تاریخ انتشار: ۲۳ فروردین ۱۳۹۰ - ۰۶:۴۹

آن روزها خبری از ماهواره، اینترنت و بازی‌های رایانه‌ای نبود. مادران هم ناچار نبودند از صبح تا شب کار کنند و زحمت بکشند و خسته و بی‌رمق به خانه برگردند و دیگر توان قصه ‌گفتن و لالایی‌خواندن برای بچه‌هایشان را نداشته باشند.


هنوز بسیاری از خانواده‌ها در شب‌های سرد و ساکت زمستان گرد هم جمع می‌شدند و به قصه‌های شیرین مادربزرگ گوش می‌کردند؛ همچون امیرارسلان، دل به عشق فرخ‌لقا می‌سپردند، بر مرگ سهراب اشک می‌ریختند، جوانمردی و دل به آتش زدن را از سیاوش می‌آموختند و دیوانه‌تر از مجنون، در پی رسیدن به لیلای خود روان می‌شدند.

اما امروز، کمتر مادربزرگی است که با زبانی شیرین و کودکانه برای نوه کوچک خود از جهانی ناشناخته بگوید. دیگر مادران دست کودکان خود را در دست نمی‌گیرند و آنان را به کاخ شمس‌العماره و سر در باغ ملی نمی‌برند و اینچنین است که هر روز از ریشه‌های خود، بیشتر فاصله می‌گیریم و ارزش‌های دیرین خود را فراموش می‌کنیم؛ بدون آنکه قدر و ارزش فرهنگ و میراث فرهنگی و تاریخی خویش را بشناسیم و آن را به کودکان خود بشناسانیم.

پرداختن به میراث فرهنگی، تنها توجه به بناها و اشیای تاریخی نیست؛ چرا که افسانه‌ها و ترانه‌های عامیانه نیز در شمار میراث معنوی ما به شمار می‌روند و خانواده‌ها و مربیان از یک‌سو و رسانه‌ها به‌ویژه رسانه ملی از سوی دیگر، نقش مؤثری در شناساندن آن به کودکان دارند.

پدر و مادری که برای فرزند خود قصه می‌گوید یا در گفتار خود از ضرب‌المثل‌ها و متل‌های ایرانی استفاده می‌کند، آگاهانه یا ناآگاهانه، فرهنگ ریشه‌دار خود را به نسل بعد انتقال می‌دهد.

آموزش و پرورش نیز، نقش مؤثری در این زمینه داشته و با روش‌های گوناگون می‌تواند کودکان را با فرهنگ و میراث فرهنگی خود آشنا کند؛ اما در این میان نقش تلویزیون از آموزش و پرورش مهم‌تر است؛ چراکه مخاطبان بیشتری را دربرمی‌گیرد.

میلیون‌ها نفر با زبان‌ها و فرهنگ‌ها و آداب و رسوم گوناگون، بیننده رسانه‌ ملی هستند اما تلویزیون تا چه‌اندازه به قومیت‌ها و فرهنگ و آداب‌شان توجه می‌کند؟ شبکه‌های استانی تا چه حد به زبان و گویش محلی خود اهمیت می‌دهند و به آن می‌پردازند؟ بهتر نیست تلویزیون، در کنار پخش مجموعه‌هایی چون جومونگ و یانگوم، ایرانیان را با بناها و محوطه‌های تاریخی خودشان آشنا کند و غذاها و آداب و رسوم هر منطقه را به مردم شهرهای دیگر هم معرفی کند؟

مگر در طول سال چند مجموعه تلویزیونی چون «هزاردستان» و «پهلوانان نمی‌میرند» و «شب‌های زاینده‌رود» ساخته می‌شود و مردم را با زورخانه و آیین آن آشنا می‌کند و زندگی در تهران قدیم را برای آنها به تصویر می‌کشد و زیبایی‌ها و دلربایی‌های کاشی‌های مسجد شیخ لطف‌الله را به رخ بینندگان خود می‌کشد؟

چند درصد از فیلم‌ها و مجموعه‌های تلویزیونی توانسته‌اند مخاطب را تنها به تماشای سر در باغ ملی از قاب تصویر بنشانند و او را به رفتن و دیدن آن محوطه تاریخی تشویق کنند؟ چه تعداد از این فیلم‌ها توانسته‌اند تأثیر «خیلی دور خیلی نزدیک» را بر بیننده خود بگذارند و این گوشه از ایران را به او بشناسانند یا چون «کمال‌الملک» او را به دیدن کاخ گلستان و زیبایی‌هایش تشویق کنند؟
تعدادی از سینماگران در این سال‌ها به تاریخ و آثار تاریخی و زبان‌ها و گویش‌های محلی پرداخته‌اند اما تعداد این آثار در مقایسه با تنوع فرهنگی که در ایران به‌چشم می‌خورد، بسیار اندک است.

مستندسازانی هم به آداب و رسوم و طرز زندگی و موسیقی اقوام مختلف ایرانی توجه کرده‌اند اما مگر چه تعداد از مخاطبان با فیلم مستند، ارتباط برقرار می‌کنند؟ بهتر نیست بخشی از برنامه‌های رسانه ملی به فیلم‌های داستانی با درون‌مایه فرهنگ و گونه‌گونی آن، تعلق گیرد؟

موسیقی نواحی مختلف ایران، صنایع‌دستی و آداب و رسوم هر منطقه برای بینندگان تلویزیون، بسیار ساده و جذاب است؛ مسئله مهمی که رسانه ملی، آن را چندان جدی نگرفته است.