اینجا هر چه هست اصل است؛ یک طرف سرمایههای انقلاب که از جسم و جان خود سنگر ساختند در مقابل تهاجم دشمن و آن طرف هم رهبر انقلاب که خودش پرچمدار جهاد است و جانبازی.ساعت 8:30 صبح است. انتهای خیابان فلسطین عدهای ایستادهاند. حدس میزنم برای همین دیدار آمده باشند. به جمع که نزدیک میشوم معلوم میشود برخی میهمانان مراسم و خدمتگزاران جانبازان هستند. ملکزاده معاون درمان بنیاد شهید قبل از ورود از مشکلات جانبازان میگوید. یک نفر از جمع میگوید کار شما خیلی سخت است. پاسخ میدهد: «کار مهمی نمیکنیم». اما مشخص است کارشان، هم سخت است، هم مهم و پرارزش. لابد منظورش در مقابل کار بزرگ جانبازان بوده است. اتوبوسهای جانبازان بعد از ما میرسد. اتوبوس ویژهای است که پله هایش را بالابر کردهاند.
ساعت 9 صبح است و ما وارد حسینیه امام خمینی(ره) شدهایم. فضای عجیبی است! اینجا ایثار موج میزند. همه منتظر ورود آقا هستند. یک نفر دارد از طرف یک جانباز 70 درصد به رهبری نامه مینویسد. کنجکاوانه نگاه میکنم؛ «خواهشمندم پرونده پزشکی من از اهواز به تهران منتقل شود»؛ این همه خواسته یک جانباز قطع نخاعی از رهبر است! از دیگری میپرسم از آقا چه میخواهید؟ میگوید فقط سلامتی ایشان و دعای خیر. یکی دیگر از جانبازان نگاهش را به راهرویی که رهبری احتمالا باید از آنجا وارد شوند دوخته است. به سراغش میروم. در جنگ هم دیدبان بوده. در شلمچه با تک تیراندازی جانباز شده. از گردن به پایین قطع نخاع است. میپرسم از آقا چه درخواستی دارید؟ با یک نگاه تأمل برانگیز میگوید درخواست؟! آرزویم بود آقا را از نزدیک زیارت کنم. البته قبلا در جبهه ایشان را دیده است. میپرسم حتما تحمل جانبازی خیلی سخت است، نه ؟! میگوید آخرت سختتر است. از آخرت بیشتر وحشت دارم. نگران آخرت خودم میشوم.
جانباز دیگری اهل جنوب است. خبرنگاری از او میپرسد با آقا عربی صحبت میکنید؟ میگوید عربی ما محلی است شاید آقا متوجه نشوند. پاسخ میشنود ولی خودم دیدم که آقا با مردم خوزستان عربی صحبت میکردند. جانباز میگوید پس امتحان میکنم. متوجه نشدم سرانجام امتحان کرد یا نه.یکی از جانبازان صدایم میکند. از من میخواهد با چفیهای که روی تختش قرار دارد چشمانش را پاک کنم. حس قشنگی است. میگوید سال 88 احساس میکردم آقا ناراحت است و به همین خاطر عذاب میکشیدم. میگوید رهبری که آسودهخاطر و خشنود باشند ما هم راحتیم.
ساعت، 9:30 را نشان میدهد. عطر صلوات که در فضا میپیچد یعنی آقا آمدهاند.آقا نخستین جانباز را 5 بار میبوسند. به دومی که میرسند بیشتر دقت میکنم؛ باز هم 5بار. اینجا هم عدالت را رعایت میکنند. از سردار جعفری میپرسم چرا 5 بار؟ میگوید نمیدانم باید از خودشان بپرسم. از یکی از همراهان آقا میپرسم، میگوید شاید به نیت 5تن!یکی از جانبازان در گوش آقا چیزی میگوید. لحظهای بعد چفیه آقا را دور گردنش میبیند. به سرعت چفیه دیگری روی دوش آقا میگذارند؛ شاید بقیه هم چفیه بخواهند. حدسم درست بود. یکی دعای خیر رهبر را طلب میکند و ایشان با لبخند میگویند «حتما اما خودمان هم باید سعی کنیم دیگر». دیگری به آقا میگوید اجازه بدهید شما را دعوت کنیم. آقا با لبخند میگویند: « من با دعوت نمیآیم. بدون دعوت میآیم».
جانباز دیگری از آقا میخواهد او را در آغوش بگیرد. آقا که دورتر میشوند از او میپرسم چه احساسی داری ؟ میگوید «همیشه این خاطره را در دلم نگه میدارم. باورم نمیشد رهبرم را در آغوش بگیرم». جانباز دیگری چند عکس را به آقا نشان میدهد. ظاهرا عکسهای قدیمی خودش با آقا در جبهه هاست. دوتایش را جدا میکنند و بقیه را برمیگردانند. آقا که سراغ جانباز بعدی میروند، جانباز قبلی به گریه میافتد. سردار جعفری میماند تا دلداریاش بدهد.یک ساعت است که آقا دارند با جانبازان دیدار میکنند و هنوز یک سوم جمعیت مانده. کم کم قطرههای ریز عرق روی پیشانیشان مینشیند اما در صورتشان شوق وصف ناشدنیای خودنمایی میکند. پرستار یکی از جانبازان عرض ادب میکند. آقا به ایشان میگویند: شما با این همه ایثار حتما میروید بهشت. جانباز دیگری برای رهبری طلب طول عمر میکند. آقا در پاسخ میگویند « شما باید باشید تا رهبر باشد».
جانباز دیگری که قدرت تکلم هم ندارد دستش را مدام به سر و صورت آقا میکشد و با آوایی نامفهوم سعی میکند عمق محبتش را به رهبری بازگو کند. صحنه غریبی است. همه دارند گریه میکنند؛ حتی خبرنگاران و عکاسان. یکی باید مراقب محافظان باشد؛ با این چشمهای پر اشک معلوم نیست چطور کارشان را انجام میدهند.ساعت11 شده و سرانجام دیدار چهره به چهره تمام میشود. کنار همان جانبازی مینشینم که قدرت تکلم و تحرک نداشت. با ایما و اشاره کاغذ و خودکار میخواهد. کاغذی را به او میرسانیم. از خطی که به سختی قابل خواندن است متوجه میشویم چفیه آقا را میخواهد. کاغذ را به مسئولان میدهیم. بعد از سخنان آقا یکی از مسئولان میدود و خودش را به آقا میرساند و چفیه را میگیرد و به جانباز میرساند.حالا آقا رفتهاند و جانبازان در حال ترک حسینیه امام خمینی هستند. از جانبازی میپرسم به آقا چه میگفتید که حرفتان طول کشید؟ میگوید: «کلی درد دل داشتیم و باید به کسی میگفتیم. بالاخره امروز نوبت عاشقی ما بود دیگر...»