بار اول
در نوبهار زندگی بودیم. در گرماگرم غروبی تابستانی، در پشتبام رستورانی در خیابان شاه سابق و جمهوری اکنون، سرشار از شوق و تشنه دیدن و شنیدن؛ همراه چند همکلاسی و هم دانشکدهای: کامران بزرگنیا، رضا فیاضی، اکبر سردوزآمی و حسین زنوزی و ... به گپ و گفت دوستانه ... که ناگاه چندنفر از پلههای رستوران به پشتبام درآمدند... زنوزی که آن زمان در تلویزیون فیلمبردار بود، با دیدن آن چندنفر گفت: «محمد نوری ... محمدنوری...»
نقش خیالم به واقعیت پیوست. از نزدیک دیدمش، خرم و خندان و صدای گرماش انگار از دوردستترها در دلم جان گرفت که میخواند:«ای صدای گرم آبشاران/ ای شب مهتاب کوهستان/ تو چون بهاری، بهار بیپاییز/ ز عطر خاک تو گشتهام لبریز/ ... به دشت تشنه، شکوه بارانی/ سرود پاکی، شعر بهارانی ...»
بار بعد
در بهار جوانی، درست اوایل انقلاب، در منزل دوستی از دوستان گرمابه و گلستان، احمد ذکریا همدانشکدهای و نقاش باذوق و خوشسلیقه (اکنون بیستسالی است از او بیخبرم، هرچند گشتهام نشانی از او نیافتهام. گویا در آلمان ساکن است) بخت یار شد و دیداری دیگربار از محمد نوری نصیبم شد. پنجاهساله مینمود و ما آن زمان در حوالی بیست، بیست و دوساله. خوشحال و کنجکاو به گوشهای خزیدم و مجذوب رفتار و گفتار نجیبانه و کنش و منش بزرگوارانهاش شدم... صدای با ابهتش شورانگیز و در عین حال همچون لالایی نرم و مخملینی آرامش میبخشید و بر دل مینشست:«صدا صدای مهتاب/ امید و امید که جاودان شود بهاران/ صدا صدای آفتاب....»
و بعدترها
هرچه بیشتر و بیشتر و از نزدیک و نزدیکتر افتخار همنشینی و همکلامی استاد را پیدا کردم، دانستم که راست بوده هرآنچه دربارهاش شنیده بودم و میشنیدم: «چه شریف و چه ظریف و نجیب!» اندیشهمند و غمخوار سرزمینش ایران، عاشق وطن. دم گرمش تسلیبخش زخمهای میهن، و صدای زلالش چون «بهار پرترانه»، «چون امید بیکرانه» آرامبخش و نوازشگر دلهای هممیهنانش. از خطه سرسبز و زیبای «گیلان جان» گرفته تا سرزمین دلیران و شیران: آذربایجان، تا کردستان پرصلابت و خراسان و فارس باحلاوت ... «ای ایران، ایران/ گلزار سبزت دور از تاراج خزان/ جور زمان / ای مهر رخشان / ای روشنگر دنیای من به جهان / تو بمان /... سبزی صد چمن / سرخی خون من / سپیدی طلوع سحر / به پرچمت شسته / شرح این عاشقی / ننشینید در سخن / بمان که تا ابد / هستی ام به هستی تو بسته . . .»
از آن پس
دوستش میداشتم ... دوست داشتنی بود... و هر بار که مجالستی و موانستی دست میداد، از زبان و کلام مهرآمیزی که از سر لطف به تعریف میگشود، شرمندهاش میشدم... «از رنج دوران بردن / از خون دل خوردن / از پوشیدن و خطر کردن ... برای آنکه ایران خانه خوبان شود / برای آنکه ایران گوهری تابان شود...»
... و او چقدر فاطمه را دوست میداشت! آن سالها، هر بار که در حضورش بودم بلااستثنا باید فاطمه را برایش میخواندم: «فاتمه دو چاوی مستت / شی تی که ردم فاتمه ...» و چند بار پیشنهاد کرد «فاتمه» را دو صدایی و همراه با هم بخوانیم در یک اجرای صحنهای و یا برای یک آلبوم. («فاتمه» آهنگی است کردی و ریشه و مبدا آن به کردهای کردستان سوریه برمیگردد. بعدترها «ماموستا علیمردان» از نامداران و ناموران آواز کردستان عراق شعری مناسب از شاعری کرد بر نگین آن آهنگ سوار میکند و به زیبایی میخواندش. فاتمه آهنگی است که چه کرد و چه غیرکرد آن را دوست میدارند...) اما دردا ودریغا این اتفاق هیچگاه محقق نشد.
... و چند گاهی بود و چند سالی بود که فقط از طریق تلفن احوالپرس حال و روزگارانش بودم و افتخار دیدارشان را نداشتم و تا اینکه خبر کسالتش را شنیدم و به عیادتش شتافتم، اما گویا احوالش چنان نبود که بشود ملاقاتش کرد.
و سرانجام و واپسین بار
روز شنبه نهم مرداد هشتاد و نه. عیادتش در بیمارستان جم باز هم میسر نشد. ساعت یازده شب همان روز، خبر دردناک درگذشتش از طریق sms رسید: «محمد نوری به دیار باقی شتافت.». محمد نوری درگذشت بیآنکه غروب کرده باشد، هنرمندی که تسلای صدایش در بدرقه پیکر بیحیاتش، دو روز بعد، صبح دوشنبه در حیاط وداع ارشاد، در تابوت مرگ، همراه با کاروان مرگ، روانه دیار باقی شد. همزمان و همزبان با حسین منزوی و محمد نوری گریستیم و خواندیم: «نمیشه غصه ما رو / یه لحظه تنها بذاره ...» و خواندیم همراه هم: «آه، ... ای وطن... نام تو... همیشه بر لبم، با ... مهر تو... ستاره ... درخشد ... بر شبم / به دشت تشنه شکوه بارانی / سرود پاکی،شعر بهارانی / به سینه من کلام جاویدی / به چشم من تو، چو نور خورشیدی...»
صدیق تعریف-شهریور 1389