هنگام خواندن چنین پروندههایی دائم از خودم میپرسم که چطور میشود به این راحتی فریب شگردی را خورد که حتی از فیلمهای تلویزیون ما هم تکراریتر هستند و از شدت تکرار حال آدم را به هم میزنند.
همیشه داستان تکراری این پروندهها اینطوری است، ناگهان سر وکله یک مرد جوان - از آن جوانهای خوش بر و رو و رؤیایی که در افسانهها با اسب سپید آرزو یکهو ظاهر میشوند- در زندگی دختر جوانی پیدا میشود.
جوان رؤیایی بدون شک ادعا میکند که یکی از این شغلها را دارد، خلبان است یا دکتر قلب، متخصص بیهوشی، فوتبالیست مشهور، صاحب یک شرکت تجاری بزرگ در دوبی، کانادا، آمریکا، آلمان و... اما اگر این شغلها را نداشته باشد حتما مدعی است که برادرش یک قاضی مشهور، سرپرست فلان دادسرا، یا یک شخصیت سیاسی برجسته و … است.
در همان قرارهای اول، جوان ناشناس میشود پسرخاله و سفره دلش را با اشک و آه باز میکند، اینکه پدر و مادرش از هم جدا شدهاند و در استرالیا، سوئد و کانادا زندگی خودشان را دارند و تنها برای او میلیاردها تومان ارث برجا گذاشته اند، یا اینکه هر دوی آنها در یک سانحه تصادف در جادههای شمال، در سقوط یک هواپیما در جنوب و... کشته شدهاند و همه اینها هم به این ختم میشود که او در دنیای به این بزرگی تنهاست و دختر جوان تنها کسی است که میتواند او را بفهمد و خوشبختش کند و سرانجام درخواست ازدواج.
دختر جوان – و حتی گاهی خانواده اش - با خوش باوری همه این حرفها را باور میکنند و بدون آنکه حتی آدرس و یا مشخصات درست و حسابی از داماد آینده داشته باشند او را به خانهشان راه میدهند. از این به بعد تنها وسیله ارتباطی آنها شماره تلفن همراه مرد جوان است اما هیچکس این زحمت را بهخودش نمیدهد که به حرفهای داماد آینده خانواده شک کند.
من پول میخواهم
هنوز چندهفته، چند روز و یا حتی چند ساعت از شروع آشنایی نگذشته که ماجرا به مهمترین قسمت خودش میرسد؛ داماد آینده یکهو با یک موقعیت بسیار عالی و وسوسهانگیز برای سرمایهگذاری یا یک مشکل مالی بزرگ مواجه میشود و بهاصطلاح پول لازم میشود.
مثل اینکه باشگاه فوتبالی که در آنجا بازی میکند قرار است یک آپارتمان شیک و مجلل در شمال شهر به یک سوم قیمت به آنها بدهد و او الان پولش را جای دیگری سرمایهگذاری کرده است، یا آنکه برای ترخیص یک محموله میلیاردی از گمرک پول کم آورده و دسته چکاش را در کانادا جا گذاشته است و... در این شرایط دختر جوان که حسابی مسحور دروغهای جوان چرب زبان شده است، برای تهیه پول به هر دری میزند، از خانواده اش پول قرض میگیرد یا آنکه تمام موجودی خودش را بدون آنکه خانوادهاش بدانند به مرد جوان میدهد حالا میرسیم به قسمت آخر داستان، تلفن همراه مرد جوان برای همیشه خاموش میشود و داماد رؤیایی پر.
چند وقت بعد با شکایت آخرین طعمهها، مرد جوان دستگیر میشود و عکسش از روزنامهها سردر میآورد و آنوقت شاکی پشت شاکی جلوی دادسرا صف میکشند. در همان بازجوییهای اولیه مشخص میشود همه ادعاهای شغلی و فامیلی مرد جوان دروغ بوده و در بیشتر موارد او حتی دیپلم هم ندارد.
معلوم میشود نه تنها شرکت و پول وپلهای در کار نیست که جوان کلاهبرداربا داشتن همسر و 2 یا 3 تا بچه قدو نیم قد کلی هم بدهکار است و فقط برای صاف کردن بدهی هایش دست به این کلاهبرداری زده است.
حالا دیگر این شگرد کلاهبرداری آنقدر مد شده است که کار از به صدا درآوردن زنگ خطر هم گذشته است، بهعنوان یک حوادث نویس نمیدانم چه کار باید کرد تا این شگرد کمرنگتر شود، اما مطمئن هستم که شک کردن به حرفها، گریهها و ادعاهای دیگران و فراموش کردن رؤیای دامادی با اسب سپید خوشبختی سادهترین چاره کار است، بیایید داستان داماد رؤیایی با اسب سپید را فراموش کنیم.