تاریخ انتشار: ۱۶ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۵۰

سمیه علیپور: دختر تمام خرده برنج‌های سفره را روی لبه پنجره تکاند. هنوز در را کامل نبسته بود که کبوترها به سوی برنج‌ها حمله‌ورشدند.

صدای بق بقوی آنها را دوست داشت.  این صدا یعنی صبح، یعنی روز، یعنی... هنوز چند تکه نان خشک در گوشة آشپزخانه مانده بود. در دلش گفت فردا هم آنها را خرد می‌کنم.
ظرف‌های نَشستة شب قبل را در لگن ظرف‌شویی گذاشت و دستکش پوشید. این چند روز تعطیلی کلی کار داشت که باید زودتر شروعشان می‌کرد. تمیزکردن خانه، خرید میوه و شیرینی و کارهای مدرسه‌اش هم بود. در فکر کنکور آزمایشی شنبه بود که صدای مادرش را شنید. می‌خواست از تخت بلند شود ولی کمک لازم داشت. دختر دوید تا به دست مادرش فشار نیاید. تمام روز گذشته را به شستن فرش‌ها و پرده‌های خونی گذرانده بود. شیشه که خرد شده و دست مادر را بریده بود، خون تمام اتاق را سرخ کرده بود. بیچاره پدر که از هولش با پیژامه راه راه مجبور شده بود تا بیمارستان برود و جلوی پرستارها و دکترها بدوبدو کند، آن هم کسی که لباس برایش خیلی اهمیت داشت. حتماً بعداً که حواسش سرجایش آمده بود کلی خجالت کشیده بود.

حالا وسط این همه کار و دردسر مدرسه و سال آخر و کنکور، باید از مهمان‌های رنگارنگ پذیرایی می‌کرد؛ آدم‌هایی که سال تا سال نمی دیدشان. چند سالی بود که عیدها همة فامیل به سفر می‌رفتند. البته او به بعضی‌ها شک داشت. فکر می‌کرد چه‌طوری همة این آدم‌ها تمام سیزده روز عید را در سفر هستند، ولی آنها نمی‌توانند حتی خرج چند روز سفر را جور کنند. پدر معتقد بود آنها دنبال هتل آبرومند و غذای خوب نیستند و هرجا که ‌شد می‌خوابند و هر چی شد می‌خورند. به عبارت دیگر راحت می‌گیرند و فقط دنبال خوشی‌اند. همین است که در هر شرایطی بهشان خوش می‌گذرد. اما دختر وقتی به غذای بعضی رستوران‌های ارزان فکر می‌کرد، ترجیح می‌داد هیچ سفری را تجربه نکند.

به هر حال همین آدم‌ها از همین چند روز پیش که شنیده بودند دست مادر را شیشه بریده و کارش به جراحی و اتاق عمل کشیده، برای عیادت صف بسته بودند. به خاطر همین موضوع، ناچار بود این چند روز را به جای این‌که جزوه تاریخ هنری را که از دوستش گرفته بود بخواند، به حرف‌های فامیل گوش کند و سؤال‌های این و آن را پاسخ بدهد: چرا این رشته را انتخاب کرده، چرا چاق یا لاغر شده، لباسش را از کجا خریده و چرا چرا چرا... البته دلش می‌خواست که سؤال‌ها در همین حد خلاصه می‌شدند و به مشکلات خانه نمی رسیدند.
 از وقتی که پدر مجبور شد خانه‌شان را اجاره بدهد و خانه کوچک‌تری رهن کند، مدام به خانه قبلی‌شان فکر می‌کرد: اتاق‌های بزرگ و روشن و حیاط دلبازش، گل‌های باغچه؛ مخصوصاً وقتی در بهار، تمام باغچه را بنفشه و شب‌بو می‌کاشتند، بوته‌های زنبق و نرگس گل می‌دادند و درخت اقاقیا هم که غوغای رنگ و رایحه بود. اما امسال فقط چند گلدان کوچک داشتند که از کم نوری خانه رو به افسردگی می‌رفتند.

***

مادر که صبحانه‌اش را خورد، دختر میز را جمع کرد و رفت کمی درس بخواند. خوشبختانه همسایه‌شان دیشب نذری آورده بود و لازم نبود ناهار بپزد. این بهترین فرصت برای درس خواندن بود، چون ممکن بود عصر مهمان بیاید.

اتاق ساکت بود، ساکت ساکت. البته گاهی از خیابان صدای ضبط ماشینی به گوش می‌رسید اما صدای گنجشک‌ها نمی‌آمد. مگر نباید این موقع روز می‌خواندند؟ فصل بهار بود و وقت هنرنمایی آنها. پشت پنجره را نگاه کرد. این‌جا درختی برای آنها نمانده بود. دود خیابان‌ها پرنده‌ها را یک‌جا کوچ داده بود. جزوه تاریخ هنر آن‌قدر قطور بود که نزدیک شدن به آن و شروع کردنش جرئت زیادی می‌خواست. یاد خانه‌شان افتاد. همیشه می‌رفت کنار باغچه و آن‌جا درس می‌خواند. امسال اولین بهاری بود که در خانه خودشان نبودند. فکر کرد نکند ساکنان جدید به باغچه آب ندهند، نکند درخت‌ها و گل‌ها خشک شوند. وسط خواندن جزوه همین فکر‌ها را کم داشت. در بخش امپرسیونیست‌ها، به کاری از مونه خیره ماند. چه باغ زیبایی، چه برکه خوشرنگی. یعنی حوض را آب می‌کنند؟ آن‌قدر ذهنش بازیگوشی کرد و تمام زوایای حیاط خانه‌شان را مرور کرد تا وقت ناهار شد. فقط چند صفحه خوانده بود.

***

به آشپزخانه رفت تا ناهار را گرم کند. کبوتر قلدری که از بقیه درشت‌تر و قوی‌تر به نظر می‌رسید، با نوکش بقیه پرنده‌ها را فراری می‌داد. مگر برنج‌ها تمام نشده بود. نگاه کرد، نان خشک‌ها گوشه آشپزخانه نبودند. حتماً مادر نان‌ها را برایشان ریخته بود.
پدر ظهر که به خانه آمد، خوشحال بود. چشم‌هایش می‌درخشید همان‌طور که لقمه می‌گرفت با صدایی که از خوشحالی جان تازه‌ای داشت، گفت که سفارش بزرگی از یک مجتمع بیمارستانی برای لباس بیماران و کارکنانش گرفته‌اند و شاید بشود تا سر سال  خانه را پس بگیرند. یعنی می‌شد پدر بتواند پول را جور کند  و به خانه‌شان برگردند؟ اگر کارش رونق می‌گرفت، حتما می‌شد، مثل آن وقت‌ها که کار بابا پر رونق  بود و می‌خواستند خانه بزرگ‌تری در جایی بهتر بگیرند، ولی مادر می‌گفت نه، خانه خودشان خوب است‌، مستقل است‌، حیاط دارد، اختیارش دست خودشان است و مهم‌تر این‌که نمی‌توانست در آپارتمان زندگی کند و صبح به صبح چشمش به ده نفر غریبه بیفتد.

یعنی می‌شد به خانه خودشان برگردند؟ این‌طوری مادر مجبور نبود تند تند پنجره‌ها را پاک کند، چون مرد همسایه روبه‌رویی زل می‌زد به پنجره آنها و یک لحظه چشم برنمی‌داشت. بیچاره مادر با آن چادر و روسری در حالی که عرق می‌ریخت، حق داشت روی نردبان هول شود و دستش بلرزد، آخر او به نگاه‌های همسایه‌ها عادت نداشت. مردهای همسایه در خانه قبلی‌شان وقتی می‌دیدند... اصلاً آنها را پشت پنجره‌ها دیده بود؟

***

فردا صبح، دختر هرچی نان خشک و برنج مانده داشتند برای کبوترها ریخت و زیر لب از آنها خواست دعا کنند عمو داوود پول بابا را پس بدهد تا آنها به خانه خودشان برگردند. اگر برگشتنشان حتمی می‌شد، قول می‌داد که تا این‌جا هستند برایشان غذای بیشتری بریزد و نگذارد کبوتر قلدر کتکشان بزند. قول داد که در خانه خودشان هم برای کبوترها غذا بریزد و کبوترهای مزاحم را دور کند.