تاریخ انتشار: ۷ مهر ۱۳۸۹ - ۱۵:۵۹

حدیث لزرغلامی: تازگی‌­ها فیلمی دیده‌­ام که مال 10 سال پیش است. پر از آدم­‌هایی که آن‌وقت‌­ها جوان و خوش بر و رو بودند. سرحال و سردماغ. آدم‌­هایی که حالا بعضی­‌هایشان نیستند. بعضی‌­هایشان مریض‌اند و بعضی‌هایشان همان­‌طور مانده‌­اند.

کمی شاید چین و چروک روی دست‌هایشان بیشتر شده باشد یا مکث میان کلماتشان توی حرف زدن. یک فیلم خانوادگی بود؛ ولی حال مرا خیلی عوض کرد. مقایسه­ بعضی از آن آدم­‌ها که هنوز زنده بودند، مقایسه­ نگاه‌شان به مسایل، این‌که آن‌وقت­‌ها چه‌جور آدم‌­هایی بودند و حالا چه‌جور آدم‌هایی هستند! فکر این‌که یک آدم چه‌قدر می‌­تواند عوض شود. فکر این‌که من چه‌قدرعوض خواهم شد؟

***

من عکس گرفتن را دوست دارم. نه به‌خاطر خودشیفتگی خفیفی که در من هست. بیشتر به‌خاطر این‌که عکس‌‌ها حافظه­ تصویری مرا درباره خودم حفظ می‌­کنند. وقتی به عکس‌های قدیمی‌­ام نگاه می­‌کنم به خاطر می‌‌آورم که من چه‌جور آدمی بوده‌­ام و چه‌جوری فکر می‌کردم آن لحظه. آن لحظه­ به‌خصوص دلم چه می­‌خواست و حالت چشم‌­هایم چه‌طور بود.
حالت چشم‌­هایم به من می‌­گوید که من توی چه عالمی بودم آن وقت­‌ها. بعد می­‌روم توی آینه به خودم نگاه می‌­کنم. حالت چشم­‌هایم را می‌بینم و مقایسه می‌کنم حالای خودم را با حالای آن‌وقت ­هایم. من عوض شده‌ام؟

***

من یادداشت روزانه نوشتن را دوست دارم. وقتی که شروع به نوشتن می‌کنم معلوم نیست که تا کی ادامه دارد نوشتنم. همین­ طور پشت هم. مثل یک باران شب تا صبح. با وحشی­ گری دردناک و زیبایی که روی کاغذ می‌­آید. من می‌­نویسم تا خودم را به خاطر بیاورم. تا خودم را به خاطر داشته باشم. چیزی را از خودم از قلم نمی‌اندازم. بعد می­‌گذارم دفترچه‌­ام پر شود.
سیاه شود. بعد قایمش می‌کنم. انگار خودم را قایم کرده باشم. توی گنجه. توی کمد کتاب­‌ها. بعد ماه‌های دیگر، بعضی‌­وقت‌‌ها چند سال بعد می‌روم سراغ دفترچه. یعنی رفته‌­ام سراغ خودم. به دفترچه سر می‌­زنم. یعنی به خودم سر زده‌ام. دفترچه را مرور می‌­کنم. یعنی خودم را مرور کرده‌ام. بعد می‌­بینم که تعجب نمی‌کنم از یک جمله‌­هایی! این منم! خودم را می‌شناسم. بعد می­‌بینم تعجب می‌کنم از بعضی جمله­‌ها.
نه! این من نیستم! دیگر خودم را نمی‌شناسم. من واقعاً یک روزی این‌طور فکر می­‌کردم؟ حالم بد می‌شود. از نگاهی که آن­وقت­‌ها داشتم. بعد حالم خوب می‌­شود. از این‌که امروز دیگر آن‌طوری فکر نمی‌­کنم! من تغییر کرده‌­ام! خدا را شکر! من می‌توانم تغییر کنم!

***

خوب است که آدم عوض بشود. بدون این‌که خودش بفهمد، در طول زمان. ولی از آن بهتر این است که آدم خودش را تغییر بدهد. یعنی به محض این‌که فهمید این امکان برای یک آدم وجود دارد که خودش را عوض کند، از این امکان استفاده کند! چرا که نه؟ حیف نیست. آدم می‌­تواند مثل فصل­‌ها باشد. بهار بشود. پاییز بشود. می‌­تواند یک رودخانه باشد. برود. می­‌تواند خمیر عروسکی باشد. شکل بگیرد. آب باشد.
برود توی یک جام آبی خوش‌رنگ. آن شکلی بشود. نه این که دیوار سیمانی باشد که بایستد یک جایی و هر کس که به او نزدیک می­‌شود فقط متوقف شود. کسی که شکل نمی­‌گیرد. کسی که امیدی به تغییرش نیست. کسی که عکس‌­ها، فیلم‌­های خانوادگی و یا یادداشت‌­های روزانه‌اش و خودش و چهره‌­اش توی یک آینه همه یکی باشد، چه خطرناک است. چه خطرناک‌اند این آدم‌­ها! مثل شیطان که هیچ عوض نمی‌شود. همیشه شیطان است. همیشه همان است که بود. با همان فکرهای خبیث.
نمی‌­شود امیدوار بود که یک شب شیطان را دعوت کنیم و در مناظره‌ای قانعش کنیم که دست از کارهایش بردارد. نمی‌توانیم امیدوار باشیم که با حرف، التماس، تهدید، تشویق تغییرش بدهیم. نمی‌­شود آرزو کرد که او یک شب خوابی ببیند که منقلبش کند. به همش بریزد و بعد به خاطر خوابی که دیده تصمیم بگیرد که برگردد و اشتباهاتش را جبران کند! یا این‌که از این به بعد راهش را عوض کند! شیطان همیشه همین است! و تغییر یک چیز کاملا انسانی است.

زیباترین هدیه­ خداوند است به انسان «تغییر کردن».

منبع: همشهری آنلاین