تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد ۱۳۸۹ - ۰۹:۴۵

نصرت‌الله محمودزاده: اول صبح با زنگ تلفن از خواب پریدم. مادر دوید و گوشی را برداشت. چه ذوقی می‌کرد. چی شنید، نمی‌دانم.

دوید طرفم. شال و کلاه کردیم و راه افتادیم؛ یک روز برفی که زمین و زمان سفید شده بود و کمتر کسی از خانه بیرون می‌زد. ولی ما آمدیم؛ من بودم و مادرم؛ مادر بود و طفل بی‌قرارش که کلاف بهانه را در تار و پود وجودش گره زده بود.

بی‌تاب بودم و سردرگم. در خیابان‌های برفی بی‌توجه پیش آمدیم تا به خانه‌ات رسیدیم. در سرسرایت ازدحام بود و ما هم پیوستیم به امواجی که به سمت‌ات هجوم می‌آوردند. گویی اینجا از آسمان به جای برف، انسان باریده بود؛ انسان‌هایی چون من. در اوهام گم شدم. چهره‌های گوناگون در مقابلم رژه می‌رفتند. پیرزنی سیه چرده با دستانی 70سال کار کرده که چشم پیرش را چون عقاب تیز کرده بود تا تو را ببیند، خستگی عمر، از یادش رفته بود و با نگاهش مرادش را می‌طلبید. ولی من هنوز نمی‌دانستم چه می‌خواهم. دستان مادر مرا می‌کشاند و به‌طرفت می‌آمدیم. هنگامی هم که موج اجازه نمی‌داد، در بغلش جای می‌گرفتم. مادر، من 6ساله را راحت جلو می‌کشید و چقدر سمج بود که به صف اول برسد. دخترش بودم و تنها عزیز زندگی‌اش. محکمی دستانش بیداد می‌کرد که دوستم دارد. عشقی بود جدای از عاطفه مادر و فرزندی. نمی‌دانم، از تولد تا حالا همین عشق هست و دیگر هیچ. آغوشی دیگر نیست که پناهش برم. از جمعیت گذشتیم و رسیدیم. چند نفر دری را به‌رویمان گشودند.

هرچه به چهره‌ها می‌نگرم، صاحب آن چهره را نمی‌یابم. اینها هیچ‌کدام صاحب آن عکس نیستند که آرامم کنند.آن‌روز صبح که دلتنگی دوری پدر، مادرم را هم کلافه کرده بود، نیم‌ساعت تمام، آغوش کوچکم محل اشک ریزان مادرم شده بود و من با گریه‌های بی‌امان مادر آرام گرفتم و سؤالم را در گلو خفه کردم. آخر مادر نزد کسی از این موضوع گلایه نمی‌کند. این سؤال هزار بار بیرون زد و دوباره در دلم گم شد. تصمیم گرفته بودم آن عکس را از روی طاقچه بردارم. عکس بی‌صاحب به چه کارم می‌آمد؟ از 3سالگی بهانه او از وجودم جوانه زد. ابتدا نمی‌دانستم چه می‌خواهم. کم‌کم از بچه‌های سر کوچه یاد گرفتم که باید چه بخواهم.

بچه‌ها یک مرد را نشانم می‌دادند و من یک عکس را. فقط زهرا بود که بعضی وقت‌ها سهمی از آغوش پدرش را با من تقسیم می‌کرد. پدرش مهربان بود. همیشه مرا از کنج کوچه می‌یافت و غافلگیرم می‌کرد.

قایم باشک بازی پدر زهرا شادمانی عمیقی در جانم می‌نشاند. اما پدر زهرا هم به جبهه رفت و دیگر نیامد که نیامد. از آن به بعد زهرا هم با عکس پدرش سرکوچه می‌آمد. ولی عکس پدر زهرا روح داشت. عکسش همه آن قایم باشک بازی‌ها و مهربانی‌ها را تکرار می‌کرد. اما عکس من، نه. اینطور نبود. هر چه به عکس خیره می‌شدم، فایده‌ای نداشت. در مقابل سرسرایت که قرار گرفتم، بی‌هیچ نگاه به آن پاسدار، جلو آمدم. دیگر اثری از ازدحام نبود. کوچه خلوت بود، اما التهاب من بیشتر شد. حس می‌کردم دیدار با شما، خرسندم می‌کند. تو امام بودی و باید می‌یافتمت.

آهنگ پای مادرم که عوض شد، ایستادم. چادرش را جمع کرد و سپس نگاهی عمیق به من انداخت و بعد، نگاهش افتاد زمین. نتوانستم جمعش کنم. احساس می‌کردم مادر، مهربانی می‌خواهد. آنجا، میان کوچه‌های جماران که جای بغل کردنم نبود و من هم افتادم. پایم را به بازی گرفتم که مشغول شده باشم. پای مادر اما می‌لرزید؛ یعنی سردش بود! نه؛ دستش گرمم می‌کرد. کنار سکوی برفی کوچه جماران نشست و من هم نشستم و بعد سرم روی زانویش قرار گرفت و با دستان گرمش نوازشم داد. احساس می‌کردم فقط دستش با من است. دلش جای دیگر بود. هر وقت که بهشت‌زهرا می‌رویم اینطور می‌شود. ولی آن‌روز فرارش شتابی دیگر داشت. خودش به حرف آمد و گفت: «هفت... سال گذشت. چه زود، ولی سخت. فقط چند ماه بویش کردم و بعد پر زد. 5ماهه بودی که او رفت، اینجا را چگونه تکرار کنم. 7سال گذشته را می‌گویم. با او آمده بودم دیدار امام که محرممان کند. اینجا بود که پدرت محرمم شد... .»

دیگر صدایش قطع شد و بعد چند قطره اشک روی صورتم افتاد و من آموختم که در این مواقع باید مادر را با خودش تنها بگذارم و گذاشتم تا راحت شود- که شد- دوباره حرکت کردیم. گویی توان راه رفتن از مادر گرفته شده بود. حالا من بودم که باید می‌بردمش. به عشق دستان کوچکم همراهم شد و آمد. مقابل خانه‌ات که قرارگرفتیم، ایستاندندمان؛ چند دقیقه‌ای در التهاب دیدارت، چهره‌ام سرخ شده بود و مادر هم همین‌طور. سرمای زمستان بر دستان کوچکم تازیانه می‌زد و من، تازه متوجه نفوذ این سرما شده بودم. ولی به یادت که می‌افتادم، سرما فراموشم می‌شد. باز هم پاسداری مقابلم ایستاد. همه لبخند می‌زدند و من در فرار از این لبخندها.

پیرمردی در اتاقت را باز کرد و وارد شدیم. روی تختی سفیدپوش نشسته بودی. پارچه‌ای بزرگ روی زانویت بود و پیراهن سفید و بلند بر تن و کلاهی کوچک بر سر. لبخندت مرا خواند و من هم آمدم. در کنارت که قرار گرفتم، دستم را در میان دستان گرمت جای دادی. لحظه‌ای بعد چهره‌ات عوض شد. دستم را بیشتر فشردی. دیگر لذت گرمای دستت را به‌گونه‌ای دیگر حس می‌کردم. در چهره‌ات می‌خواندم که نگرانم هستی. طاقت نیاوردی و به حرف آمدی.

«چه دستان سردی، دخترم.»

دلم ریخت. همه چیز دور سرم می‌چرخیدند و گاهی تو در میان آن چرخ و فلک قرار می‌گرفتی. التهاب رهایم نمی‌کرد و من به‌دنبال فرار از آن. می‌خواستم آرام بگیرم. همه چیز عوض شده بود. آن حرفت آتشم زد. پس از 6سال انتظار، حرفی را جاری کردی که بیچاره‌ام کرده بود. صاحب این عکس حتی یک بار هم به دیدارم نیامد که این چنین صدایم کند تا که آرام بگیرم. دستم می‌لرزید و تو فکر می‌کردی از سرماست. دستم را، آن کلامت سوزاند. بعد از 6سال بی‌پدری، برای نخستین‌بار یکی صدایم کرد:

«دخترم»

آرام گرفتم. نوازشم کردی و لبخندت دوباره جاری شد. شما رهبری، درست، امامی، درست ولی اجازه بده من تو را پدر صدا کنم.

و من از آن پس صاحب پدر شده بودم. سکوت مادرم اجازه می‌داد که بیشتر ببینمت و تو رهایم کرده بودی که هر آنچه را می‌خواهم، انجام دهم. دستانم گرم شده بود، یخ 6ساله دلم آب شده بود و چون چشمه‌ای گوارا جاری شد. من دستانت را می‌بوسیدم و تو سرم را نوازش می‌کردی. مادر در آغوشم گرفت و گل شکفته‌‌اش را از مقابلت دور کرد. من از آن به بعد به بچه‌های سر کوچه می‌گفتم: «من هم پدر دارم» نداشتم؟ از دلم اگر خبر می‌داشتی، باورت می‌شد که من هم پدر داشتم، ولی امروز صبح همه چیز عوض شد. چه زود این پدر هم از دست رفت.

امروز مادر دستم را گرفت و پا به پای مردم به اینجا آورد. اینجا که نزدیک بهشت‌زهرا را انتخاب کردی. چرا رفتی امام! چرا پدرم، زود می‌رود؟ کاش یک‌بار دیگر دستم را می‌گرفتی و «دخترم» صدایم می‌کردی. اینجا همه می‌گریند و من هم همین طور. ولی گریه من کجا و گریه این مردم کجا؟

این همه جمعیت که زارزار می‌گریند، از کجا آمده‌اند؟ خرداد امسال چه سخت است. باورم شود که اکنون در خاک آرمیده‌ای؟ ولی من در آسمان‌ها می‌جویمت؛ آنجا که پدرم را می‌جویم. هنوز اخبار ساعت 7 صبح در گوشم طنین می‌اندازد؛ «انالله و انا الیه راجعون» «روح بلند امام به ملکوت اعلا پیوست.»