هر شب همانجا زیر تابلوی نئون سر چهارراه ایستاده. تابلویی که ساعت مشکی بندسرامیکی تبلیغ میکند. نور تابلو خیابان را روشن کرده، پیادهرو و شب کسل و سیاه پیشرو را.
سعی میکند ساعت را حدس بزند اما عقربهها روی ده و ده دقیقه ثابت ماندهاند. گره روسریاش را محکم میکند و با دستهای پر از گل راه میافتد، میان ماشینهایی که از گیرکردن ثانیهشمار روی هفت کلافه شدهاند. دستهگلها را که به ماشینها نزدیک میکند، تندی شیشهها میرود بالا.
ماشینها گلهای او را نمیخواهند. گرمای تابستان کلافهشان کرده و عجله دارند برای رسیدن به خنکی خانه و دیدن گلهای مسابقۀ فوتبال. بدون اینکه محلش بگذارند، زل میزنند به جلو و صدای ضبطشان را میبرند بالا. دستشان را میگذارند روی بوق، چراغ را بهزور سبز میکنند و او را کنار میزنند و میروند.
چراغ سبز شده و او دوباره برگشته زیر تابلوی سر چهارراه. در چشمهایش عکس ساعت صفحهمشکی برق میزند. آنقدر به بالا نگاه میکندکه نور چشمش را درد میآورد. عاقبت سرش را میاندازد پایین و بیحرکت به مچهای بدون ساعتش خیره میماند؛ حتی وقتیکه چراغ قرمز میشود.