اول نوشت: «این نوشتار به واژه «خدا» به مفهومی که در یکتاپرستی و یکتاپرستی نوبتی به کار میرود، میپردازد. برای مفهوم یزدانپرستانه کلی به الوهیت بنگرید.»
پایینتر نوشت: «خدا نام اطلاق شده در فارسی به موجود آفریدگار جهان؛ اما متمایز از آن، در نظامهای ایمانی است، خواه این خدا بهصورت یکتا در یکتاپرستی مطرح باشد، یا به صورت الههای در کنار دیگر خدایان که در چندخدایی طرح می شود. همچنین چه ارتباطش را با جهان حفظ نموده باشد و چه در امورات آن دخالت نکند. خدا متداولترین واژهای است که به آفریدگار فراطبیعی ناظر جهان اطلاق شده است. متکلمان ویژگیهای گوناگونی را به مفاهیم متعدد خدا نسبت دادهاند. از معمولترین این ویژگیها میتوان به علم مطلق، قدرت مطلق، حضور در همه جا در آن واحد، خیر اعلی بودن، بسیط بودن و وجود داشتن ضروری اشاره نمود. همچنین خدا بهعنوان وجودی مجرد و شخصیوار؛ مرجع تام تعهد اخلاقی و بزرگترین موجود قابل تصور، تلقی شده است.»
زبانم لال است؛ لال ِلال ِلال!
خدایا؟!
انگار تو را نمیفهمم! هستی، و من چه ساده یاد تو را در لحظههای مبهم حیات گم میکنم. لحظههای سرخوشی و بیعاری...
بودنت را کتمان میکنم تا زیر بار گناههای پیاپی بیهوش نشوم و فراموشم میشود که این کتمان، عین بیهوشی است...
روزهاست خود را آزاد مینامم و آزاده، با آن که میدانم سر بر سینه اسارت گذاشتهام!
پناهم بده! تنهایم... تنهای بیتو!
روزهاست دست تنهایی را میبوسم و لحظههای پر از تشویش او را در آغوش میکشم و میبویم ...
میدانم هستی، این منم که نیستم!
پشت نقاب تاریک تنهایی، دلم را قاب کردهام تا چیزی باشد برای دوستی! تو در دلم هستی، از قاب دلم برایم از بودنت میگویی، میگویی که هستم با تو، تویی که نیستی، تویی که مرا بین هجوم رخدادها گم کردهای!
و زمانی میخوانمت که تنهایی با گوشت و خونم عجین است! پرم از اشک و گلایه!
دستم از دوستیها خالیست!
آنوقت زیر گوشم میخوانی:
«هنگامه تنهاییات، در لحظات اندوهت، آن هنگام که میخواهی به یادت بیاورند در امتداد لحظههای بیکسی، بخوان مرا، بخوان مرا که آغوشم برای حضورت باز است... میپذیرمت حتی با دامانی پر گناه، شیرینی توبهات را هم به جانت میچشانم، آنوقت تو هستی و من، آنوقت تو هستی و همه چیز، تو هستی و همه کس، تو هستی و دنیایی، تو هستی و آفرینندهات!
و وقتی که با او هستی، همه چیز نیز از آن توست! تو را برای خودم برگزیدم! بنده خودم باش نه همه متعلقات من!»
میگویم: «اهدنا الصراط المستقیم»... آنوقت دستم را میگیری. به گامهایم جان میبخشی!
آن زمان من پر از آرایهام!
پرم از بودن؛ که بود و نبودم تو می شوی و بودنم با بود تو معنا میپذیرد!
من میمانم و تو!
تنهایی!...