این روزها، روزهای خاطره انگیزی است. به همین مناسبت بد ندیدیم فصلی از رمان «عقرب‌های کشتی بمبک» را که در حال و هوای انقلاب می‌گذرد، انتخاب و چاپ کنیم.

چهار پسر نوجوان که کارشان شستن سنگ قبر است، ناخواسته وارد ماجراهای انقلابی می‌شوند. آنها گروهی تشکیل می‌دهند به نام «باند عقرب». در میان این نوجوان‌ها فقط کیوان است که با بقیه همخوانی ندارد. او از طبقة مرفه جامعه است، با این حال با اعضای باند عقرب همراه می‌شود تا نقشه‌شان را عملی کنند؛ یعنی دزدیدن «قربان پاسبان» که در همسایگی «خلو» زندگی می‌کند. در این میان «ممدو»، یکی از بچه‌های گروه تیر می‌خورد و راهی بیمارستان می‌شود. اما بچه‌ها دنبال فرصت هستند تا قربان پاسبان را بدزدند و به کشتی‌شان ببرند.

 

کیوان عینک دودی داشت. من نه. باد چشم‌هایم را می‌سوزاند و اشکش را درمی‌آورد. خیلی از خانه دور نشده بودیم که گفتم: «قولت یادت نره.»

گفت: «چه قولی؟»

گفتم: «به همی زودی یادت رفت؟»

فکر نمی‌کردم یادش برود. گفت: «آها، خوب شد گفتی.»

ترمز کرد و گفت: «بشین پشتش.»

باورم نمی‌شد. از موتور کوچکش پیاده شد و جایمان را عوض کردیم. گفتم: «مو... مو... مو...»

گفت: «مو مو نکن. کاری نداره. یاد می‌گیری. مث دوچرخه می‌مونه. فقط به‌جای رکاب زدن باید گاز بدی. اینطوری.»

گفتم: «گا... گا... گا...»

گفت: «بلدی که! این گازه، این کلاچه، اینم ترمزه. حالا کلاچه بگیر و با پات دندة فشار بده و کلاچه یواش یواش ول کن و گاز بده.»

خودم بلد بودم. بابام بعضی وقت‌ها موتور رفقاشه آورده بود خانه. از آن راستکی‌هاش. این که بچه‌بازی بود. چندبار زیر پایم خاموش شد تا این‌که قِلِقش آمد دستم. خیلی حوصله کرد تا یاد گرفتم. از استعدادم خوشش آمده بود. می‌گفت فکرش را نمی‌کرد به این زودی یاد بگیرم. گفتم: «رضا موتوری هم از بچگی موتور می‌رونده. فیلمشه دیدی؟»

ندیده بود. از فیلم‌های ایرانی خوشش نمی‌آمد. نزدیکی‌های دانشکده نفت یکهویی موتورش زرت و زرت صدا داد و بعدش به پت‌پت و بعدش به قرقر افتاد. گفتم: «پس چی شد؟»

گفت: «بگیر بغل.»

ترمز کردم و پیاده شدیم. سرش را تکان داد و گفت: «مفت نمی‌ارزه.»

نشست و زیر و بندش را وارسی کرد. گفتم: «بُخدا مو کاریش نکردم. خودت که دیدی؟ می‌خوای تو سوارش شو تا مو هُلش بدم؟»

گفت: «نه. گمونم از کاربراتورش باشه. کثیفه.» و شیلنگ بنزین را در آورد و توش فوت کرد. خیابان تقریباً شلوغ بود. همه داشتند می‌رفتند طرف دانشکده نفت. همانطور که ایستاده بودیم یک مرتبه دیدیم قربان پاسبان عقب موتور پلیس سوار بود و می‌تاخت. خودش که نمی‌راند، نشسته بود پشت سر یکی از پلیس‌ها. شانس آوردیم ما را ندید. دیدمشان که رفتند طرف دانشکده. به کیوان گفتم: «قُر... قرُ... قُر... بان» و با انگشتم اشاره کردم آن‌طرف. کیوان بلند شد و دست‌هایش را به هم مالید و گفت: «خوب شد.»

می‌خواستم بپرسم چی خوب شد. ولی نپرسیدم. بالاخره یک چیزی خوب شده بود دیگه. موتور را از روی جَک کنار زد و رفتیم جلوتر و نزدیک در شدیم. من که خیلی می‌ترسیدم ولی خب، سه نمی‌کردم و برای تقویت روحیه‌ام که شده جیکم درنمی‌آمد. ولی فکر کردم هنرپیشة فیلم‌ها چقدر جیگر دارند که عین شیر می‌روند تو دل خطر و بیرون می‌آیند.

دربان در را برایشان باز کرد و رفتند داخل دانشکده. اما ما نرفتیم. یعنی کاری نداشتیم که برویم داخل. همان بیرون ایستادیم و در را زیر نظر گرفتیم. گاهی از داخل دانشکده صدای شعار می‌آمد. صدایشان زیاد بود و موهای تن آدم سیخ می‌شد. می‌گفتند: «مرگ بر بختیار، نوکر بی اختیار.»

گفتم: «اینایی که شعار می‌سازن، چقد خوب کلمه‌ها رو جور می‌کنن. اگه فامیل بختیار یه چیز دیگه بود چی می‌خواستن بگن؟»

هیچی نگفت و دوتا آدامس دارچینی در آورد و تعارف کرد. شاه از ایران فرار کرده بود و دیگر شعاری که دوست داشتم نمی‌دادند. گفتم:« از یه شعار خیلی خوشم می‌اومد، حیف که دیگه این شعاره نمی‌دن.» توی دست‌های سردش ها کرد و گفت: «چه شعاری؟»

گفتم: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود.» خندید. انگار خنده داشت. گفتم: «راستِ کارِ صنف ما بود. اتحادیه صنف قبرشورهای آبادان و حومه.» بیشتر خندید. به دندان‌های سفیدش حسودیم شد. هر چه ایستادیم از قربان پاسبان خبری نشد. گفتم: «تا کی باید بایستیم؟»

گفت: «فعلاً که شیرتوشیره. معلوم نیست کی به کیه.»

قرار بود سخنرانی بشود و هر چند دقیقه یک بار، دسته دسته آدم با پارچه و تابلو و شعارهای جورواجور می‌رفتند داخل دانشکده. کیوان از روی پارچه‌ها و شعارهایشان آنها را می‌شناخت و راه به راه می‌گفت: «اینا طرفدارهای آیت‌الله خمینی‌ان. اینا چپی‌ان، اینا مصدقی‌ان، اینا ...»

گفتم: «اینا که هر کدوم برا خودشون یه‌جور فکر می‌کنن، دعواشون نمی‌شه؟»

گفت: «نه. درسته که هر کدمشون یه‌جور فکر می‌کنن ولی هدفشون یکیه. یعنی سرنگونی حکومت شاه.»

خیلی عجیب بود. بچه‌های باند ما این‌طوری نبودند. ما هم بعضی وقت‌ها یک هدف داشتیم ولی دعوایمان می‌شد و می‌زدیم به تیپ و تریپ هم. یک مرتبه صداها خوابید و سخنرانی شروع شد. آنجا که ما ایستاده بودیم، صداها درست به گوش نمی‌رسید. یادم به حرف‌های سخنران‌های توی قبرستان افتاد. بحث رابطة آزادی و خون شهدا بود و بعدش اتحاد گروه‌ها. من که مثل همیشه چیزی نمی‌فهمیدم. شعارشان هم این بود: «کارگر...، کشاورز...، دانشجو...، روحانی...، پیوندتان مبارک!» بی‌معرفت‌ها، تو شعارشان اسمی از شغل ما نمی‌بردند و همین کُفری‌ام می‌کرد. انگار سنگ قبرشورها آدم نبودند.

نزدیک ظهر چندتا کامیون ارتشی و نفربر از راه رسید و اطراف دانشکده شلوغ شد. ایستادن خریت بود. اگر تیر و گاز اشک‌آور می‌انداختند باید فلنگه می‌بستیم و می‌زدیم به چاک. صدای سخنرانی برید و همه چیز به هم ریخت و دانشجوها و مردم در حالی که شعار می‌دادند از در بزرگ دانشکده بیرون آمدند. من و کیوان ایستادیم گوشه‌ای و زل زدیم به ملت. گاهی هم که جوگیر می‌شدیم شعار می‌دادیم.

یک مرتبه دستی خورد روی شانه‌ام.

_ به‌به! پسرِ اتول خان هم که اینجا تشریف داره. خوبی عامو؟

بدجوری جا خوردم. فکر کردم فهمیده که چه نقشه‌ای برایش داریم. کیوان با دیدن او نشست و مثلاً  ور رفت به موتورش و خودش را زد به بی‌خیالی که شناخته نشود.

گفتم: «سل... سل... سلام.»

گفت: «علیکم و سل...سلام. انگار یاد گرفتی سلام کنی.»

جای جر و بحث نبود. گفتم: «ای... اینجا چه خبره؟»

خندید و گفت: «عروسی قنبره.»

گفتم: «قن...قنبر؟»

گفت: «همو که شنیدی. حالا زود بدو برو خونه‌تون. می‌خوای خودتم بگیرن بندازن زندون ورِ دل بابات؟ یا شایدم هوس گلوله کردی؟»

گفتم: «نه. با... با... باشه چشم.»

همکارش که صداش زد نفس راحتی کشیدم. قبل از رفتنش دست کرد و از تو جیبش دویست تومان در آورد و بهم داد. فکر کردم دلش برام سوخته و می‌خواهد صدقه بدهد. شانه‌هایم را بالا گرفتم و اخم کردم. ولی گفت: «بیا ائی پوله ببر بده به خانمم. بگو شعیبی قراره ساعت پنج بیاد دنبال کرایه خونه‌اش. مو تا ائو موقع نمی‌رسم بیام. شما باهاش تسویه کنین. مفهوم شد؟»

گیج و گول پول را گرفتم و گفتم: «بدُم به شعیبی؟»

کلافه بود. سر و صدای مردم و اگزوز تانک‌ها زیاد بود. گفت: «بچه، خنگ بازی در نیار. اینه بده به زنم. یا بده به دخترم، گلدونه و بگو مو امشو دیر می‌آم. فهمیدی؟ ساعت9 میام. مرتیکه شعیبی قراره ساعت پنج بیاد دنبال اجاره خونه‌اش. خبر مرگش که اومد اینه بهش بدین سکته نکنه. مفهوم شد؟»

من هنوز گیج بودم. نگاهی از گوشه چشم به کیوان کردم. او سرش را تکان داد. یعنی مفهوم شد و اخمش یعنی چقدر تو خنگی بچه! قربان پاسبان گفت: «گمش نکنیا! همی حالا برو خونه.»

گفتم: «حالا نمی‌تونم. می‌خوام برم بیمارستان.»

گفت: «بیمارستان! بیمارستان برا چی؟»

گفتم: «ملاقات ممدو.»

یک مرتبه ابروهاش پرید بالا و با تعجب گفت: «ممدو؟ پسر همساده‌مون؟»

گفتم: «ها. مگه شما نشنیدین؟ تیر خورده.»

بفهمی نفهمی لرزید: «تیر خورده؟ کجا؟»

«تو قبرستون. داشت یه قبریه می‌شست، یه مأمور با تفنگ می‌زنتش. بی‌خود و بی جهت.»

گلویش باد کرد و گفت: «یا خدا! طوریشم شده؟»

دیگر زبانم نمی‌گرفت. حالا دیگر دلم می‌خواست اذیت هم بکنم. همین‌جوری الکی گفتم: «یه تشت خون ریخته ازش. رفته تو... چی بهش می‌گن؟»

«کما؟»

«ها کما. معلوم نیس چی بشه آخرش.»

عینک دودی‌اش را زد به چشمش. ولی قبل از عینک زدن دیدم اشک تو چشماش جمع شد و سرخ شد چشماش. نفهمیدم از آفتاب بود، یا از گاز اشک‌آور، یا از چیزی دیگر. راسیاتش چشمای من هم داشت می‌سوخت. چشمای کیوان هم که به موتورش ور می‌رفت، داشت می‌سوخت. بوی سوختن همه جا را برداشته بود.

منبع: همشهری آنلاین