تاریخ انتشار: ۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ - ۰۷:۴۹

محمد مصطفی‌نیا: می‌دانیم که پیامبر خدا‌ص مهربان بود و در دل نامهربانی‌ها و خشک‌مزاجی‌های عرب بیابانی آن روزگار، به شکل بی‌سابقه‌ای به فرزندان خود اظهار علاقه می‌کرد.

نقل کرده‌اند روزی یکی از مردان عرب، رسول‌خدا‌ص را دید که فرزند یا نوه خردسال خود را پشت سر هم می‌بوسد و نوازش می‌کند. رو به او کرد و با نوعی تفاخر گفت: چندین پسر دارم که بزرگ شده‌اند و سوگند به خدا که یک بار هم یکی از آن‌ها را نبوسیده‌ام. حضرت رسول‌ص پاسخی به این مضمون داد که اگر خداوند مهر  ومحبت را از دل تو برداشته، من چه‌کار کنم؟

فکر می کنم علاقه پیامبر به فرزندانش بیشتر و آشکارتر از آن بوده که در لابه لای حوادث تاریخی گم شود؛ ولی همه نشانه‌ها از این حکایت می کند که  تو برایش متفاوت بودی. می‌دانم که می‌توانم فکر کنم که تو کوچک‌ترین دختر همسر عزیزش خدیجه‌س بودی؛ ولی نه این دلیل، آن همه محبت و علاقه را توجیه می‌کند و نه پیامبر از آن افرادی بود که با چنین دلایل و توجیه‌هایی چنان تفاوتی میان فرزندانش قایل شود. آخر تو برایش چنان بودی که گویی جز تو کسی را دوست نداشت و او هم برای تو چنان بود که بعد از او، به‌قول خودت روزها چون شب تار شد و چند ماهی بیشتر این دنیا را تاب نیاوردی.

شاید هیچ چیز به اندازه همان رفتار و سخنان محبت‌آمیز خود پیامبر‌‌‌‌‌ص راز آن همه علاقه را بروز ندهد که رسول‌الله‌ص آشکارا، تو را پاره تن خود خواند و گفت: هر که تو را خشمگین کند، مرا خشمگین کرده و آن که خشم مرا برانگیزد، خدای بر او خشمگین خواهد شد و هر که تو از او راضی باشی من نیز از او راضی‌ام و هر که من از او راضی باشم، خداوند نیز از او خشنود خواهد بود.

با این حساب، چه جای شگفتی اگر یکی از همسران رسول‌خدا‌ص شباهت تو را به آن حضرت چنان بداند که بعد از وفات رسول‌الله‌ص بگوید: وقتی از دور آمدنش را می‌دیدیم، انگار راه رفتن پیامبر‌ص را به تماشا نشسته بودیم و چه جای تعجب است که فرزندان تو، فرزند پیامبر‌ص شناخته می‌شوند که گویی تو او بودی یا درست‌تر از زبان خود آن حضرت بگوییم، پاره‌ای از او بودی که طاقت دور ماندن از او را نداشتی و با فاصله‌ای کم به او ملحق شدی. 

* * *

می‌گویند در یکی از روزهای آخر عمر رسول‌الله‌ص تو نزدیک پدر بودی. آن روز تو را خواند و آهسته در گوشت زمزمه‌ای کرد. به‌دنبال آن، بی‌اختیار چشمانت اشکبار شد. پیامبر‌ص که گویی چند لحظه هم طاقت دیدن گریه‌ات را نداشت، دوباره صدایت زد و باز چیزی در گوشت نجوا کرد که نه تنها گریه را از میان برد، که لبخندی شیرین هم بر لبانت پیدا شد.
از تو پرسیدندکه این چه حکایت بود که در یک زمان، دو بار پیامبر خدا‌ص با تو به نجوا سخن گفت و پشت سر هم اشک و لبخند بر چهره‌ات نشاند؟ و تو تا وفات آن حضرت، حاضر نشدی آن گفت‌وگوی رازآمیز را فاش کنی.

پس از درگذشت پیامبر خدا‌ص محتوای آن گفت‌وگو را بیان کردی که در بار نخست، پیامبر‌ص خبرت داد که هر سال جبرئیل‌ یک بار قرآن کریم را بر آن حضرت عرضه می‌کرد و آن سال دو بار چنین کرد و این کار را نشانه نزدیکی زمان از دنیا رفتن خود می‌دانست که تو از این خبر غمگین شدی و گریه کردی.

بار دوم، خبر داد که تو نخستین فرد از خانواده پیامبر‌ص خواهی بود که با فاصله کمی پس از رسول‌خدا‌ص از دنیا خواهی رفت و به او خواهی پیوست. این خبر هم تو را شاد کرد و با شنیدنش چهره‌ات باز شد و اشک جایش را به لبخند داد.