«اولین کار تکوندن غصههای غبار از دلمه؛ حتی اگر برای همین دقیقههایی باشه که میخوام با تو از بهار بگم.»
حالا میخواهم که غصهها را بتکانم اما چه جوری؟ به صفحههای نیمه آماده شماره ویژه که نگاه میکنم، در همان صفحه اول خنده بر لبانم مینشیند. اتوبوسی که قرار است امسال شما را به سفر واژهها و تصویرها ببرد، با مزه از کار در آمده و چه ژستهایی گرفتهاند این همکاران دوچرخهای! یک نگاه به سقف اتوبوس بکنید، کسی که بالای سر همه خودش را به سقف رسانده و با نوعی شعبدهبازی سبزه هفتسین و تنگ ماهی را توی دستهایش میچرخاند، مسئول یکی از جدیترین صفحههای دوچرخه است؛ صفحه «جهان». همین دیروز بود که مجبور شدیم صفحه ویژه نوروزش را کمی بتکانیم تا کمی از غصههای جهانیاش کم شود.
اینها که میبینید، فقط عده ای از همکاران دوچرخه هستند که با پرچم و چتر و دوربین و کلاه و گل و قلم راهی صحرا و دشت و دمن و هزار جور ایستگاه عجیب و غریباند. به قیافههایشان نگاه کنید! بعضیهایشان خیلی جدیاند؛ فکر میکنید بشود با این قیافهها یک سفر جالب کرد؟ به امتحانش میارزد. برای تکتک شما توی این اتوبوس جا هست؛ باروبندیلتان را بردارید و راهی شوید. بقیه همکارانی هم که در این صفحه و شاید این شماره با ما نباشند، فکر سفرها و ایستگاههای بعد از تعطیلات را بکنند؛ مبادا هوای بهار ذهنشان را از دوچرخه دور کند؟
2 . امسال، نوروز، ویژه است به دو دلیل: اول برای اینکه به عنوان میراث جهانی ثبت شده است و دوم و مهمتر اینکه قرار است از این به بعد، روز فرهنگ صلح جهانی هم باشد و چه زیباست صلح را برای همه در روزی بهاری آرزو کردن. مگر نه اینکه جوانهها در آرامش میبالند و کودکان و نوجوانان در هوای مهربانی و صلح قد میکشند. پیشنهاد ی دارم. اگر در روزهای بهاری کتاب «تیستو سبز انگشتی» را پیدا کردید، حتماً بخوانید. من اخیراً نسخهای از چاپ سوم آن را که سال 1357 چاپ شده، در کتابخانه شخصی یک پزشک متخصص چشم پیدا کردم. اطلاع ندارم که چاپهای بعدی کی منتشر شدهاند ولی حتماً میتوانید این کتاب را از کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان برای مطالعه امانت بگیرید. این کتاب چاپ خود کانون است و نویسندهاش «موریس دروئول» و مترجماش «لیلی گلستان».
شما را نمیدانم ولی هر وقت از صلح میگویند، من یاد تیستو سبز انگشتی میافتم و گلهایی که در تفنگها روییده بود و اسلحههایی که گل به هم شلیک میکردند: «توپهای میرپوال، البته میتوانستند شلیک کنند. البته شلیک هم کرده بودند اما چه شلیکی! که همینطور پشت سر هم دستههای گل از لولههایشان به بیرون پرتاب میشد. بارانی از گل انگشتی، گل استکانی و گلهای آبی کوچک به طرف وازیها شلیک شد و آنها هم به نوبه خود با آلاله و مارگریت و کوکب به واتنها جواب دادند! کلاه فلزی یک ژنرال از برخورد یک دسته گل بنفشه از سرش افتاد...»
چهقدر دلم میخواهد در بهار با «تیستو» برای همه جهان آرزو کنم که «همه سلاحها مثل درختهای اقاقیا در بهار گل بدهند.»
3. «صلح» گفتم، «آرزو» یادم آمد. نوجوانان عضو تیم شعر دوچرخه در این شماره ویژه، دم بهاری دمیدهاند به صفحههای دوچرخه نوروزی. آنان با کلمات شاعرانه و تصویرهای زیبایشان تو را میبرند به دنیای آرزوها؛ «سفر به شهر آرزو» در صفحههای دوچرخه ویژه، بهارانه این گروه از نوجوانان است. بیتعارف، من که خیلی لذت بردم از تکتک آنها؛ حتی اگر کمی غمگین بودند. بهطور تصادفی صفحهای را برمیدارم و شعری از رویا حالم را دگرگون میکند.
«آرزویی بکن
شاید کوچکترین آرزوی تو
بزرگترین معجزهام باشد»
زمزمه کردن این شعرهای پر از آرزو را فراموش نکن!
4. در فصلی که گذشت. جهان روزهای عجیب و غریبی را پشت سر گذاشت. منظورم دقیقاً گرم شدن هواست و تغییرات آب و هوایی غیرقابل انتظاری که به دلیل کارهای ناآگاهانه و خیلی وقتها هم خودخواهانه ما آدمها اتفاق افتاده است. زمستان امسال به بعضی جاها با تمام قوا حمله کرد و سوز سرما و برف و یخ، به جان آدمها هم رحم نکرد. اگرچه ما در بیشتر جاهای ایران روزهای آفتابی داشتیم و بزرگترها هم ما را از گرمای غیرعادی تابستان ترساندند.
برای همینهاست که دلم میخواهد از محیطزیست بنویسم و از تو و دوستانت بخواهم که در سال جدید- خیلی خیلی زیاد- حواستان به محیطی که در آن زندگی میکنید، باشد. صفحههای چرخ سبز دوچرخه همیشه سعی میکنند آگاهیهای لازم را بدهند. پس لطفاً هرجا که میتوانید یک آگاهی دهنده محیطزیستی باشید.
قبل از هر چیزی خودمان سعی کنیم بعضی نکتههای ساده را رعایت کنیم. مثلاً بیایید در بهار عهد کنیم که در سال جدید از شخصیتهای «زبالهساز» به موجودات «کمتر زبالهساز» تبدیل بشویم. من که واقعاً میترسم روزی برسد که آدمها در گورستان زبالههایی که به سرعت با دست خودشان میسازند، دفن شوند.
عمران صلاحی -که یادش همیشه در دلهای ما بهاری است- در پاسخ به سؤال مهری شاهحسینی در کتاب «طبیعت و شعر در گفتوگو با شاعران» میگوید: «میپرسید احساستان نسبت به طبیعت چگونه است؟
عرض میکنیم احساسمان جریحهدار است. روزی از دست این شهر شلوغ به دامن طبیعت پناه برده بودیم. همین که خواستیم زیر سایه درختی بنشینیم، طبیعت دامنش را کشید و ما افتادیم روی یک قوطی حلبی. این قوطی محتوایی نداشت، اما توانست بخشی از احساسات درونی ما را جریحهدار کند. ناچار شدیم جای جریحه را پنچرگیری کنیم.
یک بار هم در جادهای خلوت، محو تماشای شکوفههایی شدیم که سر از دیوار باغها بیرون آورده بودند. چنان دچار احساسات شدیم که گوشهای ایستادیم و چشممان را بستیم و رفتیم توی تخیلات،به این امید که شعری از ما سر بزند. اما وقتی چشممان را باز کردیم، دیدیم به جای شکوفهها عملهها از دیوار سَرک کشیدهاند و به جای درختان، تیرآهن کاشتهاند. اینجا هم نوک یکی از تیرآهنها گیر کرد به گوشه احساسمان و آن را جریحهدار کرد.»
حواسمان باشد به این همه زخمی که به طبیعت میزنیم. یادمان باشد...
5. یک پیشنهاد بهاری بهاری برایتان دارم. خیلی از بزرگترها به شما میگویند که مطالعه کردن خیلی خوب است و کتاب بهترین دوست آدم است و از این جور حرفها ولی من دلم میخواهد شما را به کشف حس جذاب و سیری ناپذیر در درون خودتان دعوت کنم. در بهار پیشرو، بخوانید و بخوانید و بخوانید و هر بار تلاش کنید که چیزی را در این خواندن پیدا کنید که شما را برای قدم زدن در این راه که نه، برای دویدن مشتاق کند. نمیخواهم بگویم چگونه این راز اشتیاق را کشف کنید و یا چه بخوانید. اما میگویم که مشتاقانه بخوانید. اگر اهل کتاب نیستید از جایی شروع کنید که به علاقههای ویژه شما ارتباط دارد و سعی کنید با سؤال کردن از آنها که با کتاب زندگی میکنند، با نمونههای خوب و جذابی شروع کنید. بهار فصل آغاز است و فصل بالیدن و کتاب- بدون این که بخواهم شعار بدهم- هوای بالیدن است. بدون کتاب نفس کشیدن تغییر و تحولی بهاری به بار نخواهد داشت. کتاب بهانه است؛ خواندن بالیدن است و کشف راز و رمز خیالانگیز هر کتاب، دلیلی برای مشتاق ماندن. یادتان میآید مطلب زری نعیمی در دوچرخه شماره 544؟
او چه زیبا نوشته بود: «بگذارید «خواندن» شما را اهلی کند. بدون «خواندن» وحشی هستیم. بگذارید میان شما و خواندن «الفت» برقرار شود. «الفت» همان «اهلی» شدن است.»
و تو بهتر از من میدانی که این واژههای آشنا یک جوری به کتاب شازده کوچولو مربوط اند.
اگر در روزهای بهاری کتابی خواندی و حسی غریب را تجربه کردی، برایم بنویس. چهقدر دوست دارم کتاب پیشنهادی تو را بخوانم و حس غریبت را بفهمم!
6. «ای اتفاق سبز
باد بهاری آیا
نامهای نیاورده است؟»
انگار من بدجوری گرفتار آرزوهای نوجوانانه این شماره شدهام. آنچه خواندید، بخشی از «آرزونامه» ارغوان است که در صفحه 13 همین شماره چاپ شده. شعر ارغوان بهانهای است برای طرح یک مسابقه بهاری. شاید هم بهتر است که اسم دیگری رویش بگذاریم. یکجور گپ بهاری یا هر چیزی که دوست داری. بهار فصل پیغام است انگار. من که اینجوری فهمیدهام. بهار فصل پیغام سبز شدن و بالیدن است. بهار پیغام نو شدن دارد با خودش. شروع بهار با آرزوی تغییر حال همراه است، وقتی که دور سفره هفتسین مینشینید؛ و بهار پیغام تغییر حال دارد آن هم به سمت خوبتر شدن. بیرون از همه این حرفها، بهار فصل تازه کردن سلامهای کهنه است و فصل روشن کردن رابطههای تیره و تار و خلاصه که بهار فصل فرستادن پیامهای رنگینکمانی است و گرفتن نامهها و کارتها و پیامهای مدرن و سنتی.
دلت میخواهد برای چه کسی پیامی بفرستی و از چه کسی پیامی بگیری؟ برایمان بنویس این پیامها را و...
نامهها و پیغامها را امروز هم قاصدکها میبرند و هم رایانهها، پستچیها هم که جانشان سلامت؛ هنوز هستند و آرزو که همیشه باشند.
7. باز غمگین شدم، حالا که میخواهم بدرود بگویم. اگر بهار نتواند غمم را با خود ببرد و دلتنگیهایم را...! با «بیژن جلالی» میخوانم: «بهار را مگریید/ زیرا بارانهای بهاری/ این کار را میکنند»
باید که رها شوم از غم، در آستانه این فصل بالنده. خود را میسپرم به آرزوهای نوجوانانه. رها میشوم در آواز مشتاق چلچلهها و بنفشهها از انگشتانم نفوذ می کنند به رگهایم. بهار را باور میکنم انگار!