یکشنبه، در راه برگشت به خانه:
سوار اتوبوس شدهام و سرم را به اینباکس گوشیام مشغول کردهام. با بعضی اساماسها کیف میکنم و
اضافههایش را پاک میکنم.
اما این خانم بغل دستی هم از همان اول که نشسته سرش را با گوشی من گرم کرده. عجبا!
دوشنبه پر تظاهر من :
داشتم از بچه ها خداحافظی میکردم. مرضیه آنقدر پرس و جو کرد که کجا میروم و مسیرم کدام طرفی است که بالاخره موفق شد خودش را با من همراه کند و توی تاکسی بچسبد به من.
حالا دارم جواب اساماس بابام را میدهم. مرضیه چشمهایش را از موبایل من برنمیدارد. لبخندی نثارش میکنم و میپرسم: «چیزی میخوای
مرضیه جان؟» مردمک چشمهایش دنبال جای مناسبی برای نگاه کردن میگردند و با لبخندی مصنوعیتر از لبخند من میگوید:« نه! ولی انگار تو خیلی نیاز به تمرکز داری برای جواب دادن به اساماسهات.»
توی دلم میگویم: «به تو ربطی نداره.» اما باز لبخند میزنم. واضح است که هر دو ادا در میآوریم که از دست هم حرص نمیخوریم.
سه شنبة لو رفته:
حساس شدهام. امروز احساس میکردم وسایل توی کمدم جابه جا شدهاند. وقتی داشتم از خانه بیرون میآمدم، چیزهای مهم توی کمدم را مرور میکردم. اینکه چهقدر چیز برای مخفی کردن دارم؟ این که لو رفتن نوشتهها و وسایلی از آن کمد که در معرض دید نیستند چهقدر به ضررم تمام میشود؟
آن روز اساماس بابام چیز خاصی نداشت که مرضیه ببیند و اشکالی داشته باشد. پس چرا من اینقدر از اینکه مرضیه به گوشی من زل بزند ناراحت می شوم؟
پس اصلاً چرا اینقدر دلم شور کمد بدون کلیدم را میزند؟
چهارشنبه:
یا من ریگی به کفشم هست، یا همه خیلی غریبه اند، یا اینکه شاید حق داشته باشم بعضی چیزها را فقط به
خودِ خودِ خودم مربوط بدانم و خودم تصمیم بگیرم چه کسی را توی فهمیدنش شریک کنم.
آدم اگر تنهایی برود سوار اتوبوس شود، یعنی اول خط سوار شود، بنشیند و آن آخرها بخواهد پیاده شود، حسابی حوصله اش سرمیرود.
پلههای اتوبوس را بالا میآیم.
یا باید هندزفری را بگذارم توی گوشم یا حداقل یکی از پنجره های اتوبوس را صاحب شوم تا از گرما خفه نشوم.