تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۳۸۹ - ۰۵:۴۴

سیبی که آدم چید و گاز زد، از قلب تو بود. دست خودش نبود. خیلی به تو نزدیک بود. داشت در کنار تو زندگی می‌کرد. در بهشت تو. هر لحظه داشتی نفس‌هایش را شماره می‌کردی.

 پنجره خانه­ بهشتی­‌اش را اگر باز می‌‌کرد تو آن­‌جا بودی. بسیار نزدیک. در هوایی که نفس می‌­کشید و هر فرشته‌ای که آن­‌جا رفت و آمد داشت از تو خبری می‌آورد.

هر که همسایه او بود، همسایه­ تو بود. می‌‌توانست بیاید سر دیوار و نام تو را صدا بزند تا ببیندت. اصلاً چرا سر دیوار؟ می‌توانست فقط سرش را بلند کند، نه که حتی می‌‌توانست فقط نام تو را در دلش بگوید تا ببیندت. این­‌قدر به تو نزدیک بود. این­‌قدر تو را داشت. این‌قدر در هوای تو بود. این همه نزدیکی بود که وسوسه ­اش کرد!

***

هرکس دیگری هم جای او بود همین بلا سرش می ­آمد. دنیای عجیبی برایش ساخته بودی. دنیایی که هیچ نامی نمی‌شد برایش گذاشت جز بهشت! دنیایی که در آن هر چه می‌‌­خواست فراهم بود.

 کافی بود نامت را بگوید، تو بودی. کافی بود دعایی بکند تا برآورده شود. کافی بود صدایت کند تا جوابش را بدهی. هر وقت می‌‌خواست بهار بود. عید بود حتماً. عیدی می‌‌گرفت از فرشته‌­ها. عیدی می‌­داد. هر وقت می‌‌خواست برف بود. تا آن­‌جا که می‌خواست می‌بارید. به میل او بود که قطع می‌­شد.

اگر می‌خواست همه بهشت آدم­ برفی بود و می‌­شد تا شب با آدم ­برفی ­هایی که فرشته‌ها می ­ساختند عکس گرفت. اگر می‌‌‌خواست پاییز بود. فرشته­ ها شاعر می­ شدند. برگ‌ها تا جایی که او می‌خواست طلایی بودند. قدری که او می‌­خواست خش­ خش می‌­کرد و باران زمانی که او می‌خواست می‌­بارید.

می‌­توانست بخواهد که پاییز غمگین نباشد. می‌­توانست پاییز شادی داشته باشد. و رود را کنار دریا و دریا را کنار دشت و دشت را کنار کوه و کوه را کنار ساحل و ساحل را در آغوش خودش داشته باشد.

 بهشت دنیای او نبود. خانه­ او بود. خانه­­ شخصی‌‌­اش و همه جا برای تو بود که نبض‌ا‌ش می­‌زد. دنیای عجیبی برایش ساخته بودی. دنیایی که سرشار از ارتباط با تو بود و کافی بود که اراده کند تا با تو درد دل کند. سر بر شانه­‌های مهربانی تو بگرید. تو را بخواهد. تو بودی. تو در کمترین زمان ممکن، تو در لحظه بودی. او رنج نداشتن تو را نکشیده بود. او رنج دوری تو را نمی‌­دانست. او در باغ تو نه، در خانه­ تو نه، در قلب تو خانه داشت. و قلب تو درخت سیب بزرگی بود!

***

هر کس دیگری جای آدم بود وسوسه می­‌شد. از این همه نزدیکی. از این همه در کنار تو بودن. از این همه دسترسی. عجب چیزی بود. آن­‌قدر نزدیکش بودی که نمی‌­دیدت. آن­‌قدر تو را خواسته بود که معنی خواستن یادش رفته بود.

برای همین هم، این‌­که زیر درخت سیب قلب تو بخوابد و با دوستانش و فرشته‌­های کوچک درباره­ تو حرف بزند یکی از اتفاق­‌های ساده­ زندگی‌‌اش بود. یعنی اصلاً  اتفاق به حساب نمی‌‌آمد. عادی شده بود.

 برای همین هم، وقتی که یک لحظه در وسوسه‌­ای عجیب و دل‌‌انگیز بوی سیب دماغش را پر کرد مثل هر چیز در دسترس دیگر، طبق عادت، همان­‌طور که داشت در تمام آن زمان‌‌‌ها زندگی می‌­کرد به راحتی دستش را دراز کرد و سیب را از شاخه­ درخت قلب تو چید و به دهان برد. سیب را گاز زد. سیب را چشید و میوه­‌ قلب تو را چشید و طعم تو که تا آن زمان توی جانش بود، آمد زیر زبانش و همین بود که حالش را دگرگون کرد. طعم تو زیر زبانش آن قدر طعم عجیبی بود که نتوانست تحملش کند. آخ! طعم تو، طعم تو بود. طعم سیب! طعم سیب دیوانه‌­اش کرد. طعم سیب طعم رنج بود. طعم شیرین و سپید رنج. سیب را یک بار دیگر امتحان کنید. گازش بزنید. سیب مزه­ جدایی می­‌دهد!

منبع: همشهری آنلاین