رفقا! چارهای نیست جز اینکه تندتند بگویم و بروم. همه عجله دارند. تایمر به دست گرفتهاند و حساب میکنند هر تست را میتوانند در چند ثانیه بزنند. هر ثانیه کمتر، دو رتبه جابهجا میشود. خلاصه ماجرا اینکه امسال کنکور داری و همه هم و غمت را گذاشتهای که وارد دانشگاه شوی. هزار تا برنامه در مغزت رژه میروند که تو کردهایشان توی قفس و کلیدش را قایم کردهای جایی دور، که مبادا شبی و نصفهشبی به جای دو صفحه درس خواندن و چهار تا تست زدن بلند شوی و بروی سراغ کارهای دیگر. چهمیدانم مثلاً اینترنت، تلویزیون، دوست و آشنا، مجله و روزنامه.
تجربه جدی گرفته شدن
شادی کریمی، پیشدانشگاهی ریاضی میخواند، حتماً هم میخواهد مهندسی مکانیک در یکی از دانشگاههای فنی تهران قبول شود. او خوی را به مقصد تهران با هدف دانشگاه ترک خواهد کرد.
کلاسهای کنکور وقت زیادی برایش نمیگذارد، اما لابهلای آن، نقاشی و کتاب و دوستانش را گنجانده تا فشار درس از پا نیندازدش.
شادی دانشگاه را محیطی بزرگتر از مدرسه میداند، که دغدغهها و مسائل افرادش نیز بزرگتر و مهمتر شده است. او معتقد است: «وقتی وارد دانشگاه شدی، نگاه جامعه به تو تغییر میکند و مسئولیتت در برابر رفتارت و جامعه جدی میشود. در دانشگاه، عرصههای وسیع تری برای ارتباطات اجتماعی و دوستیها وجود دارد.»
اعتماد به نفس و پنجاهتومانی
مجتبی ناطقی دانشآموز پیشدانشگاهی است. قرار است از کرج بیاید و در یکی از دانشگاههای تهران پزشکی بخواند. او میگوید: «روی هدفم که دانشگاه رفتن است متمرکز شدهام. برنامههای جنبیام را حذف و همه وقتم را با درس و تستهایم پر کردهام.»
مجتبی دستاورد جالبی از امسال دارد. او به شدت منظم شده است و همه زندگیاش متأثر از برنامهریزی درسیاش، منظم و سر ساعت شده است. حتی غذا خوردنش.
او دانشگاه را تجمعهای علمی دانشجویی، قدم زدن کنار چنارهای دانشگاه تهران و پنجاه تومانی میبیند. بدون آنکه مستقیم اشاره کند، همه هدفش دانشگاه تهران است.
مجتبی معتقد است اگر وارد دانشگاه شود، اعتبار جدیدی بهدست میآورد و اجازه اظهار نظر پیدا میکند. همین به او اعتمادبهنفس میدهد.
باید سد کنکور را رد کرد و دانشجو شد تا بتوان با اعتبار دانشجویی، زندگی جدیدی را شروع کرد. انگار این روزها، دیگر درس و آموزش و علم که در اصل، فلسفه پیدایش دانشگاه است در اولویت دوم قرار گرفته است.
حیاط مدرسه با پا متر میشود
سدرا محمدی از بوکان میآید. او هم پیشدانشگاهی میخواند و میخواهد در دانشگاه تبریز پزشکی بخواند.
سدرا در چهاردیواری اتاقش نشسته و همه روزش را درس میخواند. ورزش، تلویزیون و حتی هفتهنامه دوچرخه را هم کنار گذاشته تا به درس خواندنش لطمه نزند.
تصویر او از دانشگاه فضایی بسیار بزرگ است. میگوید: «ما حیاط مدرسهمان را با پا میتوانیم متر کنیم. اما دانشگاه خیلی وسیع است. جایی پر از کتاب و جزوه و تحرک. رقابت در دانشگاه برای درس خواندن بالاست.»
سدرا فکر میکند هر وقت وارد دانشگاه شد تازه زندگی اجتماعیاش آغاز میشود. پرکارتر میشود و میتواند با درک واقع بینانهاش از جامعه برای آیندهاش برنامهریزی کند.
یک لحظه کرونومتر را نگه دار. بابا چه خبر است؟! نفسی بکش. نگاهی به جاده پشت سرت بینداز. روبهرو را هم ببین. نکند با این سرعت که میروی، یک دفعه ببری، نفس کم بیاوری و همه چیز به هم بریزد. آنوقت هیچ فرقی با
بغل دستیات که بی خیال درس بوده و لای کتابهایش را باز نکرده، نخواهی داشت. هر چند وقت یکبار دکمه تنفس را بزن و یک دوری در نوجوانی و کودکیهایت بزن. آنوقت دوباره که برگشتی سراغ درسخواندن، یادت نرفته که کی بودی و اصلاً هدفت از درس خواندن چی بوده.