبر گريان معروف
عطر خوشبو و سراپاي پر از زيبائيش
مانده در حافظه كوچه كماكان معروف
اهل بيتش همه از او بركاتي دارند
كه خدا شرح دهد، سوره انسان معروف
ابري ام، «دست بر آريم و دعايي بكنيم»
سوز و تاثير دعا لحظه باران معروف
*
لطف كرديد به من رخصت باران داديد
اي كه در وصف شما لطف فراوان معروف!

از عين و سين و لام
خوشحال و سبز آينه در دست هر كدام
در آسمان ملائكه در صف به احترام
در آسمان ملائكه مست و سرود خوان
در ظاهر ستاره مرتب هزار جام
اي سرپناه مردم بي خانمان درود!
اي تكيه گاه چلچله هاي جهان سلام!
گويا بهار مي رسد اما نه اين بهار
سبزي بدون فصل خزان،  سبزي مدام
تنها نه بغض من به نگاهي، رسيده است
روي درخت هاي جهان ميوه هاي خام
اين دانه دانه دانه تسبيح مدحتان!
اي خلقت شگفت خدا! خلقت الكرام!
روح پر از تبسم در مسجدالنبي!
شور پر از تلاطم در مسجدالحرام!
شعري بخوان! عصاره اي از عين و شين و قاف
چيزي بگو چكيده اي از عين و سين و لام
چيزي بگو كه حرف شما عين معجزه ست
معني شد از دهان شما لذت الكلام
آقاي سرسبد گل هستي! عجيب نيست
دورت دوازده سبد گل، گل امام
در كوچه راه مي روي از بس شكوهمند
شك مي كنم زمين نخورد ماه پشت بام
اي ابتداي هرچه كه خوبيست در جهان!
بعد شما سزاست كه پيغمبري تمام
عباس سودايي

ادبيات
اجتماعي
انديشه
سياست
علم
كتاب
ورزش
|  ادبيات  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  علم  |  كتاب  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |