پنجره خانه بهشتیاش را اگر باز میکرد تو آنجا بودی. بسیار نزدیک. در هوایی که نفس میکشید و هر فرشتهای که آنجا رفت و آمد داشت از تو خبری میآورد.
هر که همسایه او بود، همسایه تو بود. میتوانست بیاید سر دیوار و نام تو را صدا بزند تا ببیندت. اصلاً چرا سر دیوار؟ میتوانست فقط سرش را بلند کند، نه که حتی میتوانست فقط نام تو را در دلش بگوید تا ببیندت. اینقدر به تو نزدیک بود. اینقدر تو را داشت. اینقدر در هوای تو بود. این همه نزدیکی بود که وسوسه اش کرد!
***
هرکس دیگری هم جای او بود همین بلا سرش می آمد. دنیای عجیبی برایش ساخته بودی. دنیایی که هیچ نامی نمیشد برایش گذاشت جز بهشت! دنیایی که در آن هر چه میخواست فراهم بود.
کافی بود نامت را بگوید، تو بودی. کافی بود دعایی بکند تا برآورده شود. کافی بود صدایت کند تا جوابش را بدهی. هر وقت میخواست بهار بود. عید بود حتماً. عیدی میگرفت از فرشتهها. عیدی میداد. هر وقت میخواست برف بود. تا آنجا که میخواست میبارید. به میل او بود که قطع میشد.
اگر میخواست همه بهشت آدم برفی بود و میشد تا شب با آدم برفی هایی که فرشتهها می ساختند عکس گرفت. اگر میخواست پاییز بود. فرشته ها شاعر می شدند. برگها تا جایی که او میخواست طلایی بودند. قدری که او میخواست خش خش میکرد و باران زمانی که او میخواست میبارید.
میتوانست بخواهد که پاییز غمگین نباشد. میتوانست پاییز شادی داشته باشد. و رود را کنار دریا و دریا را کنار دشت و دشت را کنار کوه و کوه را کنار ساحل و ساحل را در آغوش خودش داشته باشد.
بهشت دنیای او نبود. خانه او بود. خانه شخصیاش و همه جا برای تو بود که نبضاش میزد. دنیای عجیبی برایش ساخته بودی. دنیایی که سرشار از ارتباط با تو بود و کافی بود که اراده کند تا با تو درد دل کند. سر بر شانههای مهربانی تو بگرید. تو را بخواهد. تو بودی. تو در کمترین زمان ممکن، تو در لحظه بودی. او رنج نداشتن تو را نکشیده بود. او رنج دوری تو را نمیدانست. او در باغ تو نه، در خانه تو نه، در قلب تو خانه داشت. و قلب تو درخت سیب بزرگی بود!
***
هر کس دیگری جای آدم بود وسوسه میشد. از این همه نزدیکی. از این همه در کنار تو بودن. از این همه دسترسی. عجب چیزی بود. آنقدر نزدیکش بودی که نمیدیدت. آنقدر تو را خواسته بود که معنی خواستن یادش رفته بود.
برای همین هم، اینکه زیر درخت سیب قلب تو بخوابد و با دوستانش و فرشتههای کوچک درباره تو حرف بزند یکی از اتفاقهای ساده زندگیاش بود. یعنی اصلاً اتفاق به حساب نمیآمد. عادی شده بود.
برای همین هم، وقتی که یک لحظه در وسوسهای عجیب و دلانگیز بوی سیب دماغش را پر کرد مثل هر چیز در دسترس دیگر، طبق عادت، همانطور که داشت در تمام آن زمانها زندگی میکرد به راحتی دستش را دراز کرد و سیب را از شاخه درخت قلب تو چید و به دهان برد. سیب را گاز زد. سیب را چشید و میوه قلب تو را چشید و طعم تو که تا آن زمان توی جانش بود، آمد زیر زبانش و همین بود که حالش را دگرگون کرد. طعم تو زیر زبانش آن قدر طعم عجیبی بود که نتوانست تحملش کند. آخ! طعم تو، طعم تو بود. طعم سیب! طعم سیب دیوانهاش کرد. طعم سیب طعم رنج بود. طعم شیرین و سپید رنج. سیب را یک بار دیگر امتحان کنید. گازش بزنید. سیب مزه جدایی میدهد!