از این رو این نوشته توجه خود را نه روی سقراط تاریخی، که شناخت او بسیار سخت است، بلکه روی چهره اسطورهای سقراط متمرکز میکند؛ چهرهای که توسط نسل اول شاگردان او مطرح شده است.
سقراط را غالباً با مسیح مقایسه کردهاند. این کاملاً درست است که هر دوی آنهاعلیرغم اینکه فعالیتشان محدود به زمان و مکان اندکی بوده است، ولی به لحاظ تاریخی تأثیر زیادی داشتهاند.
همچنین شمار شاگردان آنها نیز بسیار اندک بوده است و هیچ یک از آن دو اثری مکتوب از خود بر جای نگذاشتهاند، اما میتوان از شاهدان عینیای نام برد که از زندگی آنها گزارش هایی دادهاند: محاورات سقراطی افلاطون و اناجیل مسیح. با این وجود، برای ما بسیار مشکل است که از مسیح تاریخی یا سقراط تاریخی سخن بگوییم. پس از مرگ سقراط و مسیح، پیروان آنها به تأسیس مکاتبی همت گماشتند تا پیام و تفکر آنها را گسترش دهند.
البته مکاتبی که از سوی سقراطیان تأسیس و گسترش یافت، بسیار عمیقتر و گستردهتر از چیزی بود که مسیحیت در ابتدا شاهد آن بود. این امر، به نوعی بیانگر پیچیدگی تفکر سقراطی است.
همچنین اندیشههای سقراط در شکلگیری تفکر«آریستیپوس» بنیانگذار مکتب کورنایی نیز تأثیرگذار بوده است. آریستیپوس به دنبال راحتی و لذت بود و تأثیر بسزایی بر فلسفه اپیکوری داشت.او همچنین الهامبخش اقلیدس مگارایی نیز بود؛ کسی که شهرتش به خاطر جدلهایش بود. تنها یکی از شاگردان سقراط ،یعنی افلاطون، فاتح تاریخ شد.
از آن رو که صورت ادبی ماندگاری به محاوراتش بخشید و یا از این جهت که مکتبی که او بنا نهاد، قرنها پابرجا ماند و از این طریق توانست در حفظ محاوراتش و گسترش و یا شاید بدشکلکردن آموزههایش موفق گردد.
در هر صورت، باید به خاطر داشته باشیم که ویژگی اصلی محاورات افلاطون- ارائه محاوراتی که در آنها سقراط همیشه در نقش یک پرسشگر ظاهر میشود- به وسیله خود افلاطون ابداع نشده بود، بلکه این محاورات، بیانگر گونهای گفت و شنود سقراطی است که در میان شاگردان سقراط بسیار رواج داشته است.
افلاطون در نوشتن محاورات، بر این ادعا نیست که سخت درگیر نوشتههایی باشد که صرفاً نشاندهند بحثهایی میان نظریات متعارض و متفاوت است، بلکه او در محاورات، نظر و ایدهای را ترجیح میدهد که سقراط مدافع آن است. بدین سان ، کمی پس از مرگ سقراط، او چونان چهرهای اسطورهای مطرح گردید و دقیقاً این اسطورهسقراط است که در تاریخ فلسفه، جاویدان و ماندگار مانده است.
افلاطون در رساله آپولوژی ، سخنانی را مطرح میکند که سقراط قبل از مرگش در دادگاهی که در آن محکوم به مرگ شد، بیان کرده بود. افلاطون میگوید یکی از دوستان سقراط از معبد دلفی پرسیده بود که آیا کسی داناتر از سقراط وجود دارد؟ معبد در پاسخ او گفت که هیچکس داناتر از سقراط نیست.
سقراط از این پاسخ معبد در شگفت مانده بود و شروع کرد به جستجو در میان سیاستمداران ، شاعران و صنعتگران و هنرمندان - که بر طبق سنت یونانی ، آنها از حکمت و دانایی برخوردار بودند - تا دریابد که آیا کسی داناتر از او هست یا نه. سقراط دریافت که همه آنها خود را داناترین میدانند. در حالی که هیچ بهرهای از دانایی و حکمت ندارند.
سقراط پی برد اینکه او داناترین مردم است، از آن روست که فکر نمیکند آنچه را نمیداند میداند. این دقیقاً تعریفی است که افلاطون در رساله مهمانی از فیلسوف ارائه میدهد.
فیلسوف هیچ نمیداند ولی از نادانیاش آگاه است .بنابراین رسالت سقراط ، بر این شد که مردم را از نادانی خود و نداشتن حکمت و معرفت آگاه سازد. سقراط برای به انجام رساندن این مأموریتش، خود را در کسوت انسانی که هیچ نمیداند آشکار کرد. او با تظاهر به جهل و با ژستی صمیمی به طرح پرسش میپرداخت تا دریابد که آیا داناتر از او هم هست یا نه. ارسطو و سیسرون نیز به این روشی که سقراط در پیش گرفته بود تصریح کردهاند.
البته این شیوه سقراط ، گونهای حیلهگری و تجاهل نبود، بلکه نوعی مطایبه بود که هدف سقراط از آن صرفاً آگاه کردن مردم از جهل و نادانیشان بود. او میخواست به مردمی که صرفاً بر اساس پیشداوریها و شناختِ روزمره خود رفتار میکردند، نشان دهد که شناخت آنها هیچ پایه و اساسی ندارد.
حتی سقراط میخواست به کسانی که متقاعد شده بودند که از معرفت برخوردارند، نشان دهد که هیچ نمیدانند. قبل از سقراط دو دسته بودند که خود را صاحب معرفت میدانستند؛ از یک سو کسانی مانند پارمنیدس ، امپدوکلس و هراکلیتوس بودند که خود را صاحب حقیقی حکمت و حقیقت میدانستند و از سویی دیگر سوفیستها که مدعی بودند، میتوانند شناخت و داناییشان را به همه علاقه مندان نشان دهند.
از نظر سقراط، معرفت، مجموعهای از گزارهها و فرمولهایی نیست که بتوان آن را تحریر یا بیان کرد و یا با آن داد و ستد کرد. وقتی سقراط ادعا میکند که فقط یک چیز را میداند و آن اینکه او هیچ نمیداند، تصور سنتی از معرفت را طرد میکند.
تا آنجا که محتوای نظریِ معرفت مورد نظر است، روش فلسفی سقراط، انتقال دادن معرفت نیست؛ یعنی اینکه به پرسشهای شاگردانش پاسخ دهد، بلکه روش او پرسش از آنهاست، چرا که او چیزی برای بیان یا تعلیم دادن به شاگردانش ندارد.
بازی طنزگونه سقراطی چنین است که خود را به گونهای نشان میدهد که هدفش فراگیری چیزی از مخاطبش است اما فیالواقع میخواهد به او نشان دهد که در آنچه که با یکدیگر بحث میکنند، مخاطبش هیچ معرفتی ندارد و ادعای او مبنی بر اینکه چیزی میداند، بیاساس است.
این شیوه انتقادی از معرفت، هرچند به نظر یکسره سلبی به نظر میرسد ولی معنا و مفهومی مضاعف دارد. از یک سو نشان میدهد که معرفت و حقیقت به آسانی قابل دسترسی نیست، بلکه باید به وسیله خودِ فرد پدید آید.
از این روست که سقراط در ثئایتتوس خودش را در گفتگو با مرد ، چونان قابلهای نشان می دهد. او هیچ نمیداند و هیچ چیزی تعلیم نمیدهد، بلکه فقط پرسشگری میکند و این پرسشها و استنطاقهای سقراط است که به مخاطبانش کمک میکند تا به حقیقتشان هستی ببخشند.
این امر نشان میدهد که معرفت را باید در درون خودِ نفس جستجو کرد و این به عهده خود فرد است که به معرفت دست یازد. افلاطون از منظر خودش به گونهای اسطورهای این ایده را چنین بیان میکند که تمامی معرفت، خاطره رؤیتی است که نفس انسان در نشئه پیشین خود داشته است. بنابراین، وظیفه ما یادگیریِ چگونگیِ به خاطرآوردن و تذکار است.
از سوی دیگر، دیدگاه سقراط کاملاً متفاوت است. پرسشهایی که سقراط مطرح میکند، مخاطب را به دانستن چیزی سوق نمیدهند و نیز چنین نیست که این پرسشها با نتایجی خاتمه یابد که بتوان آنها را در قالب گزارشهایی در خصوص موضوع معینی شکل داد، بلکه پرسشهای او از آن روست که مخاطب، به پوچی و بیهودگی معرفتش واقف گردد؛یعنی سقراط مخاطبانش را به درون خودشان و آگاهی از وجدانشان فرا میخواند.
به عبارت دیگر، مخاطب سقراط با عبور از معرفت به درون خود، پرسش را از نفس خودش آغاز میکند. در گفتگوی سقراطی، پرسش حقیقی بیشتر درباره کسی است که سخن میگوید تا آنچه که دربارهاش سخن گفته میشود.
سقراط به مانند خرمگسی، با پرسشهایش مخاطب خود را به ستوه میآورد تا آنها مجبور شوند به نفس و درون خودشان توجه کنند و به مراقبت از آن همت گمارند: ای مرد با آنکه اهل آتن هستی؛ یعنی شهری که به دانش و نیرو مشهورترین شهر جهان است، چگونه شرم نداری از اینکه شب و روز در اندیشه سیم و زر و شهرت و جاه باشی ولی در راه دانش و حقیقت و بهتر ساختن روح خود گام برنداری؟
بنابراین مسأله این نیست که معرفت ظاهری و صوری خود را مورد پرسش قرار دهیم، بلکه مسأله این است که ذاتِ آگاهی خودمان و ارزشهایی را که هدایتگر زندگیمان هستند، مورد سؤال قرار دهیم. مخاطب سقراط، در واپسین تحلیل و بررسی، پس از گفتگو و بحثهایی که با سقراط رد و بدل کرده است، به تناقضات درونی ایدههایش واقف میگردد. او در خودش شک میکند و به مانند سقراط درمییابد که هیچ نمیداند و هر آنچه پیش از این گمان میکرده که میداند، فیالواقع، هیچ معرفت ارزندهای نبودهاست.
بدینسان آنچه از اهمیت بالایی برخوردار است و مورد نظر واقعی سقراط است، این نیست که چه میدانیم، بلکه این است که چگونه عمل میکنیم و در چه طریقی گام برمیداریم: من به هیچ وجه، به آنچه که اکثر مردم به آن توجه دارند، علاقه ای ندارم؛ چیزهایی مانند امور پولی و مالی، پرداختن و رسیدگی به دارایی هر چه بیشتر، کسب مناصب و پستهای مهم، موفقیتهای حاصل از سخنرانیهای خطابی در میان تودههای مردم و در قضاوتها و ائتلافها و جناحهای سیاسی.
من هیچگاه این راهها را در پیش نگرفتهام، بلکه آنچه برای من انجام دادنش اهمیت دارد این است که شما را متقاعد کنم که بیش از آنکه به داراییتان توجه کنید، به خودتان و چیستیتان توجه کنید؛ باشد که شما خود را تا آن اندازه که ممکن است کامل و معقول سازید.
دانستن این نکته مهم است که سقراط نه بوسیله استنطاقها و سؤال و جوابهایش برای رسیدن به چنین هدفی اقدام میکند، بلکه به وسیله شیوه بودنش، شیوه زیستنش و با صرف بودنش به این مهم میپردازد.