درحالیکه عکاس سرش به تنظیم دوربین گرم بود، مشتاقانه از نحوه کار دوربینهای عکاسی پرسیدم. عکاس اما سؤالهای بیمورد را دوست نداشت. و توضیحدادن دربارۀ لنزها. و دوربین ها. و بچههای فضولِ بهخیال خودشان کنجکاو را!
عکاس با لحنی خشک گفت: «سر بالا، کمی به چپ!» نور باعث شد بیاراده چشمهایم را ریز کنم. گفت: «چشمها باز!» لحن دستوریاش مرا یاد اسیرهای جنگی انداخت و ناگهان خندهام گرفت. عکاس، خندههای اتفاقی را دوست نداشت؛ مشتریهای خوشحال را همینطور. و بیشتر از همه، شغلش را.
سرش را از پشت دوربین بالا آورد و تقریباً بهفریاد گفت: «لبها بسته!» لبهایم را بستم و چشمهایم را تا آنجا که میتوانستم باز کردم و زل زدم به دوربین سیاه. کسی نگفت: «یک...دو...سه» و من پلک زدم! نه یکبار و نه دوبار؛ حداقل پنجبار، آنهم پشتسرهم! عکاس گفت: اَه!
تحویل عکس فوری بود. همانطور که فکر میکردم، خوب از آب درنیامد. خودش هم میدانست، اما با لبخندی زورکی، عکسهای سه در چهاری را که گوشۀ دو تاشان از پاکت بیرون مانده بود، داد دستم. عکاس عکسهایش را دوست نداشت، مثل پدری که حتی نخواهد بچهاش را نگاه کند. او لبخندهای الکیاش را موقع دادن عکسها به مشتریها دوست نداشت و مهمتر از آن قیافۀ مشتریها را وقت مواجهشدن با عکسشان!
عکاس از من خواسته بود صاف روی صندلی بنشینم و برای یکبار هم که شده، حرف گوشکن باشم. او مرا نمیشناخت و با این حال گفته بود:
«یکبار هم که شده»! همین نکته را به او یادآوری کرده بودم که خُلقش تنگ شد. ابروهایش را بیشتر درهم گره کرد و تندی عکس را انداخت؛ قبل از آنکه من فرصت کنم سرم را کج کنم، پقی خندهام بگیرد یا حتی پلک بزنم؛ قبل از حتی یکثانیه زندگی!