مریم قنواتی: گاهی در شهر اتفاق‌هایی می‌افتد، غیر از آنچه معمول همیشه است. گاهی کشور دچار اتفاقی می‌شود که شهر و به‌دنبال آن مردم شهر را درگیر خودش می‌کند.

جنگ یکی از این اتفاق‌هاست. سی سال از آن روز می‌گذرد؛ روزی که آغاز دفاع ما بود از مرز و بوم و دین و ایمان‌مان در برابر تجاوز صدام و نیروهای بعثی. سی‌سال از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گذرد. در گذر این سال ها، روزهایی بود شیرین، روزهایی هم بود تلخ؛ روز اول جنگ اما از آن روزهای تلخ بود؛ آن قدر تلخ که حتی شیرینی یاد خبر آزادی خرمشهر از تلخی‌اش نمی‌کاهد.

اولین آژیر قرمز
تازه از سفر برگشته بودیم. هنوز چمدان‌ها را باز نکرده بودیم. هنوز اسباب و وسایل را سر جاهایشان نچیده بودیم. یادم نیست از سفر چه آورده بودیم؛ اما خوب یادم هست که من و برادرم، هر کدام یک کیف مدرسه خریده بودیم که برای خریدش پدر و مادرمان را کلافه کرده بودیم از بس که در مغازه‌ها دنبال خودمان کشیده بودیمشان.
فردا اول مهر بود، اولین روز مدرسه. مدام به کیف و روپوش‌هایمان سر می‌زدیم تا از بودنشان مطمئن شویم! به عادت همیشگی مادرم، رادیو روشن بود و گاه و بی‌گاه مجری برنامه‌ها اعلام می‌کرد آژیری که پخش خواهد شد آزمایشی است و ما گوشمان را تیز می‌کردیم تا یادمان بماند آژیر قرمز کدام است و آژیر سفید کدام...
نشسته بودیم سر سفره ناهار. مامان با همه شلوغی آن روز برایمان سبور1 پخته بود که هرچه تهیه‌اش زحمت دارد، خودش لذیذ و خوشمزه است!صدای اخبار رادیو بلند بود که ناگهان قطع شد: «توجه، توجه؛ علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل خود را ترک و به پناهگاه بروید.» بهت‌زده به هم نگاه کردیم. لقمه در دهانمان ماند. آزمایشی بود؟... واقعی بود؟... در همین حال‌ها بودیم که تلفن زنگ زد. پدرم از پشت خط با صدایی نگران یادآوری می‌کرد فلکه آب و گاز را حتماً ببندیم و گوشه‌ای پناه بگیریم تا خودش را برساند. مادرم هم از این طرف خط هراسان التماس می‌کرد تا سفید شدن وضعیت صبر کند و بعد بیاید... این اولین آژیر قرمز واقعی‌ای بود که شنیدم.

ضدهوایی
عصر که می‌شد، دوچرخه‌هایمان را برمی‌داشتیم و با دوستان هم‌محله‌ای می‌رفتیم بازی. شط2 از ما دور نبود؛ اما به پدرم قول داده بودیم فقط نزدیک خانه بازی کنیم. یک دفعه یکی از بچه‌ها که سر به هوا‌تر بود، به آسمان اشاره کرد و دایره‌های قرمزی را نشان همه داد که پشت سر هم حرکت می‌کردند. با هیجان گفت که هواپیماهای دشمن‌اند و بلافاصله شروع کردیم به شمردنشان. یک، دو، سه، چهار... ده... دوازده... چراغ‌ها خاموش شدند... دوباره شمردیم... یک، دو، سه... هفت... باز چراغ‌ها خاموش شدند! آن‌قدر شمردیم و شمردنمان به هم خورد تا به این نتیجه رسیدیم که مخصوصاً چراغ‌هایشان را خاموش و روشن می‌کنند تا کسی نتواند آنها را بشمرد!
بعداً فهمیدیم که این چراغ‌های قرمز در واقع گلوله‌های ضدهوایی هستند که از پدافندها شلیک می‌شوند تا هواپیماهای دشمن نتوانند به شهر نزدیک شوند. اینها را پدرم برایمان گفت.

ترکش
شب‌ها خنک بود و چه کیفی داشت توی بهار خواب، داخل پشه‌بند خوابیدن! غروب که شد، پدرم ماشین را آورد جلوی بهارخواب پارک کرد تا اگر نصفه‌شبی عراق حمله کرد، ماشین پناهمان باشد و گلوله‌ها به ما نخورد!
فردا صبح که از خواب بیدار شدیم، یک ترکش نسبتاً بزرگ در حیاط پیدا کردیم کنار بوته پرگل شا‌پسند، نزدیک چرخ عقب ماشین. چه‌قدر خدا را شکر کردیم که ترکش به باک ماشین نخورده بود!

دمپایی‌های لنگه‌به‌لنگه
چند روز گذشت. حمله‌ها شدیدتر شده بود و صدای انفجارها نزدیک‌تر. همسایه‌ها یکی‌یکی محله را ترک می‌کردند. یکی‌شان آمد به مادرم گفت که همه دارند می‌روند آبادان. شما هم بیایید برویم. قرار شد با آنها برویم و کسی به پدرم اطلاع دهد که می‌رویم آبادان، منزل خاله‌ام.
مادرم که تا آن موقع ما را زیر چادرش پناه داده بود، با عجله سوار ماشینمان کرد؛ اما بعد فکر کرد ماشین را برای پدرم بگذارد تا بتواند با بنزین کمی که در باکش بود، خودش را به آبادان برساند. سوار ماشین همسایه شدیم و تا منزل اقوامشان در آبادان رفتیم. تازه آن‌جا بود که مادرم متوجه شد موقع ترک خانه، آن‌قدر عجله کرده که نه فقط کیف پولش را جا گذاشته که به جای کفش، دمپایی لنگه به لنگه پایش کرده است!

در مدرسه
چهل روز از سقوط خرمشهر گذشته بود. در شهری دور از هیاهوی جنگ، در مدرسه‌ای نزدیک منزل مادربزرگم ثبت‌نام کرده بودیم و به جای کیف‌های نو و قشنگمان، به نوبت از یک کیف پارچه‌ای که مادرم دوخته بود استفاده می‌کردیم. با این حال این‌قدر سرگرم درس و مشق بودم که فراموش کرده بودم چهل روز است از پدرم بی‌خبرم. آخرین باری که تماس گرفته بود کوتاه و باعجله فقط گفته بود که زنده است و سالم و نگران نباشیم! بعد از آن بود که شنیدیم با همه فداکاری‌ها و استقامت مردم، شهر دست عراقی‌ها افتاده.
سر کلاس نشسته بودم. زنگ هنر بود و من با تمام حواس سعی داشتم با قلم نی‌ای که دستم بود، «ادب مرد به ز دولت اوست» را تا حد ممکن زیبا بنویسم. ناظم مدرسه در کلاس را زد و بعد از آن که با خانم معلم صحبت کرد، از من خواست همراهش به دفتر بروم. در مسیر کوتاه کلاس تا دفتر گفت کسی آمده و می‌خواهد مرا ببیند. تعجب کردم. چه کسی برای دیدن من به جای خانه‌ مادربزرگ، به مدرسه آمده است؟ دیدمش؛ مردی بود ژولیده، با ریش‌ها و موهایی بلند و نامرتب. صورتی لاغر و آفتاب‌سوخته، با اندامی تکیده. چند لحظه خیره نگاهش کردم و بعد... خدای من... پدرم بود!

1. سبور: نوعی ماهی که به صورت شکم‌پر و در تنور (یا فر) پخته می‌شود.
2. شط: جنوبی‌ها به رودخانه کارون شط می‌گویند.

منبع: همشهری آنلاین