تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۸۵ - ۰۵:۱۲

زینب صالحی: گزارش سخنرانی دکتر رضا داوری اردکانی درباره آینده فلسفه.

شاید هیچ زمانی به مانند امروز، پرسش از نقش، ماهیت و آینده فلسفه در نزد اندیشمندان و فیلسوفان مطرح نبوده است.

حجم کتاب‌هایی که هم‌اکنون با عنوان‌ «فلسفه چیست؟» در جهان معاصر به چاپ رسیده یا می‌رسد، نشان از این پی‌جویی دارد. بی‌تردید، این پی‌جویی یا پرسش از آینده فلسفه، خبر از تحولی در هندسه ذهنی و اجتماعی انسان معاصر دارد؛ تحولی که شاید از اوایل قرن بیستم و با ظهور جنگ اول جهانی و آنگاه دومین جنگ جهانی پا به عرصه وجود گذاشت و به بحران دامنگیری، در شاکله تفکر مدرن منجر شد. چنان‌که ظهور فیلسوفانی چون نیچه، هایدگر و فیلسوفان موسوم به پست‌مدرن را می‌توان حاصل این بحران دانست.


متن حاضر، گزارش سخنرانی دکتر رضا داوری درباره این موضوع است:

مطلبی را که می‌خواهم چند کلمه‌ای درباره‌اش سخن بگویم ظاهراً مطلب آسانی است ولی حقیقتاً مطلب دشواری است. نمی‌دانم طرح آن اصلاً چه وجهی دارد ولی به هر حال شاید یک مسئله از فلسفه باشد. عنوان بحث «آینده فلسفه» و یا «فلسفه و آینده» است. به هر حال «آینده فلسفه» و «فلسفه آینده» یکی از مسائل فلسفه است یعنی یکی از مسائلی است که فلسفه امروز باید به آن بیندیشد.

اگر از فلاسفه اوائل می‌پرسیدید که فلسفه «با آینده چه ارتباطی دارد» و «آینده فلسفه چیست؟» شاید آنها سؤال را بی‌وجه می‌دانستند، نه این‌که جواب خاصی بدهند و معین کنند که آینده فلسفه چیست و یا بگویند که ما نمی‌دانیم آینده فلسفه چیست. این سؤال برای افلاطون سؤال بی‌وجهی بود. اما آیا فلسفه افلاطون با زمان ارتباط داشته است یا نه؟
ما امروز چون می‌توانیم زمانی فکر بکنیم و فلسفه را به تاریخ و زمان نسبت می‌دهیم و فلسفه را در تاریخ فلسفه می‌بینیم، لااقل تصور و تلقی آینده فلسفه برای ما دشوار نیست.

 برای متقدمان این معنا دشوار بوده است. خصوصاً کسانی که فلسفه را نزدیک به حکمت می‌دانسته‌اند. حکمت زمان ندارد و کمال پیدا نمی‌کند. حکمت تاریخ ندارد. اما فلسفه، تاریخ دارد؛ یعنی از زمانی شروع شده است زیرا یک نوع و یک سنخ از تفکر است که در زمانی به‌وجود آمده و بسط خاص خودش را داشته است.

 در تاریخ فلسفه که از پارمنیدس و سقراط شروع می‌کنیم و به زمان معاصر می‌رسیم، ادواری را در تاریخ فلسفه تشخیص می‌دهیم و بسط معین و خاصی را می‌بینیم که این بسط کمابیش بسته به تفسیرهای ما متفاوت می‌شود و متفاوت جلوه می‌کند. امروز که ما به تاریخ فلسفه می‌نگریم حتی افلاطون و ارسطو را به‌گونه‌ای می‌بینیم که تاریخ بعد از آنها با تفکرشان رقم خورده است.

این عبارت هگل که عبارت عجیبی است شاید درست فهم نشود. جمله این است که «افلاطون و ارسطو مدینه یونانی را نابود کردند» به عبارت دقیق‌تر «افلاطون و ارسطو در فلسفه خودشان پایان تاریخ یونانی را اعلام کردند» برای همه ما فهم این جمله و تصدیق این جمله بسیار دشوار است زیرا آنها بزرگان آتن و در واقع معلمان قانون اساسی آتن هستند. ارسطو کتاب مهم قانون اساسی 158 مدینه یونانی را نوشته است که تنها قانون اساسی آتن است که برای ما باقی‌مانده است.

قانون اساسی آتن- بر اساس علم و اطلاعی که از آن داریم- میراث و یادگار ارسطوست. هگل که شاگرد ارسطوست- به این معنا که تمام فیلسوفان شاگرد ارسطو هستند- اعلام می‌کند که افلاطون و ارسطو به تاریخ یونانی پایان دادند. «اگر من به شما بگویم که مگر نه این بود که در زمان ارسطو، شاگردش یعنی اسکندر مقدونی آتن را گرفت و به حکومت سبک آتنی پایان داد؛» شما خواهید گفت: «این یک اتفاق بوده است و می‌توانست اتفاق نیفتد؛ یعنی اگر اسکندر نمی‌آمد، سبک و سیاق حکومت آتنی و مدینه آتنی دوام پیدا می‌کرد.»

 این حرف درست نیست زیرا اگر می‌خواست دوام پیدا کند دوباره کار آتن به روال سابق‌اش بازمی‌گشت. وقتی قرار نیست دوره‌ای تمام شود، هجوم‌ها و حمله‌های اتفاقی نمی‌تواند آن دوره‌ها را تمام کند.

فلسفه این خاصیت را دارد که جهانی است، از ابتدا جهانی بوده است؛ یعنی اتفاقی نبوده است که رواقیان نوعی جهان وطنی را عنوان کرده‌اند. فلسفه از همان ابتدا جهانی بوده است و بشر را مطرح می‌کند اما یونانی‌ها به تمایز میان هلنی و بربر قائل بوده‌اند. در مدینه یونانی انسان وجود ندارد بلکه هلنی یا یونانی وجود دارد؛ یعنی مردم- صرف‌نظر از گروه‌های اجتماعی داخل مدینه- از حیث تاریخی و جهانی دو گروه هستند؛ یا هلن هستند و یا بربر. فلسفه این تقسیم را نمی‌پذیرد.

 سقراط فضائل را مطرح می‌کند، افلاطون و ارسطو در فضایل بحث می‌کنند. البته نمی‌توانند مدینه را از یاد ببرند و از قلم بیندازند اما مدینه فاضله، مدینه‌ای بشری و جهانی است یعنی متعلق به بشر است و متعلق به قوم خاصی نیست. افلاطون هم با همه تعلق خاطری که به آتن دارد و البته طبیعی است- زیرا فیلسوفان یک‌سره فکر نیستند و تعلقاتی هم دارند چرا که زندگی می‌کنند و انسان هستند- یونانی، آتنی و هلنی است.

 او به یونانی حرف می‌زند و در یونان زندگی کرده و با دین و آیین و روش زندگی یونانی بزرگ شده و بار آمده است. اما آن‌چه که به عنوان تفکر از افلاطون مانده است یک امر جهانی است و امروزه همه مردم جهان افلاطون را می‌خوانند، درک و تفسیر می‌کنند و از او چیزهایی می‌آموزند. افلاطون متعلق به یونان است و در عین حال متعلق به یونان نیست.

افلاطون آینده جهان را رقم زده است. افلاطون حکومت فیلسوفان را می‌خواست. اگر طابق النعل بالنعل- یعنی همان‌طور که از ظاهر لفظ برمی‌آید- بخواهیم که این سخن متحقق شده باشد، می‌بینیم که چنین نیست و قابل تحقق نبوده است. افلاطون مدعی است که این امر قابل تحقق نیست.

از زبان سقراط در آثار افلاطون می‌خوانیم که این امر قابل تحقق نیست. این یک نظر مقابل نیست، بلکه همان نظر افلاطون است. حکومت فیلسوفان به آن صورتی که تحت‌اللفظی فهمیده می‌شود یعنی این‌که جامعه‌ای تشکیل شود که یک عده فیلسوف در رأس آن قرار بگیرند و فلسفه بگویند محقق نمی‌شود؛ چرا که فیلسوفان قادر به این کار نیستند و قابلیت این کار را ندارند.

فیلسوف نمی‌تواند حاکم باشد کسی که همواره پرسش می‌کند و کسی که همواره آگاه است که چه می‌کند، چه می‌گوید و چرا می‌گوید نمی‌تواند حاکم باشد. حکومت و اهل حکومت بودن مخصوص به گروههایی از مردم است و همه مردم نمی‌توانند چنین باشند و البته حاکمانی هستند که متفکر هم هستند؛ اما تفکرشان در عمل ظاهر می‌شود. اهل عمل هستند. فیلسوفان و شاعران که اهل عمل نیستند.

فیلسوف و شاعر اهل تماشا هستند. بنابراین نباید توقع داشت که آنچه از افلاطون و فارابی در مورد حکومت حاکمان نقل شده است، متحقق شود.
فارابی فیلسوف و پیامبر را یکی می‌کند و حکومت را به پیامبر می‌دهد. این قابل تحقق است البته در این حد که در تاریخ دیده شده است که پیامبران حکومت کرده‌اند فیلسوفان هم به همین نهج حکومت می‌کنند. نهج حکومت فیلسوفان چیست؟

- همیشه از جوانی وقتی من به سن شما بودم- به این فکر بودم که فلسفه‌ای که از یونان و یونانیان به ما رسیده است در تاریخ ما چه اثری داشته است؟ آیا تفنن بوده است؟ در حاشیه تاریخ قرار گرفته است؟ آیا کسانی که به آن پرداخته‌اند در حاشیه قرار گرفته‌اند.
برای من مسأله این بوده است که ما چه سروکاری با فلسفه داشته‌ایم؟

من با این نظر که بگوییم فلسفه چیزی است که از یونان آمده و اثری نگذاشته است موافق نیستم و آن را نمی‌فهمم و نمی‌پذیرم، زیرا مگر می‌شود که بزرگان فکر و اندیشه با همت فوق‌العاده‌ای زبان مرده‌ای را بیاموزند و آنگاه گرد و غبار را از آثار تاریخی بزدایند؛ یعنی با یادگیری زبان یونانی، این آثار علمی را به زبان خودشان برگردانند و بر آن تأمل کنند و در آن صاحب‌نظر شوند. آیا با تفنن چنین چیزهایی اتفاق می‌افتد؟

 این چه تفننی است که کسانی با یادگیری زبان یونانی به ترجمه آثار یونانی بپردازند و کاری انجام دهند که اثر بزرگی در تاریخ باقی بگذارند. چنان که می‌دانیم اصل بسیاری از آثار یونانی از میان رفته است و ترجمه عربی این آثار موجود است و اروپایی‌ها از طریق ترجمه عربی به این آثار دست یافته‌اند.

 چنین کاری با تفنن صورت نمی‌گیرد، بلکه یک حادثه مهم تاریخی است. بلافاصله پس از این ترجمه‌ها کسانی پیدا شدند که صاحب‌نظر بودند، یعنی با فلسفه تفنن نمی‌کردند. فارابی و ابن‌سینا و سهروردی هر کدام صاحب‌نظر بودند. اما در عالم ما چه اثری داشته است و با تاریخ ما چه پیوستگی و پیوندی پیدا کرده است؟

پاسخ به این سؤال بسیار مشکل است. من خودم بین در متن بودن یا در حاشیه بودن فلسفه در عالم اسلام و ایران مردد بودم. البته در عالم اسلام مشخص است، زیرا فلسفه در همه جای عالم اسلام نبوده است، بلکه فقط در ایران و مدتی هم در مغرب اسلامی بوده است وگرنه در عالم بزرگ اسلام فلسفه نبوده است و هر جایی هم که فلسفه داشته است از ایران به آنجا منتقل شده است، حتی از مغرب هم چیزی به ایران نیامده است و این از عجایب تاریخ است؛ یعنی قدمای ما همچون ابن‌باجه، ابن‌طفیل، ابن‌رشد و حتی ابن‌خلدون هیچ اطلاعی از مغرب اسلامی نداشتند، در حالی که از کل آنچه که در فکر و علم و فرهنگ و معارف ایران می‌گذشت مطلع بودند.

در قرون وسطی این مسأله روشن‌تر است. فلسفه آمد و بر مسیحیت دست گذاشت و مسیحیت اروپایی به وجود آمد. اگر در آثار و مقالات ژیلسون که درباره قرون وسطی نوشته شده است به این مطلب برخورد کردید که ژیلسون ادعا می‌کند که فلسفه مسیحی وجود دارد، اما فلسفه اسلامی وجود ندارد نباید تعجب کرد، زیرا در اروپا فلسفه مسیحی شد ویا به عبارت بهتری مسیحیت فلسفه شد.

مشکل است که بگوییم فلسفه قرون وسطی، کلام است. گرچه کلام هم هست، اما توماس و آنسلم متکلم نیستند، بلکه فیلسوف‌اند. هر چند مسیحی هم هستند. جمع مسیحیت و فلسفه در قرون وسطی جمع دشواری است، زیرا اینها کنار هم قرار نگرفته‌اند. در قرون وسطی جمع خاصی بین فلسفه و مسیحیت شده است. به هر حال این جمع یا التقاط، هر چه بوده باعث شده است که فلسفه در اروپا تاثیرگذار باشد. فلسفه راه اروپا را معین کرده است و اروپا را به تجدد رسانده است.

 گرچه ما مسیحیت را در پدید آمدن رنسانس و تجدد مؤثرتر می‌بینیم، حتی اگر بخواهیم سهم اسلام را محاسبه کنیم، اسلام را مؤثرتر می‌دانیم،‌ اما اگر فلسفه نبود عکس‌ا‌لعمل مسیحیت هم در رنسانس – به گونه‌ای که دیده می‌شود- نبود. فلسفه، لوتروکالون را پرورده است و عکس‌العمل آنها را زمینه‌سازی کرده است.

بنده قصد جسارت به فلسفه اسلامی را ندارم و به آن اعتقاد دارم و حاضران در جلسه (دانشجویان فلسفه) اگر فیلسوفان آینده هستند، بدون فلسفه اسلامی و رسوخ در آن، فیلسوف آینده نخواهند شد. اگر بخواهند فیلسوف شوند حتماً باید فلسفه اسلامی بخوانند.

 اما هنگامی که فلسفه به درس و لقلقه لسان و مطالب انتزاعی‌ای تبدیل می‌شود که با جان و زندگی و تاریخ ما هیچ ارتباطی ندارد و به ما نمی‌گوید که در کجا هستیم و به کجا نگاه می‌کنیم و چه کاری می‌توانیم انجام دهیم و به کجا می‌توانیم برویم، چنین فلسفه‌ای حتی اگر در او گهر باشد فقط برای حفظ کردن خوب است.

 تفاوت چنین فلسفه‌ای با علم در این است که علم به درد می‌خورد، اما فلسفه به درد نمی‌خورد. حتی در فیزیک صدق و کذب وجود دارد، هر چند که صدق و کذب آن هم تاریخی است، حتی بزرگی مانند نیوتن کنار گذاشته می‌شود، هر چند نمی‌گوییم که نیوتن نادرست است. نیوتن به نحوی به درد می‌خورد و اخلاف نیوتن نیز به نحو دیگری به درد می‌خورند.

 علم به درد می‌خورد، اما فلسفه در صورتی که براساس درست و نادرست کنار نهاده شود به درد نمی‌خورد، یعنی یک علم تفننی می‌شود و در نتیجه فیلسوفان را به این دلیل ملامت می‌کنند که به علمی مشغول هستند که به کار کسی نمی‌آید و به درد کسی نمی‌خورد.
البته راست می‌گویند فلسفه به کار نمی‌آید، یعنی صاحبان فلسفه و دارندگان فلسفه نمی‌توانند فلسفه را مصرف کنند.

 استاد مکانیک می‌تواند مکانیک‌اش را مصرف کند، اما فیلسوفان نمی‌توانند فلسفه‌شان را مصرف کنند، اما این به این معنا نیست که فلسفه بی‌اثر است، بلکه ممکن است چنان اثر بزرگی بگذارد که از اثر نجاری و مکانیک و تاریخ و جامعه‌شناسی و هر علم دیگری، بیشتر باشد.

من بارها تکرار کرده‌ام و باز هم تکرار می‌کنم که «سعدی به درد نمی‌خورد» یعنی با شعر سعدی نان و آب فراهم نمی‌شد و خود شاعر هم اگر در زمان ما بود شاید معطل نان و آب می‌ماند، اما آیا می‌دانید مقام سعدی در ایران و شعر فارسی چیست؟ اگر سعدی نبود ما نمی‌دانستیم که چه بودیم و زبان فارسی چه بود، یعنی سعدی جایی دارد که نمی‌توان آن را با جمع و تفریق محاسبه کرد و سودآور یا زیان‌آور بودن آن را مشخص کرد.

ارزش سعدی چیست و چه فایده‌ای دارد؟ نمی‌توان فایده سعدی را اندازه گرفت، زیرا اصلاً به حساب درنمی‌آید و مصرف کردنی و مصرف شدنی نیست. چیزی را که مصرف کردنی و مصرف شدنی نباشد، نمی‌توان ارزشی برایش تعیین کرد.

وقتی من می‌گویم فلسفه فقط صدق و کذب نیست یعنی  این که شما در فلسفه قدم برمی‌دارید. دکارت قدم برداشته است و به وجود آمدن یک عالم نو را اعلام کرده است. کوژیتو (Cogito) یعنی این که این انسان دیگر انسان قرون وسطی نیست. کوژیتو یعنی طرح سوژه شدن انسان و موضوعیت پیدا کردن او یعنی ایستادن انسان بر روی زمین و به مقابله طلبیدن همه چیز و این یعنی اعلام آغاز و فرارسیدن دوران تجدد.

دوران تجدد، دوران علم و تکنولوژی است. آیا می‌توان با علم و تکنولوژی دکارت را کنار گذاشت؟ اگر دکارت نبود علم و تکنولوژی نبود و اگر فرانسیس بیکن نبود، این علم و تکنولوژی هم  نبود. گالیله هم فیلسوف بود و فیزیک خود را بر مبنای فلسفه‌اش بنا نهاد. اما هیچ‌گاه تصور نکنید که علوم و اخلاق و سیاست از فلسفه، مستقیماً نتیجه می‌شود؛ یعنی نمی‌توان فلسفه‌ای را خواند و آنگاه مستقیماً سیاست و علم و تکنیک و عمل را از آن نتیجه گرفت.
فلسفه شأن علمی وجود شماست.

با فلسفه وجود شما چیز دیگری می‌شود و آنگاه به عملی قادر می‌شوید یعنی مستعد نحو خاصی از جعل و وضع قانون و عمل به آن می‌شوید. اگر فلسفه جدید نبود آن چه که امروزه در دنیای کنونی از علم و سیاست و تکنیک و حقوق و معاملات و مناسبات بود،  نمی‌توانست وجود داشته باشد.

 بنابر این دکارت و کانت فقط حرف‌های درست و غلط نزده‌اند و اگر دکارت نتوانست رابطه تن و بدن را معین کند، نباید این نقص سبب شود که او را کوچک بشماریم. اصلاً عظمت فلسفه دکارت در این است که این دو جوهر را از هم تفکیک کرد. اصلاً برای این که انسان جدید به وجود بیاید. می‌بایست جوهر وجود او جوهر دیگری باشد. می‌بایست قانون یونانی به هم بخورد و نظم جدید به وجود بیاید یعنی صورتی از نظم که من به جهان می‌دهم نه آنچه که یونانیان می‌گفتند.

قاعده گردش جهان باید تغییر کند یعنی من نباید مانند یک آیینه گزارشگر گردش جهان باشم بلکه من سامان دهنده عالم جدید هستم. این من کوژیتو است و این من متعالی (Transcendental) کانت است. جهان صورتی ندارد و بی‌صورت است. آن چه هست- که من نمی‌دانم چیست و مجهول مطلق است- هیچ صورتی ندارد و ماده محض است. من به آن صورت می‌دهم و جهان با من جهان می‌شود. براین اساس است که کسانی امروز مدعی هستند که کانت استاد و آموزگار مدرنیته است.

 گرچه فکر عادی و رایج مدعی است که مدرنیته در اینترنت است و به کانت ربطی ندارد. کانت حتی تصور اینترنت را هم نمی‌کرد. اما کانت راهگشاست. هر چند باید در فلسفه او بحث و چون و چرا کرد و به صدق و کذب او پرداخت  و آن را مورد تحقیق قرار داد، اما در عین حال باید به مقام تاریخی او هم توجه داشت زیرا اگر توجه نداشته باشیم مفسر بدی خواهیم بود.

حالا سؤال این است که فلسفه می‌خواهد چه کاری انجام دهد؟ دکارت و کانت و هگل عمر خود را کرده و رفته‌اند. کسانی هم که امروزه در عرض آنها هستند، معتقدند که دیگر به فلسفه امیدی نیست. هایدگر در پایان نامه معروف به «نامه در باره اومانیسم» نوشته است که آینده ما دیگر با فلسفه معین نمی‌شود. دیگر فلسفه ره‌آموز آینده ما نخواهد بود و تفکر آینده، فلسفه نخواهد بود.

من به فیلسوفانی که از مخالفان فلسفه هستند کاری ندارم زیرا آنها در جهان خودشان زندگی نمی‌کنند و در دنیای خودشان غریب هستند. آنها اهل دنیای خودشان نیستند زیرا اهل هر دنیایی اجزا و مقومات عالم خودش را کمابیش حس می‌کند. شاید درک عقلی نکند اما کمابیش حس می‌کند. من کسانی را که این دنیا را حس نمی‌کنند، مخاطب قرار نمی‌دهم و با آنها بحثی نمی‌کنم.

امروزه فیلسوفانی هستند که راجع به فلسفه و آینده فلسفه نظر دارند و آن را در قالب شعر و خطابه بیان می‌کنند. در فلسفه امروز خطابه اهمیت زیادی یافته است. خطابه یعنی شعار بی بن و بنیاد و بی‌مضمون. زمانی در فلسفه به خطابه اهمیت داده می‌شود که در برهان و جدل یعنی دیالکتیک تزلزلی پدید آمده باشد.

زبان فلسفه امروز با زبان فلسفه قرن هجدهم و نوزدهم متفاوت است. این زبان به خطابه و شعر نزدیک شده است. دفاع از فلسفه بسیار دشوار شده است. غالب فلاسفه امروزه رسالات و مقالاتی در باب این که «فلسفه چیست؟» می‌نویسند. بعد از 2500 سال بشر می‌پرسد که فلسفه چیست؟ چرا ابن‌سینا و دکارت این سؤال را نپرسیدند اما در قرن بیستم دائماً پرسیده می‌شود که «فلسفه چیست؟» این پرسش به این معناست که نمی‌دانیم فلسفه با ما چه کرده و چه می‌کند. آیا ما به دستیاری فلسفه راه به جایی پیدا خواهیم کرد یا نه؟

ما داریم کورمال کورمال با فلسفه پیش می‌رویم و آن را آزمایش می‌کنیم. اما این فلسفه نه تنها دیگر شکل و صورت فلسفه ارسطو و افلاطون را ندارد بلکه شکل و صورت فلسفه کانت و دکارت را هم ندارد. این فلسفه، فلسفه دیگری است. براین اساس است که امروزه مثلاً یک فیلسوف عنوان مقاله‌اش را «کارت پستال» می‌گذارد. فلسفه امروزه بیش از هر چیز به زبان پرداخته است و زبان برای ما و جهان آینده تعیین کننده است.

 هیچ‌کس نمی‌تواند راجع به آینده فلسفه سخنی بگوید. از آینده علم و تکنیک، هوای تهران و خیلی چیزها می‌توان سخن گفت. از آینده هر چیزی که کمابیش احاطه علمی یا عملی به آن داریم می‌توانیم سخن بگوییم. هر چه احاطه‌ ما کمتر باشد پیش‌بینی ما هم کمتر خواهد شد. چنان که فرانسیس بیکن می‌گوید علم پیش‌بینی است؛ اما فلسفه در اختیار ما نیست. فلسفه می‌آید و ما را راه می‌برد. فلسفه معلم ماست.

 در این باره که چه خواهد آمد و چگونه خواهد آمد و فلسفه آینده چه چیز خواهد بود، کسی نمی‌تواند پاسخی بدهد و اگر کسی بخواهد به پاسخی برسد، ناگزیر باید تمام تاریخ فلسفه و به خصوص فلسفه معاصر را از نظر بگذراند تا درک کند که فلسفه چه وضعی دارد و فیلسوفان معاصر چه می‌گویند و چه داعیه‌ای دارند؟ چه چیزی را رد و چه چیزی را اثبات می‌کنند؟

ما فعلاً در شرایط عادی کمابیش می‌توانیم بگوییم که فلسفه چه چیزی نمی‌تواند باشد. فعلاً می‌توانیم بگوییم که فلسفه تابع اهواء نیست. همچنین تابع سلیقه‌ها و درست و غلط‌هایی که ما می‌پنداریم، نخواهد بود. وهم همیشه بوده است. امروزه بیش از هر زمانی جهان از وهم پر شده است. گرچه تصور می‌کنیم که ما بر اوهام غلبه کرده‌ایم و در عصر تکنولوژی و علم، دیگر وهم وجود ندارد. جهان ما پر از اوهام است.

بازی وهم است و نتیجه بازی هم در وهم ما اهمیت دارد و گرنه در حقیقت، نتیجه بازی اهمیتی ندارد. یک توپ از یک خط 5 سانتی‌متر رد می‌شود و یا نمی‌شود، در زندگی واقعی و حقیقی مردم چه اثری دارد؟ مظفرالدین شاه این را درک کرده بود. هنگامی که او را در پاریس برای تماشای فوتبال برده بودند، پس از اتمام بازی پرسیده بود که اینها چند نفر هستند؟

 پاسخ داده بودند که 22 نفر هستند، مظفرالدین شاه گفته بود که 21 توپ دیگر بخرید و به آنها بدهید تا همه به دنبال یک توپ ندوند. وی این حرف را خیلی جدی زده بود. او درک کرده بود که این کار، کاری عبث و بیهوده است. حتی اول انقلاب، یکی از همکاران ما معتقد بود که فوتبال حرام است زیرا کار لغوی است.

 اما آیا فوتبال لغو است؟ پس چرا وقتی یک توپ، 5 سانتی متر از یک خط رد می‌شود 300 میلیون نفر شادی می‌کنند و یا 300 میلیون نفر دیگر گریه می‌کنند؟ آیا خبری مهم‌تر از آرایش موی بکام در جهان وجود دارد؟ فوتبال زندگی ماست. اگر فوتبال وهم است- که وهم است- پس جهان ما پر از وهم است. این نمونه بسیار خوبی است.

 این کم ضررترین وهمی است که در جهان ما وجود دارد. ما چنان به وهم‌ها دل بسته هستیم که وهم‌ها را تشخیص نمی‌دهیم. تفکر آینده نباید اوهام را کنار بگذارد بلکه باید برآنها غالب شود. اگر بشر امروز مغلوب اوهام و گرفتار غفلت است، تفکر می‌تواند او را از این غفلت‌ برهاند.

 فکر، فلسفه، علم و هر چیزی که این غفلت را بیشتر کند از تفکر به دور است.
من نمی‌دانم فلسفه آینده چیست، اما وقتی ما دارای فلسفه و صاحب فلسفه می‌شویم و فکر ره‌آموز در کار می‌آید که از رفتن بایستیم و اندکی توقف کنیم و از خود بپرسیم که چه کسی هستیم؟ کجا هستیم؟ کجا بوده‌ایم؟ چه در سر داریم؟ توانایی ما چقدر است؟ چه می‌توانیم بکنیم و چه باید بکنیم؟

آینده گردش عقربه ساعت نیست. زمان ما، زمان ساعت شده است. اما وقت غیر از  زمان ساعت است. تا زمان ساعت، زمان ماست ما وقت نداریم. بی‌وقت هستیم. عهد نداریم. باید وقت و عهد را طلب کنیم. عهد و وقت با هم هستند و یک معنا دارند.

 وقت با عهد به وجود می‌آید. عهد می‌بندیم آنگاه همت پیدا می‌کنیم. عهد و همت با هم هستند. همت به معنای دوستی و تعلق خاطر است. در قرآن هم به این معنا آمده است. (در داستان یوسف و زلیخا). همت دوستی و عشق است. با عهد و با وقت همت به وجود می‌آید. در غیر این صورت «ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم.»