برخی از مفسران، «جنایت و مکافات» را از درخشانترین آثار جنایی انگاشتهاند. اگر وقوع قتل، ردگیری و پیجویی و... سرانجام گرهگشایی و یافتن قاتل از پی تلاشی پیگیر و هوشمندانه، مشخصه یک داستان جنایی یا پلیسی باشد، پس این شاهکار نویسنده بزرگ روس را نمیتوان در ژانر پلیسی و جنایی قرار داد. قاتل در همان اوایل داستان، جنایت خود را آشکارا به نمایش میگذارد. پلیس یا بازپرس داستان، بیشتر روانشناس است تا پلیس.
خواننده نه با پلیس که با قاتل، همدردی میکند و با سرشک دیده، نجات او را از خدا میطلبد. قدرت نابغه روس همچون نیرویی شیطانی، خواننده را به همدردی تنشآلودی با پستترین افراد، با راسکُلنیکوف قاتل، با مارمالادف دائمالخمری که دخترش با خودفروشی خرج شرابخواری او را فراهم میکند و با سونیا دختر جوانی که در منجلاب فساد و تنفروشی فرورفته است برمیانگیزد.
این انسانهای مسکنتزده گرفتار در بنبست لاعلاج، همه به پول نیاز دارند؛ اما این صرفا وجه فرعی داستان است. پول پیرزن مقتول حتی برای نجات خواهر راسکُلنیکوف از ازدواج ناخواسته با پیر کفتاری رذل خرج نمیشود، حال آنکه مثلا در آثار بالزاک، پولی که قهرمان داستان از دزدان متقی میرباید، اغلب به کار گرفته میشود. جنایت و مکافات قربانیان جامعه ستمگری را پیش چشم ما مینهد که جملگی به آخر خط - به همان مرزی که خودکشی تنها راه فرار گذار از آن مینماید - رسیدهاند.
«جوان! میدانی هیچ جایی برای رفتن نداشتن یعنی چه؟»
این جمله مارمالادف را در حال سیاهمستی به یاد آورید. تنها داستایوفسکی میتواند از غرقشدگان در پستترین منجلابها، چنین سمفونی باشکوهی خلق کند. تنها داستایوفسکی میتواند از مرثیه، حماسه بسازد.
نه تنها جاذبه این فروافتادگان در قعر پستی و بدبختی، که گرایش مقاومتناپذیر آنها نیز در اصل، نه به پول برمیگردد، نه به نوعی اعتراض از آنگونه که مثلا در «مادر» ماکسیم گورکی میبینیم؛ فروتنی، اراده به سوی حقارت و خاکساری و اعتراف به گناه در علنیترین موقعیت، مضمون مکرر در اغلب آثار داستایوفسکی است. آنا گریگوریونا همسر آخر داستایوفسکی در خاطراتش نقل میکند که یک بار حین تندنویسی رمان قمارباز بهشدت از نویسنده محبوب و همسر آیندهاش نفرت پیدا میکند و آن وقتی است که نویسنده از زبان قهرمان داستان، بر «حقارت» درود میفرستد.
آیا حق با گریگوریونا بود؟ شاید شما و هر کس، حق را به این منشی و تندنویس جوان و سادهاندیش بدهید نه ذهن آتشفشانآسای نابغهای که به او دیکته میکند. با این همه وقتی چنین ذهنی مضمونی را با آن همه سختسری در اغلب آثارش به گرایش اشخاص داستان قلب میکند، خواننده مشکل بتواند در پی حقیقتی در این خاکساری نباشد. هر چه باشد، صرافت طبع در کبر و غرور – که یک معنای آن فریب است – چیزی میبیند که پردهپوش ناتوانیهای شخص متکبر و مغرور است. چنین شخصی خود را از همه میپوشاند، حتی از خود. بر عکس، داستایوفسکی به عنوان یک پیام مسیحایی، انسان را به خاکساری عاری از ریا فرا میخواند.
این فراخوانی میتواند فراتر از پند و ارزش اخلاقی باشد. وقتی انسان تمسخر خویش را میآغازد، به خود نزدیکتر از پیش شده است. صراحت با خود و دیگری، لاجرم فروپاشی بخشی از پشتوانههای نگهدارنده مقام فردی و اجتماعی را در پی دارد. این فروپاشی هماره پیشاپیش در وجود وانمودین هر کس به کمین نشسته است. آغاز «مسخ» فرانتس کافکا دقیقا لحظه بروز این فروپاشی را به نمایش میگذارد.
گرگور رامسا خود را حشرهای غولآسا مییابد. ترجمان فلسفی اعتراف مسیحایی داستایوفسکی و خود حشرهیابی کافکا میتواند چنین باشد که فلسفه یا دستکم نوعی از فلسفه که زاده زمانه ماست، فلسفهای است که نه از حیرت آغاز میشود و نه از وحشت؛ نه از سر شوق معرفت است نه برای کشف اقالیم نخستین، بل فلسفه یا تفکری است که از یافتن - یافتن خود راستین - و فروپاشی خود وانمودین آغاز میشود.
بسی بعید است که این خودیابی با کبر و احساس عظمت همراه شود. بر عکس، تقریبا میتوان گفت که خودیافتن با خودراحقیریافتن، یکی است. شاید این، آن حقیقت نهفته در خاکساری داستایوفسکی باشد؛ میماند این پرسش که آیا هاله مقدس و نجاتبخشی که نویسنده روس به قامت این حقارت میپوشاند، چیزی زائد و مبالغهآمیز است یا بهراستی دروازه رستگاری است؟