چهارشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۶۹
امين آباد، آسايشگاه رواني رازي
آزادي در قفس پوسيد
همه در جامعه و خانواده رواني مي شوند اما بيمار رواني در خانواده و جامعه جايي ندارد. آنها را طرد مي كنند. ما اينجا بيماران را خوب مي كنيم اما كسي بيرون از آسايشگاه آنها را نمي پذيرد. باورتان نمي شود كه ما چقدر تقاضاي نگهداري مادام العمر از طرف خانواده ها داريم. بيماران رواني در جامعه جايگاهي ندارند
شهرام فرهنگي 
006414.jpg
تمام بيماران رواني حداقل يك شباهت با يكديگر دارند؛ همه ادعا مي كنند كه ديوانه نيستند. همه حق دارند كه در آسايشگاه رواني به اين جمله بخندند و آن را جدي نگيرند اما گاهي پيش مي آيد كه حق با طرف مقابل باشد. در آسايشگاه رواني مراقب خنده هايتان باشيد. اغلب حق با شما نيست 

گزارش اول 
عكس:هادي مختاريان 
با احترام به مك مورفي ديوانه از قفس پريد، ژرژ روز هشتم، مجيد سوته دلان، غلام علي مادر، نمكي مسافران مهتاب، مايكل دختر رايان. تمام اين شخصيت ها در نقش ديوانه تحسين برانگيز بودند و در ذهنمان نقش بستند اما آنها تنها نقش ديوانه را بازي كردند؛ ديوانه زندگي را بازي مي كند.
چار توهم نشويد. براي درك چند خطي كه خوانديد ذكر يك آدرس كافيست: «امين آباد، آسايشگاه رواني رازي» آن حرف هاي درهم و برهم را درك كرديد؟ كسي نيست كه حرف هاي يك ديوانه را نفهمد!
انگار آن شخصيت هاي ديوانه تنها متعلق به پرده هاي سينما هستند. دغدغه هاي چسبيدن به اين شهر پرهياهو و چنگ زدن به زندگي، گلويمان را گرفته و ما حتي فراموش كرده  ايم كه در گوشه اي از تهران، بزرگ ترين آسايشگاه رواني خاورميانه افتاده است. يك قدم پشت در ورودي آسايشگاه تابلويي مي بينيد كه روي آن نوشته تاريخ تاسيس: ۱۲۹۷. كمي كه كنجكاو باشيد خيلي زود مي فهميد وسعت اين آسايشگاه ۱۰۶ هكتار است، ۲۰ بخش، ۱۲۰۰ تخت و بيش از ۱۴۰۰ بيمار رواني دارد. بعدها چيزهاي ديگري هم مي فهميد. مهمتر از همه اينكه ديوانه ها گاهي از ما عاقل تر مي شوند!
مي گويند اگر مي خواهيد شيفته كسي بشويد، پيش از ملاقات با خودش، هنرش را ببينيد. پا به كارگاه آسايشگاه گذاشتيم هنر بيماران رواني را ديديم. بي قراري ما براي ملاقاتشان بيشتر شد. پشت آن چرخ هاي خياطي، در آن اتاق نجاري يا در آن كارگاه كوچك حصيربافي، هر روز دست ها از مغز هاي بيمار فرمان مي گيرند و زيبايي خلق مي كنند. قاليبافي، خياطي، گل سازي، مقرنس كاري، كفاشي، حصيربافي، شمع سازي و ... بهتر از آثاري كه در نمايشگاه ها يا مغازه هاي خوش آب و رنگ بيرون مي بينيد. حداقل در آسايشگاه رواني كسي ادعاي خلق اثر هنري ندارد؛ آنها براي فرار از ماليخوليا، اسكيزوفرني، افسردگي يا هر درد لعنتي ديگر دل به كار مي دهند! مي توانيد اين آثار را از آسايشگاه بيرون بياوريد، با شرح حال خالق آنها و البته با امضاي يك ديوانه، به قيمتي باورنكردني تقديم عاشقان احساسي هنر كنيد؛ خيلي ها در اطراف ما دنبال آثار خاص هستند. اما دستپخت بيماران رواني در آسايشگاه ناچيز است. تنها ۸ تا ۱۰ هزار تومان در ماه بابت ساخت شمع، تابلو، جوراب يا هر چيز ديگري. كسي چه مي داند شايد در دنياي ديوانه ۸ اسكناس سبز با ارزش تر از يك چك سفيد باشد.
تقي و شهلا
دستش را به دستگيره در گرفته بود و مثل بيد مي لرزيد. پرستار گفت: «تقي دوباره گير دادي؟» تقي از پشت در بيرون نمي آمد. مضطرب بود، وسواس داشت.
006420.jpg
در آسايشگاه سيگار را با عشق مي كشند. حتي به قيمت سوختن انگشتان دست.

باورش آسان نيست كه در آسايشگاه رواني جايي هم براي كودكان وجود داشته باشد. بچه هاي ۴ ساله تا ۱۴ ساله. بچه هايي كه شايد مادرزاد رواني به دنيا آمده باشند. وقتي كه ما ياد گوشه اي فراموش شده از تهران افتاديم - امين آباد، بيمارستان رازي - در بخش كودكان تنها ۶ بيمار بستري بودند. تقي، همان پسري كه پشت در مي لرزيد و بيرون نمي آمد اولين كسي بود كه ما را به دنياي همدردهايش كشاند؛ دنيايي كه ما دركش نمي كنيم.
«ا عكس نگير. صبر كن تا خودمو آماده كنم. وايستا الان موهامو شونه مي كنم و بعد عكس بگير. ببخشيد كه بيرون نيومدم. نمي دونم چرا بعضي وقت ها اينطوري مي شم.»
به تقي گفتيم كه نبايد غصه بخورد؛ همه گاهي مثل او مي شوند. تقي ۱۶ ساله بود و ۴ ماه آخر از اين ۱۶ سال را در آسايشگاه رواني خرج كرده بود؛ در كارگاه آسايشگاه جوراب مي بافد و ارگ و تمپو را هم خيلي دوست دارد. بچه ها در اتاق موسيقي درماني دور هم جمع شدند. تقي نشست پشت ارگ و دكمه خودكار را زد. حالا دست هايش روي ارگ حركت مي كردند تقي سعي نداشت صدايي را كه از ارگ بيرون مي آمد به حساب خودش بگذارد؛ او باور داشت كه خودش ارگ مي زند. بهاره از تقي كوچك تر بود. او هم مي خواست انگشتانش را روي دكمه هاي ارگ فشار دهد. تقي نگذاشت و بهاره گريه اش گرفت. او رفت سراغ ساز دهني و اصواتي خارج از نت در فضا پيچيد.
در آسايشگاه رواني «كينه» واژه اي بي مفهوم است. شايد زود عصباني شوند، شايد اگر از تو خوششان نيامد به رويت بياورند اما خيلي زود هم عصبانيت را فراموش مي كنند و حتي از خاطر مي برند كه از تو خوششان نمي آمد. بهاره خيلي زود ازآهنگ بي سر و ته ساز دهني خسته شد و ترجيح داد با آهنگ ارگ برقصد. همان آهنگي كه تقي مي زد. همان تقي كه نگذاشت بهاره به ارگ دست بزند. بهاره تقي را دوست داشت. او همه را دوست داشت.
آنجا ميثم هم بود. شهلا هم بود كه واقعا مي توانست يك آهنگ ساده با ارگ بزند. شهلا سالم به نظر مي رسيد. رفتار و حرف هايش عادي بود. گفت: «بلدم سنتور هم بزنم.» چوب شكسته سنتور را برداشت و آن را به صدا درآورد. خوب سنتور نزد. شايد سنتور كوك نبود.
006423.jpg
وعده آزادي و آرزويي محال براي بيماران رواني.

ملاقات با بچه هاي آسايشگاه تمام شد. در راه خروج از بخش بوديم كه جر و بحث بين شهلا و تقي بالا گرفت. شهلا مدعي بود كه پيشكسوت بخش است. «من ۴ ماه است كه اينجا هستم. تقي تو خالي بستي. تو فقط ۳ ماه است به اينجا آمده اي.» صداي تقي آمد كه آرام، آرام از كوره در مي رفت: «نه من هم با تو به اينجا آمدم.» پرستار بخش گفت: «گول ظاهر شهلا را نخوريد. بيماري وسواس و سوءظن دارد. به همه شك مي كند؛ به پدر، برادر و ... البته حالش بهتر شده. شايد تا چند وقت ديگر مرخص شود.» بازديد از بخش كودكان به پايان رسيد؛ جايي كه آن روز ۶ بيمار داشت و گفتند كه ظرفيتش گاهي به ۱۶ تا ۲۰ بيمار هم مي رسد. مي شد تنها از رواني شدن بچه هاي زير ۱۶ سال، ۱۴ سال و حتي كمتر گزارشي هم حجم يك كتاب نوشت.
بچه هاي آسايشگاه را به حال خود گذاشتيم و گذشتيم. نكند كه آنها در آسايشگاه بزرگ شوند؛ از بخش كودكان به شفا، قانون، ابوريحان و سينا، بعد به بلوك ۱، ۲، ۴، ۶ و ... و آخر هم به جايي كه با ما فرقي نداشته باشند؟
وعده ما آزادي 
آزادي را بايد در بند درك كرد. به مغز بيماران رواني شك نكنيد آنها بهتر از ما مفهوم آزادي را مي فهمند.
وعده ما ۸ . freedom... چه حسي داشت اين جمله روي تخته سفيد بخش شفا. پرستار بخش وقتي در تعقيب نگاه ما به تخته سفيد رسيد، عشق بيماران به آزادي را بيان كرد. رويا اغلب نازا است و بيماران رواني اين واقعيت را نمي دانند. انتظار آزادي در آسايشگاه يك روياست.
«ظرفيت اينجا ۴۰ بيمار است و ما در حال حاضر ۴۳ بيمار داريم. از دشواري كار ما اينكه مجبوريم روزي ۴۳۰ بار - هر مريض ۱۰ بار - توضيح بدهيم كه چه روزي مرخص مي شوند. استاندارد جهاني براي كار در آسايشگاه رواني ۲ سال است اما اينجا ما مجبوريم ۳۰ سال كار كنيم. باور كنيد خيلي از پرستارهاي آسايشگاه پس از بازنشستگي خودشان دچار بيماري هاي رواني مي شوند.»
انگار در عالم بيماران رواني همه چيز به شكل معكوس رقم مي خورد. چيزهايي كه آنها مي فهمند، ما نمي فهميم. آنها به اتفاق هاي عادي مي خندند و ما در خنديدن سخت گيريم. اين تضاد به جايي مي رسد كه در آسايشگاه رواني منطق هم مفهوم ديگري پيدا مي كند، آنجا هر كه حالش خرابتر است، بيشتر غير منطقي مي شود و اين كاملا منطقي است. بيماران رواني حاد مريضي خود را باور ندارند. چه كسي اين توانايي را دارد كه بر سر حقيقت با آنها بحث كند. درجايي كه برخي از بيماران از فرط جنون دست به جنايت و قتل زده اند، به پرستارها و پزشك ها حق بدهيد كه روز بازنشستگي شبيه بيمارانشان باشند.
بگذريم، گذشتن زيباست .از پرستار بخش خواستيم تا چند بيمار را براي گفت وگو به ما معرفي كند. او مهدي را پيشنهاد كرد كه تنها چند روز از حضورش در آسايشگاه مي گذشت. چند دقيقه بعد مهدي مقابل در اتاق مسوول بخش ايستاده بود. وقتي كه شنيد مي خواهيم با او صحبت كنيم به دوربين خيره شد. «من مصاحبه مي كنم اماعكس نمي گيرم. دوربين را نزديك نياوريد» به او اطمينان داديم كه درخواست اش پذيرفته مي شود. مهدي نگاه مشكوك اش را از دوربين برنداشت و با سر به گفت وگو رضايت داد. وقتي كه با مهدي به يكي از اتاق هاي بخش رفتيم، يك پزشك هم براي گفت وگو اشتياق نشان داد. اشتباه نكنيد. اين پزشك در آسايشگاه كار نمي كرد، يك دانشجوي رشته پزشكي كه پس از سال پنجم دچار بيماري يا هر چيزي ديگركه دلتان مي  خواهد نامش را بگذاريد - شده بود. او سالمتر از ما حرف هايش را آغاز كرد.
006426.jpg
در پرونده بيماران بلوك ۶ يك جمله غم انگيز ثبت شده است «براي نگهداري مادام العمر».

«۱۷۱۸، روز است كه به اينجا آمده ام. در دانشكده علوم پزشكي بندرعباس درس مي خواندم كه ناگهان دپرس شدم. خيلي غمگين بودم من به هيچي فكر نمي كردم. دكترها به من چند آمپول گران قيمت زدند اما حالم بدتر شد. خودم هم هيچ وقت نفهميدم كه چطور حالم خراب شد مجبور شدم از دانشگاه بيرون بيايم و مدرك معادل بگيرم. حالا حالم خيلي خوب شده. داروهايم را هم عوض كرده ام .من سه سال (!) است كه اينجا هستم و قرار است بزودي مرخص شوم. وقتي كه رفتم بيرون يك زندگي كوچك مي سازم و پزشكي را ادامه مي دهم.»
نگوييد كه حرف هاي پزشك برايتان غير عادي بود. اگر به تفاوت در اعلام روزهاي سپري شده اش در آسايشگاه فكر مي كنيد كه خيلي ها دروغ هاي بزرگتر از اين را هم روز در گوشهايمان زمزمه مي كنند اما حرف هاي دكتر را فعلا تا همين جا داشته باشيد تا چند سطر پايين تر برايتان بنويسيم كه چرا او در بيمارستان بستري بود. حرف هاي دانشجوي پزشكي هنوز تمام نشده بود كه يك نفر گفت: «آدم بايد هيچ كاره باشد همه كاره هيچ كاره.» اين جمله فيلسوفانه چهره جديدي بود كه به جمع ما پيوست؛ حسين، يك آدم معمولي، مثل همه ما. راستي هيچ كاره بودن يعني چه؟
«يعني اينكه به هيچي فكر نكني و با هيچكس كاري نداشته باشي. من خودم مشكلم اين بود كه زياد پول خرج مي كردم من ۵۰ هزار تومان خرج كردم و خانواده ام گفتند كه بايد به اينجا بيايم. البته فقط اين نبود. سيگار هم زياد مي كشيدم. توي خانه سيگار مي كشيدم. با اين حال قبول دارم كه مقصر خودم بودم مثلا وقتي مشتري مي آمد توي مغازه و بعد از خريد مي خواست پولش را حساب كند، من مي گفتم خدا بركت بده من زياد حرف مي زدم» كدام آدم عاقلي است كه حسين را بابت اين اشتباهات كوچك، رواني خطاب كند؟ در شهري كه پدر ومادرها براي بچه هايشان زير سيگاري مي آورند، ۵۰ هزار تومان پول تو جيبي خيلي از بچه  مدرسه ا ي هاست و حرف زدن تنها كار بي ماليات ، آيا حسين اشتباهي مرتكب شد ه كه لايق حضور در آسايشگاه رواني باشد؟ براي قضاوت هنوز زود است حسين حرف  هاي ديگري هم دارد حرف هاي منطقي حسين - از نظر خودش - كه به عنوان گلايه  بيان شدند شايد كليد حل اين معما باشند. البته فقط شايد!
«وقتي قرص مي خورم همه چيز خوب است با اين حال وقتي قرص نباشد متوجه نمي شوم كه كارهايم اشتباه است البته ديگران هم مقصر هستند. آنها حال مرا خراب مي كنند. مثلا همين تلويزيون. من هميشه با تلويزيون مشكل دارم. انگار برنامه هايشان را طوري تنظيم كرده اند كه مرا آزار بدهند.يكدفعه رفته بودم قم و هيچ چيز نخريده بودم وقتي برگشتم خانه و تلويزيون را روشن كردم، يكنفر گفت: از قم سوهان آوردي؟ درست همان شب كه من از قم آمدم اين حرف را زدند. مگر مي شود كه اتفاقي باشد؟ البته من چيزي نمي گويم اما چه كسي دوست دارد كه ديگران از كارش با خبر باشند؟ آنها نبايد در مورد مسايل خصوصي من حرف مي زدند يكدفعه ديگر هم سر آهنگ «يارا، يارا» خيلي عصباني شدم. همه مي دانند كه من هميشه اين آهنگ را مي خوانم اما هيچوقت« گاهي اش» را نمي گويم تلويزيون هم يكدفعه اين آهنگ را بخش كرد. آنجا هم خواننده، گاهي را نمي گفت. اداي مرا در مي آورد. من حق ندارم كه عصباني بشوم؟»
حرفي نيست. حسين حق دارد كه عصباني بشود. شما جاي او بوديد عصباني نمي شديد؟ اينكه مي گوييم جاي او دليل دارد. حرف هايش هنوز تمام نشده. «دنيا روال خودش را طي مي  كند. همه چيز عادي مي گذرد و من از هيچ چيز ناراحت نيستم. يك شبه كه نمي شود به همه جا  رسيد. من آمدم اينجا كه آرام، آرام همه چيز درست شود. مادرم گفت بيا اينجا كه خودت اذيت نشوي. بخاطر زن هايي كه به ميوه فروشي مي آمدند، اين را نگفت. گفت خودت اذيت مي شوي! خلاصه از اينجا كه بروم بيرون همه چيز درست مي شود. اول ازدواج مي كنم. يكنفر را برايم ديده اند كه خيلي خوب است. من فقط يكبار چشم  هايش را ديدم و متحول شدم. از وقتي كه چشم هايش را ديده ام هيچ گناهي نكرده ام. روي من خيلي تاثير گذاشت بخاطر او بايد خوب بشوم. بايد خودم را كنترل كنم. نبايد زود تصميم بگيرم و عصباني بشوم. حتما بايد ازدواج كنم. البته من قبلا هم ازدواج كرده ام و يك بچه چهار ساله هم دارم .زن اولم مرد. مي خواست نفت بريزد توي چراغ كه خانه آتش گرفت. بعد از او  مي خواستم ازدواج كنم. دختري بود به نام راحله كه مي گفتند حتي خواستگار هاي دكتر و مهندس را جواب كرده.
مي توانيد حرف هاي حسين را باور كنيد و مي توانيد چشم هايتان را ببنديد، بخنديد و آنها را به حساب چيز ديگري بگذاريد. اما اگر باور كرديد، به ديوانگي اش احترام بگذاريد! حرف هاي حسين تمام شده بود كه مسوول روابط عمومي آسايشگاه به كمبود وقت اشاره كرد يكنفر گفت: «اگر وقت نداريد مصاحبه من انجام نشود.» صداي مهدي بود. همان كسي كه پرستار بخش براي گفت وگو به ما معرفي كرد ما وقت داشتيم؛ براي او و هر كس ديگري كه بخواهد حرف بزند. وقتي كه مهدي با ما هم صحبت شد تنها دو روز از حضورش در آسايشگاه گذشته بود. شايد چند سال ديگر هم وقتي از او بپرسيد چند روز است به اينجا آمده اي با اطمينان بگويد: دو روز. اين دو روز براي او تا ابد ادامه دارد.
«خانواده ام به من بي محلي مي كنند مرا به جمع خودشان راه نمي دهند مثلا وقتي تلويزيون تماشا مي كنند اگر من بيايم همه از اتاق خارج مي شوند نه اينكه من وقتي به دنيا آمدم مغزم خالي رد شد، آنها با من مشكل پيدا كردند. مي دانيد كه من آدم مهمي هستم؟ من پسر نجات هستم. نجات همان كسي است كه بين مسابقه ايران - ژاپن رفت و شاه را كشت.»
يك نفر وارد شد و گفت: «عكس نگيرد.» پرستار گفت: «تو كه دوست نداري عكس بگيري براي چي به اين اتاق آمدي؟» صداي داد و فرياد بلند شد: «براي چي به من گير مي دي. همه آمدند اينجا، من هم مي خواهم باشم. براي چي گير مي دي؟» اين جمله ها را در ذهن با صداي بلند بخوانيد. او پس از داد و فرياد به حالت قهر اتاق را ترك كرد. از مهدي خواستيم كه در مورد نجات صحبت كند.
مهدي در فضاي لوطي گري گير كرده بود؛ فيلم هاي ناصر ملك مطيعي، فردين، بهروز وثوقي و ... شايد او فيلم قيصر را بيش از حد ديده بود.
«نمي توانم از او چيزي بگويم. نجات خيلي مرد بود. خيلي شرف داشت. آخرين بار سال ۷۵ توي خيابان ديدمش. من اولش او را نشناختم. خيلي عوض شده بود. فقط وقتي به خط دور گردنش دقت كردم متوجه شدم كه خود نجات است. به من گفت هر كاري مي كني، بكن، فقط بيا پيش من. من هم رفتم كه عشق كنم و بعد خودم را بكشم. براي چي خودم مرا بكشم؟ خب براي اينكه بروم آن دنيا؛ پيش نجات.»
اما مهدي به قول خودش عشق نكرد. مهدي پيش نجات هم نرفت. او كه نمي توانست بدون عشق پيش نجات برود. راستي مهدي چرا عشق نكرد؟ «من كه نمي توانم مثل همه باشم. من مستر هستم. بگذار همه شادي كنند و خوشحال باشند. من به ديگران كاري ندارم.»
دكتر خنديد. نه به حرف هاي مهدي كه به قيافه حسين. گفته بوديم كه باز هم برايتان از دانشجوي پزشكي مي نويسيم. حالا وقتش است. پزشك بخش از او پرسيد كه چرا مي خندند.
«خنده ام مي گيرد. آخر من تا حالا نديدم كه حسين سيگار بكشد اما او مي گويد كه چون زياد سيگار مي كشيده به اينجا آمده.» پزشك بخش تاكيد كرد كه حسين را بارها در حال سيگار كشيدن ديده.
«خب شما اگر مي گوييد ديده ايد، حتما ديده ايد اما من به چنين صحنه اي برخورد نكردم.»
هنوز هم برايمان جاي شكي وجود نداشت كه دانشجوي پزشكي به زودي مرخص مي شود. تنها وقتي پس از خداحافظي يادمان آمد كه بپرسيم: راستي تو از تخصص ات براي كمك به بيماران آسايشگاه استفاده مي كني؟ دانشجو ثابت كرد كه چرا مي گويد تا آخر عمر در آسايشگاه مي ماند!
«صددرصد. پزشك اگر كارش را بلد نباشد كه به درد نمي خورد. من حتي از روانكاوي هم سر در مي آورم. مثلا مي دانم كه آدم هاي دپرس معده درد مي گيرند. نگاه كنيد دقيقا اينجا، بين دو دنده. من هم از همين ناحيه درد داشتم. البته من در درگيري با سازمان هاي جاسوسي تير خوردم. آنها تيرهاي مخصوص دارند. اين تيرها خيلي ريز هستند و با چشم ديده نمي  شوند. سه تا از تيرهاي  آنها به معده من خورد. معده ام منفجر شد اما حالا خوب شده ام.»
پزشك جوان تنها فكر مي كرد كه تا چند روز ديگر مرخص مي شود. او شايد هيچ وقت طعم زندگي در آزادي را نچشد. او شايد تا آخر عمر در آسايشگاه به زندگي فكر كند. جمله اي را به خاطر آورديم كه در لحظه ورود به بخش شفا روي تخته خودنمايي مي كرد: «وعده ما۸freedom... >
تمام بيماران رواني حداقل يك شباهت با يكديگر دارند؛ همه ادعا مي كنند كه ديوانه نيستند. همه حق دارند كه در آسايشگاه رواني به اين جمله بخندند و آن را جدي نگيرند اما گاهي پيش مي آيد كه حق با طرف مقابل باشد. در آسايشگاه رواني مراقب خنده هايتان باشيد. اغلب حق با شما نيست.
آخرين كسي كه در بخش شفا با ما هم صحبت شد سيامك بود. سيامك هيچ مشكلي نداشت؛ سالم بود. اين ادعا را پزشكان بخش هم تاييد مي كردند اما سيامك اجازه خروج از آسايشگاه را نداشت!
«۴ساله بودم كه پدرم به زندان افتاد. او قبل از انقلاب ساواكي بود. وقتي كه آزاد شد وضعيت زندگي اش به خاطر يكسري مسايل خوب شد و مادرم را طلاق داد. پدرم بعدها زن ديگري گرفت و اين زن مرا به دادگاه كشاند. در دادگاه قاضي حكم داد كه من مشكل رواني دارم و بايد ۳ سال در آسايشگاه باشم. آنها تباني كردند تا از شر من راحت شوند. پزشكان اينجا مرا معاينه كردند و عاقبت راي به سلامت عقل من دادند. اما كسي نيست كه برود و حكم تبرئه مرا از قاضي بگيرد. من بايد تا پايان حكم در اينجا بمانم.»
هر چه به مغزمان فشار آورديم از ماجرايي كه گريبان سيامك را گرفته بود سر در نياورديم. شايد آسايشگاه براي سيامك زندان بود و شايد هم بر عكس. هر چه بود حتي راي پزشكان بيمارستان براي تبرئه او كافي نبود. آيا سيامك تنها فرد سالمي بود كه در آسايشگاه زندگي مي كرد؟ پاسخ به اين سوال شايد يك فاجعه باشد!
پشت نرده هاي طبقه دوم، پله ها انتظار خروج ما از بخش را مي كشيدند. مهدي، همان پسر معروف نجات جلو آمد و تقاضا كرد يك شماره تلفن يازده رقمي (!) را يادداشت كنيم. «شماره برادرم است. به او بگوييد سيگار مهدي تمام شده.» خوشبختانه وصف علاقه بيماران رواني به سيگار را پيش از حضور در آسايشگاه رازي شنيده بوديم. يك بسته سيگار كف دست مهدي گذاشتيم.
«واي، آخ جون. خيلي باحالي.» خداحافظي ما با مهدي گرم بود. او بابت يك بسته سيگار در آغوش ما فرو رفت. لحظه اي بعد دود در سالن بخش شفا پيچيد. از مهدي خواستيم كه به نجات سلام برساند. شايد او تا آخر عمر در آسايشگاه بماند اما عاقبت روزي نجات را كه مرد بود مي بيند. شايد او راست مي گفت. شايد ما نفهميديم كه چه مي گويد!
سيب گنديده
چشم هايتان را روي صفحه حركت بدهيد و به اول مطلب بازگرديد. آن چند خط حرف هاي زني بودند كه دنبال ۳ فرزندش مي گشت؛ زهرا و احسان خيالي و مهدي واقعي. پرستار بخش قانون گفت: «تازه به اينجا آمده. ظاهرا با بچه اش از خانه زده بود بيرون. معلوم نيست كه چه مي گويد. او يك فرزند بيشتر ندارد اما از ۳ بچه حرف مي زند.»
به دوستان اش در آسايشگاه نگاه كرد و به حرف آمد: «من اينها را دوست دارم اما بعضي وقت ها كتكم مي زنند. برادرم كجاست؟ تو برادر من هستي؟»
برادرش نبوديم. گفتيم دوستت هستيم . حرف هاي زن را چگونه بنويسيم كه برايتان قابل درك باشد. شايد بهترين راه اين باشد كه هر چه را گفت بنويسيم.
«سلمان خانم برايم گريه كرد. حاجي عبدو هم همينطور. سلمان خانم مثل مادر من بود. من هم مثل دخترش. من مجبور شدم كه ديوانه بشوم. شوهرم گفت اگر سه بار ديوانه بشوي، بعد از سومين بار حالت خوب مي شود. اين دفعه سوم است كه ديوانه مي شوم. مي خواستم با معصومه حرف بزنم. معصومه خواهرم است. زنگ زد اينجا و حالم را پرسيد. خاله شادي هم گريه مي كرد. بابام آمد اينجا و برايم سانديس و سيب آورد. سانديس و سيب دوست دارم.
يك بيمار رواني به ما و زن نزديك شد. دلش به حال هذيان گويي هاي زن سوخت. «بيچاره چقدر حالش بد است. آدم اين ها را كه مي بيند درد خودش را فراموش مي كند.»
زن حرفش را قطع كرد به سوي تازه وارد صورت چرخاند: «مريم خانم دوست منه، مريم خانم لاك منه، مريم خانم اعظم منه، اعظم خانم دوست منه.»
با ميهمان جديد هم صحبت شديم. در اتاقي كه همه مي خواستند حرف بزنند و براي مصاحبه نوبت مي گرفتند. آنجا خبري از شك و ترديدهاي رايج در جامعه نبود. آنجا همه حرف مي زنند؛ راحت، مطمئن و صادقانه.
بيماراني كه كمي حالشان بهتر شده باشد، دوست ندارند كسي نامشان را بداند.
درك مي كنند كه بيرون از ديوارهاي بلند آسايشگاه هيچ آغوشي براي پذيرش آنها باز نيست.
«اسمم را نمي گويم. داستان زندگي ام را برايتان تعريف مي كنم. من ۵ تا بچه دارم و نمي دانم چند سال است كه شوهرم طلاقم داده. با مادر و خانواده شوهرم يكجا زندگي مي كرديم. من نمي دانستم كه بايد غرغر را تحمل كنم يا به زندگي ادامه بدهم. اولين بچه ام را با شير خشك بزرگ كردم اما بقيه را ببخشيد، بي ادبي است، خودم شير دادم. اين بار دوم است كه به آسايشگاه مي آيم. نزديك ۱۵ سال است كه بيماري رواني دارم و در آسايشگاه بستري هستم. دادگاه حاضر نبود طلاق مرا صادر كند اما شوهرم وكيل گرفت پنهاني حكم طلاق من صادر شد. من حتي مهريه و جهازم را به شوهرم كه دوتا خانه داشت بخشيدم. شوهرم حتي نمي گذارد بچه هايم را ببينم. آخرين بار عيد ۲، ۳ سال پيش آنها را ديدم. دلم برايشان خيلي تنگ شده. من از شوهرم هيچي نمي خواهم. مي دانم كه ازدواج كرده اما ايرادي ندارد. فقط بگذارد من با بچه هايم در يكي از خانه هايش زندگي كنم و خودش با زن تازه اش در خانه تهرانپارس باشد. باور كنيد تمام حرف هايم راست بود. مي توانيد برويد و تحقيق كنيد، حتي در دادگاه هم همسايه ها حاضر نشدند عليه من شهادت بدهند. آنها مي گفتند كبري رشتي زن خوبي بود. آخرش شوهرم دختر ۶ ساله ام را وادار كرد كه در دادگاه عليه من حرف بزند و بگويد كه مادر ما را كتك مي زد.»
پرستار بخش مي گفت: «اين يك نوع بيماري رواني است كه بعد از زايمان در بعضي زنان بروز مي كند. متاسفانه بعد از زايمان اول به اين بيماري توجه نشده و در زايمان هاي بعدي بيماري زن به اوج رسيده. ظاهراً او دچار نوعي مشكل مغزي شده. ما از مغزش نوار گرفته ايم و براي آزمايش فرستاده ايم. علايم بيماري ديگر در او ديده نمي شود اما اگر جواب مناسب باشد از اينجا مرخص مي شود. مشكل اين است كه كسي براي پيگيري پرونده او وجود ندارد. شوهرش سال ها پيش بعد از اينكه به اينجا آمده طلاقش داد.»
«طلاق» براي زنان بستري در آسايشگاه واژه آشنايي است. ديوانگي آنجا مترادف طلاق است. زن پس از زايمان ديوانه شد و شوهرش طلاقش داد. او شد سيب بهشت؛ گازخورده و جويده. خنده از لبان دختري كه در انتهاي اتاق روي تخت نشسته بود محو نمي شد، زن ديگري با اشتياق جدول حل مي كرد، چند پيرزن با سكوت به ما خيره شده بودند و يكنفر درددلش را آغاز كرد.
«۱۵۰ هزار تومان را برداشتم و از خانه زدم بيرون. مشكل اين بود كه زن اول شوهرم مدام به خانه ما مي آمد. البته من ناراحت نمي شدم. مي دانستم كه شوهرم فقط مرا دوست دارد اما بايد نهي از منكر مي كردم. شوهرم ناراحت شد و من آمدم بيرون. براي خودم يك انگشتر خريدم و رفتم در پارك دانشجو نشستم. ماموران نيروي انتظامي آمدند و مرا بردند. بعدش هم آمدم اينجا. شوهرم هم مي داند كه اينجا هستم اما از اينكه ۲، ۳ شب خانه نبودم ناراحت شده. من خيانت نكردم. مي دانم كه خيانت زن به شوهرش خيانت بزرگي است. شوهرم گفته ۲ ماه ديگر مي آيد و مرا با خود مي برد.»
چه خيال شيريني. دو ماه انتظار براي بازگشت به خانه. او نمي داند كه تنها ورود به آسايشگاه رواني آسان است.
راه خروج از آسايشگاه چه جذاب بود؛ مسيري كه هر ديوانه اي آرزو دارد روزي در آن قدم بردارد. ما مسير را با حرف هاي بيماران پيموديم.
«ببخشيد، چه كسي بجاي الرنتيسي رهبر حماس شد؟» اين سميرا مخملباف بود. از تشابه اسمي تعجب نكنيد، گرچه سميراي بخش قانون هم از آن متعجب بود!
«دلم مي خواهد فرصتي بشود تا با سميرا مخملباف مصاحبه كنم. مي خواهم از او بپرسم كه چرا از اسم من سوءاستفاده مي كند. با اسم من فيلم مي سازد،  مي رود ايتاليا، پاريس و خيلي جاهاي ديگر. سميرا مخملباف واقعي من هستم. مرا به جرم ترور صياد شيرازي به اين جا آوردند. اين تهمت است. من اين كار را نكردم. من هنرمند هستم. شعر هم مي گويم: گل بيا چادرتو سر كن بيا خونه / من نمي يام اينجا خونمه.»
پيرزني كه فرياد مي زد من يهودي هستم اما مرگ بر شارون با شنيدن اين شعر به هيجان آمد و با خنده گفت: «گل به سر عروس...»
... و شعرهاي سميرا مخملباف ادامه داشت: «گُل گِل را مي بيند و نفس هردو را / گر بميرند دختران، دنيا گلستان مي شود.»
سميرا و ديگران ما را تا پشت در همراهي كردند، مي خواستند بيايند بيرون اما امكانش وجود نداشت. پيرزن «مرا ببوس» را مي خواند. ما در فضاي بيرون براي آنها گم شديم و آنها پشت حصارهاي آسايشگاه در ذهنمان ماندند. آخرين جمله اي كه در بخش قانون شنيديم اين بود: «رفتيد. بيرون در شاه عبدالعظيم براي ما گره ببنديد.»
يك روز نوبت شماست 
از دنياي بيماران رواني خارج شويد و با ما به دفتر رييس بيمارستان بياييد. اينبار حرف هاي منطقي دكتر فلاحي برايتان تكان دهنده است.
«انسان داراي ۳ بعد جسمي، اجتماعي و رواني است. ما اينجا روي بعد رواني تحقيق مي كنيم؛ تشخيص اين نكته كه چه كسي سالم است و چه كسي رواني. در اين مورد هيچ مرز مشخصي تعريف نشده. خيلي ها در اجتماع مشكل رواني دارند اما كنار ما زندگي مي كنند. بيماري اسكيزوفرني بيش از ساير بيماري هاي رواني ديده مي شود. آمار جهاني نشان مي دهند كه يك درصد از افراد هر جامعه اي دچار اسكيزوفرني هستند. يعني از حدود ۶۰ ميليون جمعيت ما حدود ۶۰۰ هزار نفر اسكيزوفرني دارند. متاسفانه تعداد تمام تخت هاي بيمارستان هاي رواني ايران تنها ۶ هزار عدد است. يعني ما درحال حاضر حداقل۵۹۴ هزار بيمار اسكيزوفرني داريم كه در جامعه زندگي مي كنند. مساله مهم ديگر طرح اين سوال است كه آيا مراجعه بيماران به اينجا بايد به خروج منجر بشود يا خير؟
همه در جامعه و خانواده رواني مي شوند اما بيمار رواني در خانواده و جامعه جايي ندارد. آنها را طرد مي كنند. ما اينجا بيماران را خوب مي كنيم اما كسي بيرون از آسايشگاه آنها را نمي پذيرد. باورتان نمي شود كه ما چقدر تقاضاي نگهداري مادام العمر از طرف خانواده ها داريم. بيماران رواني در جامعه جايگاهي ندارند. وقتي كه متوجه شوند آنها بيمار هستند از كار بركنارشان مي كنند. اين برخورد باعث مي شود تا زحمات ما به هدر برود.
ما بيماراني داريم كه پس از خروج بابت همين رفتار دوباره رواني مي شوند. منظورم اين است كه كار مداواي بيماران رواني نياز به يك زنجيره دارد. پس از مداوا بايد در جامعه جايي براي پذيرش آنها وجود داشته باشد. مشكل ديگر ما هزينه سنگين نگهداري بيماران رواني است.
ما بيمار را از پارك، كوچه، خيابان و كلانتري، خراب و كثيف تحويل مي گيريم و بعد سالم و تميز تحويل جامعه مي دهيم. امكان دريافت پول از بيماران رواني وجود ندارد. ما از خيريه كمك مي گيريم اما اين كمك هم ناچيز است. مثلاً وضعيت آسايشگاه سالمندان كهريزك از ما خيلي بهتر است. مردم به آنها بيشتر كمك مي كنند. ما كه نمي توانيم بيماران را تنها با سيگار مداوا كنيم. آنها نياز به برنامه دارند. برنامه اساسي هم نياز به پول دارد. بازهم مي گويم بيماري رواني طاعون نيست. آنها خوب مي شوند و بعد از اين مرحله نياز به توجه دارند. مشكل اصلي از قانون است. بيمار رواني نياز به بيمه مادام العمر دارد. متاسفانه ما روي آنتن نيستيم. مردم كهريزك را مي بينند و كمك مي كنند. آنها روزهاي سالمندشدن خودشان را مي بينند اما رواني شدنشان را نمي بينند.»
اين مردمي كه روزهاي رواني شدن خودشان را نمي بينند هميشه هم گمنام نيستند.
دكتر فلاحي از بيماراني نام برد كه براي همه آشنا هستند و نام بردن از آنها در اين مطلب جايز نيست. ايراد شايد از ما باشد كه انسان هستيم، نه بيشتر. ما هيچوقت فردا را نمي بينيم!
حبس ابد
... كارمندان آسايشگاه را ترك كرده اند، محوطه وسيع آسايشگاه اسير سكوت است. در اين دقايق فكر مي كنيد كه وسط بهشت ايستاده ايد اما در اين بهشت اتاق هايي است كه بوي جهنم مي دهند. در بلوك شش باز شد. هرگوشه مردي پرسه مي زد.
اينجا آرزوي آزادي محال بود. در پرونده بيماران اين بخش يك جمله غم انگيز ثبت شده است «براي نگهداري مادام العمر.»
از در و ديوار كثيف بلوك شش كه بگذريد، ابتداي راهروي سمت راست، به اتاق كوچكي مي رسيد كه شبيه زندان است در نرده اي و يك تخت چوبي در گوشه آن مردي داخل زندان حبس شده بود. او گريزان از هياهوي اطراف پشت ديوار اتاق پنهان شده و گاهي كنجكاوانه سرك مي كشيد يك بيمار رواني به سلول نزديك شد، دست هايش را دور ميله ها حلقه كرد و به داخل خيره شد. مرد زنداني از ديگران مي ترسيد و ديگران از او.
۱۵ سال، ۲۵ سال، ۳۰ سال و حتي بيشتر. كسي از بلوك ۶ به خيابان نمي رسد. پيرمردي از انتهاي راهرو آمد. گفت ۵۵ سالم است اما بيشتر نشان مي داد. او ۱۵ سال از اين عمر را در آسايشگاه سپري كرده بود. به پانزده سال در آسايشگاه فكر كنيد. «به خاطر سوء ظن به مردم مرا به آسايشگاه آوردند. حالا چند سال است كه دكترها مي گويند مرخص هستم اما كسي نيست كه دنبال كارهايم برود و مجوز خروج بگيرد. از اين وضعيت راضي نيستم. دلم مي خواهم در اجتماع باشم، كار كنم، شايد بتوانم ازدواج كنم. ظاهرا وقتي خواهرم مرا به اينجا آورده از راه آهن باز خريد شده ام اگر بروم بيرون هم محدود مي شم. به من حقوق نمي دهند.»
پيرمرد سالم بود. آرامتر و خوبتر از خيلي ها كه هر روز در كوچه و خيابان ملاقاتشان مي كنيم. تحمل آسايشگاه دشوار است. دشوارتر وقتي است كه آسايشگاه تبديل به زندان شود. چه كسي باور مي كند كه حالا پيرمرد خوب شده؟
... و بالاخره بازديد از بلوك۴؛ زناني با سرنوشت مردان بلوك۶ .در دفتر بخش، بيماري نشسته بود كه شباهت فوق العاده اي به يكي از شخصيت هاي فيلم زندان زنان داشت. آن طرف خط تلفن يكي از آزادي با او حرف مي زد. ما را كه ديد توصيف آزادي از پشت سيم تلفن را فراموش كرد. او و ساير بيماران بخش خيلي زود كنجكاوانه اطرافمان حلق زدند. پيرزن گفت: «من از مردها بدم مي ياد. با كسي كار ندارم از شوهر خودم حرف مي زنم كه مرد و مرا بدبخت كرد. مي خواهيد حرف بزنم كه بعد آمپول بخورم.»
به او اطمينان داديم كه حرف هايش هر چه باشند منجر به تنبيه نمي شوند. به او گفتيم كه همه مردها مثل هم نيستند و او چه آسان باور كرد!
«۲۵ سال پيش وقتي شوهرم فوت كرد به اينجا آمدم. بچه  بي غيرت است. دخترانم ازدواج كردند و از ترس شوهرهايشان حتي نمي گويند كه مادر دارند. مي ترسند كه به خاطر من طلاقشان بدهند.»
پيرزن پيراهن صورتي نزديك شد وحرف هاي پيرزن بدبين به مردان را بريد.
«از ۶ سالگي نماز مي  خواندم. شوهرم عرق مي خورد. من گفتم اين كارها را نكن نمازبخوان و او يك روز با بوكس زد توي دهنم.» فكش را تكان داد و چلق، چلق صدا آمد. «فكم هنوز خوب نشده صدا مي دهد. بعد ازآن جنگ و دعوا حالم خراب شد و آمدم اينجا.»
پيرزن پيراهن صورتي يادش نبود كه چند سال را در آسايشگاه گذرانده گفت: «۲۱ سال، ۲۰ سال۱۷،  سال، ۱۸ سال يا ۲۰ سال.»
حالا پيرزن بدبين به مردان آرام شده بود. او بارها اين جمله را صادقانه تكرار كرد: «ببخشيد كه با شما بد حرف زدم.»
عاقبت در آسايشگاه يكنفر را پيدا كرديم كه از زندگي در آنجا راضي باشد، زني كه شبيه يكي از شخصيت هاي زندان زنان بود.
«از ازدواج بدم مي آيد، از مردم بدم مي آيد. اينجا خيلي راحت هستم. اينجا همه مرا دوست دارند در خانه كتك مي خوردم فحش مي شنيدم اينجا كسي كتك نمي زند،  فحش هم نمي دهد، آسايشگاه بهتر از بيرون است.»
پيرزن بدبين دوباره گفت: «آقا ببخشيد كه بدرفتاري كردم . مرا مي بخشيد؟» او چه آسان ديگران را مي بخشيد و چه سخت بخشايش ديگران را باور مي كرد. راستي در اطرافتان چنين شخصيت مهرباني سراغ داريد؟
... بايد مي رفتيم. غروب بود و نه بيماران كه آخرين كارمندان آسايشگاه آرام، آرام از حضور ما خسته مي شدند. آخرين بسته هاي سيگار را در بلوك ۴ تقسيم كرديم.
زنان آسايشگاه با ولع سيگارها را بين خود تقسيم كردند. ما دست هايشان را ديديم. انگشت هايي كه از فرط عشق به سيگار سوخته بودند. يكي حرف بامزه اي زد و همه خنديدند. پيرزن بدبين گفت: «به همه بخنديد اما به ديوانه نخنديد.» به ديوانه نخنديد!

سر مقاله
مردم خوب
«ديوانه » سوژه جذابي است؛ مايه اي براي نوشتن يك داستان ، يك گزارش، يك فيلم پرمخاطب و ... خيلي ها با ديوانه به اوج رسيدند. چه كسي است كه دوست نداشته باشد ديوانه را ببيند يا ازاو بخواند؟
مي شود از دنياي ديوانه ها مطلبي حسي نوشت و با چند توصيف كاملا معمولي، چشم هاي مردم را خيس كرد اما حقيقت مثل هميشه مفهومي ديگر دارد؛ بيماران رواني بيش از ترحم نياز به حمايت دارند.
جسارت ما را ببخشيد اما اشك ها، آه حسرت و دلسوزي شما هيچ دردي از بيماران رواني كم نمي كند. اگر بگوييم آنها شايد حتي به اشك هاي شما بخندند باورتان نمي شود. اما بايد باوركنيد، خيلي چيزهاي ديگر را هم بايد باور كنيد.
ما آدم هاي خوبي هستيم. آنقدر خوب كه تا با حقيقت مواجه نشويم هيچ دستي را نمي فشاريم! ديوانه هايي كه ابزار دلسوزي ما مي شنود هميشه در كتاب ها و پرده هاي سينما تمام مي شوند. ما ديوانه هاي مصنوعي را دوست داريم، ديوانه هاي واقعي جايي در قلبمان ندارند.
اين چند خط را كه مي خوانيد از سرشكم سيري روي كاغذ نريخته اند، زاده ذهن بيمار ما هم نيستند. ما از آمار حرف مي زنيم؛ از حقيقت تلخي كه نشان مي دهد برخي بيماران رواني پس از معالجه دوباره رواني مي شوند.
شديد باورتان نشود اما گفته بوديم كه بايد خيلي چيزها را باور كنيد، مثلا اينكه اين ما هستيم كه بيمار رواني را دوباره ديوانه مي كنيم.
اينجا، در همين كوچه و خيابان كه براي ما عادي شده اند جايي براي بيماران رواني نيست. عادت كرده ايم كه تنها بيماري هاي جسمي را تحمل كنيم ما هميشه از ديوانه فرار مي كنيم، كسي باور ندارد كه بيماري هاي رواني هم علاج دارند.
... يك روز پس از چند ماه يا چند سال بيمار وسايلش را جمع مي كند و از آسايشگاه مي زند بيرون. ريه هايش را از هواي آزادي پر مي كند و مي رود تا شبيه گذشته هايش باشد ؛يك آدم كاملا معمولي. بيمار خيلي زود متوجه مي شود كه كسي او را مثل گذشته اش قبول ندارد. نگاه كنيد حتي ما هم وقتي از او مي نويسم از واژه «بيمار» استفاده مي كنيم!
بيمار مي رود سركار، سركار مي رود و سرخورده باز مي گردد.
او از طاعون، ايدز و هرچه ويروس ناعلاج خطرناك تر است. آنكه ما با مقلدش روي پرده سينما همدرد مي شويم حتي در خانه هم تنهاست. او مي فهمد كه نگاه ها باورش ندارند. او مي فهمد كه هيچ جا، هيچ جايي برايش نيست. ديوانه يك روز دوباره ديوانه مي شود، همانطور كه ما از او انتظارداريم.
ما آدم هاي خوبي هستيم. آنقدر خوب كه تا با حقيقت مواجه نشويم هيچ دستي را نمي فشاريم، ما پيري را باور داريم، مرگ را باور داريم اما ديوانگي را باور نداريم. اين آخري هميشه متعلق به ديگران است. ما آدم هاي خوب، ديوانگي را نمي بينيم!

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |