این تقسیمبندی هنوز هم در راستای آرای هگل معتبر است. در میان طرفداران هگل گروهی بودند که به هگلیهای جوان شناخته میشدند. آنها با تفسیر خاصی از فلسفه هگل به نقد آرای وی نیز میپرداختند. ماکس اشتیرنر از جمله هگلیهای جوان بود که برخی از مفاهیم هگلی را به باد انتقاد گرفت. جنبه دیگر کار اشتیرنر، نقدهای وی بر لیبرالیسم بود. بهنظر وی لیبرالیسم با وجود برخی پیامدهای مثبت در مجموع به اسارت انسان انجامیده است. مطلب حاضر خلاصهای است از نقد وی برهگل و به تبع آن لیبرالیسم.
مکتب هگلیهای جوان، در حدود 2دهه از 1830 تا 1848 با اندیشههای بنیادین هگل در کشاکش بودند.
این مکتب از شاگردان مستقیم و همچنین از شاگردان ِغیرمستقیم هگل از جمله فوئر باخ، مارکس، انگلس، هس، اشمیت و برخی دیگر تشکیل شده بود. شارحین برآنند که شروع به کار این مکتب با کتاب اندیشههای در باب مرگو نامیرایی فوئر باخ و نقطه انتهایی آن اثر کارل اشمیت قلمرو فهم و فرد بوده است. این مجموعه فکری طی دو دهه به نقد و واکاوی پیچیدگیهای خاص ِ تفکر هگل پرداختند، البته در این راه اغلب اختلافنظرهایشان بیش از اشتراکات فکریشان بود.
ماکس اشتیرنر، یکی از اعضای مکتب هگلیهای جوان بود که با اثر عمدهاش خود و آنچه از اوست، به نقد تاملات هگلی پرداخت و دامنه نقادی وی به سیاست لیبرال هم رسید. اشتیرنر هگلگرایی را به یک نظام به نهایت دیالکتیکیاش رساند و آن را به ضد خود بدل کرد. اشتیرنر مدافع یک خودگرایی مطلق فردی بود و همین مسئله وی را رودروی فهم هگل از انسان قرار میداد. بر اساس تفسیر الکساندر کوژو از فرازهای دیالکتیک ارباب و بنده، انسان هگلی، انسانی انضمامی است؛ یعنی هگل فرد را نه یکه و تنها - مثل فهم دکارتی از سوژه- بلکه آن را چیزی گشوده به روی «دیگری» میبیند. دیگری همواره جزئی از شاکله وجودی فرد است و همیشه موضوع میل وی است، همانطور که خودش نیز موضوع میل دیگری است. وجود انسانی به زعم هگل، وجودی انضمامی است و نیازمند تأیید دیگری ولی از نظر اشتیرنر در این صورت این «خود»ِ فردی است که از میان میرود و دیگری جزئی از بُعد ِ وجودیاش میشود و استقلال فرد را خدشه دار میکند.
بعد از نقد هگل، اشتیرنر به نقد فوئر باخ میپردازد. اشتیرنر معتقد است که فوئر باخ یک ذات و یک ماهیت به نام «انسانیت» را به وجود فرد حقنه میکند و فرد را بر آن میدارد که دائما خود را با آن هماهنگ سازد. به زعم وی ایستار فوئر باخ در باب انسانیت منکر تفاوتهای فردی است چون که همه اشکال و تمایزات انسانی را در یک ذات متعالی هضم و جذب میکند.
اشتیرنر در اثرش خود و آنچه از او است بهشدت مخالفِ آرمانهای کلی و جهانشمول روشنگری است؛ آرمانهایی چون آزادی، تساوی، حقیقت علمی، انسانیت و چیزهایی از این قبیل. از نظر وی این آرمانها فرد را از خود غافل میکنند و آن را همواره قربانی آرمانهای انتزاعی بیرونی میکنند. اشتیرنر آرمانهای روشنگری را به سان مکانیسمی سرکوبگر در جهت امحاء و اضمحلال تفاوتهای فردی میدانست؛ چون این آرمانها افراد متفاوت را به یک آرمان انتزاعی تقلیل میدهند و بدینسان فرد را از خود بیگانه میکنند.
اشتیرنر نقد رادیکالی از لیبرالیسم ارائه داد. به زعم وی، زمانی لیبرالیسم فرد را از تاریکاندیشی و مطلق گرایی سیاسی رهانید ولی همزمان خود بر فرد غلبه یافت و فرد را به واسطه اعمال انضباطی و بهنجارساز به انقیاد درآورد. اشتیرنر معتقد است که پشت چهره لیبرالیسم سیاسی، مجموعهای از استراتژیهای بهنجارسازی و تکنیکهای انضباطی به منظور سوژهسازی طراحی شده است تا فرد را بدل به سوژهای رام برای القای آرمانهایش بکند.
وی ادعاهای آزادسازی فردی را حد اعلای انقیاد و سرکوب میداند. از این چشمانداز، سوژهای که به واسطه گفتمان لیبرالیسم ساخته میشود از آنجایی که خود را نقطه آرمانی روشنگری مییابد، دیگر هویتهایی را که با این آرمانها همخوانی ندارد بهعنوان غیر و بیگانه پس میزند و مجموعهای از هویتهایی حاشیهای و طرد شده را تولید میکند و دقیقا بهواسطه همین هویتهای مطرود است که سوژه لیبرال ساخته میشود و خود را عام و جهانشمول نشان میدهد به زعم اشتیرنر، لیبرالیسم منطق جدیدی برای سلطه است، یک تکنولوژی انضباطی که بهواسطه هنجارها و آرمانهایش فرد را از خود بیگانه کرده و افراد را در قالب جدیدی پیریزی میکند. مسئلهای که نقد اشتیرنر را با نقادی اندیشمندان متاخرتر چون فوکو پیوند میزند این است که به زعم اشتیرنر، لیبرالیسم از طریق سرکوب آشکار اعمال نمیشود؛ بلکه سازوکار لیبرالیسم خیلی زیرکانهتر و ماهرانهتر است؛ یعنی از طریق برساختن فرد در حول و حوش یک سوبژکتیویته، فرد را چنان طراحی میکند که خود بر خویشتن غلبه مییابد.
میتوان گفت، در واقع اشتیرنر یکصد سال قبل از فوکو چهره دوم ادعاهای روشنگری و لیبرالیسم سیاسی را آشکار کرد و نشان داد که پشت زبان حقوقی، آزادیها و آرمانهای جهانشمول ِ لیبرالیسم، شبکهای از تکنیکهای انضباطی و اعمال بهنجارساز برای بهقاعده کردن فرد طرحریزی شده است. اشتیرنر بر آن است که لیبرالیسم یک ذات انسانی را پی میریزد و همه اشکال انسانیت باید با آن مطابقت یابند و در غیر این صورت ناهمسان پنداشته میشوند.
مقوله انسان بورژوا، همان آرمان عام ِ سیاست لیبرال است که دیگر هویتها به آن تقلیل مییابند و از این رو وی لیبرالیسم را منطق ِ سوژهسازی مدرن میداند که با بنا نهادن یک ذات عام ِ انسانی دیگر اشکال زندگی را مسدود میکند. نقد وی از فرایند سوژهسازی سیاست لیبرال، وی را با تفکر پساساختارگرایان و منتقدان روشنگری مثل فوکو و دلوز مرتبط میکند. از نظر فوکو و دلوز، سوژه لیبرال برساخته نهادها، گفتمانها و هنجارهای انضباطی است که او را به یک فرد بهنجار بدل میکنند. این نهادها و گفتمانهای بهنجارساز از آنجایی که به نام عقلانیت، علم و آزادی اعمال میشوند، داعیه فراگیری و جهانشمولیت دارند ولی این در صورتی است که خود ِ این عقلانیت و آزادی بدل به شکل نوینی از سلطه میشود که سازوکارهای خاص خود را دارد.اشتیرنر در واقع با کالبد شکافی سازوکار سیاست لیبرال، به کشف مکانیسم انضباطی لیبرالیسم نایل آمد. از نظر وی جامعه لیبرال، جامعهای انضباطی است که فرد در آن صرفا از یک محیط بسته به محیط بسته دیگری میرود و همواره تحت شرایط انضباطی بهسر میبرد. اشتیرنر با گذر از لیبرالیسم سیاسی و همزمان با طردِ آرمانهای پوسیده روشنگری، به مرحله مابعد لیبرال قدم مینهد که در آن افراد به هیچیک از آرمانهای کلی و تمامیت طلبانه روشنگری ارجاع داده نمیشوند و هر فردی تفاوتها و خاص بودگی خود را حفظ میکند.
بهزعم وی، فرد خودش را تنها بهواسطه ساختن بر اساس یک شکل جدید از سوبژکتیویته و استقلال میتواند از قید و بند محدودیتهای ساخته لیبرالیسم رها کند. اشتیرنر از ساخت شکل جدیدی از استقلال فردی که آن را مالکیت بر خویشتن یا خودبودگی (ownness) می نامد سخن میگوید. مفهوم خودبودگی اشتیرنر به نوعی از فاعلیت اشاره دارد که به صورت تثبیتیافته و نامتغیر پی ریزی نشده بلکه بر اساس تملک فرد بر خویشتن بنا میشود. خود بودگی به هیچیک از آرمانهای روشنگری تقلیل نمییابد، بلکه بهواسطه گسست از آرمانهای جهانشمول و هویتهای ذاتگرا بر قدرت خود تعیینگری فرد میافزاید.