خاطره روح‌بخش: زیر ابرهای پاییزی، که امسال از صد ابر زمستانی پربارترند و دانه‌های برف و باران را به روی زمین خدا می‌بارند، قدم می‌زنم و از خودم می‌پرسم: «آیا نور آفریده شد؟»، «نور را خدا آفرید؟»

ابرها روی خورشید را گرفته‌اند. چند روزی هست که صبح‌ها که از خواب بلند می‌شویم، دیگر دست آفتاب قلقلکمان نمی‌دهد. حالا ابرهای عبوس پرگریه، جلوی خورشید خندان روزهای
نه چندان دورِ تابستان را گرفته‌اند
و رنگ روز دیگر زرد تابستانی نیست، که سفید سردِ زمستان از پنجره دعوتمان می‌کند به تماشای آسمان. و همین است که مرا به فکر می‌اندازد که اگر نور نبود، اگر نور هیچ نبود، آیا چیزی بود؟

از ابرها و حضور مستقیم آفتاب نمی‌گویم، که همه می‌دانیم خورشید پشت ابر، هست؛ نور خورشید پشت ابر هم هست؛ گیرم با واسطه‌ ابرها. در وجود ابرها هم خیری هست و سرزندگی را در اشک‌های فراوانشان برای ما هدیه می‌آورند. مگر خدا خود نگفته که زندگیِ همه‌چیز از آب است؟ پس ابرها روی آفتاب را می‌گیرند تا زندگی دوباره شروع شود، تا زندگی ادامه داشته باشد.

اما اگر خورشید هیچ نبود؟ خورشید که نه، نور نبود، نه شبی و نه روزی، ظلمت مطلقی که هیچ دیدنی در آن وجود ندارد، آیا آن‌وقت چیزی بود؟ آیا چیزی دیدنی می‌شد؟ آیا تاریکی، نبود نور، معنا می‌داشت؟

حالا دیگر دانه‌های برف و باران، صورتم را خیس کرده‌اند، آب از پیشانی‌ام می‌رسد گوشه‌ لبانم و از آن‌جا به چانه‌ام می‌لغزد که غرق آب است، و سرّ نور، رازِ نور، سرم را سنگین کرده است! خداوند نور را آفرید، یا نور خود، معنای آفرینش، ابزار آفرینش، خود آفریدن بود؟ فکر می‌کنم که پرتوی از نور، تابیده باشد و هر چه باید باشد، هر چه قرار بوده آفریده شود، در پرتو همین نور، هست شده است.

«باش و بود»1، جهان این‌گونه آفریده شد و در این آفرینش، نور بود که تابیده شد و چیزها دیدنی شدند. چیزها پیش روی ما، به رنگ‌ها و شکل‌های مختلف و گونه‌گون پدیدار شدند و خود را گستردند و برای ظهور و نزول انسان، من و تو و آنها که بودند و آنهایی که خواهند بود، خود را آراستند. و جهان، از نور زاده شد، و به نور زنده است.

حالا به خیابان رسیده‌ام، خیابان خیسِ تمیز. به آدم‌ها نگاه می‌کنم که می‌آیند و می‌روند. هرکس فکر و خیال و نگرانی‌های خودش را دارد. یکی دست در جیب کرده و سوت می‌زند و زیر باران، خوش خوشان قدم می‌زند، دیگری چتر به دست گرفته و آرام آرام راه می‌رود و اطراف را نگاه می‌کند. چند نفری هم بی‌چتر تند به سمت سرپناهی می‌دوند تا کمتر خیس شوند! بهره‌ هرکدام از اینها، هر کدام از ما، از نور چیست؟ می‌شود که آدم‌ها بی‌نور باشند، سیاهی مطلق، ظلمت مطلق؟ و بی‌این‌که نشانی از نورِ خدا در خود ببینند، به زندگی ادامه دهند؟

پاسخ بی‌درنگ به ذهنم خطور می‌کند، معلوم است که نه! وقتی درخت و جنگل و میز و صندلی بی‌نور نمی‌توانند وجود داشته باشند، مگر می‌شود انسان، این موجودی که روح دارد، او که تنها موجودی است که می‌پرسد، می‌خندد، می‌گرید و حرف می‌زند، بی‌نور، ظلمانی و تاریک و سیاه شود، و باز وجود داشته باشد؟ نورانی‌تر می‌توان بود، حتماً هرکدام از ما می‌توانیم از آنچه حالا هستیم، نورانی‌تر باشیم، اما بدون نور بودن؟ بی‌بهره بودن از نور آفرینش؟ مگر می‌شود؟

زیر لب زمزمه می‌کنم:

«ای آفتاب! ای آفتاب!

بر پیکر سردم بتاب

بر پیکر سردم بتاب

دور از تو و دنیای تو

دور از جهان زنده و

زیبای تو

نمی‌روم

دمی بخواب

ای آفتاب... ای آفتاب... ای آفتاب»2

باران را باید ترک کنم. زیر سقف می‌روم، فکر می‌کنم که زنگار و آلودگی دل‌های ما، ممکن است از این ابرهای تیره‌ پرباران هم تیره‌تر و ضخیم‌تر باشد؟ فکر می‌کنم که جواب منفی است. پس نور به دل‌های ما، به دل‌های همه‌ ما هم می‌رسد؛ شاید کم و ضعیف و کم‌توان، اما هرکدام از ما بهره‌ای از نور داریم.

1. کن فیکون

2. شعری از حسین پناهی

منبع: همشهری آنلاین