خداوندا! چه منظره‌ای داشت این خانه پاسداران؛ چه دردناک، چه مصیبت زده و چقدر شلوغ و پلوغ؛ گویی صحرای محشر است.

 کردهای مؤمن پاوه از زن و مرد در استغاثه، به این خانه پناه می‌آوردند اما جز یأس و ناامیدی، ثمره‌ای نمی‌گرفتند. در همین وقت، دختر پرستاری راکه پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود و خون، لباس سفید او را گلگون کرده بود، از در بیرون می‌بردند؛
آن‌قدر از بدنش خون رفته بود که صورتش مثل لباسش سفید و بی‌رنگ شده بود. پاسداران جوان، به‌شدت متأثر بودند. 16 ساعت پیش، این پرستار، مجروح شده بود و از پهلویش خون می‌رفت؛ نه پزشکی بود و نه دارویی که جلوی خون را بگیرد. پاسداران، گریه می‌کردند، ولی نمی‌توانستند کاری انجام دهند؛ بالاخره تصمیم گرفتند که جسد نیمه جان او را از خانه پاسداران بیرون ببرند تا بیش از این، باعث تضعیف روحیه‌ها نشود؛ لذا او را به ساختمان بهداری منتقل کردند که خالی بود و در بالای تپه، در مدخل غربی شهر قرار داشت و این فرشته بی‌گناه، ساعاتی بعد، در میان شیوه و ضجه زن‌ها و بچه‌ها، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از 60 پاسدار غیرمحلی، فقط 16 نفر باقی مانده بودند که 6 یا 7 نفرشان مجروح وقادر به جنگ نبودند و بقیه نیز خسته و کوفته و دل‌شکسته و گرسنه به‌مدت یک هفته، تحت محاصره در سخت‌ترین شرایط، با مرگ دست و پنجه نرم می‌کردند و اکثر دوستان خود را از دست داده بودند و هیچ امیدی به زندگی نداشتند. آب بر آنها قطع شده بود زیرا تلمبه موتور آب را که خارج از شهر قرار داشت، آتش زده بودند. نان و آذوقه نداشتند، مهمات آنها به پایان رسیده بود، همه ارتفاعات شهر به دست دشمن سقوط کرده بود، بیمارستان معروف پاوه، به دست آنها افتاده بود و همه 25پاسدارش، به شهادت رسیده بودند.در مقابل آنها، نیرویی بین 2000 تا 8000 نفر از همه گروه‌های چپی و راستی، با اسلحه سبک و سنگین، همه منطقه را زیر سیطره خود گرفته بودند.

از تیمسار فلاحی خواسته بودم که هر ساعت، یک هلی‌کوپتر بفرستند تا کشته‌ها و مجروح‌ها را تخلیه کنیم و همچنین غذا و آب و آذوقه و نیروهای کمکی نیز وارد کنیم.هلی‌کوپتر، ساعت 4 بعد از ظهر در محلی معین شده، بر زمین نشست. همه چیز آماده شد و آخرین پیام‌ها را به خلبان دادم و نوشته کوچکی نیز برای تیمسار فلاحی نوشتم و به دست خلبان دادم و هلی‌کوپتر صعود کرد، اما از روی اضطراب، زیر رگبار گلوله‌ها که خلبان می‌خواست هر چه زودتر اوج بگیرد، کنترل خود را از دست داد و پروانه هلی‌کوپتر به تپه جنوبی تصادم کرد و شکست و هلی‌کوپتر که چند متری بیشتر بالا نرفته بود، به زمین نشست و دوباره بلند شد و دوباره در منطقه دیگری به زمین خورد؛ مثل فنر از نقطه‌ای بلند می‌شد و در نقطه‌ای چند متر آن طرف‌تر، به زمین اصابت می‌کرد و در هر چرخش خود، هنگامی که به زمین نزدیک می‌شد، کسی را ضربه می‌زد و بی‌جان بر زمین می‌انداخت.

هلی‌کوپتر هر لحظه که پایین می‌آمد، کسی را بر زمین می‌انداخت و خود خیزان‌خیزان به کنار عمارت بهداری رسید و درست در کنار انبار مهمات و مواد انفجاری که تازه تخلیه کرده بودیم، در زاویه عمارت و تپه، محصور شد. مجروحین داخل هلی‌کوپتر نیز همه به شهادت رسیدند و اجساد آنها به هر طرف پراکنده شده بود. از همه غم‌انگیزتر، جسد همان دختر پرستاری بود که گلوله، پهلویش را شکافته بود.

من نیز برای لحظه‌ای، آن قدر منقلب شدم که دنیا در نظرم تیره و تار شد ولی یکباره در مقابل مسئولیت بزرگی که بر عهده داشتم، از کنترل پاسداران و هدایت دوستان و جلوگیری از خطرات احتمالی آینده، به‌خود آمدم و تصمیم گرفتم که دریچه احساسات خود را ببندم.

***
یکی از مصیبت‌های بزرگ، سقوط بیمارستان پاوه بود که 25 نفر پاسدار آن را وحشیانه کشتند؛ در حالی که اکثر آنها مجروح بودند و نمی‌توانستند از بستر بیماری خارج شوند. همه آنها را به خارج بیمارستان، پشت دیوار بیمارستان بردند و به گلوله بستند.از همه شهر پاوه، فقط 2 نقطه در دست ما بود؛ یکی پاسگاه ژاندارمری در غرب پاوه، زیر نظر شعبانی (شهربانی) و دیگری محل پاسداران در وسط شهر که خود من آنجا بودم.

حدود 4صبح، آنچنان قتل و غارت همه شهر را فرا گرفته بود که گویی نیروهای وسیع دشمن، در باتلاقی فرو رفته است و هیچ نیرویی قادر نیست که مهاجمین را از قتل و غارت خانه‌ها باز دارد و به سمت معرکه اصلی نبرد، یعنی خانه پاسداران معطوف کند؛ لذا چندماشین با بلندگو آوردند و بلندگوها در وسط شهر به حرکت در آمدند و ندا دادند: هر کس وفاداری خود را به حزب دمکرات اعلام کند، در امن و امان است، ما فقط آمده‌ایم که پاسداران و دکتر چمران را سر ببریم!

***
صبح 27/5/58 بر بالای دیوار خانه پاسداران بودم و به شهر می‌نگریستم و گلوله از هر دو‌طرف، همچنان می‌بارید؛ یکباره فریاد‌الله اکبر پاسداران به هوا بلند شد؛ پرسیدم مگر چه شده است؟ گفتند: امام‌خمینی اعلامیه‌ای صادر کرده است؛ اعلامیه‌ای تاریخی که اساس بزرگ‌ترین تحولات انقلابی کشور ما به شمار می‌رود. من اصلاً خبر نداشتم که اخبار هولناک پاوه، به کسی می‌رسد و امام خمینی و ملت، از جریان پاوه با خبرند. فکر می‌کردم که در محاصره ضد‌انقلاب در آن شب وحشتناک، به شهادت می‌رسیم و تا مدت‌ها کسی با خبر نمی‌شود؛ اما بی‌سیمچی شجاع ژاندارمری، در حالی که اتاقش زیر رگبار گلوله‌ها فرومی‌ریخت، همه جریانات را به کرمانشاه مخابره می‌کرد.تا آن لحظه که فرمان تاریخی امام صادر شد، ما حالت تدافعی داشتیم، اما بعد از فرمان منقلب‌کننده امام، دیگر جای سکوت و تماشا نبود. آنجا بود که یک گروه 5نفری از پاسداران را به فرماندهی اصغر وصالی و چندنفر از کردها، با یک آرپی‌جی مأمور کردم که به بالای بزرگ‌ترین کوه‌های مسلط بر پاوه بروند و این پایگاه را از دست دشمن خلاص کنند. به خدا سوگند! این جوانان آنچنان عاشق و شیفته شهادت پیش می‌رفتند که برای خود من غیرقابل تصور بود.

***
راستی که شب پیش که شب شهادت، شب ناامیدی، شب شکست و سقوط بود، با فرمان امام، آنچنان تغییر کرد که شب بعد به شب آرامش، شب امید و شب پیروزی مبدل شد. چه کسی می‌توانست چنین معجزه‌ای به‌وجود آورد؟
در این چند روز مصیبت، می‌توانم به جرأت بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم و در برابر سخت‌ترین فاجعه‌های منقلب کننده، با اینکه درون خود گریه می‌کردم؛ ولی در ظاهر، قدرت خود را به‌شدت حفظ می‌کردم تا لحظه‌ای که در فرمانداری، به عکس امام برخوردم، یکباره سیل اشک جاری شدو همه عقده‌ها و فشارها و ناراحتی‌ها آرامش یافت و خوب احساس می‌کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ، در یک ابرمرد تاریخ، قادر است چنین معجزه‌ای کند.پاوه، داستان شورانگیزی است که حماسه‌ها خلق کرده، اسطوره‌ها از خود به یادگار گذاشته و شهادت‌ها و فداکاری‌های بی‌نظیری را بر قلب خود ضبط کرده است و شاهد جنایت‌هایی بوده که در تاریخ سابقه نداشته است.پاوه، اسمی لطیف است که در آن خشن‌ترین قتل عام‌ها صورت گرفته است.

کردستان، شهید مصطفی چمران، دفتر نشر فرهنگ اسلامی