اوایل ویلیام هانا در یکی از شرکتهای تولید انیمیشن وابسته به کمپانی «برادران وارنر» کار میکرد، اما طولی نکشید که آن شرکت از کمپانی وارنر جدا شد و به کمپانی تولید فیلم مشهور «مترو- گلدین-مهیر» یا همان «امجیام» ملحق شد.
اولین مجموعة کارتونیای که هانا برایشان ساخت آنقدر بازتاب داشت که رؤسای شرکت تصمیم گرفتند تولیدات انیمیشنشان را گسترش دهند، هانا ترفیع گرفت و کمپانی کارکنان بسیاری را استخدام کرد که جوزف باربرا یکی از آنها بود.
او ابتدا یک شاگرد خیاط ساده در یکی از محلههای نیویورک بود که همیشه برای مجلهها طرح میفرستاد و بالاخره هم در یک استودیوی نه چندان معتبر به عنوان طراح و نویسندة متن استخدام شد.
باربرا چند سال بعد به شرکت تولید کارتون «تری تونز» و از آنجا به همین«امجیام» رفت تا از سال1939 همکار همیشگی و پایة ثابت ویلیام هانا شود. همان موقع بود که آنها زوج موش و گربه، کارتون معروف «تام و جری» را معرفی کردند و فقط برای همین پروژه، 17 سال همکار بودند و 7جایزة اسکار هم نصیبشان شد.
هانا و باربرا در کمپانی «امجیام» علاوه بر تولید مجموعههای کارتونی، کارهای فرعی هم انجام میدادند، مثلا با کارگردانی به اسم جورج سیدنی شرکتی را تشکیل دادند و به ساختن آگهیهای تجاری اولیة تلویزیونی مشغول شدند. رؤسای شرکت «امجیام» با وجود تمام موفقیتها و جوایز هانا و باربرا، درِ استودیوی انیمیشناش را در سال1957 بستند.
هانا و باربرا از آن به بعد به طور تمام وقت مشغول تولید سریهای کارتونی برای تلویزیون شدند. اولین سری کارتونی آنها، نمایش «راف و ردی» بود که از کانال انبیسی پخش شد و برای اولین بار از صدای کمدینها و صداپیشگانی مثل داس باتلر و دان مسیک روی چهرة کاراکترهای اصلی استفاده شد، مثلا باتلر با لهجة غلیظ و کشیدة آریزونایی به جای شخصیت ردی که یک سگ بود حرف میزد و بعدها روی کاراکترهای مشهور دیگر «هانا-باربرا» مثل سگ ساده لوح سری «یوگی و دوستان» (هاکلبری هوند) یا شیر ترسو و صورتی رنگ همان سریال (اسناگلپوس) هم حرف زد.
شرکت «هانا-باربرا پروداکشنز» سال1960 بود که توسط هانا و باربرا تشکیل شد و مدتها ساختمان و تشکیلات مستقلی نداشت تا بالاخره در ساختمانی در هالیوود غربیِ کالیفرنیا مستقر شد و قرارداد پر و پیمانی هم با بخش تلویزیونی کمپانی تولید فیلم «کلمبیا پیکچرز» بست تا خیالش از بابت توزیع کارهایش راحت شود.
موسیقی متال
این ته سینماست. خسرو دهقان، زمانی میگفت تام و جری هر فیلمی کجاست؟ گربه باید موش را بگیرد و موش باید فرار کند. توی این، همه چیز هست: تعلیق، تحرک، هیجان، ریتم و حرکت. یک داستان جهانی.
از عبید زاکانی خودمان گرفته که منظومة موش و گربه را نوشته تا فرد کوئیمبی که تهیهکنندة مهمترین قسمتهای مجموعة تام و جری بوده. گربه به موش میرسد یا نه؟ موش را میخورد یا نه؟ پس طرح، درجه یک است.
آخرش است. نقطة تمرکز مهم است. فیلمسازهای زیادی در تاریخ سینما آرزو داشتهاند که چنین فرصتی گیرشان بیاید. هفت هشت دقیقهای که با تعقیب قطبهای مثبت و منفی آن را پر کنند.
اینطوری میشود تماشاگر را تا همه جا برد. میتوان سرگرمش کرد. شعار کمپانی متروگلدوینمایر (که تام و جری هم جزو محصولات معروفش به حساب میآید) این است: THAT’S INTERTANMENT(یعنی این است سرگرمی). منتها این کلمة سرگرمی، چیز کمی نیست. خیلی چیزها همراهش میآید.
برای به دست آوردناش خیلی چیزها را باید داشت و اضافه کرد. فعلا کاری به ساخت و اجرا نداریم. بخشی از آن چه تماشای تام و جری را برای بشر شهرنشین جذاب میکند، اینهاست:
اخلاق:
«انسان، گرگِ انسان است.» این شعار قدیمی را که فراموش نکردهاید؟ در آرمانشهر که زندگی نمیکنیم. این شهری است که ورود و حضور هر فرد تازه به حرفه، خانه، کابین مترو و اتاقک تاکسی، به منزلة تنگ شدن جا برای بقیه است.
حداقل، دیدگاه کلی این است. یک دنیای پر از «شوکت». سعی میکنیم با دلخوشیهای لحظهای، مهربانیهای بیپشتوانه، شعارهای سطحی همه چیز را رله کنیم و نمیشود. کارتونهای تام و جری نمونههای نه حتی اغراق شده، که صادقانة چنین دنیایی را نشانمان میدهد. نگاه میکنیم و باور میکنیم.
موش قرار است گربه را بدرد و گربه موش را. نکتة اصلی قدرت است. به آن قسمتهایش نگاه کنید که موش، با خوردن محلولی یا هر چیزی، قدرتی بیش از حد پیدا میکند. پس سراغ چه هدفی میرود؟ با گربه همان معاملهای را میکند که تا پیش از آن، گربه با او میکرد.
فراموش نکنیم که اغلب دعواهای این دو تا، سر چیزهای مشترک است: جای مشترک، خوراک مشترک، زندگی مشترک. تام و جری را نگاه میکنیم و مسیر زندگیمان را، پوست کنده و بیشیله پیله میبینیم. همین است که هست.
دیگر از آن شعارها، اخلاقگرایی قلابی و مهربانیهای الکی خبری نیست. تام و جری را نگاه میکنیم، اما خیالمان راحت است که همة این چیزها برای یک موش و گربه اتفاق میافتد. ما فقط تماشاگریم.
نفرت:
در تام و جری حتی از این هم پیشتر میرویم. اینجا تنازع بقا مطرح نیست. از مبارزهای با هدف زنده ماندن خبری نیست.
آنچه اهمیت دارد، یکجور تلاش برای پوززنی است. عشق و نفرت توأم. آنچه اهمیت دارد، بازیگرانی هستند که میخواهند روی طرف مقابل را کم کنند.
داستان است دیگر، زیاد سخت نگیرید. این است که خیلی وقتها که گربه، موش را گیر میآورد، طرف را نمیخورد.
مثلا تصمیم میگیرد آتشش بزند. ریزریزش کند. آزارش بدهد. قرار نیست گربه، موش را بگیرد و بخورد تا زنده بماند.
بازی:
تام و جری نمیمیرند. فرصت ریکاوری و به هوش آمدن دارند. دوباره از نو زنده میشوند. خشونت وحشتناک فیلم اینجاست که بروز میکند.
دندانهای تام با شلیک توپ گلف توسط جری، میشکند، با ضربة تبر جری، تام از وسط نصف میشود. سر تام، با ضربة ماهیتابه، تخت میشود. چنان ضربهای توی سر تام میخورد که به یک چهارپایه تبدیل میشود. از سر تا تهاش میسوزد. و از این قبیل.
اما بعد از همة این بلاها یک فید داریم و دوباره همه چیز از نو شروع میشود. تام باز سرحال و قبراق، دنبال جری میدود. این فرصت زنده ماندن، این توان برای ادامة زندگی، به ما این فرصت را میدهد که وارد چالشهای اخلاقی نشویم. همه چیز به بازی شبیه میشود با همة قواعدش.
انگار هم بتوانید دقدلیتان را سر رفیقتان خالی کنید و هم بدانید در نهایت، مشکلی برایش پیش نمیآید. درست مثل بازیهای دوران کودکی. اصلا بازی به همین درد میخورد. شما را سرحال میآورد و در عین حال عقدههایتان را خالی میکند. هر بازی، یک جور زندگی است با قواعد اخلاقی و اجتماعی جدید. مدل تام و جریوارش این است.
عشق:
دربارة نفرت حرف زدیم و حالا بد نیست ماجرا را با میلی که این دو شخصیت کارتونی نسبت به همدیگر دارند، تمام کنیم. هر نفرت اصیلی، یک جور میل و علاقه هم درش هست. پس بیایید از این زاویه نگاه کنیم که گربه بدون موش و تام بدون جری، هیچ معنایی ندارند.
هیچ به این نکته فکر کرده بودید؟ در این کارتونها اگر موش نباشد، گربه، شخصیت، هدف و وجودش را از دست میدهد. دیگر بازیای در کار نخواهد بود. پس همه چیز چقدر بیمزه میشود.
در فیلم اژدها دل، اژدها به شوالیهای که عزم کشتنش را کرده میگوید: «ای شوالیه اگر من نباشم، تو با چه کسی مبارزه خواهی کرد؟» و این سؤال را این دو نفر هم میتوانند از هم بپرسند.
جمعبندی کنیم. در یکی از قسمتهای مجموعه، جری، خانه و زندگی و تاماش را بیخیال میشود و به شهر میرود. اما آنجا همه چیز به شکل اغراق شدهای وجود دارد.
ماجرا از حالت بازی خارج میشود. اینجا دیگر واقعا همین متروپلیسی است که داریم در آن زندگی میکنیم. جایی که همه تلاش میکنند تا برای زنده ماندن، حقوق بقیه را زیر پا بگذارند، تا جای بیشتری بگیرند.
جری این حال و هوا را که میبیند، دستپاچه میشود، به نفس نفس میافتد. از شهر درمیرود و دوباره برمیگردد پیش تام و از ته دل او را میبوسد. حالا میتواند دوباره بازی را از نو شروع کند و وارد کارتون شود.
شهر این قسمت از مجموعه، زیادی واقعی است. جری از پردة شیشهای رد شده و وارد دنیای ما شده و فهمیده که دنیای او و جری، خــیــلی نــشــاطآورتـــر و دوستداشتنیتر از دنیایی است که ما داریم در آن زندگی میکنیم.
همة چیزهایی که تا اینجا گفتیم، شرط اول کار است. این روابط شاید به اشکال دیگر و در کارتونها و قصههای دیگر هم وجود داشته باشد (آن ریاکاری که بعضیها قاتیاش میکنند به کنار)، ولی آنچه تام و جری را از بقیة نمونههای مشابه متمایز میکند، حتی از دنبالههایی که بعدا برای سری اصلی ساخته شد، گذشته از خلوصش، ساخت و اجرای عالی است: مثلا خلاقیتی که در طرح و نقشة تکتک بلاهایی که این دو تا سر هم میآورند وجود دارد، و تکنیک بالای انیمیشناش و استفاده به جای سازندگان آثار از وسایلی که در حوزة خاص داستانهای هر قسمت وجود دارد (مثلا کنار دریا، سالن بولینگ، زمین گلف و... ).
این نکتة آخری به بهترین شکل در اپیزود معروف و اسکار گرفتة Conserto Cat شکل میگیرد. وقتی تمام داستان در میان سیمهای یک دستگاه پیانو میگذرد و در عین حال به درستی، قطعة معروف فرانتز لیست، توسط موش و گربه اجرا میشود. میبینید؟ دیگر حتی بازی هم نیست. همه چیز، شبیه یک قطعة موسیقی است.
موشها و آدمها
تم اصلی مجموعۀ تام و جری، یعنی درگیری بین دو شخصیت رقیب، هیچچیز تازهای نبود. ماجرای موش و گربه هم که یک داستان قدیمی است (عبید زاکانی خودمان شش قرن پیش داستانی با همین ایده نوشته).
در تاریخ سینما، میتوان سراغ یک انیمیشن صامت و سادۀ موش و گربه در سال 1916 را هم گرفت. اولین گربۀ معروف کارتونی، فلیکس (در ایران کارتونهایش با نام «گربة ملوس» پخش میشد)، و اولین موش معروف دنیای انیمیشن، میکیماوس هم از سالها پیش (به ترتیب از 1919 و 1928) به شهرت رسیده بودند. با این حال، تام و جری، دوستداشتنیتر از همۀ آن موش و گربههای قبلی شدند و ماندگارتر.
از کجا شروع شد؟
اولین قسمت تام و جری در 1940 ساخته شد. عنوانش بود «پیشی اخراج میشود.» اسم گربه، جاسپر بود و موش هنوز اسم نداشت. (اسمهای تام و جری از قسمت دوم به موش و گربه داده شد.)
شکل کاراکترها هنوز تثبیت نشده بود و مثلا جاسپر به گربۀ واقعی شباهت بیشتری داشت؛ سرِ گرد و بدن پشمالو و فاصلۀ زیاد بین دو گوش. جوزف باربرا و ویلیلام هانا طرح را سال 1938 به کمپانی داده بودند، ولی مسؤولان متروگلدینمایر چیز جالبی در آن ندیده بودند و طرح، دو سال معطل مانده بود.اما وقتی همین قسمت نامزد اسکار شد، وضع تغییر کرد.
اسم تام و جری را جوزف باربرا پیشنهاد کرد.
او قبلا فیلمنامهای با محور یک زوج کمدی (یک لاغر بلندقد مومشکی و یک چاق موطلایی) به این اسمها نوشته بود که چندان موفق نبود.
او دوست داشت این اسمها را روی یک کار جدید و موفق بگذارد.
تام و جری سازان
در فاصلة سالهای 1940 تا 1958، مثلث طلاییِ هانا، باربرا و کوییمبی، 108 کارتون تام و جری برای کمپانی متروگلدینمایر ساختند. جوزف باربرا نویسنده بود، ویلیلام هانا، کارگردان و کوییمبی، تهیهکننده.
فرد سی. کوییمبی (1965-1886)، تهیهکنندۀ پرقدرت تام و جری، برای همین کارتونها هفت بار اسکار بهترین انیمیشن کوتاه را برد و نه بار هم نامزد دریافت این جایزه شد.
اهمیت قضیه وقتی بهتر معلوم میشود که بدانیم در آن سالها، والت دیزنی و سایر کمپانیها رقابت تنگاتنگی بر سر این جایزه داشتند.
دربارۀ کوییمبی گفتهاند او در مقام یک تهیهکننده، مدیری فوقالعاده بود.
ولی در مقام یک تهیهکنندة کارتون، فاقد حس طنز لازم بود.
دنبالهها
متروگلدین مایر، بعد از جدایی هانا و باربرا، چند بار سفارش ساخت سریهای جدید تام و جری را داد. معروفترین دنبالهساز تام و جری، چاک جونز خالق باگز بانی است که در فاصلۀ 1963 تا 1967، بیست قسمت دیگر از تام و جری را کارگردانی کرد.
از آنجا که سیاست متروگلدینمایر در این سریهای جدید، فروش کارتون بدون هزینۀ زیاد بود، این سریها هیچکدام به خوبی آن دورۀ اول از آب درنیامدند. خود چاک جونز دربارۀ این سریهای جدید میگوید: «این کارها چیزی جز تکرار کمرنگ گذشتهها نیستند.» ولی باز همین قسمتها هم خوب فروختند.
سال 1945 جری حضوری چند دقیقهای در فیلم «لنگرها را بکشید» داشت. کمپانی وارنر هم در سالهای 1992 و 2001 دو فیلم سینمایی بلند از تام و جری ساخت. این فیلمها آن تم درگیری موش و گربه را نداشتند و برای همین، هیچکدامشان نتوانستند چیزی به کارنامۀ تام و جری اضافه کنند.
از سال 1975، کمپانی هانا-بابرا چندین سری جدید از تام و جری با حضور شخصیتهای کارتونی خود این کمپانی (یعنی گوریل انگوری و یوگی و دیگران) تولید کرده. مجموع این سریها 48 قسمت است. معمولا منتقدان از این 48 قسمت با عنوان «تام و جری کودک» یاد میکنند و آنها را در بحث از تام و جری به حساب نمیآورند.
از روی تام و جری بازیهای ویدیویی و کامپیوتری مختلفی ساخته شده است که البته محبوبیت کارتونها را ندارد.
الان کجا هستند؟
از سال 1986 که تد ترنر متروگلدین مایر را خرید، تام و جری هم جز محصولات کمپانی تایم-وارنر شده. حالا کارتونهای قدیمی تام و جری را میشود در شبکههای کارتونی وابسته به این کمپانی مثل شبکههای TNT و بومرنگ تماشا کرد.
طرفداران تام و جری سایتهای اینترنتی فراوانی دارند. پیشنهاد ما سایت
www.tomandjerryonline.com است که میتوانید در آن اطلاعات کاملی راجع به تام و جری پیدا کنید و کلی عکس و فیلم و آهنگ هم دانلود کنید.
ماجراها
هانا و باربرا خودشان استوریبرد قصه را میکشیدند و بعد به دست طراحان میدادند. اصرار داشتند که دقیقا همان چیزی که میخواهند از آب دربیاید و طراحان خودشان چیزی به کار اضافه نکنند.
معروف بود که ویلیام هانا روی حالت چشمها خیلی حساس بود و بیشتر حالتهای چشمهای تام و جری را بارها و بارها میکشیدند تا رضایت او جلب شود.
بعضی روانشناسها به خشونت موجود در کارتون ایراد میگرفتند و آن را مناسب کودکان نمیدانستند.
یکی از منتقدان گفته بود: «اگر کارتونهای والت دیزنی را رؤیا دیدن بنامیم، آثار تام و جری کابوس هستند.» معمولا از قسمت اسکاری «دردسر موش» (1944) به عنوان خشنترین و بیرحمانهترین اثر تام و جری یاد میکنند.
در این قسمت، انواع خشونتها از برخوردهای ساده تا اسلحة سرد و گرم دیده میشود و شاهد آسیب به تمام قسمتهای بدن دو کاراکتر هستیم.
تــم بــســیاری از داستانهای تام و جری از رمانها و فیلمهای مشهور گرفته میشد.
مثل قسمت اسکاری «دو تفنگدار» (سه تفنگدار)، «موشی برای شام میآید» (حدس بزن چه کسی برای شام میآید؟)، «دکتر جکیل و آقای موش» (دکتر جکیل و آقای هاید)، «جری و جامبو» (دامبو، فیل پرنده)، ... قسمت «یانکی دودل ماوس» که اولین اسکار را در 1943 گرفت و از روی شخصیت معروف یانکی دودل دندی (یک قهرمان ملی آمریکا) ساخته شد، قسمت اسکاری «یوهان موشه» که با شوخی با زندگی یوهان اشتراوس، آهنگساز اتریشی و خالق «دانوب آبی» ساخته شد، و شخصیت جوجه اردک که از داستان جوجه اردک زشت آمده بود.
بارها از مضامین تام و جری تعبیر سیاسی شد، اما سازندگان به شدت آن را رد میکردند. در انگلستان دهه 1970، تام و جری به دلیل تم پیروزی موجود کوچک بر دشمن بزرگش و احتمال انطباق با شرایط داخلی این کشور (ماجراهای ارتش آزادیبخش ایرلند شمالی) ممنوع بود. جامعهشناسان، تام و جری را نمونۀ کاملی از آنارشیسم توصیف میکنند.
متوسط زمان قسمتهای قدیمیتر تام و جری، 7دقیقه و نیم بود. اما از 1952، کمپانی تصمیم گرفت برای کاهش هزینهها، زمان کارتونها 6 دقیقه باشد. هانا و باربرا، به این کاهش یک و نیم دقیقهای اعتراض داشتند و معتقد بودند اینطوری باید ماجراها و طرحها را کمتر کنند. آخرش سر همین شد که این دوتا از متروگلدینمایر زدند بیرون و کمپانی انیمیشن خودشان، هانا-باربرا را تأسیس کردند.
ناکجا آباد آق یوگی!
هانا- باربرا در سال 1973، کلکسیونی از کاراکترهایی را که تا آنموقع در مجموعههای تولیدی خودش خلق کرده بود، در یک کشتی پرندة فانتزی به سرپرستی یوگی خرسه
(Yogi Bear)، دور هم جمع کرد و مجموعة تلویزیونی «یوگی و دوستان» را سر و شکل داد.
در این مجموعه، رفقا در جستوجوی سرزمینی بودند که از هرگونه آلودگی و جنایت پاک باشد. برای همین در هر اپیزود با یکی از بدمنهای منفور مثل آقای وندال، آقای آلوده (Mr. Pollution) ، برادران حسد ( the Envy Brothers ) و... مقابله میکردند.
کشتیِ دار و دستة یوگی و هدف آنها برای یافتن سرزمین موعود، اشارهای مستقیم به داستان حضرت نوح (ع) دارد. جالب است که بسیاری از بینندههای همیشگی و متعصب مجموعههای تلویزیونی دهه 1960 و 1970، این یکی را به خاطر مدت زمان نسبتا طولانی هر اپیزودش (حدود سی دقیقه با آگهی تجارتی) و این که بیش از حد در هر قسمت سعی داشت پیام اخلاقی بدهد، نپسندیدند!
قبل از انقلاب، مجموعههای جداگانة کاراکترهای یوگی و دوستان همگی دوبله شده و از تلویزیون پخش میشد. اما بچههای بعد از انقلاب، این شخصیتهای معروف هانا - باربرا را یکجا و فقط در همین کشتی چوبی پرنده دیدهاند و میشناسند.
به همین دلیل، خیلی از کاراکترها و خصوصیات آنها فراموش شده؛ کاراکترهایی که زمانی بر و بچههای تخس دهه 1960 و 1970 با آن دنیایی داشتند و خصوصیات و تکیهکلامهای این شخصیتها، جزئی از فرهنگ پاپ شده بود.
یوگی و بوبو
( Yogi Bear and Boo Boo Bear )
وقار و خوشلباسی یوگی خرسه، ناخودآگاه شمایل هنرپیشههای کلاسیک هالیوود را تداعی میکند (انتخاب صدای ناصر طهماسب برای این کاراکتر خاص، برای خودش نکتهای است). کلاه و یقه و کراوات یوگی در مقابل تیپ شلخته و بدون لباس زوج همیشگیاش بوبو خرسه، توی چشم میخورد. این کاراکترها اولینبار در مجموعة هاکلبری هوند (the Huckleberry Hound Show)، در سال 1958 در تلویزیون ظاهر شدند و نقش فرعی داشتند، اما کمپانی هانا - باربرا در 1961 یک مجموعة مجزا برایشان ساخت و نامش را The Yogi Bear Show گذاشت.
اسم یوگی (Yogi Bear) از نام ستارة بیسبال آن موقع یوگی برا (Yogi Berra) گرفته شده است. برخلاف یوگی که همیشه دوست داشت باهوشتر از آنچه هست به نظر برسد، همراهش بوبو، بیخیال بود. این زوج بعد از پخش Yogi’s Gang ، در مجموعه های زیادی مثل Yogi’s Space Race
در 1978 و Yogi’s TreasureHunt در 1985 ظاهر شدند.
اوگی داگی و داگی د د ی
( Augie Doggie and Doggie Daddy )
زوج سگ پدر و پسر مجموعه که خیلی خاطر یکدیگر را میخواهند، اولین بار توسط هانا - باربرا در مجموعة The Quick Draw McGraw Show ظاهر شدند.
داگی ددی به سبک اجرا کنندة نمایشهای مشهور تلویزیونی و بهخصوص جیمی دورنات حرف میزند و دلش میخواهد «پسر عزیزش» اوگی داگی که تقریبا غیرقابل کنترل است به بهترین شیوة ممکن بزرگ شود.
ابتدا جای اوگی داگی، داس باتلر حرف میزد و دائم تکرار میکرد: «پدر عزیزم» اما بعدها پاتریس زیمرمن جایش را گرفت. داگ یانگ نقش داگی ددی را میگفت.
هاکلبری هوند
( Huckleberry Hound )
سگ ساده و متینی به رنگ آبی که یک پاپیون قرمز ساده بسته و کلاه دارد. هاک، دومین ستارة هانا - باربرا بعد از نمایش Ruff and Reddy Show در اواخر دهه1950 بود. هــاکلبری هــوند، هـمراه یـوگی و بوبو و قسمتهای مربوط به پیکسی و دیکسی، مجموعه The Huckleberry Hound Show را تشکیل میدادند. این قضیه تا سال 1961 که نمایش یوگی و بوبو جدا شد و نمایش هاکی ولف و دینگ اِ لینگ
( Hockey Wolf and Ding a Ling ) جایش را گرفت، ادامه داشت.
داس باتلر که بسیاری از کاراکترهای هانا - باربرا را با صدای جادویی و با تیپهای متفاوت گفته است، هاک را با لهجة کشدار جنوبی میگفت تا شخصیت ساده و روستاییمآب هاک بیشتر مشخص شود. (انتخاب اسم هاکلبری برای این کاراکتر، ادای دین هانا و باربرا به شخصیت داستانی هاکلبری فین است.) هاک مرتب تکیه کلام «اُ ما دارلینگ، کلمنتین» را میگفت. کاراکتر هاک بعد از نمایش یوگی و دوستان در مجموعة Yogi’s Space Race هم تکرار شد.
والی گی تور
( Wally Gator )
این تمساح با کلاه صورتی و یقة سفید، یکی دیگر از کاراکترهای مشهور هانا - باربرا است. والی گیتور که اسمش براساس واژة Alligator انتخاب شده، مادامی که در باغ وحش آقای تویدل (با صدای دان مسیک) مشغول است هیچ غمی ندارد.
اما آقای تویدل همیشه مواظب بود که والی گیتور از روی کنجکاوی از آن جا بیرون نرود .
Wally Gator یکی از بخشهای سه گانة Touch Turtle & Dum Dum, Hardy Har Har, Lippy the Lion بود که در سال 1962 نمایش داده میشد.
کوئیک درامک گرا و بابالویی
(Quick Draw McGraw and Baba Looey )
کوئیک درا، اسب ششلولبندی است که ظاهرش مثل وسترن های کلاسیک سینما است و با گویش و لهجة داس باتلر، به سرعت شمایل جان وین در ذهنمان نقش میبندد (چیزی که در دوبلة هوشمندانه و خوب صادق ماهرو هم رعایت شده).
الاغ مکزیکیالاصلی هم به نام بابالویی که باز هم داس باتلر با صدای افسانهایش ایندفعه آن را با لهجة مکزیکی گفته است، همراه همیشگی کوئیک درا است. این زوج، اولین بار در سال 1959 و در سومین کارتون معروف هانا - باربرا،Show The Quick Draw McGraw، ظاهر شدند.
نام بابالویی براساس ترانهای به اسم «Babalu» که در سریال تلویزیونی I Love Lucy توسط دنسی آرناز در دهه 1940 خوانده میشد، انتخاب شده است. کوئیک درا در بعضی قسمتها مثل زورو لباس میپوشید و به تقلید از او برای حمله به دشمنان از طنابی آویزان میشد و فریاد میزد «El Kabon»: که دوبله شد: «کابونگت میکنم!» با این که بابالویی در خیلی از کارها باهوشتر از کوئیک درا بود، اما به کوئیک درا ایمان قلبی داشت و میخواست مثل او رفتار کند، رابطهای که یادآور دُن کیشوت و سانچو پانزا است.
اسنگلپوس
( Snagglepuss )
این کاراکتر، مخلوق هانا – باربرا، شیر صورتی رنگی است که اولین بار در سال 1959 در نمایش تلویزیونی کوئیک درامک گرا ظاهر شد و بعدها در نمایش یوگی خرسه، قسمت مجزایی شد.
اسنگ شیر کوهی است و در غار زندگی میکند. داس باتلر به جای اسنگلپوس با گویشی شبیه به شیر ترسوی داستان جادوگر شهر اُز (که برت لار با صدای آرام و کشدار جای آن حرف زده است) حرف میزد.
در بعضی قسمتها، شکارچی ریزنقشی به نام میجر ماینر (Major Minor)، اسنگ را تـعقــیب مــیکـرد کــه یادآورشکارچی باگزبانی بود.
پیتر پوتاموس
( Peter Potamus )
اولین نمایش تلویزیونی این اسب آبی بزرگ بنفش رنگ، با لباس مخصوص جهانگردهای انگلیسی، ســال 1964 بــود در کــنار دو اپیــزود دیــگر
Yippee Yappee & Yahooey, Breezly & Sneezly. پیتر و همراهش سوسو( SoSo که یک میمون است)، عشق گشتن دور دنیا با بالن بودند. پیتر برای مخالفت با هر کسی، از تکنیک قوی «هیپو هاریکین» استفاده میکند که همان باز کردن بیش از حد دهانش است.
ماگیلا گوریلا
( Magilla Gorilla )
در اولین نمایش تلویزیونیاش بین سالهای 1964 تا 1967، ماگیلا کاراکتر اصلی بود و شخصیتهای دیگری مثل ریکوچت ربیت ( Ricochet Rabbit ) در همین نمایش خلق شدند.
ماگیلا، گوریلی است که در فروشگاه حیوان های اهلی آقای پیبلز، برای فروش گذاشته شده، اما هر کس او را میخرد سریع مرجوعش میکند. اُجی(!oh Gee) دختری بود که آرزوی خریدن ماگیلا را داشت ولی پول کافی برای خریدن نداشت. همیشه در پایان هر قسمت نوشته میشد.
«Will Try Again Next Week!» اگر یادتان مانده باشد، ماگیلا توی کشتی پرندة یوگی، مســؤول راه انـــدازی موتورخانه بود.
اسکیدلی دیدلی
( Squiddly Diddly )
اختاپوسی با کلة گرد و کلاه ملوانی که در پارکی به اسم Bubble Land که در زیر آب واقع است و شبیه دنیای زیر دریا است زندگی میکند.
اولین بار در The Atom Ant / Secret Squirrel Show ظاهر شد. اسکید دوست داشت از سرزمین بابل لند فرار کند و ستارة موسیقی شود، اما همیشه با مخالفت رئیس بابل لند مواجه میشد.
من نمیدونم!
جوانی بود به اسم گری گالیور که از روی نقشة به جا مانده از پدرش و برای پیدا کردن او راه افتاده بود و سر از یک جزیرة ناشناخته درآورده بود که آدمهایش به اندازة انگشتان دست بودند.
و آنوقت با آن آدمها، (لیلیپوتیها) رفیق شده بود و آنها هم به او در جستوجویش کمک میکردند.
رفقای لیلیپوتی گالیور، پنج تا بودند: یکی پادشاهشان بود که اسمش پمپ بود و شکم گندهای داشت و همیشه خودش را جای بابای گالیور حساب میکرد؛ یکی فلرتیشیا که دختر شاه و موطلایی بود؛ یکی دیگر که از بقیه عاقلتر و قدبلندتر بود؛ یکی بانکو، تنها لیلیپوتیای که کلاه نداشت؛ و بالاخره گلوم با آن تکیهکلام مشهور «من میدونم» که همیشه آیة یأس بود.
Glum که در اصل به معنای افسرده است، اسم یکی از شخصیتهای «ارباب حلقهها» هم هست. یک آدم عوضی هم بود به اسم کاپیتان لیچ که فکر میکرد آن نقشه، نقشة گنج است و مدام دنبال گالیور بود. همین هفت تا کاراکتر، به اضافة سگ گالیور که تگ نام داشت، همة ماجراها را پیش میبردند و ما را میخکوب خودشان میکردند.
این کارتونی بود که ویلیام هانا و جوزف باربرا در سال 1968 با الهام از رمانی به همین اسم ساختند. البته کارتون، ربط خیلی زیادی به داستان اصلی نداشت. فقط اسم، یکی بود و ایدة سرزمین لیلیپوت و آدمهای کوچکش. وگرنه هیچ کدام از آن شخصیتها و ماجراها در اصل رمان نیست.
اصل «سفرهای گالیور» را جاناتان سویفت انگلیسی در 1762 نوشته و یکی از شاهکارهای ادبیات فانتزی (این هنر اختصاصی بریتانیاییها) به حساب میآید. البته رمان سویفت، در دل داستان فانتزیاش، کلی هم تکه به سیاستمداران احمق روزگار خودش میاندازد و معمولا داستان را در ردة ادبیات استعاری هم دستهبندی میکنند.
ماجرا از این قرار است که یک پزشک به اسم لیوئل گالیور که از روی علاقه ناخدای کشتی شده، برای جهانگردی و دیدار سرزمینهای تازه، میزند به دریا و بعد از گرفتار شدن در یک طوفان، سر از سرزمین آدم کوچولوها درمیآورد؛ سرزمین لیلیپوتیها و بلفوسکاندها که با هم جنگ و اختلاف دارند.
بعد از آنجا، به سرزمین غولها، بروبدینگ میرود که حسابی بداخلاق هستند. بعد به شهر هندسه و موسیقی لاپوتا میرسد (این ایده را استاد میازاکی کارتون کرده) که زیادی از خودراضی هستند. و در سفر چهارم هم به سرزمین اسبهای سخنگو میرسد که آنها را بهتر از همة آدمها میبیند و در همانجا ـ بهترین سرزمینی که تا آن روز دیده ـ ماندگار میشود.
یک چیز دیگر هم هست. وقتی داشتم توی اینترنت دنبال جمع کردن اطلاعات برای یادداشت کارتون «ماجراهای گالیور» میگشتم، تازه متوجه شدم که کل کارتون، 17 قسمت 25 دقیقهای بوده. و این، بیشتر از هر چیزی مایة تعجب بود.
ماندگاری کارتون در ذهن من و همسالانم، خیلی بیشتر از این حرفها بود. لغت «لیلیپوت» و صفت «لیلیپوتی»، تکیهکلام «من میدونم» که حتما باید با صدای بم گفته میشد، تقلید لهجة کاپیتان لیچ که اگر خوب از آب درمیآمد، آدم بدجنس بود، اسم «فلرتیشیا» که به صورت صفت استفاده میشد،... و یادِ آن صدای اغواگر امواج دریا در ابتدای تیتراژ. عجیب است. یعنی همة اینها فقط با 17قسمت توی ذهن و زبان ما رفتهاند؟!
گاوچران تنها رو به غروب
برای من و امثال من که همة بچگیشان با نسخههای قدیمی و زهوار دررفته و چند بار صحافی شدة «تنتن» سپری شده، «لوک خوششانس» یا همان لاکی لوک خودمان، یکجور جزیرة گنج دستنیافتنی بود که مثل فیلمهای هندی، یک دفعه دیدیم صاحبش شدهایم.
در آن سالهایی که باید دعا میکردی آدم بزرگها چند تا از کمیکبوکهای قدیمی را توی انباری و کارتن کتابهای قدیمی داشته باشند تا بتوانی ازشانِ کش بروی، قبول کنید تصور تماشای کارتون «لوک خوششانس»، آن هم در بهترین زمان هفته برای ما (صبحهای جمعه ) از تلویزیون خیلی خوشخیالی میخواست؛ آن هم کارتونی که قهرمانش یک کابوی اصیل بود.
«لوک خوششانس» بعد از «تنتن» و «آستریکس»، معروفترین و موفقترین کاراکتر غیرانگلیسی دنیای کمیکبوکهاست. این غیرانگلیسی بودن نه به ملیت شخصیت داستان، که به ملیت طراح و نویسندة آن برمیگردد.
موریس بلژیکی (2001 - 1923) در اوایل دهه 40 میلادی در یکی از معروفترین مجلات کمیک فرانسوی به اسم Spirou طراحی میکرد و پس از این که گذارش به غرب وحشی میافتد و شش سال در آنجا ماندگار میشود، تصمیم میگیرد شخصیت گاوچرانی را خلق کند و با فیلمهای وسترن آن دوران شوخی کند. از همینجاست که لوک خوششانس زاده میشود.
لوک خوششانس، کابوی تنهایی است که به جز اسب روشنفکرش «جالی جامپر» و یک سگ دست و پا چلفتی به اسم «رانتانپلان» (که ما ایرانیها به اسم «بوشوگ» میشناسیماش)، هیچ همدم دیگری ندارد.
کار و بارش هم این است که در دهکدههای پرت و دورافتادة آمریکا دنبال مجرمان سابقهدار و فراری بگردد و آنها را به چنگال قانون بسپارد. اما نکتة جالب داستان، اینجاست که تقریبا اکثر شخصیتهای فرعی که حضور ثابتی در کتابهای لوک دارند از روی شخصیتهای واقعی الهام گرفته شدهاند؛ مانند بیلی بچه (Billy the Kid)، کالامیتی جین (Calamity Jane) و گروه جس جیمز (Jesse James) که در زمان خودشان جزو معروفترین خلافکارهای ایالات متحده بودند.
حتی قاضی روی بین (Roy Bean) هم که در بعضی داستانها سروکلهاش پیدا میشود، در زمان حیاتش یکی از خوشنامترین قاضیهای آمریکا بود و هنوز هم از او به عنوان یکی از اسطورههای قانونمداری یاد میشود.
اما معروفترین شخصیتهای فرعی داستان که بیشترین حضور را هم در مجموعه دارند، برادران دالتوناند که دشمنیشان با لوک، اکثر اتفاقهای کتاب را رقم میزند. اتفاقا در تاریخ آمریکا هم، گروه خلافکاری به نام دالتونها میشود پیدا کرد که تخصصشان در سرقت از بانکها بود، اما این دالتونهای واقعی، آن دالتونهایی نیستند که در کتابهای لوک خوششانس حضور دارند.
دالتونهای اوریجینال، یک بار در یکی از کتابهای اولیة لوک حاضر شدند و در انتهای کتاب هم دخلشان درآمد و کشته شدند.
ولی این دالتونهایی که ما میشناسیم،پسرعموهای آن دالتونهای اصلی هستند که در کتاب بعدی،سر و کلهشان پیدا شد و تصمیم گرفتند راه اقوامشان را ادامه بدهند.
تا حالا 71 کتاب از مجموعه داستانهای لوک خوششانس منتشر شده که آخرینش همین دو سال پیش روی پیشخوان کتابفروشیها رفت. در ده کتاب اول، خود موریس علاوه بر طراحی صحنههای داستان، نویسندگی آنها را هم برعهده داشت، اما بعد از آن در سال1957 تصمیم گرفت سراغ رنه گوسینی برود و از او بخواهد تا داستانها را بنویسد.
از اینجا به بعد، موریس تنها داستانهای گوسینی را تصویر میکرد و اتفاقا این همکاری که تا زمان مرگ گوسینی ادامه داشت، باعث شد شهرت و موفقیت مجموعه چند برابر شود.
پس از گوسینی، موریس دست از کار نکشید و 21 کتاب دیگر با کمک نویسندههای مختلف منتشر کرد تا این که اجل به سراغ او هم آمد و در سال 2001 دار دنیا را وداع گفت.
آخرین کتابی که گوسینی تصویر کرد، یک سال بعد از مرگش منتشر شد و دو سال بعد، هفتاد و یکمین کتاب لوک خوششانس در حالی منتشر شد که به جای نام طراح، نام دیگری غیر از موریس چاپ شده بود.
در 1983 کمپانی «هانا ـ باربرا» با همکاری موریس، اولین مجموعه انیمیشن لوک خوششانس را تهیه کرد که 26 قسمت بود.
پس از آن در سال 91 بیست و شش قسمت دیگر هم توسط همین کمپانی به بازار ارائه شد که مانند سری اول، تجربة موفقیتآمیزی برای هانا ـ باربرا بود. آخرین سری انیمیشنهای تولید شدة لوک خوششانس هم به سال 2001 برمیگردد که یک مجموعة 52 قسمتی از ماجراهای او به تصویر درآمد.
مجموعهای که هم به لحاظ کیفی در سطح پایینتری نسبت به مجموعههای پیشین بود و هم چندان به داستانهای اصلی وفادار نبود و شخصیتهای تازهای در خود داشت. علاوه بر این در سینما و تلویزیون هم چند باری سعی شد تا به لوک، جان داده شود، اما همة این تجربههای انگشتشمار به شکست انجامید.
در انتهای هر قسمت از داستانهای لوک خوششانس، نمای ثابتی وجود دارد که در نسخة دوبله شده چیزی از آن نمانده: لوک سوار بر جالی و در حالی که بوشوگ هم آنها را دنبال میکند رو به غروب، آرام و خسته حرکت میکند و بهتدریج صدای موسیقی اوج میگیرد و خوانندهای با صدایی خسته شروع میکند به خواندن: «من گاوچران تنهایی هستم که از خانهام دور افتادهام...»
I’m a poor lonesome cowboy, and a long way from home…
انگوری انگوری!
یک تام و جری تازه. قرار بود گوریل انگوری، یک تام و جری جدید باشد. تام و جریای که اینبار بر خلاف سنت دیرینهشان با هم دوست بودند و جانشان را برای هم میدادند.
تام شده بود یک گوریل 13 متریِ (40 فوتیِ) خجالتی که عاشق انگورو موز بود، جری هم یک ماشین خریده بود و اسمش شده بود بیگلی بیگلی (Beegle Beegle). این وسط یک تغییر هویت کوچولو هم اتفاق افتاده بود، جری از موش بودن استعفا داده بود و شده بود سگ.
یک سگ سفیدِ دوستداشتنی که اصغر افضلی بهجایش حرف میزد، همان کسی که یک عمر به جای وودی آلن حرف زد و ما را عاشق صدای خودش کرد.
بیگلی بیگلی از ماشین پیاده میشد و انگوری از روی سقف میآمد پایین، سقفی که هیچوقت به خاطر وزن مثلا زیاد این گوریل 13 متری، حتی یک سانت هم کج و کوله نشد.
همان موقع بود که با یک آدم غریبه روبهرو میشدند و خودشان را بیگلی بیگلی و انگوری معرفی میکردند و طرف با تعجب میگفت: «اما؟ تو که یک نفری!» و آن وقت بود که طرف، تازه متوجه انگوری نازنین میشد: «واایی، اینکه یک گووررریییل گنده است!» مردم بیچاره نمیدانستند که این گوریل 13 متری، بیآزارتر از هر آدم یک متری دیگری است، آزارش حتی به فیل هم نمیرسد چه برسد به آدم.
منتقدهای بیذوق آمریکایی هم مثل همین آدمهای غریبة داخل کارتون با «گوریل انگوری» برخورد کردند. آنها به «گوریل انگوری» هم مثل دهها کارتون دیگر، انگ «کارتون شنبه صبحها» را چسباندند، انگی که به راحتی میتوانست اعتبار هنری هر کارتونی را زیر سؤال ببرد. اصطلاح «کارتونهای شنبه صبحها»، اختراع یکی از مطرحترین انیمیشنسازها یعنی «چاک جونز» خالق کایوت و رود رانر و رقیب شرکت هانا -باربرا بود.
این اصطلاح، اصولا به کارتونهای مبتنی بر دیالوگ دهه 60 و 70 آمریکا اطلاق میشد، به قول خودمان، کارتونهای رادیویی.
گوریل انگوری، یکی از همینها بود که ساعت 10:30 صبح شنبه از شبکه ABC پخش میشد. اولین قسمتش، 6 سپتامبر 1975 پخش شد و آخرین قسمتش، 3 سپتامبر 1977. البته بعدها انگوری و بیگلی بیگلی توی چند تا قسمتهای کارتون محبوب «اسکوبی -دو»ها هم ظاهر شدند.
«کارتونهای شنبه صبحها»، معمولا با بودجة کمی ساخته میشدند، برای همین از تصاویر کمتری استفاده میکردند. در حالی که کارهای والت دیزنی، 24 نقاشی در ثانیه بود، کارتونهای هانا - بار برا به طور متوسط از 3 یا 4 فریم در ثانیه استفاده میکرد.
حرکت کاراکترها، به خصوص حرکت دهان و چشم، خیلی محدود بود و در اکثر سکانسها از فریمهای تکراری استفاده میشد. تابلوترین سوتی اینجور کارتونها وقتی بود که مثلا قرار بود یک شاخه بشکند و روی زمین بیفتد. فرض کنید بیگلی بیگلی از یک شاخه آویزان میشد، از همان اول میشد حدس زد که این شاخه میشکند و بیگلی بیگلی روی زمین میافتد، چون رنگ شاخه با رنگ بقیة درخت فرق داشت.
علت تکنیکیاش این است که بکگراند، روی مقوا کشیده میشود و آن شاخهای که قرار است بشکند روی سل (تلق سلفونی) کشیده میشود و رنگی که روی سل گذشته میشود با رنگی که روی مقوا گذاشته میشود فرق دارد. آدمهای ظریفکار، معمولا این دو تا رنگ را نزدیک هم میکنند.
ولی در اکثر حالات این ظریفکاری صورت نمیگرفت و نتیجة کار، تابلو از آب در میآمد. «گوریل انگوری» هم از این قاعدهها مستثنی نبود.
با همة این سوتیها، گوریل انگوری، تنها غول 13 متری بود که با آن هیکل گندهاش، توی دلم جای خودش را داشت. اگر الان هم نشان بدهندش عین خورههای کارتون ندیده، جلوی تلویزیون میخکوب میشوم و تا تمام نشود، حتی فکر بلند شدن از جلوی آن جعبة جادویی هم از سرم رد نمیشود. میخکوب میشوم تا شاید یکی از آن «انگوری انگوری»های بامزهاش را در تأیید یا تشویق کسی بگوید و بعد بیگلی بیگلی چند تا موز کوچولو بهاش جایزه بدهد.
اکثر کارتونهای محبوب، صبحهای شنبه پخش میشد
اصطلاح «کارتونهای شنبه صبحها» معمولا برای آن انیمیشنهایی به کار میرفت که از اواسط دهه 1960 تا 1990، عموما صبحهای شنبه از شبکههای تلویزیونی آمریکا پخش میشد.
اوج این کارتونها که وابسته به دیالوگ هم بودند، دهه 60 و 70 بود و از دهه 80 به بعد، کم کم از بین رفت و دهه 90، کلا به فراموشی سپرده شد. کلیشههای رایج داستانهای این کارتونهای سریالی چند تا چیز بیشتر نبودند:
1 - ابر قهرمانهای بدون خشونت
2 - گروههای موسیقی دورهگرد
3 - آدمهای مرموز و عجیب و غریب
4 - زندگی و کنجکاوی نوجوانانه
5 - اقتباس از فیلمهای سینمایی محبوب
6 - بازسازی انیمیشنهای اولیه (به خصوص کارهای هانا- باربرا)
7 - کارتونهایی با حضور شخصیتهای محبوب بچهها
8 - اقتباس از کمیک استریپها و بازیها
9 - بازسازی انیمیشنهای کوتاه کلاسیک
اکثر این کارتونها از شبکه ABC و بعضا CBS و NBC پخش میشد. منتقدها به خاطر دودره بازیهایی که انیماتورهای این کارتونها در مرحلة ساخت انجام میدادند (همانهایی که توی متن گوریل انگوری بهشان اشاره شد) معمولا این کارتونها را میکوبیدند، به خصوص اینکه اکثر این کارتونها محبوب مردم بودند و به قول معروف، وارد فرهنگ پاپ شده بودند و افة روشنفکری منتقدها اقتضا میکرد که به شدت این فرهنگ و پیروان این کارتونها را مورد حمله قرار دهند.
جرارد ریت، منتقد آمریکایی، پنج علت اصلی را برای از بین رفتن این کارتونها بر شمرده: ظهور سرگرمیهای ورزشی جدید، ظهور تلویزیون کابلی و شبکههای ماهوارهای، بازیهای اینترنتی و ویدیویی، کیفیت پایین انیمیشنها و کم شدن وقت آزاد خانوادهها.
درباره دو صداپیشه مشهور «هانا-باربرا»
داس باتلر، صداپیشة مشهورِ اهل ایالت لوکاس، از شمالیترین مناطق جنوبیِ آمریکا، از اوایل دهة 1950 حاکم مطلق و خالقِ صداها و تیپهای بسیاری از کاراکترهایِ کارتونیِ «پاپِ» تلویزیونی آمریکا بود. باتلر در اواسط دهة 1940 به کمپانیِ MGM رفت و تِکس اَوِری (انیماتور مشهور ام جی ام و خالق «باگزبانی» و «دافیداک») به عنوان نریتور کارتونهای کوتاهش از نوع گویشِ تیپیک او بهره برد.
در اواسط دهة 1950 ، تکس اَوری از باتلر خواست تا به جای کاراکترِ «دروپی داگ» که تازه خلق کرده بود حرف بزند اما باتلر پیشنهادِ صداپیشة دیگری به اسمِ دان مسیک را داد و دان مسیک به لحنش طنازی و کشیدگی خاص جنوبیها را اضافه کرد و با ته لهجة کارولینایی، «دروپی داگ» را گفت.
از این به بعد باتلر و مسیک مثل زوج های کارتونی «هانا-باربرا»، همراهِ دائمی یکدیگر بودند (در سریِ The Yogi Bear Show ،باتلر به جای یوگی حرف میزد و بوبو را مسیک میگفت) و در واقع با همین تیم دونفرهشان، صداپیشة بسیاری از همان زوجهای کارتونی شدند.
اما پیش میآمد که باتلر به خاطر تواناییاش در ایجاد تیپهای مختلف، گاهی به جای هفت هشت کاراکتر مختلف حرف بزند، مثل کاری که برای سریِ یوگی و دوستان انجام داد و همه کاراکترها را یک تنه و با تیپهای مختلف اجرا کرد.
«هانا-باربرا»، نصف ( یاتمام؟! ) محبوبیت مطلق دو دههایاش را مدیون صداپیشهها و نویسندگانی است که متنهایشان را با سلایق مردم آمریکا و توانایی صداپیشهها منطبق میکردند و به همین دلیل منتقدان به آنها لقبِ «کارتونهای رادیویی» دادند.
داس باتلر در 18 می 1988 بر اثر حملة قلبی در سن هفتاد و دو سالگی درگذشت. دان مسیک نیز در 24 اکتبر 1997 در هفتاد سالگی از دنیا رفت.
نوید غضنفری، کاوه مضاهری،حمید رضا نصیری پور،احسان رضایی، امیر قادری