پنجشنبه ۲۵ فروردين ۱۳۸۴
سخنراني دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني در مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه
فلسفه اسلامي
012021.jpg
تهيه و تنظيم: محمد نجفي
آيا چيزي موسوم به «فلسفه اسلامي» وجود دارد؟ صفت اسلامي در اين تركيب چيست؟ آيا صفت توضيحي است يا قيدي است براي فلسفه؟ آيا فلسفه براي نخستين بار در يونان زاده شد و فرهنگهاي ديگر همزمان با يونان يا بيشتر از آن عاري از چنين پديده فرهنگي بوده اند؟ آيا مسائل «فلسفه اسلامي» با مسائل «فلسفه غرب» يكي است؟ دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني در مطلبي كه از پي مي آيد ضمن اشاره به مهمترين بنيانهاي فلسفه كه به زعم وي متافيزيك است، به شرح و تعريف فلسفه اسلامي مي پردازد. اين سخنراني در چهاردهم بهمن ماه سال گذشته در موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه برگزار شده بود.با هم مي خوانيم.
فسانه به هم كرده زين عالم است
فزون است عالم، فسانه كم است
اين سؤال كه «فلسفه  اسلامي چيست؟» مدت هاست كه مطرح مي شود؛ اما آيا اين اصطلاح معناي درستي دارد يا از همان اول فلسفه و اسلامي بودن با هم متناقض اند؟ مشكل دو چندان مي شود وقتي بپرسيم اصلاً خود فلسفه چيست؟ آيا فلسفه از انواع معرفت بشري است؟ يا چيزي است كه شناخت و معرفتي نسبت به هستي و جهان به ما مي دهد؟ يا يك سلسله الفاظ تهي و بي محتوا بيش نيست؟ بسياري چنين ادعايي دارند كه در فلسفه بسياري از الفاظ، توتولوژيك(همان گويي) است و معرفتي به ما نمي دهد؛ مخصوصاً اگر فلسفه را در حوزه  متافيزيك مطرح كنيم. البته به نظر بنده، اصل فلسفه، متافيزيك است و اگر روزي متافيزيك را از فلسفه بگيريم فكر نمي كنم ديگر چيزي به نام فلسفه باقي بماند. اين مسأله از بحث هاي بسيار جنجالي است. در همين كشور خودمان هستند كساني كه مي گويند متافيزيك انحطاط فلسفه است. اما آيا فلسفه، متافيزيك است و آيا متافيزيك چيزي براي گفتن دارد يا فقط بازي با الفاظ است و درباره هستي چيزي به ما نمي گويد؟ اصلاً  متافيزيك چيست؟ شايد گفته شود كه همه مردم از فلسفه و متافيزيك تصوري دارند، اما مي توان ادعا كرد كه كمتر كسي است كه معناي متافيزيك را بتواند بفهمد.
امروزه مسأله عقل عمومي (common Sensce) چيزي شبيه وحي منزل است. يكي دو ماه پيش من داشتم در جايي از اين مسأله صحبت مي كردم كه ممكن است كساني در فهم متافيزيك ممتاز باشند و اين مسأله مي تواند همگاني نباشد. يكي از جامعه شناسان بزرگ ايراني كه افتخار ما در كشورهاي خارجي است وحشت كرد و گفت: نگو! اين حرف ها براي دموكراسي خطرناك است. اين نوعي اشرافي حرف زدن است. يعني تو مي خواهي بگويي سقراط يك سر و گردن از ديگران بالاتر است؟
البته من او را خيلي جدي گرفتم چون معلوم شد خيلي در كارش جدي است. گفتم آري، اگر اشرافيت اين است من يكي از طرفداران اشرافيتم. به هر صورت فهم متافيزيك دشوار است. متافيزيك، حداقل، چيزي است كه هيچ بشر عاقلي از آن بي نياز نيست. ممكن است گفته شود خيلي از مردم اصلاً نمي دانند متافيزيك چيست اما زندگي مي كنند. ولي انسان عاقلي كه عقلش فعال و زنده است گمان نمي كنم از متافيزيك بي نياز باشد. مگر در متافيزيك چه مسائلي مطرح است؟ خود هستي و خود فهم هستي يك فهم متافيزيكي است. وقتي گفته مي شود هستي، توجه ذهن ها به همه اشياء جلب مي شود يعني ديوار، صحرا، شجر، حجر و... همگي هستي اند. آيا اين معناي هستي است؟ اصلاً خود فهم هستي كه بديهي ترين مفهوم است، يعني چه؟ شايد هيچ مفهومي به اندازه هستي بديهي نباشد و در واقع هر كس به زبان خودش مي فهمد هستي يعني چه؟ اما در عين حال هيچ كس نمي فهمد كه هستي يعني چه؟ و مشكل هم از همين جا شروع مي شود. وقتي از ما مي پرسند: اين ميز هست؟ همه مي گوييم هست، اما اين هست يعني چه؟ يعني من آن را مي بينم؟ اما آيا هر چيزي را كه ما مي بينيم هستي است؟ و اگر نبينيم نيست؟ اين «هست» يعني سنگين است و وزن دارد؟ اما آيا هر چه وزن دارد هستي است؟ و اگر چيزي وزن نداشته باشد هستي نيست؟ يعني اندازه دارد؟ اما آيا هر چه اندازه داشته باشد هستي است و در غير اين صورت هستي نيست؟ يعني فضا را اشغال كرده و حيّز دارد؟ اما آيا هر چه فضا را اشغال نكرده باشد هستي نيست؟
وقتي مي گوييم اين ميز هستي دارد يعني چه؟ آيا به اين معناست كه ما آن را مي بينيم، ابزار روي آن گذاشته ايم و جلوي ماست، وزن دارد، فضا را اشغال كرده است، مورد استفاده من است و... ولي بلافاصله سؤال مي شود كه اگر چيزي وزن نداشت، فضا را اشغال نكرده بود و... هستي نيست؟ و در نتيجه اگر چيزي اين صفات مادي را نداشت آن چيز، نيست؟
بنابر اين آيا هستي منهاي وزن و اشغال فضا و اندازه و رنگ و بعد و... مساوي با صفر است و در نتيجه نيست؟
من مي گويم من هستم. اما اين به چه معناست؟ يعني ۷۳ كيلوم وزن دارم، دست دارم و...؟ و اگر اين ها نبود من هم نبودم؟ مرجع اين ضمير من كجاست؟ وقتي مي گوييم اين بدن من است چرا مي گوييم بدن من؟ يعني من كسي هستم كه بدن دارم؟ من بدنم يا بدن دارم؟ اجازه بدهيد كمي بحث لفظي بكنيم، هر چند اين بحث، لفظي نيست. اصلاً بايد ديد، غلط حرف مي زنيم يا درست؟ من بدن دارم يا من بدنم، كدام صحيح است؟ نمي شود گفت من بدنم و بايد گفت من بدن دارم. روح من: من روح دارم يا من روحم؟ من روح و بدن دارم يا من روح و بدنم؟ آن كيست كه اينها را دارد؟
شهيد بزرگوار سهروردي گفته: فرداي قيامت وقتي كه پرده ها عقب مي رود ۹۹۹ نفر از آدميان كشته الفاظند؛ يعني اهل شقاوتند و نه اهل رستگاري. آنها كشته راه عبارات و الفاظند چون درست حرف نزده اند؛ يعني آنها هم غلط گفته اند و هم غلط شنيده اند. بنابر اين آيا اگر زبان درست نشود هيچ چيز درست نيست؟ و در نتيجه هر چه را هم كه فكر كنيد درست است خيال مي كنيد كه درست است!
012024.jpg
مي خواهم بگويم متافيزيك، شاخ و دم ندارد و در همين الفاظ معمولي ماست و ما هر روز آنها را به كار مي بريم؛ اما چه كسي متوجه مي شود كه پيدا كردن مرجع اين ضمير كار سختي است؟ و چه كسي مي فهمد كه من خودم را به سختي مي توانم پيدا  كنم؟ آيا اگر روزي من خودم را پيدا كردم همه حقايق عالم را هم فهميده ام.
اين همان حرف جاودانه سقراط است كه دو هزار و پانصد سال پيش گفته است. مسأله متافيزيك همين است؛ يعني همين مسأله روزمره ما كه من كيستم؟ تعداد معدودي از اشخاص متوجه اين حقيقت مي شوند. يكي از آنها مولاناست كه مي گويد: زين دو هزاران من و ما، اي عجبا من چه منم/ عربده را گوش بده، دست منه بر دهنم. اين مسأله، مسأله اي فلسفي است كه من كيستم؟ حتي اگر همه سلول ها را بتوان زير ميكروسكوپ ديد و انسان را هم ساخت آيا باز هم مي توان گفت انسان را شناخته ايم؟ نمي توان گفت، چرا كه اين «من» آن سلول ها نيست. حاصل جمع سلول ها، «من» نمي شود. سقراط مسأله اش همين بود كه گفت «خودت را بشناس» . او انسان را حيوان ناطق تعريف نكرد. اين را ارسطو گفت. خوب! همه مي توانند اين را بگويند. اما سقراط به آن چه گفت آگاه بود. قبل از سقراط بيشتر به فيزيك و نجوم پرداخته مي شد، اما سقراط رويه را تغيير داد كه اين تحولي بزرگ در تاريخ فلسفه بود.
انسان عاقل به همان اندازه كه به نفس كشيدن نيازمند است به متافيزيك هم نياز دارد. هستي چيست؟ من كيستم؟ آغاز چيست؟ انجام كجاست؟ ضرورت چيست؟ امكان كجاست؟ اين ها همه مسأله اند. من مجبورم يا مختارم؟ اگر من مختار باشم اختيار من مختار است يا مجبور؟ اينها مسائل متافيزيك و فلسفه اند. اما اين اشكال هم مطرح مي شود كه فيلسوف چه چيز را حل كرده است؟ من مي خواهم پاسخي به اين سؤال بدهم كه شايد تا حالا نشنيده  باشيد. اگر نياز به فلسفه جدي است كه به نظر من جدي است و اگر اين سؤال هم جدي است كه فلاسفه چه كرده اند، يكي از اشكالات اين خواهد بود كه نياز به فلسفه موجب مي شود بديل هاي بي شماري براي پاسخ هاي صحيح پيدا كنيم. بي شمار نظريه داريم كه همگي پاسخ هاي بديل(بدلي) هستند.
فيلسوف راستين كه متافيزيك برايش مهم است در اين پاسخ ها نظر مي كند و مي گويد كدام يك اشتباه و سرابند. فيلسوف حداقل، مزخرفات آدم هاي شياد را كشف مي كند. همين امروز اگر در كوچه و خيابان تهران بگرديد، مي بينيد كه چه قدر انواع متافيزيك وجود دارد؛ از انرژي  درماني گرفته تا جن گيري و عرفان سرخ پوستي و ساي باباي و... كه در همه جا، تهران، اصفهان، لندن و نيويورك و... مي توان آنها را ديد.
فيلسوف راستين بطلان اين ها را نشان مي دهد؛ يعني مي خواهم بگويم اگر فيلسوف هيچ كاري در عالم نكرده باشد- كه خيلي كارها كرده- حداقل اين كار را كرده كه بديل هايي را نشان داده است و اين كار عظيمي است. فيلسوف نشان مي دهد كه نبايد كودكانه و خوش باورانه با مسايل برخورد كرد.
ابن رشد اين آيه را نقل مي كند كه «ادع الي سبيل ربك بالحكمه والموعظه الحسنه و جاولهم بالتي هي احسن» خداوند به پيغمبرش مي گويد كه مردم را از سه طريق دعوت كن: يكي حكمت و برهان، يكي موعظه و خطابه و ديگري جدل كه در آن مشهورات و مسلمات را مي گيرند و براساس آن ها استدلال مي آورند اما اين كه خود اين مشهورات و مسلمات چه قدر ارزش علمي دارند بحث ديگري است. ابن رشد مي گويد به ندرت كسي قدرت و تحمل برهان را دارد. بيشتر مردم اهل خطابه اند و با آن قانع مي شوند. قدرت برهان بسيار نيرومند است اما كمتر كسي آن را مي فهمد. ابن رشد راسخون در علم را فيلسوفان مي داند چرا كه اهل برهانند و برهان هم كه اعتبار عقلاني دارد؛ اما جدل و خطابه هم چون سحر ساحري است.
حالا اگر ما به اجمال بدانيم كه فلسفه چه كاري مي كند، آن گاه اين سؤال مطرح مي شود كه فلسفه اسلامي چه مي كند؟ آيا فلسفه مضاف است؟ ما امروز فلسفه هاي مضاف بسياري داريم، نظير فلسفه حقوق، فلسفه علم، فلسفه اخلاق، فلسفه منطق و ... اما آيا فلسفه دين همان فلسفه اسلامي است؟ به عبارت ديگر فلسفه الاسلامي يا فلسفه اسلامي توصيفي است يا اضافي؟ آيا اسلامي صفت فلسفه است يا مضاف اليه است؟
يعني فلسفه اسلام كه در آن فلسفه، مضاف به اسلام است يا فلسفه اي كه قيد اسلامي دارد؟ خود اين تركيب نشان مي دهد كه مضاف نيست. اگر «الفلسفه الاسلاميه» مضاف بود الف و لام پيدا نمي كرد؛ مثلاً نمي توان گفت «الغلام زيد» بلكه بايد گفت «غلام زيد.» الغلام مضاف است. در تركيب هاي عربي از «الفلسفه الاسلامي» سخن مي گويند كه در اين جا مضاف نيست. بنابراين فلسفه اسلامي فلسفه اسلام را بيان مي كند؛ مثل فلسفه علم كه فلسفه علم را يعني زيربناهاي علوم و اين كه علوم بر چه اساسي استوارند و اعتبارشان را از كجا مي گيرند و... بيان مي كند.
فلسفه اسلامي بيش از هزار سال تاريخ دارد و همان طور كه فلسفه ارسطو، يونان، چين، ايران باستان و ژاپن فلسفه است، فلسفه اسلامي هم فلسفه است. البته اختلاف هايي وجود دارد اما ماهوي نيست؛ جغرافيايي هم نيست اما رنگ جغرافيا دارد؛ يعني فلسفه ابن سينا رنگ اسلامي، فلسفه كنفوسيوس رنگ چيني و فلسفه افلاطون رنگ يوناني دارد اما اين ها همگي فيلسوفند؛ مثل هنر كه رنگ مكان دارد و هر چند فلسفه با هنر فرق دارد اما از اين جهت شبيه به هنر است.بنابراين فلسفه اسلامي فلسفه است همان طور كه فلسفه يونان فلسفه است و اتفاقاً فيلسوفان اسلامي ابتدا فلسفه يونان را خوانده اند؛ اما فلاسفه اسلامي چيز ديگري را هم خوانده بودند كه مسلمانان و ايرانيان به روي خودشان نمي آورند. فلاسفه نخستين اسلام فلسفه ايران باستان را هم خوانده بودند، اما عرب ها به دليلي به روي مباركشان نمي آورند و ما هم به دليلي به رويمان نمي آوريم. در تمام كشورهايي كه به دست مسلمانان فتح شد، مسلمانان عرب از هيچ كدام جز ايرانيان نمي ترسيدند و هنوز هم مي ترسند. چرا كه ايرانيان فرهنگ داشتند اما آن ها نداشتند. اعراب از فرهنگ مي ترسيدند و بنابراين نمي خواستند بگويند در ايران فلسفه اي وجود داشته است. شايد يكي از علل ترجمه فلسفه يوناني همين بود كه اعراب مي خواستند جلوي فلسفه ايراني را بگيرند، چون مي دانستند كه اگر اين فلسفه بازگردد خطرناك خواهد بود و بنابراين خواستند فلسفه اي جاي آن بياورند كه آن فلسفه ديگر بازنگردد.
تنها فيلسوفي كه در جهان اسلام اين حق را ادا كرده و به فلسفه ايران باستان توجه كرده است و شهيد اين راه هم هست، سهروردي است، در حالي كه ابن سينا و ملاصدرا توانايي اين كار را نداشتند.
به هر صورت فيلسوفان ما در ابتدا از طريق ترجمه با فلسفه يونان آشنا شدند. اما اين به اين معنا نيست كه فيلسوفان ما تابع ارسطو شدند. ابن سينا ارسطو را خوانده اما از هر صد مورد، در نود مورد با ارسطو مخالف است. تنها فيلسوفي كه در جهان اسلام با ارسطو مخالفت نمي كند ابن رشد است چرا كه ارسطو را عقل كل بشريت مي داند، ولي ابن سينا حرف ارسطو را مي خواند و از او عبور مي كند، مثل عقل بالقوه كه در ارسطو وجود دارد اما ابن سينا با وي موافق نيست، يا اتحاد ماده و صورت كه آيا تركيبي است يا انضمامي؟
بنابراين فلاسفه اسلامي هم مثل هر فيلسوف ديگري فيلسوف بودند و طرح مسأله كرده اند، اما چون در فرهنگ و محيط اسلامي بوده اند پرسش هايشان هم رنگ اسلامي دارد.
ارسطو وارث فرهنگي بود و در آن فرهنگ طرح مسأله مي كرد و ابن سينا در محيطي زندگي مي كرد كه انواع افكار كلامي نظير اشاعره، معتزله و... وجود داشت و در نتيجه وي با آن ها درگير بود و بنابراين با اين داده ها به كار فلسفي مي پرداخت. او مي پرسد: «خدا چيست؟»
اين سؤال درست است كه اسلامي است اما فلسفي هم هست. خدا چيست هم فلسفي است و هم ديني؛ در مرحله اول فلسفي است و بعد ديني؛ ايرادي هم ندارد. يا فارابي مي پرسد: «وحي چيست؟» و هر چند وي به وحي ايمان دارد اما اين سؤال فلسفي است.وقتي اين فلاسفه به سؤالاتشان پاسخ مي دهند چه مي كنند؟ پيش از هر چيز بايد به ياد داشت كه متكلمين، چه اشعري و چه معتزلي، اهل جدل اند و مفسران غالباً اهل خطابه. آن ها براي پاسخ به پرسش ها بديل مي سازند اما فيلسوف متوجه آن ها مي شود. متكلمان حنبلي مشبهه بودند و جسمانيت براي خدا قايل بودند و... اما ابن سينا مي گويد خدا جسم نيست. خداي ابن سينا خداي برهان ان و لم نيست.ابن سينا هم چون متكلمين برهان اني نمي آورد يعني از معلول به علت پي نمي برد، چرا كه اين برهان از نظر وي ضعيف ترين برهان است. برهان ابن سينا لمي هم نيست يعني از علت به معلول نمي رسد. ابن سينا مي گويد ما براي اثبات خداوند هيچ نيازي به برهان اني و لمي نداريم و جز تأمل در وجود و هستي، به هيچ چيز محتاج نيستيم. ارسطو اين را نتوانست بفهمد. برهاني كه ابن سينا مطرح مي كند «برهان صديقين» است كه ملاصدرا روي آن رجز خوانده است. اين حرف ابن سينا تا به امروز ۱۹ تقرير داشته كه در كتاب «اساس التوحيد» مرحوم ميرزا مهدي آشتياني مي توانيد آن ها را بخوانيد.
خداي ابن سينا از طريق برهان صديقين اثبات مي شود. شايد نظير آن را فقط بتوان در حرف هاي پارمنيدس مشاهده كرد اما نه به صورتي كه ابن سينا مطرح كرده است. هم چنين فارابي مي پرسد «وحي چيست؟» و پاسخ هايي هم به آن مي دهد كه مي توان گفت تا به امروز هيچ حرفي بلندپايه تر از آن در ماهيت وحي گفته نشده است.
حالا غزالي هرچه مي خواهد بگويد، فارابي متكلم نبود و فيلسوف بود. فلاسفه اسلامي ترسي هم نداشته اند و جايي كه چيزي از نظرشان درست نبود، آن را مي گفتند و كشته هم مي شدند. البته ملحدانه هم اگر حرف مي زنند از نظر متشرعين قشري اين چنين است وگرنه الحاد نبوده است.

نگاهي به انديشه هاي فرانتس برنتانو- واپسين بخش
حيات ذهن
حسين نورنيا
در نخستين بخش مطلب حاضر نويسنده به بسترها و زمينه هاي تفكر فلسفي برنتانو، استاد هوسرل پايه گذار پديدارشناسي پرداخت و به اين نكته اشاره كرد كه برنتانو بيش از همه تحت تأثير فيلسوفاني چون ارسطو و كانت و از طرفي علاقمند به فلسفه قرون وسطا بود. پژوهشگران فلسفه برنتانو را آميزه اي از روانشناسي و بنيانهاي فلسفي مي دانند به همين دليل نيز هوسرل در آثارش به نقد آراي وي مي پردازد.
واپسين بخش مطلب اختصاص به ادامه برخي از آموزه هاي فلسفي برنتانو دارد كه با هم مي خوانيم.

روانشناسي توصيفي در باور برنتانو علمي متقن و مبرهن در باب حس دروني مي باشد كه به مطالعه و بررسي عناصر كنش هاي رواني و روابط آنها مي پردازد.
اين باور در درك هوسرل از پديدارشناسي بسيار مؤثر بود. برنتانو، حداقل در سال هاي نخستين دوره تفكرش، روانشناسي توصيفي را در قالب امري لحاظ مي كرد كه فراهم آورنده بنياني علمي براي زيبايي شناسي، اقتصاد و ديگر رشته هاي مبتني بر احكام ساخته و پرداخته آدمي بودند. برنتانو قائل بود كه وحدت جوهر ناشي از وجود اعراض است و اعراضند كه موجودات نخستين مي باشند. وي در نوشته هاي نخستين اش قائل بود تنها اشياء به خصوص و جزيي وجود دارند و مفروض داشت كه در كنار اشياي واقعي، گونه هاي متفاوتي از هستنده هاي غيرواقعي مطابق با احكام حقيقي ما وجوددارد. برنتانو كاملاً توضيح نداده است كه اين اشياء غيرواقعي چگونه به احكامي مربوط مي شوند كه در باب آنها پرداخته گرديده اند. او در نوشته هاي متأخرش مي گويد كه تنها ابژه هاي حقيقي، هستنده هاي جزيي و انضمامي اي چون يك «روح» ، يك «شخص» ، يك «حكم كننده» و يك «شيء متفكر» مي باشد. براي برنتانوي متاخر، جهت توصيف انسان متفكر(ناطق)، ما نبايد به صحبت از يك جوهري(انسان) بنشينيم كه يك عرض(متفكر) بدان ضم شده باشد. بلكه بايستي يك كل انضمامي جديد را لحاظ كنيم(انسان- متفكر- در باب X) كه از اينجا عرض و جوهر بايستي در قالب اموري ساخته شوند كه اجزاء وابسته يك كل مركب جديد اند. لذاست كه «سقراط قائم» يك شيء جزيي متفاوت از «سقراط نشسته» مي باشد. بر اساس اين نظر، ابژه هاي زمان مند دائماً به وجود مي آيند و پا از عرصه وجود بيرون مي گذارند.
ب) نظريه كل و جز برنتانو
برنتانو براي آن كه به درستي به صورت سازي انديشه اي در باب ارتباط بين جوهر و عرض- دست يازد، با امداد از ارسطو نظريه اي در باب ارتباط بين جزء و كل، به نحو كلي پرداخت. در باور ارسطو هر دوي جز و كل بالفعل نيستند. آنچه بالفعل وجود دارد كل است و اجزا نسبت بدان بالقوه مي باشند. نزد لايب نيتز ما فقط با ابژه هايي بدون اجزا روبروييم. اما برنتانو، هم ارسطو و هم لايب نيتز را بر خطا مي داند: كل اجزايي واقعي دارد كه بر آن اجزا مبتني است. برنتانو در «روانشناسي توصيفي» تمايزي مهم را مطرح كرد: تمايز بين اجزاء وابسته و غيروابسته(يا قابل جدا شدن). برنتانو به علاوه بين اجزاء فيزيكي و مابعدالطبيعي و منطقي تمايز نهاد. هوسرل بعدها بين اجزا انضمامي و انتزاعي، غيروابسته و وابسته، تمايز نهاد. لذا اگر «قرمز» جزيي واقعي از يك تكه لباس باشد، آن گاه «رنگي بودن» جزئي انتزاعي لحاظ مي گردد. در نظر برنتانو، كنش هاي رواني با يكديگر، به مثابه اجزاء نسبت به كل، مرتبط مي باشند. ابژه ها اجزائي هستند كه در درون تمثلات آشيان مي گيرند و تمثلات به نوبه خود در درون احكام متناظر آشيانه مي سازند و الي غير النهايه. اين تبيين «مرلوژيك» (ماخوذ از كلمه meros يوناني به معناي جزء) از كنش هاي ذهني تأثير بسياري بر كتاب «پژوهش هاي منطقي» هوسرل داشت.
ساختار سه بخشي حيات ذهني
برنتانو قائل به طبقه بندي سنتي كنش هاي ذهني به سه طبقه و حالت بنيادين  بود: الف) تمثلات ب) احكام ج) پديدارهاي عشق و نفرت. اصل بنيادين روانشناسي توصيفي برنتانو آن است كه تمام فرايندهاي ذهني يا خوشان يك تمثل اند و يا مبتني بر يك تمثل مي باشند. نزد برنتانو اين اصل يك قانون روانشناسانه است و في نفسه قانوني پيشين و ضروري لحاظ مي گردد كه مي تواند به نحوي سلبي صورت بندي گردد: هيچ كنش ذهني بدون يك تمثل وجود نخواهد داشت. وقتي من آوايي را استماع مي كنم، من واجد يك تمثل از آن آوا مي باشم و... كلاً يك تمثل، كنش ديدن ذهني و يا التفات ذهني به يك ابژه و يا مفهوم جزيي است و يا حتي التفات به يك نسبت و رابطه مركب و پيچيده.
برنتانو گرچه، گاهي، بيان مي دارد كه تمثلات ساده مي توانند به تنهايي و بدون احكام رخ دهند، اما در مواقع ديگر مي گويد كه حيات ذهني ما هر سه بخش و سطح را به كار مي گيرد: «هيچ كنشي وجود ندارد كه در آن هر سه بخش داده نشوند.» في المثل من چيزي را «مي بينم» ، «حكم مي كنم» آن يك ويولن است و من از آن «لذت» مي برم. اما بالاخره همه كنش هاي ذهني مبتني بر تمثلاتند و هر تمثلي در باب چيزي است. وقتي من حكم مي كنم كه اين يك آواي موسيقيايي است و من از آن آوا مشعوف مي گردم، اين حكم و احساس شعف و لذت خود مبتني بر تمثل نخستين از آن آواست.
برنتانو قائل است كه هيچ حكمي بدون يك تمثل بهره اي از وقوع ندارد. اما بايد دانست كه هر نوع از كنش حالت خاص خودش از تمثل را داراست. مي دانيم كه برنتانو «به ياد آوردن» و خود «ادراك حسي» را متضمن تمثلاتي از ابژه، تحت حالات زماني متفاوتي، مي داند: وقتي ما انجام يك اشتباه را به ياد مي آوريم، در واقع آن «اشتباه» را براي بار دوم انجام نمي دهيم. در به ياد آوردن اشتباه و خطا آن اشتباه ارائه مي گردد، اما تحت حالتي متفاوت و غيرفعال از تمثل و نيز به ياد آوردن «عصباني شدن» چونان عصباني شدن نيست(اي بسا كه گاهي به ياد آوردن نيستي ما را به خنده و ابتهاج وادارد). تمايزات زماني(في المثل ادراك حسي در مقابل به ياد آوردن) را نبايستي در قالب تمايزاتي در ابژه و متعلق كنش لحاظ كرد. بلكه اين تمايزات در «حالات تمثل» كنش يا حالت حكم هم تداعي و متحد با آن جاي مي گيرند. برنتانو در در درسگفتارهاي ۱۸۸۳ بين تمثلات حسي و تمثلات انتزاعي نيز تمايز مي نهد و پس از آن بين تمثلات مفهومي و خيالي. وي بيان مي دارد كه تمثلات مفهومي از اصالت و وثاقت بيشتري بهره مندند. برنتانو حتي تصديق و اثبات كردن و انكار كردن را به عنوان دو نوع متفاوت كنش لحاظ مي كند كه نيازمند حالات متمايز روانشناختي اند(در حالي كه فرگه باور داشت كه تصديق p به معني انكار _P است).
وي همچنان ابژه و متعلق عشق و نفرت را تحت حالات متفاوتي از تمثل لحاظ مي كند. برنتانو، به عنوان يك روانشناس توصيفي، مدعي است كه علقه اش به كنش هاي تمثلي است و نه به ابژه و متعلق كنش. به عنوان مثال وي متوجه كنش ادراك حسي است و نه به شيء به ادراك درآمده و مدرك. او در پي تشخيص و تعيين ماهيت وجود شناختي ابژه تمثل نيست، بلكه دلبستگي او به كنش تمثل به عنوان اساس حيطه روانشناختي است. فرض برنتانو در باب نقش بنيادين تمثل در حيات ذهني ما، وي را مستقيماً مودي به رابطه التفاتي مي نمايد.
ه) رابطه التفاتي
نظريه حيث التفاتي بيانگر آن است كه هر كنش ذهني مرتبط با يك ابژه است. «حيث التفاوتي» واژه اي بود كه برنتانو از مدرسيان وام گرفته بود. گرچه خود او واژه «حيث التفاتي» را به كار نبرده بود و از «ابژه التفاتي» و «رابطه التفاتي» سخن مي راند اما اين «حيث التفاتي» همان «رابطه التفاتي» است و به معناي آن است كه آگاهي، همواره آگاهي «از» چيزي است؛ التفات به يك چيز. وي در «روانشناسي از منظري تجربي» بيان مي دارد كه:
«هر پديدار ذهني از رهگذر آنچه كه مدرسيان قرون وسطي «درو نبودي»التفاتي(يا ذهني) يك ابژه مي ناميدند، تشخص پيدا مي كنند .... هر پديدار ذهني شامل چيزي به عنوان ابژه درون خودش است. گرچه آنها همه اين كار را به يك نحو انجام نمي دهند. در تمثل« چيزي »متمثل مي گردد. در حكم «چيزي»تصديق يا انكار مي گردد. در عشق« چيزي »مورد عشق قرار مي گيرد. در تنفر« چيزي »مورد در نفرت واقع مي گردد و در ميل به« چيزي»ميل مي شود و الي غير النهايه» .
برنتانو در كتاب «منشأ معرفت ما از درست و اشتباه» بيان مي دارد كه ارتباط التفاتي ممكن است ارتباط با چيزي باشد كه وجود بالفعل و واقعي(وجود بيرون از ذهن ما) نداشته باشد، اما با وجود اين در قالب يك ابژه نموده مي گردد. وي تأكيد مي كند كه رابطه التفاتي با همه انواع ابژه ها- اعم از خيالي، ممكن، غيرممكن و غيره- امري ممكن است. برنتانو بين سالهاي ۱۸۷۴ تا ۱۹۰۴ به كرات حيث التفاتي را بر حسب «درونبودي» التفاتي يك ابژه بيان مي دارد. «درو نبودي» واژه اي است كه برنتانو از in-esse (فعل لاتيني به معناي «بودن در» ) اخذ كرده است. اين واژه را مدرسيان جهت توصيف حالتي كه در آن مي توان گفت يك عرض در يك جوهر است، به كار مي بردند. ظاهراً برنتانو از واژه «درو نبودي» مرداش آن است كه ابژه يك كنش آگاهي، امري است «در و نبود» در آگاهي و چيزي «حال» در آگاهي است؛ اعم از اين كه آن ابژه واقعي باشد و يا نه، يعني اعم از اين كه حظي از واقعيت بيرون از آگاهي داشته باشد يا نه. برنتانو به تبع دكارت و ارسطو قائل بود كه در ذهن وقتي مي انديشد، چيزي وجود دارد و به علاوه آنچه ذهن در باب آن مي انديشد، ممكن است وجودي خارج از ذهن نداشته باشد. لذا مي توان يك سگ را ديد و يا در مورد يك «كوه طلا» و يا حتي يك «دايره مربع» به تفكر نشست. سير تفكر برنتانو در اين باب فراز و فرودهايي چند دارد كه در حوصله اين مجال نمي باشد.

انديشه
اقتصاد
اجتماعي
ايران
سياست
علم
موسيقي
ورزش
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  ايران  |  سياست  |  علم  |  موسيقي  |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |