یکجور زیبایی خدادادی داشت. ماه هر شب با یک قصه میآمد. قصهای که مرا به آسمان وصل میکرد. چون ماه به غیر از آسمان جایی را ندیده بود و همه قصههایش درباره محل زندگیاش بود. من عاشق قصههای ماه بودم. با دقت به قصهها گوش میکردم و هیچوقت تا قصه تمام نمیشد نمیخوابیدم. پایان داستانها برایم مهم بود!
چند ماه از قرار ملاقاتهای هرشبهام با ماه گذشته بود که احساس کردم دیگر روی زمین نیستم. دیگر روی زمین راه نمیرفتم. روی زمین غذا نمیخوردم. حتی روی زمین نمیخوابیدم. چندماه از قرار ملاقاتهای هرشبهام با ماه نگذشته بود که دیدم فقط دارم به آسمان فکر میکنم. من عاشق ماه نشده بودم. عاشق آسمان شده بودم. به آسمان که فکر میکردم کلهام پر از خیالات سبک میشد. حس میکردم دارم از روی زمین بلند میشوم. میروم بالا. مثل یک بالن قرمز و ماه را صدا میکنم. ماه میآید پشت پنجره. سوار بالن من میشود و با هم به دیدن آسمان میرویم.
آسمان خیلی بزرگ است. خیلی بیشتر از هفت طبقه. من دوست دارم همه طبقهها را ببینم. اما ماه میگوید که برای دیدن همهجای آسمان وقت نداریم. باید صبر کنیم تا کمکم همهجا را ببینیم. من میگویم آخر دلم طاقت ندارد. من عاشق آسمان شدهام. میخواهم همهجای آسمان مال من باشد. همهچیز آسمان را دیده باشم! ماه میگوید فعلاً یک طبقه را با هم ببینیم تا بعد! ماه میگوید مهم نیست که ما چهقدر از آسمان را دیده باشیم. مهم این است که ما همان تکه از آسمان را که میبینیم مال خود کنیم. به نام خودمان باشد. مُهری از ما بر آن بزنیم. نامی از خودمان به آن بدهیم. آن تکه را به نام ما ببینند. به تصویر ما! راهش این است که با آن تکه از آسمان آمیخته بشویم و با خدایی که در آن تکه از آسمان هم هست، رفیق بشویم و با هر دعایی که به آن تکه میرسد یکی بشویم و با هر آمین که فرشتهها در آن تکه از آسمان برای دعاها میگویند یکی بشویم و هر لحظه رنگهای آن تکه از آسمان را رصد کنیم و خوابش را ببینیم و هرکس که با ما دوست شد آن تکه از آسمان را نشانش بدهیم و بگوییم که «هی! هی! این، اون تیکه از آسمونه که من همهش بهش فکر میکنم. اون تیکهای که دعاهام رو به اون سمت میفرستم و آمینش رو فرشتههایی که اهل اون تیکه از آسمون هستن میگن!»
من و ماه به طبقه فرشتههای آمینگو میرویم. طبقه عجیبی است. همهچیز یکجور آبی فیروزهای است. با گلدانهایی پر از گل سخنگو. فرشتهها به گلها آب میدهند و گلها آمین میگویند. آمینهای بلند و کشیده.
و بر سردرش نوشته است: هرگه که یکی از بندگان گنهکار پریشانروزگار، دست انابت به امید اجابت به درگاه حق- جل و علا- بردارد، ایزد تعالی در او نظر نکند. بازش بخواند، باز اعراض کند. بار دیگرش به تضرع و زاری بخواند. حق- سبحانه تعالی- فرماید: یا ملائکتی قد استحییتُ مِن عَبدی و لیس له غَیری فَقد غَفَرتُ له. دعوتش اجابت کردم و امیدش برآوردم که از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم.
به ماه میگویم من این را روی زمین خواندهام. این چند خط را توی دیباچه گلستان سعدی خواندهام و بسیار دوستش داشتم. ماه خندید و گفت: برای همین است که این تکه را روی سردر آسمان تو نوشتهاند دیگر! چون تو این تکه را دوست داری و این تکه از آسمان را هم مال خودت کردهای! برای همین هم اینجا نشانهای از دوستداشتههای تو دارد!